اما در عوض تا گفتم الو مادرش گفت :
-ببین کولی خانم من حوصله ی این ادا و اصول های پسرم رو ندارم.پسر من هنوز از باباش پول تو جیبی می گیره یک قرون تو حساب پس اندازش نداره و اگه فکر کردی یک پیکاسوی ثانی پیدا کردی که با فروش نقاشی هاش می تونی تا اخر عمر راحت باشی اشتباه کردی بهنام هنوز یه نقاشی نکشیده که لایق مستراح خونه ی من باشه شیرفهم شد؟ اون سر و هیکل و ماشین و موبایل هم همه اش با پول من و پدرشه من الان حوصله ی این لیلی مجنون بازی ها رو ندارم چون خوب پسرم رو می شناسم مطمئنم سال بعد باید دنبال طلاق و مهریه دادن و این کوفت و زهرمارا باشم.تو هم نشین مثل هند جگرخور تو مغزش نوک بزن ازدواج و از این دری وری ها خیلی هم ناراحتی برو گمشو همون جایی که بودی...
ماندانا به هق هق افتاد:
بعد هم گفت از کجا معلوم تو هم مثل مادرت نباشی و زندگی بچه ی منو خراب نکنی شماها عرضه داشتید باباتون رو نگه می داشتید.
تمام حرف هایی که من از روی سادگی و صمیمیت برای بهنام تعریف کرده بودم به طعنه و مسخره تحویلم داد.البته چند دقیقه بعد از این که تماس قطع شد بهنام زنگ زد و به جای مادرش کلی معذرت خواهی کرد.اما حرف های مادرش مثل ناخن که روی تخته سیاه می کشن رو اعصابم خط انداخته بود.از خودم حالم به هم می خوره...
ماندانا به شدت اشک می ریخت و ناراحت بود.جلو رفتم و بی حرف در اغوشم نگهش داشتم وقتی کمی ارام گرفت گفتم:
خوب حالا می خوای چه کار کنی؟
با بغض و حرص جواب داد:خودکشی!
با انکه می دانستم بلوف می زند خیلی جدی گفتم:
خوب اره اینم یه راهه ولی مال ترسوهاست.ببین ماندانا هر کدوم از ما یک بار حق بازی داریم ممکنه ببریم ممکن هست ببازیم اما نباید از ترس باخت اصلا بازی نکنیم.تو برای چی ناراحتی؟برای اینکه مادر بهنام اون حرف ها رو بهت زد؟یا از اینکه بهنام نیامد خواستگاری؟
سرش را تکان داد.