-سایه جون تو چرا اینجا نشستی؟
برگشتم و مرجان را نگاه کردم.قدبلند و نازک اندام بود.موهای بلند و مواجی به رنگ مشکی داشت که بی نهایت به صورت بیضی و پوست مهتابی اش می آمد.چشم و ابروی زیبایی هم داشت که تا حد زیادی بینی عقابی اش را موجه جلوه می داد.مرجان دختر بزرگ عمه ام بود و تازه در دانشگاه قبول شده بود و سر و پا شور و انرژی بود.
با لبخند گفتم:
-خیلی سر و صدا میاد.اومدم یه کمی هوا بخورم.
در را بست و امد کنارم ایستاد:بعد از هفت سال تازه یادشون افتاده برای محمد تولد بگیرن.
-خوب اینکه بد نیست محمد هنوز بچه اش و حتما از جشن تولد خوشش میاد تو چطوری؟دانشگاه چطوره؟
صورتش شکفته شد:عالیه خیلی از محیط دانشگاه خوشم میاد.همش دعا می کنم مژگانم سال دیگه قبول بشه.
صمیمانه گفتم:امیدوارم مژگان هم مثل خودت دختر باهوش و زرنگی است.به احتمال زیاد تو یه رشته ی خوب قبول میشه.
صدای مادرجان صحبتمان را قطع کرد:
وا؟به حق چیزای ندیده و نشنیده!شما چرا تو تاریکی نشستید بیاید تو هم سرما می خورید و هم شگون نداره.
می دانستم که مادرجان انقدر انجا می ایستد تا هردویمان داخل خانه برویم.به مرجان اشاره کردم و هر دو با هم وارد خانه شدیم. پذیرایی از جمعیت و سر و صدای بچه ها و موزیک پر بود.شهاب گوشه ای نشسته بود و فقط من می فهمیدم با بی قراری گوش به جوان بغل دستی اش داده است.در گوشه ی دور افتاده ای نشستم.دختران جوان خندان سر در گوش هم پچ پچ می کردند.لحظه ای به یاد صورت غمگین ماندانا افتادم.دو روز پیش با یاداوری مجدد اوا به خانه شان رفتم.اپارتمان کوچک اما فوق العاده راحتی داشتند.رنگهای شاد و وسایل مدرن خانه را پر کرده بود.به محض ورودم فریبا خانم مادر اوا جلو امد و با صمیمیت صورتم را بوسید. مادر اوا صورت زیبایی نداشت اما اعتماد به نفس زیادش جذابیت خاصی به صورتش می بخشید. موهایش کوتاه و مرتب لباس هایش تمیز و شیک بود.مثل همیشه خانه از تمیزی برق می زد. مانتو و روسری ام را جلوی در اویزان کردم.فریبا خانم با یک لیوان چای از اشپز خانه بیرون امد و غمگین گفت:
-سایه جون خوب شد امدی چندوقته مانی عوض شده اصلا تو خودشه تو که یادته مانی چقدر پرانرژی بود.کلاس بدن سازی می رفت با دوستانش می رفت کوه سینما استخر...الان چند هفته است به زور از اتاقش در امده...
-چرا؟تو این مدت اتفاقی افتاده که ماندانا این طوری عکس العمل نشون میده؟
سری تکان داد:
والا من که عقلم قد نمیده انقدر اوا باهاش صحبت کرد داد زد و دعوا کرد ولی بی نتیجه لب از لب باز نمی کنه بگه دردش چیه...
آهسته پرسیدم:حالا خونه است؟
فریبا خانم اه کشید:آره...تو اتاقشه.
بلند شدم و به طرف اتاق مشترک ماندانا و اوا رفتم.لحظه ای پشت در تامل کردم و چند ضربه ی کوچک به در زدم اما هر چه منتظر شدم صدای ماندانا نیامد.به فریبا خانم نگاه کردم با دست اشاره کرد:"برو تو!" نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم. ماندانا گوشه ای روی زمین کز کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.اتاق شلوغ و نامرتب بود.روی تخت نامرتبش نشستم و گفتم:
سلام ماندانا!
سرش را از روی زانوهایش برداشت و متعجب نگاهم کرد.
چشمان کشیده و ریزش حالا پف کرده بود.چشم و ابروی ماندانا همیشه مرا به یاد ژاپنی ها می انداخت.موهای سرش هم مشکی و صاف بود و بیشتر او را شبیه ژاپنی ها می کرد.با دیدنم اشکارا جا خورد.با صمیمیت گفتم:
-امده بودم اوا را ببینم که طبق معمول نیست.تو چرا خونه ای؟مگه کلاس نداری؟
با صدای خش داری جواب داد:نه حوصله ندارم.
-چرا؟چی شده؟
سر بلند کرد و نگاهش را به من دوخت:
ببین سایه تو اصلا دروغ گوی خوبی نیستی. من می دونم اوا و مامان از تو خواستند بیای اینجا.برای من فیلم بازی نکن.بدون انکه دست و پایم را گم کنم گفتم:
خوب برای اینکه نگرانت هستند دوستت دارند.
صدایش از خشم می لرزید:
دوستم دارند؟...چطور اون موقع که زندگی رو بهم می زدن نگرانم نبودن؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
تو تا حالا نشستی با مادرت صحبت کنی؟تا حالا پرسیدی چرا طلاق گرفته و دست تنها شما دو تا را بزرگ کرده؟هان؟...
جوابی نداد ادامه دادم:حالا تو به خاطر این موضوع ناراحتی؟