آخرین نگاه رادر آینه به خودم انداختم سر و وضعم مناسب بود.دوباره وسایل درون کیفم را بررسی کردم و با شنیدن صدای عجول شهاب داد زدم:
آمدم بابا...
از اتاق بیرون آمدم. شهاب با دیدنم عصبی گفت:
به به عروس خانم!...بابا بجنب دیرم شد!
شتابان کفش هایم را پوشیدم و در همان حال جواب دادم:
ا...هولم نکن شهاب!
با صدای مادر سر بلند کردم مادر با قرآنی کوچک جلوی در ایستاده بود و منتظر نگاهم می کرد. دوباره شهاب گفت:
صد نفر آینه به دست سایه کچل سرشو می بست!
مادر چشم غره ای به شهاب رفت و با ملایمت گفت:
بیا سایه جون!از زیر قرآن رد شو .الهی که موفق بشی.
سه بار از زیر قرآن رد شدم و صورت مادر را بوسیدم.دوباره صدای شهاب در آمد.
بسه بابا!بیا برو دیگه انگار می خواد بره کلاس اول!
همیشه همین طور بود. از وقتی یادم می آمد من و شهاب در حال جروبحث وسروکله زدن بودیم.شهاب دو سه سالی از من بزرگتر بود.با اینکه زیاد سر بهسر من میگذاشت پسر خوب و مهربانی بود که طاقت دیدن ناراحتی مرا نداشت واگر از دستش ناراحت می شدم آنقدر می رفت و می آمد تا از دلم درمی آورد. بهجز او یک برادر دیگر هم داشتم که چند سالی از شهاب بزرگتر بود.شروینازدواج کرده بود و به دلیل موقعیت شغلی اش در یکی از شهرستان های جنوبکشور زندگی می کرد.در افکارم غرق بودم که دوباره صدای شهاب بلند شد:
می گم واقعا شانس آوردی ها!اگه بابا هوس نمی کرد تو پارک قدم بزنه شایدهیچ وقت دکتر محتشم رو نمی دید...تو هم که عرضه ی کار پیدا کردن نداشتیحالا حالاها باید جیگر مامان رو می خوردی!
با حرص گفتم:
غلط کردی!کار پیدا کردن عرضه نمی خواد پول و پارتی می خواد.حالا به قول توشانس آوردم و پارتی پیدا کردم. واقعا اگر دکتر محتشم نبود حالا حالاها همکار گیرم نمی آمد.باید تا صد سال دیگه تو این روزنامه های به دردنخور نامهی خیالی جواب می دادم!
شهاب وارد بزرگراه شد و با پوزخند گفت:
خدا کنه تو این مدت خودت مالیخولیایی نشده باشی!
خنده ام گرفت و به فکر فرو رفتم. تقریبا سه چهار سال از فارغ التحصیل شدنممی گذشت.روزی که به عنوان روان شناس فارغ التحصیل شدم فکر می کردم هزاراننفر از من درخواست می کنند تا به عنوان مشاور در کلینیک شان مشغول به کارشوم.در رویاهایم می دیدم که شبکه های مختلف تلویزیون از من دعوت می کنندتا در برنامه هایشان به عنوان کارشناس شرکت کنم مردم برای وقت گرفتن از منسر و دست می شکنند و ناشران با رقم های بالا کتاب های کارشناسانه ی مرا درمورد مسائل مختلف می خرند.اما واقعیت این بود که پس از کلی دوندگی و نازافراد مختلف را کشیدن توانسته بودم در یک مجله ی ماهانه ی خاله زنکی بهعنوان مشاور فعالیت کنم.آن هم چه فعالیتی!نامه های خیالی مشکلات خیالی وجواب های کارشناسانه ی من!
واقعا که چقدر به رویاهایم نزدیک شده بودم.پولی هم که می گرفتم پس ازچندین ماه جمع کردن به قول شهاب می شد پول خرید یک جفت کفش نه چندانآبرومندانه!
تا این که چند ماه پیش پدرم جای رفتن به سرکار هوس پارک رفتن می کند.آن همصبح زود! آن طوری که خودش تعریف می کرد چند نفر پیر و پاتال هم در پارکمشغول ورزش کردن بودند با دیدن او سردسته ی گروه به جمع ورزشکاران دعوتشمی کند.پدرم می گفت همان لحظه صدا برایش بسیار آشنا بوده و با کمی دقتمتوجه می شود مرد میانسالی که همه را ورزش می داده همکلاس سابقش سید امیرمحمد محتشم است!
خلاصه بعد از کلی حال و احوال پرسی و تعریف از اینجا و آنجا نوبت به معرفیمن می رسد و پدرم پیش رفیق قدیمی اش درد دل می کند که بله! این سایه دررشته ی روانشناسی درس خوانده اما تا به حال کاری که به درد بخور باشه پیدانکرده دکتر محتشم هم نیمچه قولی به پدر می دهد و یکی دو هفته بعد دوبارهبا او تماس می گیرد که برای سایه کار جور کرده ام.یکی از دوستانش یککیلنیک مشاوره خانواده را اداره می کند می تواند یک اتاق مشاوره در اختیارسایه بگذارد تا به طور پورسانتی کار کند.پدرم با خوشحالی این خبر را به منداد و من هم روی هوا قبول کردم.برای شروع عالی بود گرچه به قول شهاب تاچند ماه باید قید پول درآوردن را می زدم.چون حقوقی به من نمی دادند و فقطدر ازای ساعات مشاوره پولی پرداخت می کردند که آن هم به دلیل ناآشنا بودنمردم با من منتفی بود.با همه ی این احوال خودم امیدوار بودم که پس از چندهفته سرم شلوغ شود و سرانجام مدرکم به درد بخورد.
صدای شهاب افکارم را بر هم زد.
پس چرا پیاده نمی شی؟والا رسیدیم...
به ساختمان سه طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم نگاه کردم.نمای ساختمان سنگمرمر بود با پنجره هایی به رنگ سبز.ضاهرش که چنگی به دل نمی زد.تابلویبزرگ و آبی رنگی سر در درمانگاه آویزان شده بود که رویش با حروف درشت سفیدرنگ نوشته شده بود:
مرکز مشاوره ی خانواده ی شماره ی 3
شهاب با خنده گفت:
به به! عجب آسمان خراشی!
بی توجه به طعنه هایش پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.
کوچه ی خلوت و ساکتی بود با درخت های تناور چنار و خانه های چند طبقه و کهنه ساخت.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمان حرکت کردم. صدای شهاب بلند شد:
ما هم که چوب خشکیم!حداقل یک خداحافظی خشک و خالی بکن.
عجولانه با شهاب خداحافظی کردم و وارد ساختمان شدم.بوی مواد تمیز کنندهفضا را پر کرده بود.در و دیوار پر از شعار های بهداشتی و سلامت روانیبود.از چند پله بالا رفتم و جلوی در اتاق رییس کلینیک ایستادم.چند ضربه بهدر نواختم و وارد شدم.دکتر شمیرانی مرد موقر و مودبی بود با قدی بلند وموهایی سفید.رفتار خشک و جدی اش باعث ترسی بی دلیل می شد.چند بار برایاشنایی و صحبت راجع به کار با او برخورد داشتم.با دیدن من سرش را از رویکتابی که مطالعه می کرد بلند کرد و جواب سلامم را داد.با دست اشاره کردروی یکی از دو صندلی اتاقش بنشینم.بعد با لحنی جدی گفت:خوب خانم کمالیامیدوارم امادگی کامل داشته باشید.روزهای زوج از 8 صبح تا 12 بعدازظهرروزهای فرد از2 تا 6 بعدازظهر منتظرتان هستیم.در مدتی که ساعت کاری محسوبمی شود از اتاقتان مگر برای کارهای ضروری خارج نشوید.هر سوالی برایتان پیشمی آید با خودم در میان بگذارید وجدا توصیه می کنیم از برخورد عاطفی واحساسی با مراجعین بپرهیزید. سوالی هست؟
سری تکان دادم:
فعلا که خیر ولی بعدا اگر سوالی داشتم مزاحمتان می شوم.
دکتر از جا برخاست و گفت:
خوب پس بفرمایید اتاق شما طبقه ی دوم شماره ی 3 است.
همان طور که از پله ها بالا می رفتم در دل به حرف های دکتر شمیرانی می خندیدم.
چنان می گفت ساعت 8 که انگار صدها نفر پشت در اتاق من منتظر بودند.
طبقه ی بالادرست مثل طبقه ی اول بود.یک سری صندلی فایبرگلاس سبز که بهزمین پیچ شده بودند در کنار دیوارها قرار داشت.میز بلندی در گوشه ای ازسالن قرار داشت که بالایش با شیشه پوشانده شده بود و رویش نوشته شده بوداطلاعات.دختر جوانی پشت میز نشسته و سخت مشغول مطالعه بود همان طور که بهطرف اتاق 3 می رفتم نگاهی به اطراف انداختم.یکی دو نفر روی صندلی ها نشستهبودند ولی معلوم بود منتظر ورود من نیستند.چون چشم به در اتاق شماره ی 1داشتند.دخترک با دیدن من که با دستگیره ی اتاق ور می رفتم سربلند کرد وباصدایی یخ و بی روح پرسید:
کاری داشتید؟به طرف میزش رفتم و گفتم:
من کمالی هستم دکتر شمیرانی گفتند در اتاق 3 بنشینم.
دخترک نگاهی به برگه های روی میز انداخت و گفت :
بله...حالتون خوبه؟من نازنین احمدی هستم منشی این طبقه اگر کاری داشتید در خدمتم.
بعد کلیدی از سوراخ بین شیشه ها به طرفم دراز کرد و گفت:
بفرمایید این کلید اتاقتان وقتی کارتان تمام شد تحویل بدهید.
کلید را گرفتم و به اهستگی در اتاق را باز کردم.با دیدن اتاق وا رفتم.یکاتاق ساده و بی روح و کوچک بود.یک میز و صندلی روبروی در قرار داشت.دو مبلراحتی جلوی میز و یک کتابخانه که چند کمد کوچک در قسمت پایین داشت اثاثیهاندک اتاق را تشکیل می داد.یکی دو تابلو ارزان قیمت و زشت هم به درودیواراویزان بود.پشت میز نشستم و کیفم را در یکی از طبقات خالی کتابخانهانداختم.این اتاق بدجوری خشک و بی روح بود.هر ادم سرزنده و بانشاطی را همکسل و افسرده می کرد چه رسد به افرادی که دارای مشکلاتی هم بودند.تا ظهرخبری از مراجعین مشتاق نشدفقط یکی دو بار خانم احمدی برایم چای اورد.از بیحوصلگی در حال انفجار بودم.در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا حداقلکتاب یا روزنامه ای با خودم نیاوردم که سرم گرم شود.
انقدر به در و دیوار زل زدم از پنجره ی کوچک اتاق به حیاط کثیف و دود گرفته ی ساختمان خیره شدم تا سرانجام ساعت کار به پایان رسید.
وقتی از اتاقم بیرون می امدم خانم احمدی گفت:
خسته نباشید.
با لبخندی به سویش رفتم و گفتم:
واقعا از بیکاری و یک جا نشستن خسته شدم.اینجا همیشه انقدر خلوته؟
سری تکان داد و خندید. دختر با نمکی بود با چشم و ابروی مشکی وصورت سبزه موقع خندیدن تمام دندان های مرتبش را نشان می داد و چشمانش را می بست.
-نه خانم کمالی همیشه خلوت نیست بعدازظهر اغلب شلوغ می شه.
همان طور که کلید را به طرفش می گرفتم گفتم:خوب فردا معلوم می شه.
وقتی به خانه رسیدم مادرم فوری جلو دوید و با امیدواری پرسید:
-خوب سایه جون؟چطور بود؟
خنده ام گرفت گفتم:
عالی بود ده تا مشاوره داشتم مشکل هزار نفر رو هم تلفنی حل کردم.
مادرم با ناباوری به من نگاه می کرد:
راست میگی؟ باخنده گفتم:
خوب معلومه که راست نمی گم! از صبح توی اتاق سه در چهار بی ریختی نشسته بودم و موزاییک های کف اتاق رو می شمردم.
مادرم هم خندید:
خوب روز اول بود دیگه مادر جون نباید خیلی توقع داشته باشی.
پشت میز اشپزخانه ولو شدم و گفتم:
ناهار چی داریم؟
-زرشک پلو ولی اول پاشو دستت رو بشور هنوز باید به تو بگم چی کار کنی چی کار نکنی؟
مادرم زن قد کوتاه و تقریبا چاقی بود.صورتش پر از مهربانی و دلسوزی بود. موهای کوتاهش دور صورتش را می پوشاند.ابروهای نازک و چشم های درشت و قهوه ای رنگش با دماغ کمی گوشت الود و لبان کوچکش متناسب بود.پوستش سفید و بی نهایت صاف و لطیف بود.در اینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم.من اصلا شبیه مادرم نبودم. بیشتر شبیه یکی از عمه هایم بودم. عمه زیبا که مادربزرگم می گفت در جوانی واقعا زیبا بوده است. قد من برعکس مادرم بلند بود. استخوان بندی ظریفی داشتم. پوستم گندمی بود. با دقت به صورتم زل زدم. ابروهای نازک و بلندی داشتم که خدا را شکر خیلی موهای اضافه نداشت. چشم هایم درشت و مشکی بود با مژه های بلند و برگشته دماغم هم خدا را شکر کوتاه و کوچک بود و با اینکه کمی گوشتی بود ولی انقدر بد نبود که به زیر تیغ جراحان پلاستیک برود.لب های گوشت الود و غنچه ای داشتم که شخصا مورد پسندم بود. گونه هایم خیلی برجسته نبود اما در موقع خندیدن دو چال عمیق در طرفینش می افتاد که باز هم خودم خیلی دوستشان داشتم.موهایم صاف و مشکی و بلند بود به قول شهاب مثل موی گربه صاف و نرم بود.با اینکه نزدیک 26 سال سن داشتم اما قیافه ام کوچکتر از سنم نشان می داد.شروین و شهاب اما شبیه هم بودند.قد بلند و ابروهای پر و پیوسته و موهای مجعد را از پدرم و استخوان بندی درشت و چشم های قهوه ای و پوست سفیدشان را از مادرم به ارث برده بودند.
صورت هایشان پر از خطوط محکم بود و چانه ها و فک مربع شکلشان نمایانگر لجبازی و به قول مادرم نحسی شان بود.هر دو بسیار یکدنده و لجباز و در عین حال مهربان و دل رحم بودندو شکر خدا به دلیل اینکه از از من بزرگتر بودند خیلی مرا لوس می کردند و هوایم را داشتند. البته شروین از وقتی ازدواج کرده بود کمتر فرصت داشت و بعد از اینکه به ماهشهر منتقل شده بود خیلی کم همدیگر را می دیدیم. با صدای مادر به خود امدم.
-سایه رفتی دستتو بشوری یا حموم کنی؟بیا دیگه...
با عجله دست و صورتم را خشک کردم و به اشپزخانه رفتم. با دیدن پدرم سلام کردم. پدرم همیشه ظهر به خانه می امد وبعد از صرف نهار و استراحتی کوتاه دوباره به سرکار برمی گشت. البته از وقتی بازنشسته شده بود با چند نفر از دوستانش یک بنگاه معاملات املاک باز کرده و سزش گرم شده بود.بنگاه به خانه نزدیک بود و ده دقیقه یک ربع پیاده روی با خانه فاصله داشت.پدرم ماشین را به شهاب داده بود تا راحت تر به کار و درسش برسد و البته به این شرط که منو مادر را هم هر کجا که بخواهیم برساند.
پدرم با لبخند جوابم را داد:
علیک سلام خوب امروز چطور بود؟
-هیچ خبری نبود. از صبح تا ظهر پشه پروندم.
مادرم دوباره گفت:
باباجون عجله نکن روزهای اول هر کاری همینطوریه!
پدرم سری تکان داد:
آره باباجون عجله کار شیطونه.
می دانستم که شب شهاب کلی مسخره ام می کند و می خندد اما باید خونسرد باقی می ماندم و امیدم را از دست نمی دادم.
با دقت به همه جا نگاه کردم.مبل ها دور یک میز بیضی چیده شده بود.گلدان پر از گل های مریمعطرشان فضا را آکنده بود.میز ناهارخوری در سمت دیگر سالن خوب گردگیری شده بود و از تمیزی برق می زد.خم شدم و ریشه های فرش را در زیر فرش جمع کردم.خانه ی ما در طبقه ی دوم یک ساختمان سه طبقه واقع بود.سه اتاق خواب تقریبا کوچک با یک حال و پذیرایی که شکل L بود.چند مبل راحتی در حال جلوی تلویزیون قرار داشت و در پذیرایی یک دست مبل و میز ناهارخوری استیل چیده شده بود که من از رنگ پارچه شان بدم می آمد اما مادرم می گفت این رنگ سنگین است و به فرش ها می آید.تقریبا دو هفته از شروع کارم در مرکز مشاوره می گذشتاما هنوز مثل روز اول از بیحوصلگی و بیکاری در رنج بودم.در این مدت فقط یک مراجعه کننده داشتم که او هم بعد از دیدن من و فهمیدن اینکه سنم کم است و تازه کارم معذرت خواهی کرده و در میان بهت و حیرت من اتاق را ترک کرد.با شنیدن صدای مادرم از جا پریدم:
-سایه بیا این ظرف میوه رو بذار سر میز...
برای شام قرار بود دکتر محتشم و خانواده اش به خانه ی ما بیایند.پدرم می خواست از دوست قدیمی اش دعوت کند تا به خاطر کاری که برای من پیدا کرده بود تشکر کند.شهاب هم هربار پدر قصد می کرد تا به خانه ی دکتر زنگ بزند و دعوتشان کند می گفت:
بابا هنوز وقتش نیست سایه فعلا مگس می پرونه اینکه تشکر نداره!
البته شهاب شوخی می کرد و پدرم هم می خندید.تا اینکه سرانجام برنامه ی دکتر محتشم جور شده و قرار بود شب برای صرف شام به منزل ما بیایند.با آنکه تازه از کلینیک آمده بودم به کمک مادر رفتم چون از صبح دست تنها همه ی کارها را رها کرده و برای شب چند جور غذا تهیه دیده بود.چند دقیقه پس از رسیدن شهاب به خانه دکتر محتشم هم به اتفاق خانم و دو پسرش رسید. دکتر قدبلند و هیکل دار و موهای سرش کم پشت و سفید و صورتش پر از جذبه بود. زن دکتر خانم ظریف و متشخصی بود با موهای مش شده و صورت جذاب.با اینکه سن و سالی که داشت زیاد بود اما هنوز زیبا و ملیح مانده بود. پسران دکتر هر دو قدبلند و هیکل دار بودند.مثل دوقلوها کت و شلوار یک رنگ به تن داشتند اما معلوم بود چند سالی با هم تفاوت سنی دارند.
سیاوش پسر بزرگتر خانواده ی محتشم مثل پدرش پزشک شده و تازه نامزد کرده بود.صورت جوانش جذاب و خندان بود.م.های مشکی اش در جلوی سر کم پشت شده و ابروهای پر و دماغ استخوانی اش بیشتر از بقیه ی اجزای صورتشبه چشم می آمد.کیارش پسر کوچکتر مهندس کامپیوتر بود و آن طوری که مادرش با آب و تاب تعریف می کرد به تازگی شرکت طراحی نرم افزار تاسیس کرده بود.کیارش بر عکس برادرش موهای پرپشت خرمایی رنگ و چشم و ابرویی روشن داشت.بینی اش کوچک بود اما همان انحنای ظریف بینی مادرش را داشت.وقتی مراسم معارفه به پایان رسید و همه روی مبل ها جا گرفتند دکتر محتشم رو به من کرد و پرسید:
-خوب سایه خانم با کار چطورید؟دکتر شمیرانی که اذیتتون نمی کنن؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
نه اگر ما دکتر را اذیت نکنیم ایشان به جز لطف کاری در حق بنده نکرده اند...کار هم به لطف شما بد نیست...
شهاب زیر لب گفت:
منظور از بد نیست یعنی اصلا نیست!
پسران دکتر خندیدند و خود محتشم پرسید:چطور؟
چشم غره ای به شهاب رفتم که اثری نداشت. شهاب با خنده گفت:
-جناب محتشم تا به امروز که خواهر ما به جز حشرات اتاقش کس دیگری را راهنمایی نکرده...
دوباره همه خندیدند. از حرص به خود می پیچیدم.دلم می خواست گوش شهاب را محکم بکشم تا بلکه خفه شود.مادر که پی به خشم من برده بود گفت:
-بفرمایید تو رو خدا...قابل دار نیست.
وبا این جمله شهاب دهان بزرگش را بست و ظرف میوه را جلوی مهمانان گرفت. بعد از شام صحبت ها گل انداخت و تا حدودی همه با هم اشنا شده بودند.من و شهاب هم همراه دو پسر دکترروی مبل های هال نشسته بودیم و صحبت می کردیم.سیاوش که بسیار خون گرم تر از برادرش بود رو به شهاب کرد و پرسید:
-راستی بابا می گفت شما یک برادر دیگر هم دارید...ایشون کجا هستند؟
شهاب خندید:
ایشان جایی هستند که عرب نی می اندازد.
دوباره هر دو پسر محتشم خندیدند و کیارش گفت:
چقدر شما شوخ هستید.
شهاب با لحنی جدی جواب داد:
شوخی از خودتونه من راستشو گفتم.شروین تو پتروشیمی کار می کنه به خاطر کارش الان تقریبا دو سه سالی هست که منتقل شده به ماهشهر...
این بار سیاوش هم خندید:
پس واقعا همان جایی است که عرب نی انداخت! بعد در حالیکه سعی می کرد دیگر نخندد از شهاب پرسید:
شما کجا مشغول هستید؟
شهاب شانه ای بالا انداخت:
به طور نیمه وقت توی یک شرکت طراحی و تجهیز پست...
کیارش با تعجب گفت:پست؟
-صندوق پست نه خیر! پست برق...
سیاوش با علاقه پرسید:
پس چرا نیمه وقت؟
شهاب دستش را دراز کرد و یک سیب برداشت:
-چون بقیه ی روز کلاس دارم هنوزم درسم تموم نشده.البته دارم فوق لیسانس می گیرم.
از حرف های پسرها حوصله ام سر رفته بوددلم می خواست به اتاقم بروم که این بار سیاوش رو به من گفت:
سایه خانم شما چه کار می کنید؟شنیدم رشته ی روان شناسی خوندید.
بی میل گفتم:
بله ولی هنوز که کاری با این مدرک انجام نداده ام.
کیارش در نهایت تعجب لبخندی زد و گفت:
هیچ نگران نباشید.این به خاطر شما یا تازه کار بودنتان نیست.به دلیل فرهنگ غلط مملکت ماست.تو ایران اگر کسی تمایل به کشتن مادر خودش هم داشته باشد محال است برای درمان یا مشاوره به کسی مراجعه کند.خیلی هم حق به جانب می گویند مگر ما دیوانه ایم؟حالا مرد می خواد بهشون بگه ای یه کمی!همین طور بگیر و برو جلو برای مشکلات کوچک تر که اصلا حاضر نیستند به مشاور رجوع کنند.در حالی که تو خارج همه ی افراد یک روانشناس و یک وکیل خصوصی دارن که بدون انها اب هم نمی خورن!خیلی دلم میخواد به همه ی ادم هایی که تو ایران انقدر سنگ خارجی ها و خارج رفتن رو به سینه می زنن بگم واقعا حاضرید کمی در کارهای خوب از انها تقلید کنید؟
من خودم چند سالی انجا بوده ام...اصلا از ان خبرهایی که مردم اینجا فکر می کنند نیست.کار کردنشان واقعا کار کردن است نه مثل اینجا که از هشت ساعت فقط نیم ساعت کار مفید می کنند و بقیه ی روز را یا به غیبت مشغولند و یا جدول حل کردن!
انجا برای هر مشکل کوچکی چه شخصی چه خانوادگی فوری می پرن پیش مشاور برای گرفتن کوچک ترین حقشان وکیل می گیرند نه مثل ما که برای هر مشکلی خودمون باید بریم دادگاه و چند سال شخصا از این اتاق به اون اتاق و از این کلانتری به اون کلانتری برویم آخرش هم یا از صرافت می افتیم یا شخصا حقمان را می گیریم و وارد یک دعوای بزرگتر می شویم!
کیارش ساکت شد و شهاب با خنده گفت:
عزیزم تو امسال کاندید ریاست جمهوری شو از من به تو نصیحت! بد نمی بینی!
کیارش بدون انکه بخندد گفت:
این یه واقعیته! ما هنوز خیلی کارها رو بلد نیستیم ولی شعار می دیم خارجی ها این طور این طور خارج آن طور! بابا جون ما یک قانون ساده ی کپی رایت رو نمی تونیم رعایت بکنیم...
شهاب با تعجب گفت: چی چی رایت؟
کیارش جدی ادامه داد:
یعنی رعایت حق ناشر یک اثر حالا هر اثری. همین الانش ما با هزار تا بدبختی یک نرم افزار تهیه می کنیم و کلی هزینه و وقت روش می ذاریم تا وارد بازار می شه زرت و زرت از روش کپی می گیرن و دست همه پخش می شه بدون اینکه از خود صاحب نرم افزار اجازه بگیرن و یه پولی بهش بدن!
باز بحث به جایی کشیده شده بود که داشت حوصله ام سر می رفت که دوباره سیاوش به داد رسید:
خوب حالا کیارش جوش نزن تو یک نفری نمی تونی همه چیز رو درست کنی!
بعد رو به من کرد و پرسید:
حالا پیش دکتر شمیرانی هستید؟
با سر تصدیق کردم اذامه داد:
من هر از گاهی مریض هایی دارم که مشکل جسمی شون بیشتر به دلیل مشکلات روحیه از این به بعد برای درمان و مشاوره می فرستمشون پیش شما...
لبخند زدم:خیلی ممنون می شه بپرسم تخصصتون چیه؟
سیاوش روی مبل جا به جا شد:
خواهش می کنم من متخصص ارتوپدی هستم بعضی وقتها شکستگی های بیمارانم به دلیل دعواهایی است که در خانواده دارند یا مشکلات روانی خودشان است که مثلا هوس می کنند از یک بلندی بپرن پایین...
شهاب با تعجب نگاهش کرد: جدا؟
با پوزخند جواب دادم:
نخیر اینها همه قصه و افسانه است. ما توی یک دنیای عالی زندگی می کنیم همه ی ادم ها در کمال صلح و صفا با هم رفتار می کنند و این خبرهای مربوط به جرم و جنایت مال سیاره ی دیگری است ...
شهاب سری تکان داد:
خوب بابا اصلا دنیا پر از پارانوئید و و شیزوفرنیاست!بر منکرش لعنت!فقط مسئله اینه که هنوز انقدر دیوانه نشدن که بیان پیش تو!
سیاوش به میان حرف شهاب رفت:
-اتفاقا اشتباه می کنی شهاب جان! همان طور که در میان پزشکان مطب جوان ها با پشتکارتر و باهوش ترند در علم روان شناسی هم دیگر نوبت جوان هاست.امروزه جوان ها با علم روز اشنا هستند با جدیدترین شیوه ها و مسائل متعدد روبرو می شوند.
البته نمی توان تجربه و علم پیشکسوتان را منکر شد اما این جوان ها هستند که انگیزه ای برای موفقیت دارند و برای هر مریض نهایت تلاششان را می کنند...
شهاب دست هایش را بالا اورد و گفت:
خوب بابا ما تسلیم شدیم اصلا از فردا خودم می رم پیشش یک چند وقتیه احساس می کنم دلم می خواد خواهرم را بکشم!
کیارش با صدای بلند خندید و گفت:
قربون دهنت!انگار این بیماری مسری است چون منم به خون برادرن تشنه شده ام...
همه در حال شوخی و خنده بودند اما من به حقیقتی فکر می کردم که در لا به لای سخنان سیاوش بود.
وقتی دکتر محتشم و خانواده اش می خواستند خانه ی ما را ترک کنند دکتر به زور و قسم پدر و مادر را وادار کرد تا یک شب برای شام به خانه ی انها برویم.انگار در مدتی که ما بچه ها با هم صحبت می کردیم به بزرگترها بیشتر از ما خوش گذشته بود چون وقتی دکتر محتشم و خانواده اش با ماشین مدل بالایشان از جلوی خانه دور شدند مادرم گفت:
جلال!عجب شانسی اوردی که دوباره رفیقت را پیدا کردی!
پدرم با خنده پرسید:چطور مگه؟
-خوب اخه من هم یک دوست خوب پیدا کردم.این بدری خانم زن فوق العاده ای است.نمی دونی چقدر مطلع و داناست!ادم از حرف زدن باهاش سیر نمی شه.بعد رو به من و شهاب کرد و گفت:
شما چی می گید؟بچه های دکتر چطور بودند؟
وقتی من حرفی نزدم شهاب گفت:
پسرهای خوب و خوش صحبتی بودند. در ضمن انگار اینده ی شغلی سایه به دکتر و پسرش بستگی داره...
مادرم مشکوک پرسید:چطور؟
با خنده گفتم:هیچی پدرش برایم کار پیدا کرد و قرار است پسرش برایم مریض بفرستد. حالا شهاب بل گرفته و طبق معمول بهانه ای برای مسخره کردن من پیدا کرده است.
شهاب همان طور که ظرف های پر از اشغال میوه را تمیز می کرد جواب داد:
-بنده غلط می کنم شما رو مسخره کنم عزیزم!قربون اون چال های لپت بشم!من مطمئنم که تو هما طور که بهترین خواهر دنیایی بهترین روان شناس دنیا هم می شی!
مادرم در حالی که ظرف ها را جمع می کرد گفت:
-تواگر این زبون رو نداشتی شهاب!گربه می بردت.
شهاب هم خندید:حالا نمی شه همین طوری گربه ببره؟!...