عاشق شوهرم بودم اون هم عاشق من بود...البته می گفت که بود حالا دیگه زیاد مطمئن نیستم.
-چرا دیگه از این عشق مطمئن نیستید؟
سری تکان داد و با دستمالی که در دستش مچاله کرده بود چشمانش را پاک کرد.
-نمی دونم تو این مدت چطور تونسته منو تا این حد پایین بکشونه!قبل از ازدواج کار می کردم چندین دوست صمیمی و خوب داشتم به سر و وضعم اهمیت می دادم...اما حالا هیچی نیستم یه زن بی حوصله و افسرده که حتی حوصله ی سر و کله زدن با بچه اش را هم نداره...
دوباره چشم هایش را با دست پاک کرد.منتظر نگاهش کردم وقتی حرفی نزد گفتم:
شما در حال حاضر از چی بیشتر شاکی هستید؟
سرش را پایین انداخت صدایش به زحمت در می امد:
-از همه چی بیشتر از همه از دست خودم تقصیر خودمه نمی دونم کجای کاراشتباه کردمهمش از خودم می پرسم چه کاری کردم که مردی که انقدر اول ازدواج دوستم داشت و لی لی به لالایم می گذاشت حالا همش منتظر بهانه است دیگه دوستم نداره...
چند لحظه ساکت شد و بعد دوباره شروع به صحبت کرد:
-احساس می کنم همه ی کارام اشتباه است.هر حرفی می زنم سعید می گه چرت و پرته موهامو درست می کنم یا توجه نمی کنه یا می زنه تو ذوقم! از دوستانم خوشش نمی اد. میگه یه مشت خاله زنک و عوضی اند نوارهایی که گوش می دم یا کتاب هایی که می خونم به نظرش قدیمی و به قول خودش املی است!حتی تربیت بچه مون رو هم قبول نداره و دائم ازم ایراد می گیره...
با ملایمت پرسیدم:
خوب شما با شوهرتون در مورد این مسائل صحبت نمی کنید؟شاید از موضوعی ناراحته و اینها فقط بهانه است!
- نمی دونم ولی بارها ازش پرسیدم باهاش صحبت کردم ولی بی نتیجه بوده البته کمی حق داره من خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت نیستم الان هم که خیلی چاق شدم...خوب حق داره از من راضی نباشه...(غلت کرده!) یعنی خود من هم بی تقصیر نیستم!
به چشمانش که پر از احساس گناه بود خیره شدم و گفتم:
-ببینید خانم مرادی اولین قدم برای حل این مشکل اینه که شما احساس تقصیر و گناه نکنید. دلیلی نداره که اگر سلیقه تان با شوهرتان فرق دارد احساس گناه کنید هیچ دو نفری در دنیا پیدا نمی شوند که علایق و سلایقشان شبیه هم باشد.در ضمن گاهی استقلال رای و عقیده برای به دست اوردن اعتماد به نفس لازم است.شما با هم درگیری هم دارید؟با خجالت گفت:
بله البته بیشتر مواقع با داد و فریاد سعید تموم میشه ولی گاهی هم کنترلشو از دست میده و ...
با لحنی که سعی کردم عادی باشد پرسیدم:
زد و خورد هم دارید؟سرش را تکان داد:
بعضی وقتها دستم را می پیچاند(الهی دستش قلم بشه!) برای همین رفته بودم پیش دکتر محتشم فکر کردم دستم شکسته اما خدا رو شکر فقط ضرب دیدگی بود.