سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 10:26 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1716
نویسنده پیام
admin آفلاین


ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
رمان حقیقت تلخ

سلام

ممنون که به سایت من اومدین و ممنون که رمان من رو میخونید

رمان در مورد دختری بنام موناستع که خیلی زندگی سختی رو داشته

همه زندگیش پر از چالش و بالا و پایینه

رمان منو دنبال کنید

لایک یادتون نره

کپی برداری با ذکر منبع مقدور میباشد

حتی شما دوست عزیز


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 15:38
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju &
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 1 RE رمان حقیقت تلخ

مونا معصومی

صب با صدای زنگ موبالیش از خواب پاشد

_هوم

مهران:سلام نمیخوای بیدار بشی وقت خواب؟

_هان

_مونا با تواما پاشو بیا بیرون همین الان

_ای خرمگس اومدم

کش و قوسی به بدنش داد

تازه همه چی تو ذهنش مرور شد

نگاه مبهمی به اتاقش کرد.حس غزیبانه ای با اتاقش داشت

مانتو سرمه ای خودش رو برداشت و زد بیرون

عصر از شدت خستگی خوابش برده بود و قرارشام با مهران رو به کل فراموش کرده بود

وقتی رسید مهران رو دید و براش دست تکون

به رستوان محله رفتن و شام خوردن

بعد شام به کنار پل که روی رودخانه وسط شهرستان رد میشد ایستادن

آسمون هم هواش گرفته بود

آسمونم دلش برای اون لحظه غمناک شده بود

با صدای مهران این سکوت دردناک شکست

_مونا نمیخوای بگی

_چی رو؟

_همون راز هایی که گفتی بهم میگی واسه همین مگه قرار نزاشته بودی؟

_ تو کنجکاو نبودی منو ببینی؟کنجکاو نبودی ببینی که دختری که باهاش چت میکنی کیه؟گذششته اش چیه؟

_چرا شاید باور نکنی الانشم اصلا فکر نمیکنم روبه روی توام فکر میکنم خوابه

کمی سکوت کردن که مونا ادامه داد

_مهران؟

_بله

_نمیدونم دوست دارم اصرار مو بهت بگم ولی میترسم

_از چی اونوقت؟از من؟

_نه از اینکه بری و پشت سرتم نگاه نکنی

_من هستم تا ته اش

_مطمئنی؟

_معلومه

مونا با دست راستش دست چپش رو مالید و پوفی کشید

_مهران فقط میخوام گوش کنی حرفی نزنی گوش کنی

_باشه مونا من لال د بگو خفم کردی


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 15:47
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 2 RE رمان حقیقت تلخ

بچه که بودم

همیشه همیشه بابام میزد منو البته بعدها فهمیدم که بابام نبود

من الکی بهش میگفتم بابا

خیلی شیطون بودم بازیگوش بود

با فرهاد و یوسف پسرعمه ام جور بودم

چون تو محله ما تنها دختر من بودم بقیه زیادی بزرگ بودن و من همسن اینا بودم

همیشه خیلی میخندیدیم

گاهی اونقدر خوش بودم که کمرای بابامم نمیتونست منو رام کنه

بابام همیشه مست میومد

یه آدم عملی که ازش بیزارم بودم ازش متنفر بودم

همیشه تو دلم به مامانم لعنت میفرستادم که چرا زن این شده گناه من چیه

از بچگی مثل پسرا بودم

همیشه آتیش میسوزوندم

همه آتیشا پای من بود

تو هرجا خراب میشد پای منم بود بابامم حسابی کفری سگی سگی میوفتاد با کمر دنبالم

پناهگاهم پشت مامانم میشد که اونم دمش گرم نامردی میکرد و منو میگرفت میگفت بزن اسماعیل تا آدم بشه

یوسف همیشه میومد دنبالم

برای بازی برای فوتبال

همیشه منو میکاشت تو دروازه همیشه نق میزدم که منم میخوام برم جلو

هیچوقت نمیزاشت

میگفت دختری میخورن بهت له میشی

اونقدر توپ گرفته بودم دروازه بان ماهری شده بودم

بعضی وقتا هم با فرهاد و یوسف پاسور بازی میکردم

به بابامم نگاه میکردم تا کلک ها رو یاد بگیرم تا نبازم قمار برد و باخت داره

بابام همیشه قمار میکرد سر النگوهای مامانم فرشای خونه

سر همه چی ما قمار میکرد بیشتر میباخت ولی بعضی وقتا خفن میبرد و همه چی رو میخرید از نو


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 15:57
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 3 RE رمان حقیقت تلخ

منم تو چنین محیطی بزرگ شدم

با اینکه میرفتم مدرسه ولی با یوسف و فرهاد می پلیکیدم

مامانمم کفری میشد میگفت آخر بی ابروش میکنم میره

منم دلم جوونی میخواست تفریح میخواست

مشکل من گناه من چی بود؟؟؟

من گناهی نداشتم فقط پی بازیگوشی بودم

یه روز در خونمون رو زدن

منم رفتم در رو باز کردم دیدم یه مردی اومده دم در میگفت بیا بریم بابات کارت داره

14 سالم بود ولی خوب حالیم بود

مامانم خونه نبود منم میترسیدم درسته ادای محکما رو در میاوردم ولی خب ترسم داشت

از بچگی از هیچی نمیترسیدم

یادمه یه بار تو خونه متروکه ته کوچه باغ با پسرا کل انداختم یه شب اونجا بمونم

و رفتم و موندم پول خوبی به جیب زدم از این شرط بندی به همه هم ثابت کردم نترسم دل سنگ دارم

ولی من دلم قرص بود محکم بود چون یوسف و پسرعموم یعقوب اونجا بیرون مونده بودن

اونا فکر میکردن تو خونه جن هست از ترس کل شب بیرون بودن

و من از بیرون میترسیدم که دلم قرص و محکم شده بود

یه نگاه به صورت مرده انداختم

دیدم بیشتر به خلاف میزنه تا انسان

_دخترجان بابات منتظره

_نه عمو من نمیام برو بگو بابام خودش بیاد

در رو خواستم ببندم که پاشو گذاشت لای در

در رو هل داد عقب

منم همیشه تو جورابم برای اطمینان چاقو میزاشتم

چون تو جایی بزرگ شده بودم که امنیت صفر صفر بود

چاقو رو گرفتم سمتش گفتم بیای جلو صورتت خط خطیه

کل محله منو میشناختن میدونستن قاطی کنم بد قاطی میکنم

چون چندبار چند نفر رو زده بودم

حسابی خلافکاری شده بودم واسه خودم


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 16:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 4 RE رمان حقیقت تلخ

گفت دخترک بابات منو فرستاده بفهم د بیا

گفتم بابام بخواد میاد دنبالم حالا هم هری

رفت من موندم با اون مرتیکه بد قدم

از کجا اومد تو زندگیم نفهمیدم

گوشی که تازه گرفته بودم رو نگاه کردم

خوب کیف میکردم اون موقع گوشی لمسی مد نبود بخاطر همین گوشی ساده داشتم ولی در حد خودش ته کلاس بود

بابام گوشی نداشت من داشتم

پسرا نداشتن من داشتم

منم پولشو از اون شرط بندی جور کرده بودم که سرش کلی کتک خورده بودم که مامانم فکر منحرفی داشت فکر میکرد شب کجا بودم که این همه پول داشتم

یعقوب همه چی رو بهش توضیح داده بود

ولی بازم قانع نشد یه دست کتک مفصل خوردم

دستمو رو قران گذاشتم تا حاج خانوم باورش شد

صدای در اومد دویدم گفتم کیه

بابام بود با صدای بم جواب داد منم

در رو باز کردم یه کشیده محکم خوابوند تو گوشم

گفت چراااااااااا نیومدی دختره چشم سفید من باید میومدم هان

گفتم 1_علیک 2_پیر هاف هافو من چه میدونستم راست میگه یا دروغ 3_مگه مریضی که میزنی

دستشو برد سمت کمرش که دویدم تو اتاقم درم قفل کردم

درو کوبید گفت بیا بیرون کاریت ندارم

گفتم نمیام که نمیام میخوای بزنی

گفت نمیزنم لعنتی بیا بریم به جان مادرت نمیزنمت

در رو باز کردم یه نگاه مغرورانه انداختم دیدم داره گریه میکنه

گفت چته چرا گریه میکنی

دستمو کشید گفت بیا بریم

منو کشوند رفتیم یه خونه

دیدم چندتا مرد هستن

یه مرد سیبلو بود که منو دید خندید گفت خانومی چندسالته

صدامو کلفت کردم گفتم به خودم مربوطه

بابام گفت کاریش نداشته باش

یه لحظه نگاه کردم زیر نگاه پسر جوونی که پیش این مرد که حدس زدم باباش باشه آب شدم

خیلی بد نگام میکرد

حالم از محیط اونجا بهم میخورد بوی الکل دیونه ام میکرد

خواستم برم که بابام نزاشت

میخواستم بزنم همه رو بکشم که به فکر خودم خنده ام گرفت

منو کی رو بزنی کی رو بکشی نفله ببین چند نفرن خخخخخخخخ


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 16:16
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 5 RE رمان حقیقت تلخ

مرده خم شد صورتم گفت

بچه سنی و خوشگل خیلی خوشگلی به بابات نرفتی

حسابی کفری شده بودم بزنم مرتیکه رو له کنم که پسرش جلب توجه کرد

بابا قولت که یادته مال من باشه

مرد:باشه بابا مال تو فقط بگم دیگه بهت بدهکار نیستم

با خودم گفتم چی میگن چی مال این چی مال اون

به بابام گفتم یارو چی میگه

گفت مونا چند روز مهمون اینا باش میام میارمت پیش خودم باید با مامان بریم جایی

گفتم کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پیش این یارو امکان نداره میرم پیش یوسف حرفشم نزن

بابام داد زد گفت همینجا میمونی

منم صدامو بردم بالا گفتم نمی مونم مثلا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟

پاشدم برم پسره دستمو گرفت

گفتم ول کن بابا سیلابی دستمو ول کن

_کجا خانوم خانوما مال منی از این به بعد

بابام:تو گفتی کاریش نداری پولتو میارم

پسره:هروقت آوردی دخترتو میبری درضمن منم باید حال کنم بعد مجانی پول به کسی نمیدم

من:چی میگه این بابا

بابام فقط نشست گریه کرد

من جرات بیشتری پیدا کردم صدامو انداختم بالا د لعنتی چیزی بگو

پسر:بابات تو روفروخته به من تا پول رو پس نده مال منی خانومی حالا مثل بچه آدم برو بشین خوشگله

هرچی زور زدم دیدم نتونستم خودم از دستش بیرون بکشم

از بابام متنفر تر شدم مرتیکه الاغ منم فروخته بود پای قماراش

چقدر بیشور و مزخرف شده بود

چرا دلم برای گریه هاش نمیسوخت بدتر به خونش تشنه تر شده بودم

بابام که رفت پسره اومد کنار

اسمم رامینه اسمت موناست نه

چندسالته مونا

حرفی نداشتم بزنم خودش میدونست و زر میزد

منم که سگ سگ حالیش نبود زیادی گیر میداد خانومی میکردم تا پاچشو نگیرم

ولی چاره ای نداشتم دیگه باید رامشون میشدم


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 16:28
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 6 RE رمان حقیقت تلخ

اومد در گوشم گفت

ببین لج نکن فاصله اش با من کم بود

هلش دادم گفتم گمشو لاشی زر نزن دم گوشم وگرنه گرون تموم میشه برات اشغال

دستامو گرفت گفت ببین

تمام قدرتمو جم کردم یه مشت زدم شکمش

دردش گرفت میدونم خیلی محکم زدم

زد تو گوشم دستمو گرفت و کشوند برد تو یه اتاق پرتم کرد

صداشو برد بالا:ببین رو اعصاب من لی لی نکن شب که قشنگ حالتو گرفتم لخت شدم باهات حال کردم صدای جیغ ات رفت هوا می فهمی کی ام

رفت سمت در

_ از الان خودتو آماده کن کوچولو مثل سگ باید به ام بیوفتی

در رو محکم کوبید و رفت

از ترس میلرزیدم به بابام کلی لعنت میفرستادم که چرا اینطوری کرده با من

منی که عشق گریه نبودم منی که سنگ بودم زدم زیر گریه

اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد

دست یکی رو خودم حس کردم زود از خواب پریدم

دیدم رامینه کمی مکث کرد گفت :سلام

بهش نگاه کردم میترسیدم ازش من نترس واقعا ازش میترسیدم

گوشیم زنگ خورد زود دست کردم تو جیبم و فرار کردم از اتاق بیرون جواب دادم

دیدم یوسف

داد زدم یوسف کجایی

_خونه شما دختر کجایی تو مادرت داره گریه میکنه

_یوسف یادته هر سری بازی میکردیم میباختی؟

_آره خب که چی

_پولشو لازم دارم یوسفی همین الان

_زررررررررررررشک پولم کجا بود

_یوسف بابام آورده منو فروخته تورخدا پول بردار بیار منو بیار بیرون تا خودمو نکشتم

_کی؟؟؟؟؟؟ بابات؟؟؟؟؟؟به کی؟؟؟؟ چی میگیییییییییییییی

رامین منو محکم گرفت و گوشی رو کوبید رو زمین

برگشتم نگاش کردم

از ترس میلرزیدم واقعا میلرزیدم من 14 سالم بود و 38 سالش جسه اشم دو برابر من بود

با خودم فکر کردم دیدم نه حریف این یکی بشو نیستم

چشامو محکم بستم که دیدم دستمو گرفت کشید

گریه هام شدت گرفته بود


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 16:41
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از admin به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamidjuju /
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 7 RE رمان حقیقت تلخ

با زور منو با خودش برد به خودم که اومدم دیدم تو اتاق مخصوص خودشم

منو پرت کرد یه گوشه

دستش رو برد دکمه های پیرهنش رو باز کرد

منم گریه میکردم زیر چشمی نگاه اش میکردم

اومدم تکونم داد گفت ببین چی میگم بهت اونقدر بیشور نیستم بهت تجاوز کنم نترس عصبی ایم کردی خواستم بترسونمت ولی بگم بگم بخوای یه بار دیگه جفتک بندازی خر بازی دربیاری من میدونم و تو فهمیدی ؟ شیر فهم شدی یا نه؟؟؟؟؟؟

با لرز نگاش کردم که صداش رو برد بالا

فهمیدیییییییییییییییییی

با ترس گفتم چشم

_آفرین دختر خوب بگیر بخواب فردا هم میریم محرم میشیم مثل بچه آدم بگیر بخواب

منم با ترس دراز کشیدم مگه خوابم میبرد

برخلاف تصورم لباساش رو عوض کرد و رفت

رفتم سمت در دیدم قفله

رفتم سمت پنجره دیدم حفاز نداره گفتم آخ جون در میرم که میرم

رفتم لبه پنجره دیدم در باز شد

رامین رو دیدم که با یه سینی اومد تو منو دید دادش هوا رفت

دختررررررررر چیکار میکنی

هل شدم پام سر خورد افتادم زمین

وای خدا نمیتونستم پامو تکون بدم دست زدم به پام جیغم هوا رفت

نشستم و گریه کردم تا اینکه رامین اومد بلندم کرد برد اتاق

رفت حدودا دوساعت کشید منم تو درد داشتم میمردم

دیدم با یه زن اومد

زنه دستشو به پام زد که صدای جیغ من هوا رفت

گفت پاش در رفته نشکسته میندازم سر جاش

پامو گرفت کشید که جیغ کشیدم و زدم زیر گریه

زنه رفت و رامین دوباره اومد

داشت میخندید باورم نمیشد به حال من میخندید

بعد از خنده برگشت نگام کرد و گفت

_خوب زدی خودتو ناکار کردی خوب کردی دیگه نمیتونی در بری

دوباره خنده اش شدت گرفت

_خانومی فردا زن رسمی من میشی باشه نبینم شیطونی کنی

جرات خودم جم کردم

_برو گمشو پسره الاغ

_باز شروع کردی دوس داری امشب بیام پیشت هان؟؟

_گمشو کثافت

اومد و منو از پشت بغل کرد و من دست و پا میزدم

_ببین خانوم خانوما بخاطر خودت میگم محرم بشیم وگرنه واسه منم فرق نداره همین الان بیشتر کیف میده

پس تا بلایی سرت نیاوردم لال شو و بخواب

_زرشک بخوابم هر غلطی خواستی کنی

_بقران کاریت نمیکنم اگه میخواستم کاری کنم الان کرده بودم


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 16:55
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 8 RE رمان حقیقت تلخ

_بقران کاریت نمیکنم اگه میخواستم کاری کنم الان کرده بودم

داری دروغ میگی کثافت دروغگوی کثیف

منو ول کرد و رفت

نمیدونم کی خوابم برد

وقتی بیدار شدم دیدم خبری ازش نیست

نگاه به خودم کردم دیدم لباسامم همونطوری تنمه

یه آخیش از ته دل گفتم خواستم تکون بخورم که جیغم هوا رفت

رامین با عجله در رو باز کرد داد زد چته روانی چرا داد میزنی

نگاش کردم

بعد خندیدگفت صبحونه میارم بخور بریم محضر

میل خوردن صبحونه نداشتم ولی خیلی گرسنه ام بود خدایی

کمی خوردم کمکم بلند شدم منو سوار ماشین کرد

رفتیم با هم پیش یه حاج آقا منو نشوند

اول کمی حرف زد با رامین

بعد شروع کرد خطبه خوندن و اینا

بعد گفت عروس خانوم وکیلم گفتم مجبوری بله دیگه کاریش نمیتونم کنم

حاج آقاعه جا خورد

نگاه عصبی رامین رو دیدم که میخواست منو زنده زنده بکشه

دوباره پرسید وکیلم یا نه بلاخره

من:من که مجبوری میگم بله جواب من نه عه ولی شما بخون دیگه بردار تیغو رگ منو بزن

رامین:خفه شو

روبه حاج آفاعه کرد و. گفت بخون اقا

حاج آقا میگفت بدون رضایت که نمیشه که نمیشه

رامین روبه من کرد گفت نه؟؟؟؟

مطمئنی ؟؟؟ با شه بدون محرمیت کارمو میکنم پاشو بریم

داد زدم:حاج آقا بخون تا زنا نشدهحاج اقا که منظور منو دقیق نفهمید8ه بود شروع کرد به خنده

خطبه خونده شد

من شدم زن رامین

بدبخت شدم رفت


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
شنبه 14 آذر 1394 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 9 RE رمان حقیقت تلخ

چند روزی از عقد ما میگذشت

اونقدر را هم بد نبود.رامین اصلا کاری به کار من نداشت

مثل خواهر برادر بودیم تقریبا با هم

خیلی زود باهاش جور شدم برخلاف برخورد اولیه اش خیلی مهربون بود و شاد

منم که ته انرژی خستگی نا پذیر بودم

دوباره شاد شده بودم آهنگ گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن

سیب رو دستم گرفتم بعد همون دستم که سیب توش بود رو بالا گرفته بودم و با آهنگ بالا و پایین میپریدم

پری زاده نشی گم شی نری اسیر مردم شی

نری سفر ازم دور شی

یه وقت وصله ناجور شی

یه وقت وصله ناجور شی

واویلا واویلا

واویلا واویلا

منم جیغ جیغ میکردم بالا پایین میپریدم یه گازم به سیب تو دستم انداختم که سنگینی نگاه رامین رو خودم احساس کردم

این کی اومده بود

یه چشم غره بهش رفتم که رامین خندید و گفت:

_خانوم برعکس پرویی ایش رقاص کاباره هم هست خخخخخخخپ

_کوفت یاد ندادن سرفه کنی بیای

_ببخشید که اجازه نگرفتم آخه نمیدونستم تو خونه خودمم باید اجازه بگیرم

جیغ جیغ میکردی گفتم شاید چیزی شده باشه و رفت

منم که دیدم رفتم برگشتم سمت تلویزیون شروع کردم به رقصیدن این بار قرم گرفته بود

حسابی هم تو فاز رقص

حواسم اصلا به این رامین مارمولک نبود عوضی نرفته بود

دیدم یکی دست میزنه برگشتم دیدم رامینه

با عصبانیت گفتم

_چی رو دید میزنی بی حیا

_زنمی عشقم میکشه

دمپایی تو پامو در آوردم پرت کردم سمتش که رو هوا گرفت

رامین:دیگه مال خودمه پسش نمیدم واویلا واویلا

این یکی لنگه دمپایی رو هم در آوردم پرت کردم که خورد به پاش و داد

رامین:چته وحشی خب چرا میزنی واستادم برقص دیگه نترس نمیرم نزن

عصبانی شدم خون جلو چشامو گرفت گفتم میکشمت رامین

شروع کردم به دنبالش دویدن ولی سرعتش زیاد بود مگه بهش میرسیدم

از طرفی هم رقصیده بودم نفس کم آوردم

دستمو به علامت تهدید براش تکون دادم تو دلم گفتم دارم برات رامین دارم خوبشم دارم


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
دوشنبه 16 آذر 1394 - 17:24
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 10 RE رمان حقیقت تلخ

شب خوابیدم

تو دلم برای رامین نقشه هایی کشیدم یادم افتاد چیکار کنم

یه سطل نیمه پر رو گذاشتم رو در

تو دلم گفتم آق رامین دارم برات دارم

جیغ کشیدم مرتیکه ولم کن کمک کمک

گوشی رو زدم فیلمیرداری

رامین با سرعت در رو باز که بوم سطل افتاد رو سرش

سرشو گرفت گفت وای سرم شکست آخ سرم

منم ترسیدم گفتم نکنه سرش واقعا شکست

رفتم جلو با مهربونی گفتم

_رامین چی شد

پاشد منو بگیره که دویدم پشت مبلا قایم شدم گفتم

_رامین جرات داری دستت بهم بخوره

_دستم بهت بخوره هه زنده نمیزارمت

خیس خالیم کردی

_عوض عوضه تلافی شد یک به یک

_که یک به یک الان گرفتمت میفهمی

دویدم و دنبالم دوید از اینور جیغ زدم دویدم طبقه پایین

بابای رامین رو دیدم دویدم پشتش گفتم رامین میخواد منو بکشه

پسر قاتلتو بگیر

پشتش قایم شده بود که رامین اومد گفت

_بیا اینور بیا د زود باش

بابای رامین:چی شده رامین

رامین از خنده قش کرده بود گفت:وروجک خیس آبم کرده نگاه کن

بابای رامینم خندید و گفت:قول میده تکرار نشه

من:عمرا دیگه تکرار کنم یک به یک شدیم

بابای رامین از خنده قش کرده بود

رامین هم به چارچوب در تکیه داده بود و دستاش رو تو هم کرده بود

رامین:بیا برو کاریت ندارم

من که ساده اصلا من چرا ساده بودم زود قول میخوردم یه زیر چشمی به رامین نگاه کردم

تازه دقت کرده بودم که چقدر خوشتیپ کرده بود

شلوار خونگی نوک مدادی که بغل و سر جیباش توسی کمرنگ بود با یه رکابی توسی کمرنگ که به لطف من خیس اب شده بود چسبیده بود به تنش

اندامش خیلی خوب و وزیده بود

از یکی از خدمتکارا شنیده بودم که صبا میره دو

تو دلم گفتم پس بخاطر اینه خوش اندامه تو دلم با خودم حرف میزدم

اومدم از چارچوب در رد بشم رامین دستمو گرفت

تازه به خودم اومدم عع منو گرفت

رامین خندید و گفت گیرت آوردم بریم دارم برات خوشگله

من:رامین جنبه داشته باش عوض عوضه

رامین:آره خب تو هم جنبه داشته باش خانومی بیا بریم کارت دارم

آروم از پله ها بالا رفتم که رامین منو کشید تو آشپزخونه

من:خب

- خب به جمالت چایی دم کن

_ مننننننننننننننننن؟؟؟؟؟؟

_ نه عمه ام

_آهان پس برو بگو زود بیاد عمه خانوم

_عجب رویی داری تو

_نه بابا روی نیست مسه

رامین که نمیتونست خنده شو نگه داره گفت چایی دم کن حرف نزن نمکدون


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
دوشنبه 16 آذر 1394 - 17:39
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :