پدرم قاشقش را در هوا تکان داد:ببینیم و تعریف کنیم!
بعد رو به مادرم کرد و گفت:
راستی شهره زهره امروز زنگ زده بود بنگاه انگار زنگ زده خونه تو نبودی برای 5 شنبه همه رو دعوت کرده خونش...
مادرم با تعجب پرسید:چه خبره؟
شهاب دوباره مزه ریخت:حتما اکبر اقا گنج پیدا کرده...
اکبر اقا شوهر عمه زهره ام بود که به خساست در تمام فامیل مشهور بود.بیچاره عمه زهره با داشتن 3 بچه در تنگنای مالی زندگی می کرد و با اینکه همه می دانستند اکبر ثروتمند است خودش این موضوع را باور نداشت.بابام از پشت میز بلند شد و گفت:
من هم درست نمی دونم ولی انگار تولد محمد است.
مادرم اخم هایش را در هم کرد:
واه واه تخم دو زرده کردن!بیچاره مرجان و مژگان که تا حالا دیگه دم بخت هستند از این تولدها به خودشون ندیدن این محمد لوس فقط تحفه ی نطنزه؟
شهاب حق به جانب گفت:
خوب مادر من!حق دارن پسر چیز دیگه ای است ادم صدتا دختر داشته باشه پسر نداشته باشه انگار اصلا بچه نداره...
مادرم عصبی نگاهش کرد:بیخود خودتو عزیز نکن دختر و پسر هیچ فرقی ندارن هر دو یک جور دردسر و زحمت دارن!
زنگ تلفن فرصت جواب دادن از شهاب را گرفت با یک خیز گوشی را برداشت.بشقاب های کثیف را از روی میز جمع کردم و در ظرف شویی گذاشتم می خواستم بشورمشان که شهاب صدایم کرد:
-استاد بزرگ!با شما کار دارن.
همان طور که به طرف تلفن می رفتم پرسیدم:کیه؟
شهاب دهانش را غنچه کرد و با صدایی جیغ مانند گفت:آوا! دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوشی را گرفتم.شهاب همیشه اوا را مسخره می کرد.آوا یکی از دوستان خوب و صمیمی ام بود که در دوران دانشگاه با او اشنا شده بودم.دختر بانمک و زرنگی بود که جواب های تند و تیزش به شهاب حسابی او را عصبانی می کرد.شهاب پشت چشمی نازک کرد و از تلفن دور شد. با خنده گفتم:
-سلام آوا جون...
صدای نازکش در گوشی پیچید:
سلام چطوری؟چه کار می کنی؟چه خبرا؟
-هیچی سلامتی...
خندید:باز هم سلامتی؟خسته شدم از بس این خبرو دادی.
پرسیدم:خوب مثلا چه خبری می خوای؟
-چه می دونم شوهری عروسی نامزدی ...چیزی!همش سلامتی!
باخنده گفتم:خوب خودت چی؟خبری هست؟
-50 درصد قضیه ی من حله...
با خوشحالی گفتم:جدی می گی؟مبارکه...حالا کی هست؟
آوا هم خندید:هنوز خودمم نمی دونم!
-یعنی چی؟
-خوب من گفتم 50 درصد قضیه حله اونم خودم هستم که اماده ی ازدواجم ولی 50 درصد دیگه که داماد باشه هنوز مونده!
با خنده گفتم:مسخره تو هم ما رو می ذاری سر کار حالا واقعا چطوری؟
صدای اوا هم جدی شد:
خوبم هنوز تو همون دبیرستان مشغولم ولی احتمالا برای اخر هفته تو بیمارستان روانی بستری می شم واقعا دارم دیوونه می شم!
-خوب هر کاری یک سختی هایی داره انقدر خودتو اذیت نکن مامان چطوره؟
ماندانا خوبه؟صدای آوا پر از نگرانی شد:
اتفاقا برای همین بهت زنگ زدم.مانی الان چند وقته تو خودشه دایم میره تو اتاقش در رو خودش می بنده هر چی هم باهاش صحبت می کنم و سعی می کنم از این حالت درش بیاورم نمی شه گفتم شاید تو بتونی ازش حرف بکشی می دونی مانی همیشه تو رو دوست داشته...
چند لحظه ساکت ماندم.صدای آوا بلند شد:
سایه؟الو؟...
-بله صداتو میشنوم.دارم فکر می کنم.اگه تو فکر می کنی ماندانا با من حرف می زنه باشه میام ولی بعید می دونم اگه به تو چیزی نگفته به من بگه...
-چرا میگه من خواهرشم بعضی وقتها هم از دستش عصبی میشم و سرش داد می زنم.شاید چیزی هست که می ترسه به من بگه ولی به تو میگه مطمئنم.
سری تکان دادم و گفتم:
باشه صبح روز 3 شنبه میام خونتون ماندانا هست؟
-آره الان چند وقته بیرون نمی ره.
وقتی گوشی تلفن را روی دستگاه می گذاشتم شهاب پرسید:
-چی شده؟چرا رفتی تو هم؟
-هیچی چیز مهمی نیست خواهرش یه کم ناراحته...
شهاب بر خلاف انتظارم گفت:
گفتی خواهر یاد یک چیزی افتادم یکی از همکارای منم تو شرکت دنبال یک روان شناس خوب می گرده انگار خواهرش گوله کرده...