سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 10:07 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 771
نویسنده پیام
artmis آفلاین


ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

خب خب خب خب........

سلام

خوبین؟خوشین؟خوش میگذره؟

با چهارمین رمانم رسیدم خدمتتون!

خلاصه:

چهار تا دختر که از هم متنفرن!با هم رقابت می کنن،می خوان سر به تنه هم دیگه نباشه!هرروز می خوان روی اون یکیو کم کنن!ولی چهارتاشون یه مشکله مشترک دارن..................

مقدمه:

زندگیِ جهش یافته یعنی دشمنی،

یه دو روز بعد دوستی،

یعنی روزه بعد قهر.

روزه بعدش آشتی.

یعنی همه ی اتفاقا تو یه روز بیوفته.

زندگیِ جهش یافته یعنی یه روز بگی بمیره!

روزه بعد بگی کاشکی پیشم بود.

یعنی هیچ چیزه زندگیت نظم درستی نداشته باشه!

یه روز چاق باشی،روزه بعد استخوون.

یعنی عشق.......

یعنی دوستی.........

یعنی رقابت.......

یعنی حسودی.......

یعنی لحظه های ناب....

پس.........

پیش به سوی یه داستان،یه رمان و یه زندگیِ جهش یافته دیگه......

ممنون ازلطفتون


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:49
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از artmis به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin &
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 1 RE

به نام یزدان دانا...
پست اول
با احساسه این که یکی داره باهام یه کاری میکنه چشمامو باز کردم.دیدم این داداشه کوچیکم داره کفه پامو قلقلی می کنه.با داد گفتم:آرتا!

آرتا:هان؟

یکی زدم پسه گردنش:پسره ی بی ادب!آدم با خواهره بزرگ ترش این جوری حرف می زنه؟
_ آره.
یکی دیگه زدم:آره و آجر پاره!
داد زد:مامان!منو زد!مامان!(بعدم ادای گریه دراورد)
آروم گفتم:هیش!ساکت باش آرتا!
آرتا برام زبون دراورد و به کارش ادامه داد.
همش گفتم هیش و این بچه ی زبون نفهم بازم دا و بیداد کرد!مامان رو آرتا خیلی،بسی،بسیار و بی اندازه حساسه!پس تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که دمه دهنشو بگیرم:دیگه خفه شو آرتا!
دستمو گاز گرفت:آی!دستم.
به محضه این که دستمو از رو دهنش برداشتم جیغ زد:مامان!
مامان کفگیر به دست اومد تو اتاقم:بچه ها!چی شده؟
آرتا گفت:مامان آترا بهم تو گوشی زد!
دستمو مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم: اِ اِ اِ!دروغ گو من کی بهت تو گوشی زدم؟

مامان:آترا؟

_ بله مامان؟
_ تو زدی تو گوش داداشت؟
_ اولن که تو گوشش نزدم و پسه گردنش زدم.دوما اون دسته منو گاز میگیره اشکال نداره من بهش به خاطره این که پاهامو قلقلک داده پس گردنی می زنم اشکال داره؟
مامان:آترا به خدا خیلی پررویی.
_ مامان خانوم شما به پسرت ادب یاد بده!
_ مگه آرتا چی کار کرد؟
از تو تختم پاشدم:باشه بابا قصدتون این بود که بیدار شم که شدم.
مامانم دسته آرتا رو گرفت و از اتاقم رفت بیرون.امروز باید از اون عفریته ها خوشگل تر بشم!یه تیپه فوق العاده زدم.مانتوی کرمی،لی قهوه ای،کیفه کرمی،مقنعه و کفشه قهوه ای.آرایش خاصی نکردم.دانشگاه بود دیگه!گیر می دادن!دویدم تو دانشگاه که پام به یه چیزی گیر کرد و تو همون حالته دویدن با دماغ اومدم زمین:آآآآآآآآآآآآآآی! به زور از جام بلند شدم که چشمم خورد بهش.نیلا مرادی.دلم می خواست جف پا برم تو عینکش.
نیلا:آخی.
_ برو واسه داییت تاسف بخور.
یکم عینکشو جابه جا کرد:حتما خانومه فهامی.خوب شد گفتی.
_ ببین به خدا می زنم عینکتو می شکونما!
_ به من چه تو جلوتو نمی بینی؟
عصبی به راهم ادامه دادم.برا من زیر پایی میگیره؟حسابشو می رسم.داشتم همین جوری بهش فحش می دادم که یهو احساس کردم یه چیزه سفت خورد پشته گردنم.رومو برگردوندم دیدم فلور خانوم زحمت کشیدن یه سنگه خوشگل پرت کردن.اینو از اون جایی میگم که داشت یه سنگو تو دستش بالا پایین می کرد.همون طور که نگاهش به من بود سنگو پرت کرد طرفه سایا غفاری زاده.وقتی سنگه خورد تو سرش این قدر حال کردم که نگو!دستش درست!این سایا خانوم خیلی سره خود معطل تشریف دارن.سایا عینک آفتابیشو برداشت و نگاش روی من اِستوپ کرد.با عصبانیت اومد سمتم.با خودم گفتم این چرا این جوری شد که صدای دادش اومد:هی تو!
با تعجب به خودم اشاره کردم:من؟
_ نه من!مگه کسه دیگه ای هم این جا هست که به من سنگ پرت کرده باشه؟
_ چی؟من به تو سنگ پرت کردم؟!چرا چرت میگی؟


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:50
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 2 کاربر از artmis به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin / mahlajon /
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 2 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

پست دوم

_ بله!

_ ا...اما اون این کارو...........

برگشتم سمته عقب که دیدم فلور خانم نیستن.یعنی رسما امروز روزه بد شانسیه بنده بود!با تته پته گفتم:من...من این کارو نکردم!

_ آره تو گفتی و منم باور کردم!

_ به خدا کاره من نبود!

_ میشه بگی پس کاره کی بود؟

_ فلورِ محمدی.

_کوشش این خانومه محمدی که من نمی بینم؟

خدایاچرا من؟حالا جی باید به این مادره فولادزره می گفتم؟همین جوری داشتم لبه پایینمو گاز گازی می کردم که یهو احساس کردم ول شدم روی زمین.نگو سایا

خانومه گرام هلم دادن!دیگه عصبانی شدم.از جام بلند شدم و گفتم:چی کار کردید خانومه غفاری زاده؟

_ هلت دادم.تو سنگ زدی تو سرم،منم هلت دادم.

_ وای واقعا؟خوبه گفتی.

منم هلش دادم ولی چون حواسش بود فقط دو قدم به عقب رفت.باید اعتراف کنم که سایا واقعا خوشگل بود!چشمای آبیش آدمو تو خودش غرق می کرد.الان من برای

چی دارم اینا رو میگم؟قراره بگیرمش آیا؟اگه از این بگذریم که ازش متنفرم،دختره بدیم نیست.

سایا:تو....تو چی کار کردی؟؟؟؟؟؟؟؟

_ هلت دادم.تو منو هل دادی،منم تو رو هل دادم.مساوی شدیم نه؟

رفتم سره کلاسم.یعنی چی؟اون هل بده منبگم فدات بشم که هلم دادی؟وقتی نشستم اولین چیزی که توجهمو جلب یه صدای عجیب بود.نگاه کردم دیدم بچه ها دارن بهم

می خندن نیلا هم یه ابروشو بالا انداخته و پوزخندی رو لبشه.وای خدا!یکی زدم به پیشونیم.از این بدتر نمی شد.ولی نقشه ی منم حالاس که بگیره.نشست رو صندلش

و یه دیقه بعد پاشد.هههووورررااااا!

نیلا:اَی!این دیگه چیه؟

پر رو گفتم:آب یخ.

بعدم داد زدم:آهای جماعت!خانومه مرادی راهه دست شوییو گم کرده!

اینو برای این نگفتم که فک کنن دست شویی کرده.فقط گفتم که دله من خنک شه و حاله اون جا بیاد.چه کنم؟مردم آزارم دیگه.یه گوله ی کاغذی برداشتم و تو شیر

کاکائوم که مامان برام گذاشته بود خیسش کردم و کردمش تو نی.اولیشو سمته فلور گرفتم.چون زیاد ازم دور نبود،خورد بهش.اونم همون اَی و وَی نیلا رو راه

انداخت.اینا منو دسته کم گرفتن!خمیر بازیه قهوه ایه آرتارو که از تو جعبش کش رفته بودم رو گوله کردم و تا می تونستم خوب هدف گرفتم که بخوره به سایا.تو

اولین پرتاب خورد تو شقیقش.خدایا خیلی متشکرم که به من این قدرته هدف گیریه بالا رو دادی!


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:51
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از artmis به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin /
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 3 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

پست سوم

دقیقا سی ثانیه بعدش استاد اومد و دیگه کسی جرئت نکرد تلافیه چیزی رو سره من

دراره!
استاد:فهامی؟

_ بله استاد؟

_ بیا این مسئله رو توضیح بده.

چشمی گفتم و رفتم پای تخته وایت برد.تازه داشتم حلش می کردم که فلور خانوم گفت:اون عدد رو اشتباه نوشتی!

_ نخیرم اشتباه ننوشتم!

استاد:اشتباه ننوشتن خانومه محمدی!

فلور:چرا استاد.ببینین.

نگاه کردم دیدم به نقطه گذاشتم بغله عددم که فلور خانوم فک کردن صفره!

پررو گفتم:خانومه محمدی این نقطس!صفر نیست

سایا:چرا صفره!

_ صفر نیست خانومه غفاری زاده.

نیلا:صفر نیست ولی علامته توازیه!!!!!!

خودم:نیست خانومه محترم!توازی ؟!کجاش شکل توازیه؟!

استاد:بس کنید!خانومه فهامی برید بشینید لطفا!

_ اما استاد.................

_ بفرمایید بشینید.

کلافه پامو به زمین کوبیدم و رفتم سمته صندلیم.اَه!استاده ما بی حوصلس؛از جیغ و داد و حرفه بچه ها هم متنفره!بنابراین فقط می تونستم بشینم.برای فلور زبون دراوردم و نشستم سره جام.بی ادبا!کلاس تموم شد و من هم زمان با اون سه تا اسکول رفتم دمه دره ساختمون.با اخم به هم یه نگاه انداختیم و می خواستیم قدمه اولو برداریم که هممون خیسه آب شدیمبا تعجب به هم نگاه کردیم که نگاه سایا به بالا افتاد.ماهم رده نگاهشو گرفتیم و دیدیم گروه SH بالای سرمون وایسادن و می خندن!دلم می خواست سطلی رو که تو دستشون بود تو سرشون له کنم!!!!!

سایا:هوی گروه SH‍!هوای خودتون داشته باشین!با بد کسایی در افتادین.

یکیشون گفت:بد کسایی؟کی با توئه آخه جوجه تیغی؟

اگه چند نفر باشن که بیشتر از نیلا و فلور و سایا ازشون متنفر باشم،همین گروه مزخرفن!اِکیپ .SH"ش"اوله اسمه رییسه گروهشونه.شایان آئینی.چندشم شد شدید!عق.دندونام روی هم ساییدم:آقایونه SH.خدا به همراهتون!بدبخت شدین رفت.


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 4 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

پست چهارم
صدای قهقهه هاشون حالمو به هم زد.نیلا دستاشو مشت کرد.فلور یه چیزی شبیه به تیر و کمون از تو جیبش کشید بیرون و یه سنگ رو گذاشت توش.درست هدف گرفت رو دماغه یکیشون.باید اعتراف کنم که خیلی تعجب کردم که سنگه صاف خورد تو دماغه طرف!

صداشون اومد:هوی آری خوبی؟

از دماغه پسره خون اومد.فلور لبخنده شیطانی زد و راشو گرفت و رفت.وای خدا!خیلی توپ بود!منم راه افتادم سمته خونمون.تا رسیدم آرتا داد زد:آترا آترا نیا تو!

با تعجب گفتم:چی؟چرا؟

_ می خوایم بریم خونه بابا جون.

پوفی کشیدم:اوف.یه جوری گفتی فک کردم کفه خونه رو آب گرفته یه سیمه برقم توشه.

آرتا:چی؟

خودم:پیچ پیچی!تو فضولی نکن بچه این چیزا به تو نیومده.

بابا:سلام.

_ سلام بابا.با این تیپم می خوایم بریم خونه ی بابا جون؟بابا جون منو موشه آب کشیده و با لباسای این جوری ببینه،میگه برو بابا این کِی نوه ی من بود؟!

مامان:به جای بلبل زبونی برو لباساتو عوض کن!

_مامان خانوم آرتا خان بهم گفتن نیام تو!

_ خب حالا برو بپوش.

رفتم سمته اتاقم تا لباسامو عوض کنم.

"فلور"

آخی!دلو جیگرم خنک شد سنگه خورد تو دماغش!همین طوری داشتم می خندیدم که یهو یکی زد پسه کلم.آیی گفتم و رومو برگردوندم.وَعَ!خدایا این اتفاق نمیوفته.نـــــــــــه!!!!!!!!!!!


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:58
نقل قول این ارسال در پاسخ
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 5 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

پست پنجم
"سایا"

وای خدا چه قدر دلم می خواست یه تو دهنی بزنم به این آترا ی پررو!دختره ی مسخره!یهو پام گیر کرد به یه چیزی و داشتم میوفتادم که یکی گرفتم.وقتی سرمو برگردوندم که ببینم پیچ نخوردنه پامو مدیونه کیمهم زمان چهار تا شاخه درخته چنار رو سرم سبز شد.....

"نیلا"

_ میلاد نمی خواد بیای دنبالم الان میام.

میلاد:نه لطفا بذار خودم بیام دردسرم هم کمتر میشه!

_ میلاد!

_نیلا!

ای خدا!اینم داداشه من دارم آخه؟زمین به آسمون میومد اگه من این نره غوله زور گو رو نداشتم؟!رفتم تو یه کوچه ی خلوت که میونبُر بزنم.از خلوتیش یکم ترسیدم.خداییش قاطرم پر نمی زد!شروع کردم با خودم آواز خوندن:واویلا لیلی.دوست دارم خیلی.واویلا لیلی دوست دارم خیلی.من لیلی تو جمنون.من ناراحت و تو.....چی بود ادامش؟خدایا همشو اشتباه خوندم!همین جوری داشتم تو خودم یه کارایی می کردم که یهو دسته یکی رو دهنم قرار گرفت.هر چی اومدم داد بزنم،هنوز از دهنم بیرون نیومده خفه می شد!

" آترا"

_باشه مامان

مامان:مطمئنی نمی خوای بیای؟

_ برای باره هزارم بــــــــــــــــله!عروسا سره سفره ی عقد این قدر بله نمیدن که من دادم!

آرتا:گفته باشم تا شوورت با من نجنگه اجازه نداره خواهرمو ببره.

آروم گفتم:برو بابا تره فرنگی!

مامان و بابام به زور آرتا رو از دستگاه ایکس باکسش جدا کردن و بردنش.منم زود شال و کلاه کردم که برم خونه شبنم.(شبنم دختر خالمه.)ولی بعد از این که از خونه بیرون اومدم تصمیم گرفتم اول برم یه بستنی بزنم!اولین چیزی که وقتی رفتم تو مغازه توجهمو جلب کرد دیدنه رییسه گروه SH بود.شایان نیم نگاهی بهم انداخت.رومو اون ور کردم و منتظر موندم تا نوبتم بشه.بستنی فروشی نبود که!ماشالاه بزنم به تخته بازار جمعه ها بود!

شایان:توت فرنگی یا شکلاتی؟

_ خربزه ای لطفا!

_ منظورم مزه ی بستنی بود.

_ منم یه مزه رو گفتم.

بی توجه به من رو کرد سمته فروشنده:دو تا شکلاتی لطفا.

فروشنده:برای خانومم می خواین؟

اومدم بگم نخیر که شایان زودتر از من به حرف اومد:به شما ربطی داره؟

فروشنده بستنیا رو داد و شایان هم پولو حساب کرد.به محضه گرفتنه بستنیم از بستنی فروشی زدم بیرون که صداش باعث شد رومو برگردونم:میشه با هم بریم خانومه فهامی؟

_ نه نمیشه.می دونید که.این روزا نمیشه این قدر ساده به پسرا اعتماد کرد.


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 6 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

پست ششم
_ لطفا.

یه جایی اون ته مهای دلم خواست که برم.آروم گفتم:کجا؟

_ خونه ی من.

خندیدم_هه.شوخیتون گرفته؟برای چی یه دختره تنها باید بره خونه ی یه پسره تنها؟

_ تنها نیستیم.دوستاتونم هستن.

_ کدوم دوستام؟

_ لطفا خانومه فهامی.با تاکسی بریم؟

_ باشه.

نشستیم تو تاکسی و تاکسی رفت سمته یه جایی که تا حالا نرفته بودم.یکم ترسیدم.خودش پیاده شد منم پیاده شدم.رفتم تو خونش دیدم به به!خانوما هم که این جا تشریف دارن!!! "شایان"

گفتم:خب خانوما.به هم سلام نمی کنین؟

همشون با هم گفتن:نـــــــــــــه!

امیر علی:آ ماشالاه.گروه ارکستر راه انداختین؟

یکی از دخترا:به کوریه چشمه شماها بله!

احساس کردم این رامتین عصبی شد:چی گفتی؟

دختره: به تو چه آخه؟

رامتین:ببین جوجه!ما این جا چار تا پسریم.هر کاری بخوایم می تونیم.....

دختره حرفشو قطع کرد:شما غلط می کنید!

اوهوع!اینا دیگه چین؟

آراد:مطمئن باش به همین زودیا حرفتو پس میگیری!

فک کنم وعظ داشت وخیم می شد:خب خب دوستان!دعوا نداریم که.دخترا بفرمایید معرفی کنید.

یکیشون:دلیلی نمی بینم.

رامتین:مگه باید دلیل ببینی ضعیفه؟تا نیومدم جای دماغتو با چشات عوض کنم حرفتو بزن!

_ ببین آقا گندهه!تو خیلی خیلی سر خود معطلی!

رامتین:من گندم؟

امیر علی:خداییش این یکیو راس گفت.

رامتین یکی زد پسه کلش:تو برو علفتو بخور.


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 19:59
نقل قول این ارسال در پاسخ
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 7 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

پست هفتم
آراد: وَعَ یعنی جلوی چار تا دخترم نمی تونین مثه آدم باشید؟

آروم گفتم:خفه می شید یا قتله عام به پا کنم؟

آراد:گزینه ی دوم.

همون دختره که من بهش میگم خانومه فهامی:آقایونه گرام.منو زوری اوردین این جا که درباره ی خودتون بحث کنید؟

یکی دیگه از دخترا:فقط تو نیستی که زوری اوردنت.

امیر علی:من که یه کلمه گفتم بیا بریم با سر اومدی!

رامتین:امیر خفه بمیر!

یعنی دلم می خواست هر هفت تاشونو با هم بگیرم زیره سیمان!

عصبی گفتم:خفه میشین یا همتونو با هم از صحنه ی روزگار محو کنم؟

امیر:نه بابا؟محو کن بینیم.

آراد:ببین امیر اگه همین الان خفه نشی به جونه مادرم با شایان در محو کردنت همکاری می کنم!

امیر: بینیم باو.

رامتین:یعنی خدا به من چار تا چغندره قند می داد بهتر از شماها بود!

من:همچین میگه انگار بابامونه!بابام همیشه بهم میگه من یه جفت جوراب داشتم بهتر از شماها بود.حالا آقا رامتین جورابو به چغندره قند تغییر دادن.

امیر علی:خوبه باز باباهای شما،شماهارو به یه چیزی تشبیه می کردن!

یکی از دخترا:بعد بابای شما بهتون چی می گفتن؟

_ ته تغاری.

یهو رامتین پوکید از خنده:هه هه هه!ته تغاری؟

یکی دیگه از دخترا:یه ته تغاریه چشم باقالی.

آراد:معرفی می کنید یا بیام براتون؟

خانومه فهامی:شماها الان یه ساعته دارین همه رو تهدید به مرگ می کنین!اونوقت تنها کاری که تو این مدت کردین،بحث درباره ی باباهاتون بود.

من:همش تقصیره شماهاس که معرفی نمی کنید دیگه.

_ من آترا هستم.آترا فهامی.

یکی دیگشون:من نیلام.نیلا مرادی.

نفره بعد:من فلورم.فلور محمدی.


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 20:02
نقل قول این ارسال در پاسخ
artmis آفلاین



ارسال‌ها : 24
عضویت: 24 /8 /1394
محل زندگی: Es...
سن: 14

تشکر شده : 11
پاسخ : 8 RE رمان زندگی جهش یافته|ArTmis کاربر انجمن

رامتین:خب؟نبود؟دیگه کسی نیست؟خدا رو شکر همین سه تایین.
اون یکی دختره که خودشو معرفی نکرد:شما یا احتیاج به چشم پزشک دارین،یا معلمه ریاضی.
_ نه بابا؟
_ آره مامان!
رامتین پوزخندی زد.دختره هم یهو از جاش پاشد و زِرتی رو شونه ی رامتینو گاز گرفت.
رامتین:آآآآآآآآآآآآی!
دختره:حقت بود!
_ وحشی!
_ عمته!
_ دختره ی روانی!
_ شما بیشتر!
_ لعنتی شونم پوکید!
_ به درک!
همون دختره که تازه فهمیدم اسمش فلوره:آخی.دلم خنک شد.
آراد:بیام دوباره دلتو گرم کنم؟
_ جرئتشو نداری!
رامتین:هوی دختره!اگه اسمتو بگی من......
دختره بازم پرید وسطه حرفش:سایا!سایا غفاری زاده.بعدشم،شما اصلا نمی تونین هیچ گونه کاری بکنید.
فلور:الان بحث سره من و این آقا بود یا سره این دختر لوسه و این آقا وحشیه؟
امیر علی:مگه شماها با هم دوست نیستید؟اونم صمیمی؟
هر چار تا دخترا از خنده پوکیدن:شوخی می کنید؟دیگه چی؟
ای خدا یعنی گندمون بزنن!همش وقت تلف کردن بود...
سایا:اینا رو ولش کن.بذار ببینم این آقا(منظورش رامتین بود)چی کار می خواد بکنه؟
رامتین:می خوای ببینی چی کار می تونم بکنم؟
_ نه می خوام ببینم تو اصلا می تونی منو ساکت کنی؟کار انجام دادن پیشکش!
رامیتین:ببین خانوم!اگه بخوام ساکتت کنم،یه جوری ساکتت می کنم،که تا عمر داری فراموش نکنی!
_ نه بابا؟بکن بینیم.
رامتین رفت قشنگ روبه روی دختر وایساد.دختره تا روی شونش بود.


امضای کاربر : Instead of success in a base I hate,
I prefer to loose in a base I enjoy...
سه شنبه 26 آبان 1394 - 20:03
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :