سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 10:39 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 19376
نویسنده پیام
admin آفلاین


ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
رمان آبنبات چوبی

رمان اب نبات چوبی

نوشته:mahtabi22 کاربر انجمن نودوهشتیا

منبع:نودوهشتیا

خلاصه ی رمان:

مونا زن جوان مطلقه و زیبایی است که با مرد جوانی به نام رامین که تاجر پارچه است آشنا شده، صیغه ی او می شود و با هم قول و قرار می گذارند که رامین در ازای هم خوابگی با مونا مخارجش را تامین کند. همه چیز در ابتدا ساده به نظر می رسد، اما بعد از اولین همخوابگیها، مونا متوجه می شود که رامین تمایلات سادیسمی دارد. گویا برای مونا دیر شده تا این رابطه را به اتمام برساند و مجبور است آنرا ادامه دهد....


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:19
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 1 RE رمان آبنبات چوبی

مونا ابراهيمي
از روي صندلي شيک اطاق انتظار بلند شدم:
-من هستم، بله؟
و همزمان چشمانم روي صورت بزک کرده ي منشي ميانسال چرخ خورد. نگاهش از سر تا به پا براندازم کرد. زير نگاه خيره اش معذب شدم.
-بيا اينجا
با قدمهاي لرزان به سمتش رفتم، نگاه دختران جوان متقاضي را روي خودم حس کردم. دست و پايم را گم کرده بودم. مقابل ميز ايستادم. با خودکار چند بار روي برگه اي در دستش، ضربه زد و گفت:
-ميزان تحصيلاتت ديپلمه؟
آب دهانم را قورت دادم:
-بله، ديپلمه هستم
دهانش به لبخند مضحکي، کج شد:
-واسه ي اين شغل، ما متقاضي فوق ليسانس هم داريم
و با دستش به دختراني که روي صندلي هاي اطاق انتظار نسشته بودند اشاره کرد. نيم نگاهي به چهره هاي بي حس و حالشان انداختم و با نگراني به منشي خيره شدم، خواستم چيزي بگويم که پيش دستي کرد:
-بيا اين برگه ي تقاضات، برو تو شايد مدير عامل نگاهي به قيافه ات کرد و استخدام شدي
صداي خنده ي ريزش اعصابم را بهم ريخت. به دستش نگاه کردم که با برگه به سمتم دراز شده بود، به آرامي برگه را گرفتم و چند قدم به سمت اطاق مديرعامل حرکت کردم، صدايش را از پشت سرم شنيدم:
-گفتي مطلقه اي ديگه؟
با شنيدن اين حرف نفسم تند شد. برگه را در دستم فشردم. خواستم قيد کار را بزنم و برگردم و برگه را توي صورتش بکوبم، ولي چهره ي ميناي يازده ساله جلوي چشمانم نقش بست که چند شب پيش، مظلومانه گفته بود:
-کفشم سوراخ شده آبجي، آب ميره توش، وقتي تو کلاس راه ميرم، جير جير صدا مي خوره خيلي خجالت مي کشم
چشمانم را به آرامي باز و بسته کردم و به سمتش چرخيدم:
-بله، مطلقه هستم،
دوباره خنديد:
-خيل خوب، برو تو ببينم با تحصيلات ديپلمت استخدام ميشي، يا با اينکه مطلقه اي و برو رو داري
دلخور و عصبي نگاهش کردم، چقدر نفرت انگيز بود، ديگر منتظر نماندم تا بيش از اين آماج طعنه و کنايه هايش قرار بگيرم، دوباره چرخيدم و با قدمهاي سنگين وارد اطاق مدير عامل شدم....
.................
نگاهم روي چهره ي مدير عامل چرخ خورد. مرد قد بلند و درشتي که موهاي سرش ريخته بود. با ديدن من لبخند پت و پهني روي لبش نقش بست و دندانهاي زردش مشخص شد:
-بله؟ براي استخدام تشريف آوردين؟
به آرامي گفتم:
-سلام، بله براي آگهي استخدامي که تو روزنامه زده بودين....
حرفم را قطع کرد و گفت:
-فرمي که پر کردينو بدين به من
به سمتش رفتم. با چشمان دريده اش زل زده بود به من. برگه را روي ميز گذاشتم و همانطور مقابل ميزش ايستادم. چند لحظه براندازم کرد و گفت:
-بفرماييد بشينيد، سرکار خانم؟
با دندانهاي بهم فشرده گفتم:
-ابراهيمي هستم
سري تکان داد:
-بله، بشينيد خانم ابراهيمي عزيز
روي صندلي کنار ميزش نشستم و با دلهره به چهره اش نگاه کردم. چشم از من گرفت و به برگه ي روي ميز خيره شد:
-خوب، مونا خانم، متولد شصت و هفت، مطلقه
مکث کرد و سرش را بلند کرد. چشمانش برق مي زد:
-چرا جدا شدي؟
جا خوردم. با گيجي پرسيدم:
-بايد بگم؟
خنديد:
-اگه قراره باهم همکار بشيم، بله بايد بگي
باز هم ضربان قلبم بالا رفت.
قرار بود استخدامم کند؟
-مي خواين استخدامم کنين؟
خنديد و دندانهاي زردش بيشتر توي ذوق زد:
-آره، اگه با هم کنار بيايم چرا که نه، ما شرايطمونو ميگيم شما هم اگه بتونين اين شرايطو رعايت کنين، از همين امروز کارتون شروع ميشه
خودم را به سمت لبه ي صندلي کشاندم و گفتم:
-من سابقه ي کار ندارم، ايرادي نداره؟
-خودمون راهتون ميندازيم، اصلا نگران نباشين، شرايط راحت و ويژه ايه، اصلا سخت نيست، يني با خانمي با وضعيت شما اصلا سخت نيست
باز هم گيج شدم:
-چه وضعيتي؟ من چه وضعيتي دارم؟
-خوب شما..
خنديد و به پشتي صندلي تکيه داد:
-خوب شما مطلقه اي، شرايطي که مي خوام بگم براتون خيلي راحته، اصلا راست کار زنهاي مطلقه است، تازه شما خودت سراپا سابقه اي، دختر نيستي که ندوني بايد چي کار کني
و اينبار قهقهه زد. تکان خوردم. انگار تازه متوجه ي نگاه هاي دريده و طعنه هاي کلامش شده بودم، چند لحظه با نفرت نگاهش کردم.
مردک بي حيا چطور به خودش جرات داده بود تا چنين حرفهاي درشتي بار من کند؟
از روي صندلي بلند شدم و مقابلش ايستادم. يکي از ابروهايش بالا رفت:
-چي شد خانم؟ پشيمون شدين؟
برگه را از زير دستش کشيدم:
-بدش به من
جا خورد و اخم کرد:
-يني چي اين کار؟
برگه را در دستم مچاله کردم:
-مرتيکه ي بد ترکيب
اخمهايش در هم شد:
-مي فهمي چي ميگي؟
-آره مي فهمم، خجالت بکش
بند کيفم را روي شانه جا به جا کردم و به سمت در خروجي به راه افتادم. صدايش را شنيدم:
-برو بابا گدا گشنه، داشتم بهت لطف مي کردم، برو ببينم کجا مي خواي کار نون و آبدار پيدا کني، ماهي ششصد واست آب مي خورد، شايدم هفتصد،
پاهايم سست شد، اينبار چهره ي ميلاد در برابر چشمانم نقش بست:
-نميرم اردو، بايد پنج هزار تومن پول بديم، با اين پنج هزار تومن مي تونيم يک کيلو سيب زميني بخريمو يه روغن، لا اقل چهار شب گرسنه نمونيم


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 2 RE رمان آبنبات چوبی

صداي مدير عامل را شنيدم:
-خدا بهت هيکلو قيافه داده ازش استفاده کن، پس به خيالت به ديپلمه ي بي سوادي مثه تو، صندلي رياست ميدن؟
تحقيرش دلم را سوزاند. با دندانهاي بهم فشرده در اطاق را باز کردم و از اطاق خارج شدم و با تمام توانم در را به هم کوبيدم. با صداي وحشتناک کوبيده شدن در، صداي بد و بيراه مدير عامل از داخل اطاقش بلند شد. نگاهم روي نگاه متعجب و پرسشگر دختران جوان و منشي ميانسال، ثابت ماند. منشي زودتر از ديگران به خودش آمد:
-چته؟ اين چه طرزه درو بستنه؟
نگاهش کردم. جنس نگاهم تحقير آميز شد. احتمالا تاريخ مصرفش گذشته بود که به تکاپو افتاده بودند براي مدير عامل، مترس جديدي استخدام کنند. نگاه ترحم آميزي به دختران مشتاقي انداختم که انگار خوشحال بودند يک رقيب از ميدان به در شده. برگه ي در دستم را مچاله کردم و با عجله از سالن خارج شدم...
خسته و کلافه وارد حياط خانه شدم. وارد خانه ي استيجاري که از دو ماه پيش، پرداخت کرايه ي آن عقب افتاده بود. همين روزها بود که سر و کله ي صاحب خانه پيدا شود و دوباره آبروي نداشته مان را بر باد دهد. نفس خسته ام را بيرون فرستادم و از حياط گذشتم و وارد خانه شدم. نگاهم روي در و ديوار نکبت زده ي خانه چرخ خورد. مي دانستم که همين حالا مينا جست و خيز کنان به استقبالم مي آيد و همان سوال هميشگي را تکرار ميکند.
چقدر مي خواستم يک دروغ هميشگي را برايش تکرار کنم؟
از مينا خجالت مي کشيدم. دستم را به ديوار تکيه زدم و خم شدم تا کفش کهنه ام را از پا خارج کنم. صداي دويدن به گوشم رسيد. مي دانستم ميناست. چشمانم را بستم.
-آبجي، آبجي برام کفش خريدي؟
همانطور که سرم را به پايين خم کرده بودم، گفتم:
-فردا مي خرم مينا، امروز نتونستم
مينا چيزي نگفت، اما مي توانستم قيافه ي غم زده اش را در ذهنم، مجسم کنم.
تقصير او چه بود که نمي فهميد فقر يعني چه؟
او که گناهي نداشت، گناه پدر من بود که اين همه سال، خودش را بيمه نکرد و وقتي چند ماه پيش از داربست ساختمان، سقوط کرد و مرد، زندگي فلاکت بارمان از آنچه که بود، بدتر شد.
با صداي ميلاد سرم را بلند کردم:
-سلام آبجي، چه خبر؟
به برادر پانزده ساله ام خيره شدم، موهاي پشت لبش سبز شده بود. استخوان لاغر سرشانه هايش از زير بلوز نازکش، مشخص بود. دلم ريش شد.
آخر اين دو طفل معصوم چه گناهي کرده بودند؟
فقر چه بي رحمانه به خانواده ي چهار نفره ام، دهن کجي مي کرد.
کفشم را از پا خارج کردم و همانطور که قدم به داخل خانه مي گذاشتم، گفتم:
-سلام، فعلا هيچ چي
خواستم از کنارش بگذرم که دستم را گرفت:
-آبجي، کار جور نشد نه؟
به چشمان درشتش خيره شدم، ديگر مرد شده بود، او که مينا نبود تا سرش شيره بمالم. چانه بالا انداختم و به سمت تنها اطاق خانه رفتم و هر دو نفرشان را مخاطب قرار دادم:
-عزيز خوبه؟ داروهاشو خورد؟ بهتره؟
مينا جست و خيز کنان دنبالم دويد:
-آره، خودم داروهاشو بهش دادم آبجي، خوبه، کمتر سرفه مي کنه
گره ي روسري ام را شل کردم و وارد اطاق شدم. با ديدن صورت رنگ پريده ي مادر، چهره ام در هم شد:
-سلام عزيز
مادرم سرش را بلند کرد و چشمان بي فروغش را به من دوخت:
-سلام، چه خبر؟
از اين کلمه ي "چه خبر" بيزار بودم. "چه خبر" در خانه ي ما، به معني اميد بود، به معني اينکه بالاخره روزنه ي نجاتي براي ما پيدا شده باشد و من مثل جغد شوم، با خبرهاي بد، هربار اين روزنه را کور ميکردم. دکمه هاي مانتوام را گشودم:
-هيچ خبر عزيز، اين هشتمين جايي بود که براي کار سر زدمو نتيجه نگرفتم
مادر آه کشيد:
-بدبختيهاي ما کي تموم ميشه مونا؟
با نا اميدي گفتم:
-خودمم نمي دونم، ديگه مغزم کار نميکنه، هرجا ميرم يا تحصيلات عاليه مي خوان يا...
نگاهم روي مينا که ناخنش را مي جويد و کنار چهار چوب در تکيه زده بود، ثابت ماند. صداي مادر را شنيدم:
-يا چي؟
بي توجه به مادر به سمت مينا رفتم:
-برو آبجي، برو به درس و مشقت برس،
معصومانه گفت:
-همه رو نوشتم آبجي
کلافه گفتم:
-برو بازي کن، برو برنامه تلويزيون ببين
و در اطاق را حرکت دادم تا ببندم. مينا از درگاه فاصله گرفت و عقب رفت:
-آبجي امروز تو مدرسه، زنگ ورزش، خانم گفت بدوئيم، من دوئيم ته کفشم پاره شد
چانه ام لرزيد:
-مي خرم مينا، برات ميخرم، يه کم صبر کن
بغض کرد:
-کي مي خري؟
-مي خرم آبجي، ميخرم، برو به درسات برس
چشمان دلگيرش آتشم زد. به سرعت در اطاق را بستم تا چشمم به چشمان غمگينش نيفتد.
......................
به سمت مادرم چرخيدم:
-ناهار چي خوردين؟
مادر غم زده جواب داد:
-چي بود تا بخوريم؟ تخم مرغ آب پز و نون، براي تو چيزي نموند مجبور شدم همه رو بدم مينا و ميلاد بخورن، همش سه تا بود
-خوب کاري کردي، من گرسنه نيستم
-خوب، داشتي ميگفتي، يا تحصيلات مي خوان يا چي؟
اخم کردم. به ياد نگاه هاي هيز و دريده ي مدير عامل افتادم. با نفرت گفتم:
-يا مي خوان ما رو بکنن هم خوابه ي خودشون، مرتيکه ي بي شرف، نمي دوني امروز چه تيکه هايي بار من مي کرد، دلم مي خواست خرخره شو بجوئم، شايد چهل، چهل و پنج سالش بود، با اون دندونهاي زردش،
مادر چشمانش را ريز کرد:
-چي مي گفت مگه؟
-عزيز ديگه چي مي خواستي بگه؟ گفت ماهي هفتصد برات آب مي خوره، واي خدا، الان که دارم اينا رو ميگم نفسم بالا نمياد
مادر تک سرفه اي کرد و با ناباوري گفت:
-ماهي هفتصد تومن؟ واي، پول خوبيه
با دهان نيمه باز نگاهش کردم:
-عزيز؟ منظورتون چيه؟
دوباره سرفه کرد:
-جواب رد دادي نه؟
اينبار نتوانستم چيزي بگويم.
نکند منظورش اين بود که بايد قبول مي کردم؟
يک قدم به سمتش رفت:
-عزيز منظورتون چيه؟ نکنه بايد قبول مي کردم؟
چشمانش از اشک پر شد، حرفي نزد. حيرت زده تکرار کردم:
-عزيز، بايد قبول مي کردم؟
با پر روسري اش، اشک چشمانش را پاک کرد. نگاهم روي دستان چروکيده اش، ثابت ماند. اينبار چانه ي من هم لرزيد.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 3 RE رمان آبنبات چوبی

به چه فلاکتي افتاده بوديم که مادرم از من مي خواست هم خوابه ي مدير عامل شوم....
سرم را پايين انداختم. نمي خواستم اشک چشمانم را ببيند. صدايش را شنيدم:
-دو ماهه کرايه خونه رو نداديم، امروز فردا صاحبخونه مياد وسايلهامونو ميندازه بيرون،
سرفه کرد، سرفه هاي خشکش، اعصابم را بهم ميريخت.
-به بقال و چغال بدهکاريم، هيچ کي به ما پول قرض نميده، از بس قرض گرفتيمو پس نداديم،
دوباره سرفه کرد، قطره اشکي از روي گونه ام سر خورد.
-آخرين بار که گوشت خورديم کي بود مونا؟ خرج دوا درمون من به جهنم، من خودم به درک، اين دو تا بچه چي کار کنن؟
ناليد:
-فردا آواره ي خيابون بشيم چي؟ پول پيشمون مگه چقدره؟ امروز و فردا آبو گاز و برقمون هم قطع ميشه، تلفن خونه هم که قطعه، بازم بگم مونا؟
صدايم لرزيد:
-يني تو ميگي دخترت بره تو بغل مدير عامل بخوابه؟ بره به اينو اون......، تا بدبختي هامون تموم شه؟
مادر دوباره با پر روسري اش اشکهايش را پاک کرد:
-صيغه شو، صيغه شو تا حروم نباشه
با شنيدن اين حرف، کمرم تا شد. به زانو افتادم و با بيچارگي به عزيز نگاه کردم. به زن ميانسالي که فقر او را به زانو در آورده بود و مي خواست دخترش را قرباني کند.
ناباورانه زمزمه کردم:
-عزيز اينا رو واقعا ميگي؟ يا شوخي ميکني تا من از اون حال و هوا بيام بيرون؟
-شوخي نميکنم مونا، چندجا رفتي دنبال کار؟ چندجا سر زدي؟ واسه کلفتي هم قبولت نکردن، همه ترسيدن زن جوون مطلقه ي برو رو دار، شوهرشونو، پسرشونو، از راه بدر کنه، نکنه منتظري از آسمون يه کيسه پول بيوفته دستمون؟
زمزمه کردم:
-تو داري علني به من ميگي......بشم؟
مادر با بغض گفت:
-نه، من دارم علني به تو ميگم پيشنهادش خوب بود، اما تو سياست نداشتي بگي باشه، صيغه ميشم هشتصد به من بدين
با شنيدن اين حرف، پشت دستانم را روي چشمانم گذاشتم، چشمانم را بستم و هاي هاي گريستم....
صداي بغض دار مادرم را شنيدم:
-ميبيني زندگيمونو، ميبيني به چه روزي افتاديم که من بايد اين روزها رو ببينم؟ فقر دينو ايمون ميبره، بخدا ديگه به دينو ايمون فکر نمي کنم، فردا پس فردا ما آواره ي کوچه و خيابون ميشيم، بخدا اگه مي تونستم، اگه ميشد، خودم مي رفتم صيغه ي اينو اون مي شدم، خودم حروم مي شدم تا بچه هام سر گشنه روي بالش نذارن، من پيرم، من مريضم،
دوباره به هق هق افتاد:
-ببين دستامو، ببين مونا، کدوم مردي مياد دست منو تو دستش بگيره؟ با دستام حتي کلفتي هم نمي تونم بکنم، خاک تو سرم مونا، خاک تو سرم
ميان هق هق سرفه کرد. چند لحظه نگاهش کردم و دوباره به گريه افتادم.
-من که نمي تونم به مينا بگم بره دنبال اين کار، اون بچه است، يازده سالشه، اون نبايد فدا بشه، يکي از ماها بايد فداي بقيه بشه، گناه تو پاي من، خود خدا هم منو تورو مي بخشه، مي دونه ديگه راه به جايي نداريم، مونا توروخدا بيا اين کارو بکن، تو که زندگيت فدا شد، تو که هستو نيستت به باد رفت، مينا و ميلاد مي تونن بهتر از منو تو زندگي کنن
روي زمين خودم را به سمت ديوار کشيدم، به ديوار تکيه زدم و به مادرم خيره شدم. زانوانم را تا کردم و دست چپم را، روي زانو ام گذاشتم. صدايم دو رگه شده بود:
-تو ميگي چي کار کنم؟ من که امروز از اون شرکت اومدم بيرون، به مديرعاملشم بد و بيراه گفتم
-عيبي نداره، دوباره فردا صبح برو بگو پشيمون شدي، برو بگو با شرايطشون موافقي
باز هم به گريه افتاد. سر تکان دادم:
-عزيز به غير از من، هفت هشت تا دختر جوون اونجا نشسته بودن
مادر ناليد:
-اونا که مثه تو خوشگل نيستن، مثه تو خوشگلن؟ برو واسه مدير عامل عشوه بريز، برو بگو همه جوره باهاش کنار مياي، برو نذار اين شغل از دستت بپره
سرم را به ديوار تکيه زدم و به سقف خيره شدم:
-عزيز، مدير عامله خيلي بد قيافه بود، خيلي، از تصور اينکه بخوام صيغه اش بشم، حالم بهم مي خوره
صداي مادرم بلند شد:
-اون که نمي خواد شوهرت بشه، اون مي خواد واست پول خرج کنه، يه سال دووم بيار، بزار از اين بدبختي خلاص بشيم، شايد تو اين مدت يه شغل آبرومند هم پيدا کرديو صيغه رو هم فسخ کردي
با بي حالي گفتم:
-اگه فسخ نکرد چي؟ اگه مثه داوود بلاي جونم شد چي؟
مادر خودش را جا به جا کرد:
-گفتم که نمي خواين عقد دائم کنين، صيغه با عقد دائم فرق ميکنه، به دلت بد نيار
باز هم زمزمه کردم:
-اگه مثه داوود هر شب عرق خوردو با کمربند افتاد به جونمو سياهو کبودم کرد چي؟ اگه شيشه و پنجره رو شکست چي؟
مادر کلافه شد:
-مي گم عقد دائمش نشو، مي فهمي چي ميگم مونا يا تو هپروتي،
در هپروت نبودم، پنج سال زندگي با داوود آنقدر برايم تلخ و عذاب آور بود که مي ترسيدم نظير آن با مرد ديگري دوباره تکرار شود. آنقدر شبهاي وحشتناکي را زير کتکهايش به صبح رسانده بودم که تا مدتها از سايه ي خودم هم مي ترسيدم. همان کتکهايي که باعث شد، جنين دو ماهه ام سقط شود و در نهايت کارد به استخوانم برسد و از او جدا شوم.
-مونا حواست با منه عزيز؟ گوش ميدي به حرفم؟
نفس عميق کشيدم:
-آره حواسم هست، خيل خوب
مادر هول و دستپاچه گفت:
-خيل خوب چي؟ راضي شدي؟
به چشمان منتظرش خيره شدم:
-آره راضي ام، کار ديگه اي هم مي تونم بکنم؟
با عجله گفت:
-بهش بگو همه ي پولو اول بده، بگو بزار يه کم نفس بکشيم، توروخدا چهارصد تومن کرايه خونه رو ببر بده، پول آب و گاز و برقو ببر بده، اين دو تا بچه چند وقته غذاي درست و حسابي نخوردن، يکم خرتو پرت بخر بريز تو يخچال...
حرفش راقطع کردم:
-باشه عزيز، مي دونم چي کار کنم، باشه، اعصابم خورده ديگه در موردش حرف نزن
-فردا ميري تو همون شرکته؟
تکيه ام را از ديوار جدا کردم و از روي زمين بلند شدم:
-آره ميرم
-الان کجا ميري؟
-ميرم يه آبي به صورتم بزنم
مادر حرفي نزد. سلانه سلانه به سمت در اطاق رفتم.
.......................


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 4 RE رمان آبنبات چوبی

همين که در اطاق را باز کردم با ميلاد سينه به سينه شدم. چهره اش در هم بود.
يعني صحبتهاي من و مادر را شنيده بود؟
-چيه ميلاد؟
-آبجي مي خوام يه چيزي بگم
به سمت دستشويي رفتم:
-بگو
-آبجي من مي خوام از فردا برم سر کار، مي خوام درسو ول کنم برم دنبال کار
بين راه متوقف شدم، به سمتش چرخيدم:
-کجا مي خواي بري سر کار؟
-مي خوام برم مکانيکي آقا محمود به عنوان شاگرد کار کنم، گفت روزي چهار تومن به من ميده، ميشه ماهي صد و بيست تومن
اخم کردم:
-کار کني که چي بشه؟
سينه سپر کرد:
-کار کنم تا وضع ماليمون بهتر بشه
دوباره چرخيدم تا به سمت دستشويي بروم:
-لازم نکرده، بشين درستو بخون، من خودم يه فکري مي کنم
صدايش را شنيدم:
-چه فکري ميکني آبجي؟
دستگيره ي در دستشويي را پايين کشيدم:
-تو کاري نداشته باش
-قضيه ي صيغه و ايناست ديگه آبجي، مگه نه؟
يخ کردم، دستگيره ي در را رها کردم و به شدت به سمتش چرخيدم، حرفهايمان را شنيده بود.
-منظورت چيه؟
يک قدم عقب رفت:
-خودت مي دوني آبجي منظورم چيه، صداي تو و عزيز رو شنيدم
با عصبانيت به سمتش رفتم:
-تو غلط کردي فال گوش وايسادي
نگاهم افتاد به مينا که گوشه اي کز کرده بود. لبهايم را بهم فشردم و گفتم:
-ديگه حرف اضافه نمي زني، ميري مثه آدم درستو مي خوني، مشکلمونم زود حل ميشه
ميلاد بغض کرد:
-نمي ذارم بري صيغه بشي، مگه تو زن بدي هستي که اين کارو بکني
با شنيدن اين حرف روانم بهم ريخت. چشمانم گشاد شد به سمتش رفتم:
-دهنتو مي بندي يا ببندمش؟ تو کار بزرگترت فوضولي نکن
دو طرف لبش به سمت پايين کشيده شد. به زحمت سعي ميکرد جلوي اشک ريختنش را بگيرد:
-من ميرم کار ميکنم، من مرد اين خونم، بابا هميشه ميگفت اگه يه روز نباشه من مرد خونم، نبايد صيغه بشي، من خودم ميرم سر کار
چانه ي من هم لرزيد. به ياد حرف مدير عامل افتادم:
"پس به خيالت به ديپلمه ي بي سوادي مثل تو، صندلي رياست ميدن"
نمي خواستم خواهر و برادرم بي سواد باشند. نمي خواستم مثل من به خاطر داشتن مدرک ديپلم، تحقير شوند. مادر راست ميگفت يکي بايد براي بقيه قرباني ميشد. بايد خودم را قرباني ميکردم.
به يک قدمي اش رسيدم:
-مگه نمي گم تو کار بزرگترت فوضولي نکن؟ فکر مکانيکي آقا محمودو از سرت بيرون ميکني، هرچي لاتو آسمون جله تو اون مکانيکي ريخ....
حرفم را قطع کرد و يک قدم عقب رفت، پشتش به ديوار چسبيد:
-اينکه من شاگرد مکانيک بشم بهتره يا اينکه تو صيغه بشي
با اين حرف گر گرفتم. بچه ي پانزدهه ساله داشت حماقتم را به رخم مي کشيد.
چه مي دانست ديگر دوره ي مرد خانه بودن گذشته؟
چه مي دانست پاک زندگي کردن براي قصه هاست؟
دو قدم فاصله ي بينمان را طي کردم و دستم را عقب بردم و با قدرت زير گوشش کوبيدم. صورتش يک ور شده اش، به شدت به يک سمت خم شد. صداي عزيز را شنيدم:
-چي شد مونا
نگاهم روي ميلاد ثابت ماند. هنوز به يک سمت خم شده بود، شانه هايش تکان مي خورد. گريه مي کرد. بغض در گلويم نشست. متوجه ي مينا شدم که به سمتم آمد و با نگراني به شلوارم چسبيد:
-آبجي نزنش
چه مي دانستند اين دختر و پسر؟
چه مي دانستند معني فقر و بدهي خيلي سنگينتر از اين است که با صد و بيست هزار تومان، بتوان مقابلش ايستاد.
چشم از مينا گرفتم و به ميلاد خيره شدم که دستش را روي گونه اش گذاشته بود. دلم برايش کباب شد، کتکش زده بودم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 5 RE رمان آبنبات چوبی

برادر پانزده ساله ام را کتک زده بودم....
مينا را از خودم جدا کردم و به سمتش رفتم، دستم را به سمت بازوي لاغرش دراز کردم. بازواش را پس کشيد. با خشونت دوباره بازويش را در دست گرفتم و او را به سمت خودم چرخاندم. سرش خم شده بود. دست بردم زير چانه اش و صورتش را چرخاندم. گونه اش سرخ بود. هنوز اشکها روي گونه اش سر مي خورد. ديگر طاقت نياوردم و درآغوشش کشيدم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و به هق هق افتاد.
او که گناهي نداشت،
پسر بود، برادر بود، مرد خانه بود، خانه اي که فقر و بدبختي از سر و رويش مي باريد،
او که تقصيري نداشت،
او فقط غيرت داشت،
فقر که غيرت نمي شناسد.
مينا دوباره به پايم چسبيد، يک دستم را روي سر مينا گذاشتم و دست ديگرم را دور کمر ميلاد حلقه کردم،
هر سه نفر گريه مي کرديم....
بين درگاه نشسته بودم و کفشهاي کهنه ام را به پا مي کردم. کهنگي اش بدجور توي ذوق مي زد. پوزخند زدم.
براي چه کسي مي خواستم کفشهاي نو و براق بپوشم؟
براي مدير عامل؟
او که ديروز از بالا تا پايين براندازم کرده بود . با همين رخت و لباسهاي کهنه مرا پسنديده بود. تازه امروز از صدقه سري رژ لب و خط چشمم، صورتم به نوا آمده بود. مرد جماعت که به کفشهاي يک زن نگاه نمي کردند، آنچه زير مانتوي يک زن بود، برايشان جذابيت بيشتري داشت.
با صداي مينا به خودم آمدم:
-آبجي چقدر خوشگل شدي،
سرم را بالا کردم و نگاهم روي صورت مظلومش که در قاب مقنعه ي سفيد رنگش محصور شده بود، ثابت ماند. بي اختيار به کفشهايش نگاه کردم. کفشهايش پاره بود. دلم گرفت، از روي زمين بلند شد و دستي به سرش کشيدم:
-برو مدرسه، مراقب خودت باشيا
-چشم آبجي
از پشت سر به مينا نگاه کردم، ته کفشش وا رفته بود، نمي توانست خوب راه برود، به آسمان نگاه کردم. هوا ابري بود، تا چند ساعت ديگر باران مي باريد، آنوقت خواهر کوچکم مجبور بود با اين کفشهاي پاره.....
چهره ام در هم شد، صدايش زدم:
-مينا
به سمتم چرخيد:
-بعله آبجي؟
-بيا اينجا
مينا با نگاهي پرسشگر به سمتم آمد. چتر در دستم را به سمتش دراز کردم:
-بگير، ممکنه بارون بباره، خيس نشي
لبخند زد و چتر را از دستم گرفت و خواست بچرخد که گفتم:
-امروز برات کفش مي خرم
چهره اش از هم باز شد. به سمتم پريد:
-راس ميگي آبجي؟
مرا در آغوش کشيد و دستش را دور کمرم حلقه کرد، سري تکان دادم:
-آره مينا، راست مي گم، حالا برو ديرت ميشه
مينا شکمم را بوسيد و حلقه ي دستش را تنگ تر کرد. دوباره شکمم را بوسيد و از من جدا شد و به سمت در حياط رفت. با صداي پايي به عقب چرخيدم، ميلاد بود. کتابهايش در دستش بود. با اخم به من سلام کرد:
-سلام آبجي
-سلام
بي کلامي حرف به سمت در حياط رفت. از من دلخور بود، در وضعيتي نبودم که به دلخوري ميلاد فکر کنم. بايد هرچه سريعتر به آن شرکت لعنتي مي رفتم، به مينا قول داده بودم برايش کفش بخرم....
................
وارد سالن انتظار شدم. دست و پايم مي لرزيد. با نگراني چشمهايم را دور تا دور سالن چرخاندم. نگاهم روي همان منشي ميانسال ثابت ماند. دختر جواني کنارش نشسته بود. هيچ کدام متوجه ي حضور من نشده بودند. به غير از آن دو کس ديگري داخل سالن نبود. کمي ته دلم قرص شد. با قدمهاي لرزان به سمت ميز منشي رفتم. با صداي قدم هايم منشي ميانسال سرش را بلند کرد و با ديدن من پوزخند زد:
-هه، دوباره برگشتي که
نفس عميق کشيدم تا حرف تندي بر زبانم جاري نشود. حالا وقت زبان درازي نبود:
-اومدم، اومدم براي شغل ديروزي، اومدم تا اگه ميشه...
-نخير نميشه، بايد همون ديروز فکرهاتو ميکردي،
نگاهم به سمت دختر جوان کشيده شد. انگار آشنا بود.
يعني يکي از همان هفت هشت دختر ديروزي بود؟
-خوب الان فکرهامو کردم، پشيمون شدم، مي خوام اينجا کار کنم
منشي ميانسال يکي از ابروهايش را بالا برد و قيافه ي مضحکي پيدا کرد:
-پشيمون شدي؟ نه بابا، مگه خونه ي خاله ست که پشيمون شدي؟ يادت رفته ديروز چه جفتکهايي مينداختي؟ الان اومدي ميگي پشيموني؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 6 RE رمان آبنبات چوبی

با شنيدن توهينهايش قيافه ام در هم شد:
-ميشه به آقاي مدير عامل بگين با من حضوري حرف بزنه، شايد ايشون بخوان من استخدام بشم
براي چند لحظه به دختر جوان نگاه کرد، سري تکان داد. دوباره به سمتم چرخيد:
-ما يه نفرو استخدام کرديم
و با دستش به دختر جوان اشاره زد:
-الانم دارم بهش فوت و فن کارو ياد ميدم، وقتي کسي لياقت نداشته باشه، ميشه همين، کار کجا بود؟ الان دست از پا درازتر برگشتي که چي؟
صدايم لرزيد:
-شما با آقاي مديرعامل صحبت کنين، شايد قبول کردن
اخم کرد:
-حوصلمو داري سر مي بريا، ميگم استخدام کرديم، تموم شد رفت، ديروز بلبل زبوني کردي رفتي خونه ات لنگتو وا کردي نشستي، دو دوتا چهارتا کردي ديدي نه انگار اينجا بهتر بود؟ برو وقت ما رو نگير، کار داريم
رو به دختر جوان کرد:
-خوب کجا بوديم؟ آهان، اينا هم فرمهاي ارزيابيه
کفشهاي پاره ي مينا جلوي چشمانم نقش بست. به خواهرم قول داده بود امروز برايش کفش مي خرم، به او گفته بودم کفش نو مي خرم. من نيامده بودم تا دست خالي بازگردم. دندانهايم را روي هم فشار دادم تا بتوانم التماس کنم. به خاطر خواهرم، به خاطر برادرم، بايد به خاطر آنها التماس مي کردم:
-خانم توروخدا به آقاي مدير عامل بگين، شايد قبول کردن، خواهش ميکنم
دخترجوان حرفم را قطع کرد:
-خانم منشي ميگن استخدام کردن تموم شد رفت، نکنه مي خواي نون منو آجر کني؟
نگاهم روي صورتش چرخيد.
او هم مثل من بدبخت بود؟
او هم به خواهرش قول داده بود امروز برايش کفش بخرد؟
او هم به عالم و آدم بدهکار بود؟
دو ماه بود که گوشت نخورده بود؟
او سياست داشت تا به مدير عامل بگويد صيغه ميشوم، ماهي هشتصد هزار تومان به من بده؟
لبهايم لرزيد:
-خانم دوتا منشي استخدام کن، چي ميشه؟
منشي ميانسال بي حوصله شد:
-اي بابا اعصابمو خورد کردي، برو دنبال کارت، ديروز که بهت گفتم شانست زده....گذاشتي واسه من، الان اومدي افتادي به عز و جز؟ برو بيرون تا زنگ نزدم به نگهباني
آخرين تلاشم را کردم:
-شما با آقاي مديرعامل صحبت کنين، به پاتون مي افتم
-آقاي مديرعامل سفارش کردن اگه اينطرفها پيدات شد، با تيپا بندازمت بيرون، حالا با پاي خودت برو تا زنگ نزدم نگهباني....
.................
از شرکت که خارج شدم، باران مي باريد، دل من هم گرفته بود، چشمانم آماده بود تا ببارد.
قبول نکردند، قبول نکردند مترس مدير عامل شوم.
به مينا چه مي گفتم؟
مي گفتم خواهرت عرضه نداشت هم خوابه شود؟
باز هم مجبور بود با همان کفشهاي پاره به مدرسه برود؟
باز هم قرار بود همکلاسي هايش مسخره اش کنند؟
ديگر نمي توانست زنگهاي ورزش بدود، با آن کفش پاره چگونه مي توانست بدود؟
باز هم چانه ام لرزيد. جواب عزيز را چه مي دادم؟
گفته بود امروز چهارصد تومان پول کرايه ي عقب افتاده را به صاحبخانه بدهم.
کنار خيابان ايستادم، قطرات باران روي سرم فرو مي چکيد. باز هم بايد در همان نکبت و بدبختي، دست و پا مي زديم. تا چند روز ديگر حتما صاحبخانه به سراغمان مي آمد. چشمه ي اشکم جوشيد، به ماشينهاي در حرکت نگاه کردم.
بايد فاحشه مي شدم؟
بايد تن فروشي مي کردم؟
ديگر راهي برايم باقي نمانده بود، لبهايم لرزيد. خدا را صدا کردم.
خدايا کمک کن
خدا را صدا کردم، خدايا کفشهاي خواهرم
خدايا يک کيلو گوشت چند هزار تومان است؟
بيست و پنج هزار تومان؟

من به دويست و پنجاه گرم گوشت، راضي ام،

خدايا، خدايا...

سرم را خم کردم، باز هم خدا را صدا زدم.

ناگهان يخ کردم. صداي ويراژ ماشيني از مقابلم و پاشيده شدن آب از سر تا پايم، باعث شد يخ کنم. با دردمندي سرم را بلند کردم و نگاهم روي سانتافه ي مشکي رنگي که به سرعت از مقابلم گذشته بود، ثابت ماند. نگاه از سانتافه گرفتم و به خودم خيره شدم. از سر تا به پا گل بودم. اشکها بهانه پيدا کردند تا روي گونه ام جاري شوند. بي توجه به نگاه کنجکاو عابرين دوباره سرم را خم کردم و زار زدم.

خدايا گفته بودم کمکم کني، اين کمکت بود؟

با دستم مانتوي مشکي ام را به جلو کشيدم تا خيسي اش با بدنم مماس نشود. هنوز گريه مي کردم، با ديدن لاستيکهاي ماشيني که مقابلم توقف کرده بود، سر بلند کردم. همان سانتافه ي مشکي بود، با غضب به شيشه ي دودي ماشين خيره شدم. چند ثانيه بعد شيشه ي سمت کمک راننده، پايين کشيده شد و نگاهم با نگاه مرد جواني تلاقي کرد که با ناراحتي گفت:

-خانم، آب روي سر شما ريخت؟

خانم، آب روي سر شما ريخت؟

با گريه گفتم:

-آره، ببين چه بلايي سرم آوردي؟ اين خيابون يه وجبي جاي ويراژ دادنه؟

-خانم معذرت مي خوام، آخه چرا گريه ميکنين؟ تشريف بيارين بالا

يک قدم عقب رفتم و ناليدم:

-نميام بالا، حالا چجوري برم خونه، ببين از سر تا پا گلم

مرد جوان کمي به سمت شيشه خم شد:


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 7 RE رمان آبنبات چوبی

مرد جوان کمي به سمت شيشه خم شد:
-خانم بياين بالا ديگه، شما اينجوري گريه مي کنين من بدجوري اعصابم خورد ميشه، آب ريخت رو سرتون، اسيد که نريخت
با بغض نگاهش کردم. بايد هم اين حرف را مي زد، کسي که سوار سانتافه مي شد، مي توانست بفهمد دوماه گوشت نخوردن يعني چه؟
خواهرش با کفش پاره شده به مدرسه مي رفت؟
با يادآوري بدبختي هايم دوباره اشکهايم سرازير شد.
-خانم بيا بالا، اي بابا چرا مثه ابر بهار گريه ميکني آخه، بيا بالا سد معبر کردم
صداي بوق ماشين هاي به صف شده بلند شد.
-خانم بيا بالا ديگه، بيا بالا تو هم آبجي مني، بيا بالا، بارون هم تند شده بيا
با گفتن آبجي، ياد ميلاد افتادم. پسرک پانزده ساله اي که تصميم داشت به خاطر خانواده ترک تحصيل کند.
يعني به کسي که به من گفته بود آبجي مي توانستم اعتماد کنم؟
شايد هم مرا تا در خانه مي رساند، حتي پول کرايه تاکسي هم نداشتم. باران هم که شدت گرفته بود و تا چند دقيقه ي ديگر از سر تا به پل خيس مي شدم.
شايد هم امشب با او مي خوابيدم و پولي کف دستم مي گذاشت. مادر راست مي گفت، يکي از ما دو نفر بايد قرباني مي شد. خدا را صدا کردم و سانتافه ي مشکي رنگ را به سراغم فرستاد. خدا هم به من اجازه داده بود. گناهش پاي مادرم که با زبان بي زباني از من مي خواست تن فروشي کنم...
با دستهاي لرزان درب ماشين را باز کردم و داخل ماشين نشستم....
................
صداي بالا کشيدن گاه و بيگاه بيني ام، تنها صدايي بود که در ماشين به گوش مي رسيد. با وجود گرماي ماشين، لرز در وجودم نشسته بود. آنقدر عصبي بودم که حتي نشستن در يک ماشين مدل بالا هم برايم جذابيت نداشت. اين، همان ماشيني بود که هميشه از دور، حسرت زده به صاحبانش نگاه مي کردم، اما حالا و در اين موقعيت...
دوباره اشکها روي گونه ام جاري شد. صداي مرد جوان بلند شد:
-اي بابا، هنوز دارين واسه خاطر آبي که روي شما پاشيدم، گريه مي کنين؟
با آستين مانتو ام به پشت چشمم کشيدم. چند لحظه ي بعد جعبه ي دستمال کاغذي به سمتم دراز شد:
-خانم با آستين پاک مي کنين؟ مرسي پرستيژ
با حرص دستمالي از داخل جعبه کشيدم و روي بيني ام گذاشتم.
-واسه چي گريه ميکنين آخه؟
نيم نگاهي به او انداختم. نگاهم روي چهره ي کنجکاوش ثابت ماند. جوان به نظر مي رسيد. شايد سي و پنج يا سي و شش ساله بود، پارگي کوچک کنار لبش، جلب توجه مي کرد. با ديدن چهره ام خنديد:
-چه ريملي زدين؟ خيلي ريمل داغونيه، دور چشمتون شده چاه نفت
خجالت زده دستمال را به دور چشمم کشيدم. صداي خنده اش را شنيدم:
-با اون دستمالي که دماغتونو گرفتين که نبايد بکشين به چشمتون، اين دستمال
جعبه ي دستمال کاغذي را روي زانوهايم گذاشت
-اينم آينه
آفتابگير ماشين را به سمت پايين هدايت کرد. به آينه خيره شدم. با ديدن قيافه ام خجالت کشيدم. ريملم پخش شدهي دور چشمم، منظره ي مضحکي به وجود آورده بود. دستمال را از جعبه کشيدم و سعي کردم سياهي ها را پاک کنم......
...................
-خونوتن کجاست؟ از کدوم ور برم؟ از بس گريه کردين نشد بپرسم از کدوم ور برم سمت خونه تون
زمزمه کردم:
-برين سمت خيابون هدايت
-باشه ميرم، حلا ميگين علت گريه ي شما واسه چي بود؟
بي حوصله گفتم:
-به خاطر کار شما نبود
خنديد:
-پس به خاطر چي بود؟
کلافه از اين همه سوال و جوابش گفتم:
-يه شغل نون و آب دارو از دست دادم
-هوممم، چه شغلي بود که باعث شد اينچوري به خاطرش خودتونو اذيت کنين؟
-منشي گري تو يه شرکت
راهنما زد و به سمت راست پيچيد و همزمان نگاهمان در هم گره خورد. چشم از او گرفتم و به سمت پنجره؛ رو گرداندم. صدايش را شنيدم:
-حقوقش چقدر بود؟ تو اين خراب شده خيلي باشه به منشي دويست ميدن
آه کشيدم:
-مدير عاملش گفت ششصد ميده، شايدم هفتصد
-هفتصد؟ چه خبره؟ تحصيلاتتون چقدره مگه؟
به آرامي گفتم:
-ديپلم
-واسه ديپلمه تو شهر به اين کوچيکي ماهي هفتصد؟
سکوت کردم و همچنان به خيابان خيره شدم. صدايش بلند شد:
-ببخشيد، ميشه بدونم شغل پدر و مادرتون چيه؟
جا خوردم و به سمتش چرخيدم.
به شغل پدر و مادرم چه کار داشت؟
با ديدن نگاه متعجبم بلافاصله گفت:
-البته اگه براي شما مسئله اي نيست
-پدرم مرده، مادرم هم خونه داره
سري تکان داد:
-ببخشيد من اينقدر سوال ميپرسم، ميشه بگين دقيقا تو اون شرکت شرح وظايف شما چي بود؟ آخه مي دونين، من خودمم شرکت دارم، شرکت صادرات وارداته، منشي هم دارم، ولي ماهي دويست و پنجاه تومن بهش ميدم
با حسرت نگاهش کردم.
منشي داشت؟
ماهي دويست و پنجاه تومن به او مي داد؟
نکند لفظ صوري اش دويست و پنجاه تومان بود؟
بي توجه به سوالش پرسيدم:
-منشي دارين؟ چند تا منشي دارين؟
خنديد:
-يه دونه ديگه خانم، اون شرکت مگه چقدره؟ همون يه دونه کافيه
با التماس نگاهش کردم:
-منشي ديگه اي نمي خواين؟ کارمند نمي خواين؟
پشت چراغ قرمز ايستاد و اينبار کامل به سمتم چرخيد. در اين حالت بهتر مي توانستم به چهره اش نگاه کنم. صورت زيبايي نداشت اما چشمانش نافذ بود. با شنيدن صدايش تکان خوردم:
-چه کارمندي؟ چجور کارمندي؟ منشي ديپلمه؟
نا اميدانه به رو به رو نگاه کردم، نگاهم روي ثانيه شمار ثابت ماند. نفسم را بيرون فرستادم و در ماشين را باز کردم.
-کجا ميرين؟
-مرسي منو تا اينجا رسوندين، بقيه راهو پياده ميرم
-زير اين بارون؟
-مهم نيست
-يه ماشين ديگه مياد آب ميپاشه روي سرتونا


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 8 RE رمان آبنبات چوبی

-آره از قرار معلوم خيلي به اين شغل احتياج دارين،

بي توجه به طعنه ي کلامش گفتم:

-يعني از امروز بيام سر کار؟

لبخند کجي زد و به ثانيه شمار اشاره زد:

-سبز شد، از کدوم ور برم؟

با عجله گفتم:

-مستقيم برين، نگفتين به کارمند احتياج دارين؟

-خانم صبر کنين، يکي يکي، من هنوز اسم شما رو هم نمي دونم

تند و سريع گفتم:

-من مونا ابراهيمي هستم

بدون اينکه از او بپرسم خودش را معرفي کرد:

-منم رامين بابازاده ليدي خوشگل

بدون اينکه از او بپرسم خودش را معرفي کرد:

-منم رامين بابازاده ليدي خوشگل

با شنيدن اين حرف تعجب نکردم. خوب او يک شرکت صادرات و واردات داشت، پس پولدار بود. شايد چشمش مرا گرفته باشد. اصلا چقدر خوب بود صيغه ي خودش مي شدم. من که حاضر شده بودم صيغه ي مدير عامل کله تاس شوم که دندانهاي زردش توي ذوق مي زدد. رامين که از نظر چهره، خيلي از او بهتر بود. اصلا به قول عزيز، قيافه اش به چه درد من مي خورد؟ يک سال تامينم کند تا ببينم بعدا چه خاکي مي توانم بر سرم بريزم:

-آقاي بابازاده توروخدا بگين تو شرکتتون به منم يه شغلي ميدين؟

-خوب شايد تونستيم به توافق برسيم، شما اول به من بگو چرا اون شغل نونو آب دارو از دست دادين؟ ماهي هفتصد تومن کم پولي نبودا

بدون فکر جواب دادم:

-ديروز با مديرعاملش که صحبت کردم جواب رد دادم، اما وقتي رفتم خونه پشيمون شدم، امروز دوباره رفتم سراغ مدير عامل اما يه نفر ديگه رو استخدام کرده بودن

با آرامش گفت:

-چرا ديروز قبول نکردين؟ اين همون شغل ديروزي بود ديگه، در عرض يه روز چه اتفاقي افتاد مگه؟

لال شدم. به دهانم نمي آمد تا اصل ماجرا را برايش توضيح دهم. من که اين کاره نبودم. من تازه مي خواستم شروع کنم. سکوتم را که ديد اصرار نکرد. مسير صحبت را تغيير داد:

-خوب حالا مهم نيست، فقط يه سوالي واسم پيش اومده، چرا از دست دادن اين کار اينقدر واستون گرون تموم شده؟ درسته آدم ناراحت ميشه ولي آخه شما مثه ابر بهار گريه مي کردين، من گيج شدم

آه کشيدم. بايد هم گيج مي شد، مرفه بي درد بود ديگر...

نبايد هم حال و روز مرا درک مي کرد، چهارصد تومان پول کرايه خانه، برايش پول خرد هم نبود.

دوباره اشک در چشمانم حلقه زد، سرم را پايين انداختم و به دستانم نگاه کردم:

-به اين کار خيلي احتياج داشتم

-چرا؟ خداي نکرده مشکل مالي دارين؟

انگار که گوش شنوا پيدا کرده باشم، دلم خواست خودم را تخليه کنم:

-آره خيلي زياد، بخدا کلافه ام، جونم به لبم رسيده، اين شغل خوب بود، من حماقت کردم، خيلي بدهي دارم، خيلي مشکل مالي دارم

-اي بابا، آخه دوستي آشنايي، هيچ کسي رو ندارين کمکتون کنه؟ عمويي، دايي خاله اي؟

-چقدر از اونا کمک بگيريم؟ با يکي از عموها چند ماهه قطع رابطه کرديم، نتونستيم پونصد تومني که ازش قرض کرديم، بهش برگردونيم

در دلم دعا کردم که با گفتن بدبختي هايم دلش به رحم آيد و با رفتنم به داخل شرکتش موافقت کند.

-بقيه چي؟ آخه هيچ کي نيست دستتونو بگيره؟

-بقيه هم مثه ما، اين روزها کي محض رضاي خدا موش ميگيره؟

قهقهه زد:

-اختيار داري ليدي خوشگل، شما با اين خوشگلي، موشي؟ اگه هم موش باشين که خيلي موش خوشگلي هستين

با شنيدن تعريفش ته دلم قرص شد.

از قيافه ام خوشش آمده بود؟

همين حالا سر فرمان را مي چرخاند و به سمت خانه اش مي راند؟

اولين همخوابگي و آنوقت چقدر کف دستم مي گذاشت؟ سي تومن؟

اگر نقشم را خوب اجرا مي کردم، باز هم از من مي خواست که با او بخوابم؟

-پس يني بزرگتر دلسوزي دورو بر شما نيست؟ کسي نيست که بخواد دستتونو بگيره؟

اينبار از ته دل گفتم:

-نه، همه پشتمونو خالي کردن، شايدم حق دارن، اينقدر بد حسابي کرديم که اسممون مياد همه فرار ميکنن، حالا من به جهنم، دو تا خواهر و برادرم...

حرفم را قطع کرد:

-برادر داري؟ چند سالشه؟

آنقدر آشفته بودم که روي سوالش دقت نکردم، سر سري جواب دادم:

-پونزده سالشه، يه خواهر يازده ساله هم دارم

-همين سه تا هستين؟

سر تکان دادم:

-آره

نفسش را بيرون فرستاد:

-اي بابا طفل معصومها چه گناهي کردن؟

از اينکه با من دلسوزي مي کرد خوشم آمد. يعني اميدي بود؟

-مادرتون چي؟ ايشون چي کار ميکنن؟

-مريضه، ريه اش مشکل داره، دارو ميخوره، تو خرجو مخارج هر سه تاشون موندم، مي دونين چند جا رفتم دنبال کار؟ هيچ کي به من کار نداد، همه يا تحصيلات مي خواستن يا....

-يا چي؟

زمزمه کردم:

-يا اينکه براشون کار کني

بعد از گفتن اين جمله سرم را بلند کردم و به نيمرخش خيره شدم. لبش به نشانه ي لبخند، کج شده بود. دوباره آه کشيدم و با نگاهي به خيابان گفتم:

-از اون خيابون برين، همون که يه دکه کنارشه

-خونتون اينجاست؟ اينجا که نزديک حاشيه ي شهره، محله ي خوبي نيست واسه يه دختر خانم خوشگل

چه دل خوشي داشت، نمي دانست ما به همين حاشيه نشيني هم راضي هستيم، به شرطي که صاحبخانه اجازه دهد باز هم در خانه اش بمانيم و مارا بيرون نيندازد.

با نزديک شدن به کوچه مان فهميدم که خيال رفتن به خانه اش را ندارد. اين همه برايش از بدبختيها و بي کسي هايم گفتم و انگار ککش هم نگزيده بود. انگار مرد نبود، يعني تحريک نشده بود؟

به خودم نگاه کردم. با اين لباسهاي گلي بايد تحريک مي شد؟

او که مثل مديرعامل دندانهايش زرد نبود. وقتي مي خنديد رديف دندانهاي سفيد رنگش، خودنمايي مي کرد.

-ميشه همين جا نگه دارين؟ مي خوام پياده شم

-اينجا؟ خونتون اينجاست؟

-نه داخل کوچه است، نمي خوام همسايه ها منو تو اين ماشين ببينن

سر خم کرد:

-فهميدم ليدي،

ماشين را متوقف کرد:

-بفرماييد

نفسم را بيرون فرستادم. بخاري از رامين بلند نميشد. مرا تا اينجا رساند تا پاشيدن آب گل آلود بر سرم را جبران کند. در ماشين را باز کردم:

-ممنون، خداحافظ

صدايم کرد:

-ليدي ابراهيمي

مشتاقانه به سمتش چرخيدم:

-اين کارت شرکت من، فردا ساعت هشت صبح تشريف بيارين

به کارت طوسي رنگي که به سمتم دراز شده بود خيره ماندم، واقعا مي خواست استخدامم کند؟

زبانم الکن شد:

-ب....براي استخدام؟

-شما تشريف بيارين، در مورد استخدام هم صحبت مي کنيم

معطل نکردم. کارت را از دستش بيرون کشيدم. به چشمان نافذش خيره شدم. حرفش دو پهلو بود اما چه اهميتي داشت؟ در نهايت مي خواستم همان کاري را انجام دهم که خودم را براي آن آماده کرده بودم. آقاي مدير عامل نشد رامين بابازاده...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:24
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 9 RE رمان آبنبات چوبی

در دلم دعا مي کردم، حقوق مناسبي برايم در نظر بگيرد.
چشمانش خندان شد:
-نمي خواين برين ليدي ابراهيمي؟
به خودم آمدم و لبخند زدم:
-چ...چرا، پس، فردا صبح، سر ساعت هشت، ميام به همين آدرسي که روي کارت نوشته شده
در ماشين را باز کردم و از ماشين پياده شدم، به سانتافه ي مشکي نگاه کردم که دور زد، نگاه از سانتافه گرفتم و به کارت ويزيت در دستم خيره شدم:
"شرکت صادرات و واردات تنپوش
به مديريت رامين بابازاده"
با صداي دو بوق کوتاه و پشت سر هم، سر بلند کردم و دوباره به سانتافه ي مشکي خيره شدم که با سرعت از مقابل چشمانم دور مي شد....
مادر آنقدر هيجان زده بود که بي توجه به من که با همان مانتوي گلي کنار رختخوابش نشسته بودم، گفت:
-خودش گفت فردا ساعت هشت بيا؟
سر تکان دادم:
-آره ديگه عزيز، اينم کارتش، دروغ که نمي گم
تک سرفه کرد:
-بري ها، نه و نو نياري مونا
-ميرم ديگه عزيز
-چه شکلي بود؟ سر و وضعشو ميگم، خوب بود؟
-آره عزيز، ماشينش که مدل بالا بود، اينم کارت ويزيتش، حتما شرکت داره ديگه،
مادر کارت ويزيت را با عجله از دستم بيرون کشيد و نگاهي به آن انداخت و سرش را به چپ و راست تکان داد:
-بابازاده، اسمش آشنا نيست،
سرش را بلند کرد و با التماس به من خيره شد:
-مونا تو رو ارواح خاک بابات اين يکيو از دست نده، با شرايطش کنار بيا، ببين چي مي خواد، ببين مونا، اين يارو هرکي که هست نه رابين هوده نه امداد غيبي، کاملا معلومه که واسه چي گفته فردا صبح بري تو شرکتش، هرچي گفت قبول کن، عوضش تو هم ميختو محکم بکوب
سرم را به نشانه ي تاييد تکان دادم، مادر ادامه داد:
-بهش بگو هفتصد ميگيرم، اين ماه هم پولمو پيش ميگيرم، اونم مي خواد شرط بذاره هفته اي دو بار يا سه بار، دوره اي که عذر داري رو بذاريم کنار ميشه سه هفته، هفته اي سه بار ميشه ماهي نه بار، تو ماهي نه بار فداکاري کن، بذار زندگيمون يه تکوني بخوره
گفتنش براي مادر راحت بود، خيلي راحت....
نفس خسته ام را بيرون فرستادم و از جا بلند شدم. نگاه مادر روي لباسهاي گلي ام چرخيد:
-برو مانتو و شلوارتو بشور، اينجوري مي خواي بري؟ کاشکي يه مانتوي درست و حسابي داشتي
-غصه نخور، منو با همين سرو شکل گلي پسنديد، فردا با گوني هم برم تو شرکتش چيزي نميگه
نگاه مادر غم زده شد. من هم خسته نگاهش کردم:
-عزيز به مينا گفته بودم امروز واسش کفش ميخرم، الان از مدرسه بياد چي بهش بگم؟
-مينا با من، اون که اين همه مدت بدون کفش موند، امشبم روش....
..............
ساعت هفت صبح بود، مادر به سختي کنار درگاه ايستاده بود و با من صحبت مي کرد:
-ديگه سفارش نکنم مونا، شرايطشو قبول کن، الکي ناز و عشوه نياي، نمي خوامو نميشه و من نجيبمو من المو، شکم گرسنه نجيبو غير نجيب نميشناسه ها، بهش بگو حتما صيغه ميشم، بگو حتما بايد امروز قبل از هر چيزي هفتصد تومن بهت بده...
صحبتهايش با صداي سرفه ي خش دارش قطع شد. با ناراحتي گفتم:
-عزيز ميشه بري تو اطاق دراز بکشي؟ از ديشب اينا رو صد بار به من گفتي، فهميدم عزيز، برو تو هوا سرده، واسه ريه هات خوب نيست
عزيز دستانش را در هم ماليد:
-نمي دونم چرا فکر ميکنم اين مورد هم از دستمون ميپروني
خم شدم و با دستم خاک کفشم را زدودم:
-ميگم خيالت راحت باشه، برو تو عزيز، به اندازه ي کافي گرفتاري داريم، مي خواي حالت بدتر بشه بيچاره بشيم؟
عزيز زمزمه کرد:
-ديگه از اين بيچاره تر؟
کمرم را صاف کردم:
-با دست پر ميام نگران نباش، برو تو، فقط، فقط حواست به ميلاد باشه، چيزي نفهمه بابت اين قضيه، دو روز پيش هم فالگوش واستاده بود
مادر سري تکان داد....
.......................


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 10 RE رمان آبنبات چوبی

مقابل ساختمان سه طبقه ي گلبهي رنگي ايستادم و به تابلوي سر درش زل زدم:
"شرکت صادرات و واردات تنپوش"
لبم را جلو فرستادم، از شرکت قبلي که براي کار به آنجا رفته بودم، بزرگتر به نظر مي رسيد. سعي کردم با قدمهاي استوار از پله ها بالا بروم، اما پاهايم مي لرزيد. جلوي در شرکت که رسيدم درها اوتومات به دو طرف باز شد، لم را با زبانم تر کردم وارد شرکت شدم. با چشم به دنبال تابلوي راهنما دور تا سالن ورودي را از نظر گذراندم. چشمم روي تابلوي اطلاعات ثابت ماند. معطل نکردم و به آن طرف گام برداشتم.
نگاهم روي چهره ي مرد ميانسالي که لباس فرم آبي رنگي به تن کرده بود و داخل اطاقک چوبي نشسته بود، ثابت ماند:
-سلام خسته نباشيد، اطاق آقاي بابازاده کجاست؟
مرد ميانسال حتي سرش را هم بلند نکرد:
-چي کارش داري؟
-قرار ملاقات دارم با ايشون
با شنيدن اين حرف سرش را بلند کرد و به سر تا پايم نگاه کرد. اين پا و آن پا کردم. بدون هيچ حرف اضافه اي گفت:
-برو طبقه ي سوم، اطاق رياست،
سرم را به نشانه ي تشکر تکان دادم و به سمت آسانسور رفتم....
..............
به دختران جوان و شيک پوشي که دور تا دور سالن طبقه ي سوم، پشت ميز نشسته بودند، خيره شدم. نگاهم روي چهره هاي بزک کرده شان چرخ مي خورد. حس حقارت در وجودم نشست. نگاهي به مانتوي مندرس خودم انداختم.
با چه اعتماد به نفسي وارد اين شرکت شده بودم؟
رامين بين اين همه دختر رنگ و وارنگ به من نگاه هم نمي کرد، به چه چيز خودم مي نازيدم؟
به زيبايي ام؟
دوباره به دختران جوان خيره شدم. اکثرشان زيبا بودند، حتي زيباتر از من...
دوست داشتم برگردم، دوست داشته از آن شرکت خارج شوم. اما اينبار نگاه دردمند و پر از التماس عزيز مقابل چشمانم نقش بست،
ديگر دلش را نداشتم تا به او بگويم اين کار هم از دستم پريد...
دل به دريا زدم و به سمت يکي از ميزها که در سمت چپ سالن قرار داشت رفتم و مقابل ميز ايستادم. دختر جواني با فرم آبي پشت ميز نشسته بود و به سرعت تايپ مي کرد. انگار متوجه ي حضور من بالاي سرش شد که سرش را بلند کرد:
-جانم؟
با گفتن کلمه ي جانم دلم قرص شد. آب دهانم را قورت دادم:
-من با آقاي بابازاده، کار دارم
دوباره سرش را خم کرد و مشغول به تايپ شد:
-وقت قبلي دارين؟
-وقت قبلي؟ ن.....بله، قرار بود امروز صبح سر ساعت هشت ايشونو ملاقات کنم.
سري تکان داد و رو به دختر تپلي که پشت ميز ديگري نشسته بود، گفت:
-خانم عزتي، زنگ مي زنين اطاق رياست به اقاي بابا زاده، ببينين اين خانم مي تونن برن داخل يا نه؟
و رو به من کرد:
-شما خانمه؟
صدايم را صاف کردم:
-ابراهيمي، مونا ابراهيمي
نگاهم رفت پي دختر تپل که گوشي تلفن در دستش بود و صحبت مي کردم. اسم خودم را لا به لاي صحبتهايش شنيدم، با نگراني منتظر ماندم،
يعني بابازاده اجازه مي داد من وارد اطاقش شوم؟
دوباره به دور تا دور اطاق نگاه کردم. همه چيز شيک و گرانقيمت بود. اينبار نگاهم روي کفشهاي کهنه ام ثابت ماند. با صداي دختر جوان به خودم آمدم:
-خانم ابراهيمي، بفرماييد، آقاي بابازاده منتظرن، اطاق رو به رو
و با دستش به مقابلش اشاره زد. ديگر زمان دست دست کردن نبود، با قدمهاي سنگين به سمت اطاق به راه افتادم....
.............


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 30 آبان 1394 - 13:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :