-خیلی ممنون استاد، حتما خدمت می رسم.
وقتی گوشی را گذاشتم احساس بهتری داشتم. می دانستم شخص مناسبی را انتخاب کردم، اگر کسی می توانست مشکل رعنا را حل کند دکتر سماوات بود، درحین ناهار خوردن ، مادرم برایم تعریف کرد که با مادر آوا حرف زده و قرار شده همراه بچه ها آخر هفته به خرید بروند. بعد با امیدواری نگاهم کرد: تو هم میای دیگه، نه؟
با ملایمت گفتم: نه مامان جون!
دلخور نگاهم کرد: اِ! یعنی چه؟ بالاخره آوا دوست صمیمی توست، شهاب هم که برادرته، تو نیای کی بیاد؟
چنگالم را روی میز گذاشتم: بحث این حرفها نیست، اولاً اونا احتیاج ندارن صد نفر دنبالشون بیان، ثانیاً خیلی گرفتارم و اصلاً فرصت خرید رفتن ندارم.
-انقدر خودتو درگیر کار نکن سایه. یه کمی هم به فکر خودت باش.روزای جوونی خیلی زود می گذره.
به رویش خندیدم : پیری هم عالمی داره.
از خستگی داشتم از پا در می اومدم، به حمام رفتم تا شاید با دوش آب گرم کمی راحت شوم. حرفهای خانم مظفری بدجوری آرامشم را به هم زده بود. یکی دو بار بی اختیار برای رعنای کوچک بغض کردم. حالا حرکات و حرفهایش برایم معنی پیدا کرده بود. زیر دوش اجازه دادم اشکهایم جاری شوند. با صدایی آهسته گفتم:
-چرا؟...خدایا چرا می ذاری چنین اتفاق هایی بیفته؟
به کاشی های بخار گرفته خیره شدم، انگار صورت دختری را می دیدم که از ترس فریاد می کشید و در کمد لباس پنهان می شد. کودکی که طرح هیکل کوچکش در مه و بخار شکل می گرفت. انگار در مه پنهان شده بود ، تا کسی نتواند پیدایش کند.
اشک ریختم و اجازه دادم بغض گلویم بشکند. شیر آب را بستم ، اما هنوز قطرات اشک و آب روی صورتم می رقصیدند. احساس خفگی می کردم. درخودم نیروی عجیبی حس می کردم. نیرویی که می توانست گلوی پدر رعنا و شکنجه گران ، هزاران کودکی که بی هیچ گناهی ، بی هیچ پناهی شکنجه می شدند، بگیرد. از حموم بیرون اومدم و در اتاق را قفل کردم تا کسی نتواند وارد شود. انقدر عصبی و خشمگین بودم که می دانستم که هر کی به طرفم بیاد مثل سگ هاری پاچه اش را خواهم گرفت.
تا صبح در جایم غلت زدم و از خشم به خودم پیچیدم. عاقبت صبح شد و با صدای برخورد فلز با فلز ، باز کردن شیر آب نوید آماده شدن چای را می داد.از جا برخاستم و از دیدن صورتم در آینه وحشت کردم. اثر بی خوابی دیشب به صورت لکه های کبود زیر چشمم و پف کردن پلکهایم نمایان شده بود.
در مقابل کنجکاوی شهاب و مادرم سر به زیر انداختم. حوصله حرف زدن نداشتم . وقتی شهاب مشغول خوردن صبحانه شد گفتم: شهاب امروز ماشینو برای من بذار.
لبخند شهاب صاف شد: چه کار داری؟
با بد خلقی گفتم: فکر نمی کنم به تو ارتباطی نداشته باشه، در هر حال اون ماشین یه روز هم به من می رسه و من امروز می خوامش.
شهاب که متوجه پس بودن هوا شده بودگفت: خیلی خوب چرا عصبانی میشی؟ بفرما!
بعد سوییچ را جلویم رو میز کوبید. به سرعت کلید ها را برداشتم واز جا برخاستم، رو به مادر گفتم: مامان من امروز ممکنه تا بعد از ظهر نیام، نگران نشید.
-میری کلینیک؟
-نه ، با یکی از استادام قرار دارم.
لحن مسخره شهاب را نشنیده گرفتم: شما خودتون استادید، با کی قرار دارید؟ خدا؟
با سرعت لباس پوشیدم و با آرایش بی خوابی و حال خرابم را پنهان کردم. ترافیک باعث شد که یک ساعت دیر به مقصد برسم.وقتی در راهروی طولانی دانشگاه راه میرفتم و صدای پاشنه های کفشم منعکس می شد ناخودآگاه به یاد روزایی افتادم که در این مکان درس خونده بودم.از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق دکتر سماوات ایستادم.چندضربه به در نواختم و دررا گشودم. استاد مشغول صحبت با پسر جوانی بود. سلام کردم وروی یک صندلی منتظر نشستم. در حال نگاه کردن به در و دیوار بودم که پسرک از جا بلند شد و رفت. خانم سماوات نگاه مهربانی به طرفم انداخت و گفت:
-چطوری سایه خانم؟ فکر کردم دیگه نمیای...
چیزی راجع به ترافیک و معذرت خواهی زیر لب زمزمه کردم، استاد خندید و دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. خوب چی شده که فکرت اینقدر مشغوله؟
نفس عمیقی کشیدم و ازاول جریان آشنایی رضا با رضا و خانواده اش تا ملاقات دیروزم با خانم مظفری رو مو به مو برایش گفتم.
سرانجام وقتی همه چیز را برایش گفتم ساکت شدم ومنتظر ماندم. دکتر چند لحظه ای به کاغذهای روی میزش خیره ماند و بعد سرش را بالا گرفت. آهی کشید و گفت:
-خوب... با این که در طول مدت کاری ام بارها وبارها به چنین موارد مشابهی برخوردم ، هنوز از شنیدنش احساس تاسف میکنم.خودت چی فکر می کنی؟ توواحدهای درسیت در مورد چنین مسئله ای زیاد خوندی...باید چه کار کنی؟
سرم را تکان دادم. از بس حرف زده بودم دهانم خشک شده بود.گفتم:
-راستش من قبل از اینکه موضوع رو بفهمم یک رابظه عاطفی با رعنا پیدا کردم. حالا انقدر عصبی و ناراحتم که بعید می دونم بتونم بهش کمک کنم. در ضمن یه سوال داشتم، به نظر شما چرا اینطوری شد؟ تحلیل شما از این جریان چیه؟
دکتر عینکش را برداشت و گفت:
-سوء استفاده جنسی از محارم ، دلایل خیلی زیادی داره،اما در این مورد این طور که فهمیدم زن دائماً مرد رو تحقیر می کنه، از نظر جنسی طردش می کنه و این احساس به مرد القا میشه که کارایی جنسی کافی نداره. بقیه موارد زندگی شون هم دخیل بوده. مثلاً مرد در دوران کودکی در خانه ای بزرگ شده که زن سالاری بوده، یعنی مادرش مقتدر و مستبد بوده و پسر به این جریان عادت پیدا می کنه و به این نتیجه می رسه که عرضه و قدرت عرض اندام رو نداره، بعد هم با زنی ازدواج می کنه که چندین مرتبه طبقاتی از خودش بالاتره. وقتی زن این وضع رو بارها و بارها عنوان می کنه، مرد هم به این نتیجه می رسه که فوق العاده از زنش پست تره. پس آدم به درد بخوری نیست و از نظر جنسی نمی تونه زنشو راضی نگه داره و بی عرضه و دتسو پا چلفتی است. این آدم کم کم از جنس مخالف با سن بالا و بالغ ترس پیدا می کنه ، ترس از پذیرفته نشدن، ترس از طرد شدن، ترس از اینکه نتونه طرف مقابلش رو راضی نگه داره. بعد در چنین شرایطی دخترکوچکی در خونه اش پیدا می کنه که به ناز و نوازشهایش جواب میده ، می خنده، اونو می بوسه و دوست داره. پس مرد به این نتیجه می رسه که می تونه دخترشو راضی نگه داره، دختر هم که از بچگی با پدرش روابط صمیمانه و عاطفی داره، بدون آگاهی نخستین رفتارهای جنسی پدرشو با رغبت قبول می کنه، مثل بوسیدن ها، لمس کردن ها، که متوجه غیر عادی بودنش مکی شه، با بزرگ شدن جسمی دختر، مثلاً اوایل ده سالگی ، رابطه نزدیک جنسی شروع میشه. مرد که سر خورده و مطروده با خودش فکر می کنه که با دخترش این مشکلات رو نداره، اولاً دختر بچه است و زود راضی میشه، در ضمن اونو تحقیر نمی کنه و مقاومت نشون نمیده، بنابراین خودشو به زور به دخترش تحمیل می کنه و از عکس العمل دختر که احتمالاً جیغ و گریه و ترس است ، حتی لذت می بره. بعد که متوجه عمل زشتش میشه، از این که رازش بر ملا بشه حسابی می ترسه. بنابراین بچه رو تهدید می کنه که در صورت گفتن موضوع عزیزانشو می کشه، یا به نوعی بهشون آسیب می رسونه. در ضمن از دوستی با هم سن و سالانش جلو گیری می کنه، چون امکان افشای رازش می ره. در این مورد هم پدر رعنا اونو مدت زیادی مدرسه نمی بره و تهدیدش کرده که اگه حرفی بزنه با چاقو، مادر و برادرشو می کشه. در بعضی موارد که متجاوز به بچه کوچکی تجاوز می کنه از ترسش بچه رو می کشه. این مواردی که در روزنامه ها می خونیم از این نوعه، از ترس گیر افتادن و از شرم رو به رو شدن با عمل زشتشان بچه را از بین می برند. اما در مورد محارم کمتر قتل اتفاق می افته. اولاً بچه رو دوست دارن، ثانیاً بچه همیشه دم دست هست و می تونه با تهدید وادارش کنه که سکوت کنه و به سوء استفاده ادامه بده.
از شنیدن حرفهای دکتر احساس تهوع می کردم. وای از این آدم دو پا! با نفرت گفتم: دلم می خواهد چنین آدمهایی رو ریز ریز کنم، زجر کش کنم...
خانم دکتر با مهربانی لبخند زد: اشتباه نکن سایه، این آدمها هم به مریضی سایه هستن، پدر رعنا هم به شدت اختلال روانی داشته که این کارو کرده، باید دلت به حالش بسوزه. اون اصلاً نمی فهمیده داره چی کار می کنه، با توجه به روح و روان مریضش مجبور به این کار شده. اون خودش هم احتیاج به درمان داره...
با خشم فرو خورده گفتم : حالا که نیستش، همون اوایل رفته خارج؛ اما استاد رعنا سالم بوده و می تونسته مثل دخترای هم سن و سالش زندگی خوب و طبیعی داشته باشه، به خاطر پدر مریضش تعادل زندگیش به هم خورده، چرا باید برای یه آدم روانی که سلامت روانی یک انسان رو هم از بین می بره، دل سوزوند؟
استاد عینکش را در میان انگشتانش چرخاند و گفت: خوب نکته مهم همین جاست. همه باید به این نتیجه برسند که یه آدم مریض و ناسالم می تونه آدمهای سالم رو هم به طریقی بیمارکنه، هر کسی اگه این موضوع رو بدونه و قبل از اینکه سلامت بقیه رو به خطر بندازه، از متخصصین کمک بخواد این مشکلات سریالی به وجود نمیاد. حالا اگه رعنا ازدواج می کرد، باعث میشد شوهرش و بچه هاش هم از نظر روانی سلامتشون به خطر بیفته، باز خدارو شکر که مادرش موفق نشده.
در جایم کمی تکان خوردم، خانم دکتر متوجه ناراحتی ام شد. با لبخند شماره ای گرفت و گفت: دو تا چایی لطفاً.
آهسته گفتم: پس اگر مادر رعنازود تر مراجعه می کرد بهتر بود، نه؟
سرش را به علامت تایید تکان داد: حتماً همین طوره، مادر رعنا هم بی تقصیر نیست. اون با وجود فاصله طبقاتی و دانستن کاستی های مرد با او ازدواج می کند و پس از مدتی که آن شور و شوق از بین رفت، شروع می کند به تحقیر مرد و سرکوفت و طعنه ، به خاطر همان نقایصی که خودش از اول می دانسته ، این زن به جای این که دنبال راه چاره باشد ، تقصیر خودش را به گردن دیگران که همان شوهرش باشه می اندازه. نکته بعدی بی توجهی به تماسهای شهوت انگیز پدر نسبت به بچه است. هر مادری با کمی توجه متوجه فرق بین تماسهای عاطفی و صرفاً پدرانه و تماسهای شهوت انگیز عاشقانه نسبت به بچه اش می شود. این مادر انقدر سرگرم دعواهای خودش بوده که اگر هم متوجه شه ، اهمیتی نداده. مطمئناً رعنا بعد از اینکه مورد تجاوز پدر قرار می گیرد به این نتیجه می رسه که مادرش فقط پسرشو دوست داره و وجود او برایش مهم نیست. احساس بدی نسبت به خودش پیدا می کنه و به این نتیجه می رسه که این بلایی که سرش اومده هم به خاطر همینه. کم کم عزت نفسشو از دست میده و به جنس مخالف شدیداً ترس و وحشت داره. دچار اما و اگر میشه ، اگر من پسر بودم، اگه دختر خوبی بودم، اگه حرف مادرمو گوش میکردم، اگه بابامو دوست داشتم... این باعث میشه نگرشش به دنیا عوض بشه، نسبت به همه چی بدبین بشه، احساس حقارت پیدا می کنه و هر تلاشی رو برای خودش بی فایده می بینه، ازنظر درسی دچار افت شدیدی میشه، ازخودش انتظار داره بد باشه، بهش بد بگذره و نتیجه بد هم ببینه. به هر حال این حالتها در دراز مدت باعث افسردگی حاد میشه، این جور بچه ها در بزرگی هم نمیتونن ازدواج موفقی داشته باشند، ازرابطه جنسی شون اصلاً لذت نمی برن و حتی گاهی بعضی از این بچه ها وقتی بزرگ می شوند و رو به خود فروشی می آرن، والبته فقط برای اینکه به دنبال محبت و عشق می گردن ، یا به دنبال لذت که به هیچکدوم هم نمی رسن.
وقتی دکتر ساکت شد از فرصت استفاده کردم و پرسیدم:
-دکتر به نظرتون مادررعنا چرا حالا به فکر افتاده؟ چرا به من همه چیزو گفت؟