سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 9:38 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 1088
نویسنده پیام
raha1999 آفلاین


ارسال‌ها : 4
عضویت: 28 /8 /1394
تشکرها : 1
تشکر شده : 4
جهانم بی تو الف ندارد

مقدمه:برای رسیدن به تو

پا پیش گذاشتم

خودم را قسمت کردم

تو را سهم تمام

رویاهایم کردم

انصاف نبود

تو که میدانستی

با چه اشتیاقی

خودم را قسمت میکنم

پس چرا

زودتر از تکه تکه شدنم

جوابم نکردی

برای خداحافظی

خیلی دیر بود

خیلی دیر ….

خلاصه رمان:داستاد درمورد رختری به اسم رهاس.یه دختر 20 ساله که تا اون سن عاشق نشده بود تا ارینکه..........بقیش با خودتون...

رهاااااااااااا....رهااااااااااا...رها

این صدای مادرم بود که هر دو دقیقه یه بار به گوشم میرسید....

-جانم مامان؟اومدم دیگه...

-سه ساعته داری میگی دارم میام کجایی پس؟دیر کردیم دختر...زشته اقای راد منتظره

-چشممممممممم

امشب قراره بریم یه مهمونی...مهمونی یه جنابه میلیاردر که به افتخار برگشت پسرش از امریکا جشن گرفته....آقای راد از دوستای صمیمی و قدیمی پدرمه..رفت و آمد خانوادگی داریم ولی تاحالا نشده پسرشو ببینم چون از12سالگی رفته آمریکا،فقط اون دختره فیسو افاده ایشو دیدم.....

خب خودمونم که وضع مال خوبی داریم،پدرم کاروخونه داره ولی ما کجااااااااااا آقای رااااااااد کجااااااااااااا....

-رها

اوووووووووف باز این مامانم شرو کرد

-اومدم اومدم

رفتم جلوی مامانمو گفتم:

خوشگل شدم مامانی؟

-تو خودت خوشگلی دخترم...چ عجب خانوم تشریف فرما شدن

قبل رفتن یه نگا تو اینه قدی سالونمون کردم...خوب به نظر میرسیدم...یه دختر با چشمای عسلی...با موهای خرمایی روشن و یه هیکل که چشم هر بیننده ای رو جلب میکنه....بسه دیگه چ قد از خودم تعریف میکنم...از در خونمون زدم بیرون مامانو بابامو نگا تروخدا... دارن دلو قلوه میدن ...اوووووووووف بعد به من میگن بیا دیر شد

-ماماااااااااااان

-جانم؟

-قصد رفتن نداریم؟

-باشه بریم

رفتن پشت ماشین فراریمون نشستم...ای خدا چی میشه بابام یه دونه از این ماشینا برام بگیره....تا رسیدن به اونجا15تا اهنگ گوش دادم...بالاخره رسیدیم...بابا جلو یه خونه نگه داشت..خونه که چه عرض کنم جلوی یه کاخ نگه داشت...پیاده شدیمو بابا سویچو به دربان داد تا ماشینو پارک کنه....وقتی وارد شدیم ورودی حیاط 20تا مشعل با گلای رز بود که فضای اونجارو خیلی قشنگ کرده بود...

اقای راد از دور مارو دید و دست تکون دادو به سمتمون اومد...اول به بابا دست دادو تو بغلش گرفتش بعدم اومد پیشونی منو بوسید کارش برام غیر معمول نبود چون جای پدرم بودو من خیلی وقت بود این خانواده رو میشناختم جز اون پسر تازه از فرنگ برگشتشون،ایشه حتما کلی هم کلاس میاد..اه اه..حوصلشو ندارم

بعدم به مامان سلام دادو به داخل راهنمایی کرد

وارد سالن که میشدی کلی دختر و پسر جوون مسن با زوجاشون داشتن میرقصیدن...

واااااااااااییییییییی مامانو بابای منو..ای خداااااااااااااا اینا دیگه کجا رفتن؟منه بدبختو تنها گذاشتن دارن دوتایی عشقوحال میکنن...اوووووففف

چراغا یهو خاموش شد..ای خدا گورستان شد که...دهنتون سرویس با این جشنتون...داشتم دور خودم میچرخیدم که یهو به یه چیز گنده خوردم...چقدم سفته لامصب..یه دست کشدم روش ببینم چیه که یهو براقا اومد...ووووووووویییییییییی خدااااااا یه پسره رو به روم بود..دسمم رو دماغش بود.مثلا داشتم خیر سرم لمس میکردم ببینم چیه...ای خاک تو سرت رها...داشتم از ترس و خجالت سکته میزدم ولی خودمو جمو جور کردومو قیافه حق به جانب گرفتمو گفتم:

-کوری مگه آقا؟..جلوتو نگه کن به اینو اون نخوری

پسره داشت عیییییییین بز منو نگا میکرد..پسره ی کور خنگ

-چی میگی خانوم؟خودت مگه کوری؟نمیبینی برق رفت؟درضمن شما به من خوردی..تو حواستو جم کن..با این کار نمیتونی خودتو به من بچسبونی پس بکش کنار.

عاوو...این چی میگه..من بهش چسبیدم؟پسره ی الاغ..

داشتم منفجر میشدم باید زهرمو خالی میکردم اما نه حالا..موقع صرف شام شد.اقای راد هم حسابی سنگ تموم گذاشته بود....داشتم غذامو میخوردم که متوجه شدم اون پسره ی الاغ سرمیز پیش من وایستاده و یه چیز درگوش باباش گفت که همونجا بود.باباشم با چشم اشاره داد به پسرش که بشینه.اونم کنار صندلی من نشست...مننم که فرصتو طلایی دیدم یه پپسی برداشتم و طوری تظاهر کردم که حواسم نبود که پپسی ریخت رو لباس اون پسره...

-واااااااااااای شرمنده..ببخشید تروخدا حواسم نبود.خواستم بلندشم یهو پام به پایه صندلی گیر کرد حل شدم این رو لباس شما ریخت....

خخخ پسره مشخص بود جوش آورده...یه لبخند ریز از رو موفقیت زدم اونم برگشت با حرص گفت:

-خواهش میکنم خانوم محترممممممممممم.....موردی نداره.پیش میاد

بعد از سرمیز بلند شد تا بره لباسشو عوض کنه

وای خدا جون داشتم از خوشحالی میمردمفحقش بود...پسره ی پررو....

-رها

-جانم مامان

-بیابرو ماشین بیار تو حیاط عزیزم

-چشم

سوییچو رو هوا قاپیدم رفتم تو پارکینگ..دیدم اون پسره ی الاغ که از بابا شنیدم مهرانه به یه ماشین تکیه داده و داره منو زیر چشمی میپاد...رفتم سمت ماشینمون..همین که خواسم درماشینو باز کنم به سمتی کشید شدم.خواسم جیغ بزنم که دستشو گذاش رو دهنم...داشتم خفه میشدم..اه پسره ی الااااااااااااغغغغغغغغغغ....الاغ...الاغغغغغغ....دستشو گاز گرفتم که یه داد نامحسوس زد..

-چته تو؟مگه سگی دختر؟

-سگ خودتی...تو چرا عین بختک جلو من میای...زهره ترک شدم..چرا جلو دهنمو گرفتی.؟چرا اینجوری مکنی؟خجالت بکش گنده بک...

یه ریز داشتم غرغر میکردم که گفت:

اوووووووووووووو....نفس بگیر دختر..چ خبرته؟...خیل خب حالا..جن دیدی مگه...خواسم کارتو تلافی کنم...فکر کردی نفهمیدم از قصد اون پپسی رو ریختی روی من؟..

یاد اون اتفاق افتادم..خندم گرف....هرموقع میخندیدم دوتا چال کوچولو رو لپام میوفتاد.عاشق این چال بودم..نگاش کردم دیدم داره همینجور نگام میکنه....

خندمو تموم کردمو گفتم:-خب که چی؟ریختم که ریختم...منم کار شمارو تلافی کردم

خودشو جمو جور کردو گفت

-خب...خب...درهرصورت....خواسم بگم خیلی بچه ای...خیلیییییی....هه...

بعد ریز دماغمو کشید و گفت:خدافظ خانوم کوچولو

واااااااااای چشماش ابی بود تاحالا متوجه نشده بودم....خیلی چشماش قشنگ بود....هوووووووووووی رها چته؟جم کن خودتو دختر..اون همون الاغی ک بود هست...

ماشین اوردم تو حیاطو باخانواده محترمه سوار شدیم رفتیم خونه...قبل خواب رفتم دوش گرفتم...هووووووووف نمیدونم..یه درگیری ذهنی داشتم..چشماش همش جلو صورتم بود..اه لعنتی..گمشو دیگه الاغ....انقد با خودم کل کل کردم که خوابم برد.

صب با صدای گوشیم از خواب بلند شدم.با صدای خواب الود گفتم:ها؟

-بلا و ها...خبر مرگت بلند شو بیا کارت دارم

-ول کن مهتاب.حوصله ندارم..جون ننت ول کن بذا بخوابم

از اونور یه جیغ بلند کشید گفت:بللللللللللللننننننننننندددد شووووووووووووووو بیاااااااااااااااااااااا....

-وااااااااایییییییی کرررررررررررر شدم...خوابم پرید .دارم میام...اوووووووف....خبر مرگتو برام بیارن روز جمعم نمیذاری بخوابیم..نکبت...فعلا

-خخخخخخ نکبت عمته...بیا زودتر...خدافظ

گوشیو قطع کردمو رفتم دستو صورتمو شستمو اومدم تو اشپرخونه....مامان بودو مریم خانوم که یه خانوم خیلی محترمه.از بچگیم توخونمون کار میکرد.خیلی دوسش داشتم.رفتم جلو به هردوشون سلام دادم

-سلاااااااااااام...صبحتون بخیر

مامان:سلام دخرت گل من...بیا شیرکاکائوتو بخور مامان

مریم خانوم:سلام به روی ماهت خوشگل خانوم...

-چشم میخورم الان مامان-مرسی مریم خانوم

تند تند داشتم صبحانومو میخوردم که مامان گفت:پته دختر..خفه میشی...دنبالت نکردن که

-اتفاقا کردن...این دختره ی خنگ الاغ باز کله صب زنگ زده میگه بیا کارت دارم

-عه مادر جون زشته اینطوری حرف نزن

-چشم خااااااااانومی...بابا کو؟

-با دوستاش بیرونه

اها..

قیافمو معصوم کردمو گفتم:مامانی جونم؟

-نه

-عه من که هنو نگفتم

-میدونم چی میخوای

-تروخدا

-نه

-لطفا

-نه دخترم

-بخدا زود میارمش...سرعتمم کم میکنم

-قول؟

-قول خانومی

تو کشومه ...قول دادی سرعت نریا

-چشم...من برم حاضرشم

بدو بدو از پله ها رفتم بالا و سوییچ عروسک مامانو از تو کشو دراوردم.بعد رفتم یه مانتوی مشکی تا 4سانت بالای زانومو پوشیدم با یه شلوار یخی که جذب تنمه..با یه شال مشکی...ارایش همیشگیمو کردم...یه خط چشم نازک کشیدمو یه رژ جیگری زدم...عجب جوووووووووووونننییییییییییی شدم..خخخخ

از روی نرده پله ها داشتم سر میخوردم که مامان منو دید داد زد:دختر تو هنوز بزرگ نشدی؟میوفتی..نکن...نکن..نکن...انقد منو حرص نده.یه چیزیت میشه ها

رفتم پیشونیشو بوسیدمو گفتم:دخترت بزرگ بشو نیس...دست تکون دادمو بدو بدو رفتم

اخ جون...عروسک مامان...یه فراری قرمز....عاشقش بودم...

زدم از خون بیرون.همین که داخل شهر شدم اهنگو تا اخر دادم بالا و سرعتمو بالا دادم...اخ اخ اگه الان مامان بود پوستمو میکند..اخه بعد اون اتفاق اجازه استفاده از ماشینو نداشتم...من عاشق سرعت بودمو هستم و خواهم بود...طولی نکشید که رسیدم خونه مهتاب اینا..زنگو زدم

-بله؟

-بله و بلا....منم

بیا بالا خبر مرگتو

در زد و رفتم بالا..

درو باز کرد...بغلم کرد و گفت:وااااای رها دلم برات تنگ شده بود...

-من..دل....تنگ وا خوبه 2روزه فقط همو ندیدیم..خلیا


پنجشنبه 28 آبان 1394 - 17:30
نقل قول این ارسال در پاسخ
تشکر شده: 1 کاربر از raha1999 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin &
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :