با تعجب نگاهش کردم:چی؟
شهاب خندید:گوله کرده دیگه!یعنی تو خودشه...
بعد انگشتش را کنار شقیقه اش پیچاند:یک کم قاطی کرده...
همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:خوب ادرس کلینیک رو بهش بده.
جواب شهاب را نشنیدم همان طور که ظرف ها را می شستم به فکر ماندانا افتادم.
ماندانا خواهر کوچک آوا بود.دختر نسبتا زیبا و بی نهایت کم طاقت و زودرنجی بود.پدر و مادر اوا سال ها پیش وقتی ماندانا هنوز دختر کوچکی بود از هم جدا شده بودند و این موضوع به شدت ماندانا را ازار می داد.گاهی وقت ها در میان حرف هایش گوشه کنایه هایی می زد که اغلب متوجه مادرش بود و من حس می کردم از دست مادرش دلخور است و یا شاید از پدرش به دلیل ترک انها کینه به دل گرفته است.اما با این حال دختری نبود که مستقیم حرفش را بزند و حرف هایش بیشتر در قالب رفتارش نمود پیدا می کرد.
آن شب وقتی می خواستم بخوابم دو مسئله فکرم را مشغول کرده بود یکی خانم مرادی و دیگری ماندانا دلم می خواست بدانم مشکلشان چقدر جدی است؟
صدای بلند موسیقی کم کم داشت باعث سردردم می شد. آهسته و بی سر و صدا بلند شدم و به حیاط رفتم. هوا کم کم سرد می شد و درختان لخت و بی برگ به خواب می رفتند.روی صندلی کوچکی در حیاط نشستم. خانه ی عمه زهره دو طبقه بود. طبقه ی بالا را اجاره داده بودند به یک زن و شوهر تقریبا مسن که همه ی بچه هایشان ازدواج کرده و پی بخت خود رفته بودند. خانه زیاد بزرگ نبود اما حیاطش را من خیلی دوست داشتم.بهار پر از گل و گیاه و سبزی بود.بوی خوش اطلسی و محبوبه شب فضا را عطرآگین می کرد.خانواده ی پدرم زیاد پر جمعیت نبودند عمه زیبا و شوهرش اقا مجتبی که مردی بسیار نازنین بود اصلا بچه دار نمی شدند.می ماند عمه زهره و پدرم که هر کدام سه بچه داشتند. پدربزرگم سالها پیش مادرجان را تنها گذاشته بود و حالا مادرجان در همان خانه ی قدیمی و بزرگش تنها زندگی می کرد البته مادر جان هنوز سرحال بود و به قدری یک دنده و لجباز که زیر بار حرف هیچ کس نمی رفت و خانه را نمی فروخت. هرچه عمه هایم اصرار می کردند مادرشان خانه را بفروشد و نزدیک انها خانه ای بخرد فایده ای نداشت.مادر جان سفت و سخت ایستاده و می گفت:تا نمیرم از این خونه دل نمی کنم اینجا پر از خاطره است. همسایه ها و اهل محل را می شناسم اینجا راحتم.
مادرم هم که همیشه رک و پوست کنده حرف می زد می گفت:
بله تا جلال مثل نوکر در خونه اش وایستاده مگه مرض داره بره تو قفس زندگی کنه.
مادر جان فقط یک پسر داشت ان هم پدر من بود و برای همین از او خیلی توقع داشت و انتظار داشت برای هر کار کوچکی همه ی دنیا را ندیده بگیرد و همان لحظه که مادرجان احضارش می کند بدود"جلال! مادر سقف چکه می کنه...جلال جون می خوام حوضو خالی کنم و بشورم.جلال پیر شی پسرم!این لوسترها رو بیار پایین برق بنداز...
وای جلال دلم گرفته...منو ببر شابدالعظیم!"
خلاصه این خرده فرمایشات تمامی نداشت.البته مادر بود و سالها در حق پسرش زحمت کشیده بود اما خوب برای کوچک ترین کار هم حاضر نبود خودش را به زحمت بیندازد و مادرم همیشه سر این مسئله دلگیر بود چون پدر هر شرایطی کار مادرش را ارجح می دانست و به قول مادرم با سر می دوید اما پدر و مادر مادرم هر دو در شیراز زندگی می کردند.مادرم یک خواهرم داشت که او هم در همان شیراز ازدواج کرده و ماندگار شده بود.خاله شعله یک پسر و یک دختر کوچک داشت که هر دو مدرسه ای و محصل بودند.
ان شب هم بیشتر شلوغی خانه ی عمه زهره مربوط به فامیل پر جمعیت و پر سر و صدای اکبر اقا بود که برای محمد جمع شده بودند.در افکارم غرق بودم که صدای ظریفی از جا پراندم.