سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 11:50 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 10 RE رمان دختری در مه

با ملایمت گفتم:اشتباه نکن تو باید خوشحال باشی.به مادرت نگاه کن!ببینچه تاوان سنگینی برای انتخاب اشتباهش پس داده...تو باید خدا رو شکر کنی که قبل از انتخاب اشتباه متوجه شدی با چه ادم هایی می خواستی زندگی کنی.زنی که با بی شخصیتی به تو و پسرش توهین می کنه پسری که هنوز استقلال فکری نداره!
برای ازدواج استقلال فکری مهم تر از استقلال مالی است که بهنام هر دو رو نداشت.تو تازه 20 سالته اووووه!کلی روزای خوب در پیش رو داری.بهنام هم نماینده ی همه ی مرد های دنیا نیست همون طور که پدرت نبوده...
ماندانا دماغش را با صدا بالا کشید و گفت:
تو از پدر من چی می دونی؟ هان؟
با لبخند گفتم:
-هیچی نمی دونم فقط اینو می دونم که اگر مرد مسئولی بود تو این مدت به یه طریقی سعی می کرد با دختراش ارتباط برقرار کنه.به هر حال شما دخترای اونم هستید مگه نه؟
با گیجی نگاهم کرد.ادامه دادم انقدر خودت و مادرت رو مقصر ندون بشین با مادرت صحبت کن حتی اگه می تونی با پدرت هم صحبت کن و بعد نتیجه گیری کن این احساس خشم و کینه که تو نسبت به مادرت یا شاید پدرت داری صددرصد غلطه چون همون طوری که بهت گفتم هرکس فقط اجازه ی یک دور بازی کردن را داره.این هم بازی پدر و مادر تو بوده تو سعی کن تو بازی خودت برنده باشی خوب
برقی از امید در چشمان بادامی اش می درخشید.می دانستم حرف هایم تاثیر مثبت داشته ادامه دادم:
با هر تلنگر کوچک که حالا بعدا می فهمی خدا چقدر دوستت داشته که چنین ادم بی مسوولیت و بی عرضه ای رو از سر راهت کنار زده نباید از جا در بری و روزهای خوب و قشنگ جوانی ات را هدر بدی حالا دستتو بده به من و پاشو بیا بریم یک چای با هم بخوریم.مادرت انقدر در مورد تو نگران بود که من هم نتوانستم چای بخورم ولی حالا فهمیدم بیخودی بوده تو فقط احتیاج به یک دردودل داشتی و هیچی ات نیست.مگه نه
لبخند کوچکی روی لب های ماندانا شکل گرفت با صدایی گرفته گفت:
-تو همیشه به جای مریض هات تصمیم می گیری؟
خندیدم: مریض هام؟ مگه من دکترم؟
ماندانا دستم را گرفت و گفت:
نمی دونم چی هستی ولی هر چی هستی خیلی با حالی. با اون زبونت مار رو از لونه می کشی بیرون.
خندیدم:پس از لونه ات دربیا بریم چای بخوریم.
بعد از خوردن چای سریع خداحافظی کردم مادر و دختر به فرصتی برای تنها ماندن و حرف زدن احتیاج داشتند.البته فردای ان روز هم اوا هم مادرش به من تلفن زدند و برای کمک به ماندانا کلی تشکر کردند.
آن شب با تمام سر و صدایش سرانجام به پایان رسید. وقتی به خانه رسیدیم مادرم با خستگی گفت:
بیچاره زهره!دلم واقعا می سوزه لشکر سلم و تورن.
صدای پدرم بلند شد:
خوب برای همین اکبر سر کیسه رو شل کرده...
مادرم همان طور که مانتویش را در می اورد گفت: چقدر هم این بچه رو لوس کرده!اه!هر کاری می کنه هرهر می خندن انگار دیوونه شدن.اخه بچه 7 ساله با دست می زنه توی خامه ی کیک و می خوره؟همچین اکبر ازش عکس می گرفت انگار جایزه ی نوبل رو به محمد دادن.
صدای پدرم از اتاق بلند شد:
حالا چند سال دیگه خودشون هم در می مونن که چه کار کنن با این بچه ی لوس و ننر!
شهاب که حسابی عصبی و ناراحت بود غرید:
-دفعه دیگه لطف کنید بنده رو همراهتون نکشونید این طرف ان طرف هزار تا می تونستم انجام بدم امدم نشستم بین یک عده که فقط حرف چک سفته و پوند و دلار از دهنشون در میاد.
دلم برای عمه زهره با ان روحیه ی حساس و لطیف سوخت اگر ما طاقت چند ساعت را نداشتیم او چطور عمرش را می گذراند؟
صدای جیغ بلندی سکوت شب را شکست.دخترک هراسان و نفس بریده در رختخواب خیس از عرقش نشست.چشم های گشادشده اش در تاریکی برق می زد.اتاق از صدای نفس های سریعش پر شده بود.لحظه ای بعد صدای پاهایی در خانه ی بزرگ پیچید.دخترک وحشت زده از جا برخاست.سرش گیج می رفت.در تاریکی به طرف کمد لباسش دوید در کمد را باز کرد و خودش را به سختی میان لباس هایش جا داد.هیکل مچاله شده اش هنوز از ترس و وحشت می لرزید.با دست در کمد را نگه داشت.صدای ضربه هایی بر در اتاق فضا را شکافت.دخترک اما ساکت و هراسان در جایش باقی ماند.عاقبت در باز شد و صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد: رعنا ؟...رعنا کجایی؟ چی شده؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 16:59
نقل قول این ارسال در پاسخ
پرش به انجمن :