از ته دل خندیدم.چقدر از داشتن چنین برادر مهربان و شوخی خدا را شکر می کردم.اگر یک روز شهاب خانه نبود خانه به قول پدرم ماتمکده می شد.با به یاد اوردن حرف های سیاوش و قول همکاری او خیالم کمی راحت شده بود و امید در دلم خانه کرد.
سرانجام روزی که انتظارش را می کشیدم رسید.بعدازظهر یک روز پاییزی بود که تلفن روی میزم زنگ زد.در حال مطالعه ی روزنامه بودم گوشی را که برداشتم صدای نازک خانم احمدی در گوشم پیچید:
ببخشید خانم کمالی مراجعه کننده دارید...
آشکارا دست و پایم را گم کردم با عجله گفتم:
خوب بفرستش بیاد تو...
فوری روی میزم را جمع کردم.مقنعه ام را مرتب کردم و به اطراف نگاه کردم.تقریبا یک ماه از شروع کارم می گذشت حالا اتاقم نسبت به روز اول با روح تر و قشنگ تر بود.چند گلدان کوچک در اطراف گذاشته بودم و چند تابلوی آبرنگ زیبا به دیوارها آویزان کرده بودم.صدای چند ضربه به در از جا پراندم.با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:بفرمایید.
در باز شد و زن تقریبا جوانی وارد اتاق شد.با دقت نگاهش کردم.صورت بانمکی داشت قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی که در چادر مشکی پوشانده شده بود.جواب سلامش را دادم و اشاره کردم روی مبل بنشیند.نشست و سرش را پایین انداخت.با لحنی که دلم می خواست مشتاق جلوه کند گفتم:
بفرمایید در خدمتتان هستم.
زن با صدای ضعیفی گفت:
راستش شما رو دکتر محتشم معرفی کردن...البته چند وقتی می شه امروز دیگه تصمیم گرفتم بیام...دیگه به اینجام رسیده...
با دست به گلویش اشاره کرد.با توجه به دروسی که در دانشگاه خوانده بودم می دانستم که من باید شروع کنم.باید با سوالات کوتاه او را ترغیب به گفتگو می کردم.
نفس عمیقی کشیدم گفتم:
بسیار کار خوبی کردید.حالا میشه اسمتان را بگویید.
یک برگ کاغذ از کشویم در اوردم و منتظر نگاهش کردم.
-اسمم مریم مرادی است.
-چند سالتونه؟
-28 سال
-متاهل هستید؟
-بله یک دختر چهار ساله هم دارم.
نگاهش کردم:خوب مشکلتون چیه؟
نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
تقریبا هفت ساله ازدواج کردم.اوایل ازدواجمون فکر می کردم خوشبخت ترین زن عالمم!