آهسته گفتم: خیلی ممنون راستی دفترهای خاطراتتون رو هم گذاشتم کنار، هر وقت خواستید می تونید ببرید.
رضا هراسان گفت: شما خوندید؟
-بله...
-خوب؟
در ماشین را باز کردم. خیلی چیزها برام روشن شد، ولی چند مسئله هنوز مبهم است. اگه فرصت کردید یه روز قرار بذارید با هم صحبت کنیم.
رضا فوری گفت: خوب همین الآن چطوره؟
-نه، اگه بیایین کلینیک بهتره، پرونده رعنا هم هست راحت تر میشه به نتیجه رسید.
غمزده گفت: خوب هر جور صلاح می دونید، به محض اینکه سر کار رفتید میام خدمتتون.
-باشه، منتظرتون هستم.
وقتی وارد خانه شدم، شهاب هنوز نیامده بود. خسته و بی رمق روی مبل افتادم و به این فکر افتادم که نکنه مادر و پسر هر دو یه روز به کلینیک بیان؟ آن وقت خانم مظفری فکر می کرد من به رضا گفتم که بیاد. بعد سرم را تکان دادم بلکه افکار مزاحم از سرم بیرون روند.
به هر حال یه جوری میشد و من فقط باید منتظر می موندم.
بر خلاف انتظارم روز اول شروع کارم هیچکس نیامد. نه رضا و نه مادرش، البته ته دلم خوشحال بودم که به خیر گذشته، دلم نمی خواست هر دو با هم بیاییند و به من بد گمان شوند.آن روز با بقیه دکتر هاو مشاورین ، در سالن انتظار نشستیم و صحبت کردیم ، چون هیچکدام مراجعه کننده نداشتیم و به قول دکتر یاوری ، مردم فعلاً خوب و خوش هستند.در پایان ساعت کاری در کمال شگفتی شهاب دنبالم آمد. شاد و سر حال بود و صورت سپیدش از شادی می درخشید. با خنده پرسیدم:
-چی شده امروز مهربون شدی؟
-هیچی ، زودتر از سر کار اومدم گفتم بیام دنبال تو، الآن خیابونا خلوته در ضمن...
ساکت شد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد. به این روش شهاب عادت داشتم. می دانستم که وقتی می خواهد چیز مهم یا جالبی بگوید، شنونده را نیمه جان می کند، برای همین ساکت و منتظر ماندم.بعد از چند دقیقه نگاهی به من کرد و گفت: نمی پرسی در ضمن چی؟
-نه، چون می دونم اگه بپرسم جونم رو می گیری تا حرف بزنی ، اگه دلت می خواد حرفتو بزن وگرنه منو دق نده.
شهاب قهقهه زد: دیگه دست منو خوندی ها!
وقتی خنده های طولانیش تموم شد گفت: می خواستم با هم بریم یک انگشتری چیزی برای آوا بخرم.
با تعجب نگاهش کردم: برای چی با خودش نمی ری؟
-آخه من و آوا هنوز هیچ رابطه ای با هم نداریم ، خیلی مسخره است هنوز خواستگاری نرفته با هم بریم طلا بخریم.
-خوب بذار بعدش با هم برین...
-اِ... چقدر ناز می کنی ! می خوام وقتی مامان اینا میان دیگه کار نداشته باشم. تو انگار اصلاً تو باغ نیستی ها!
-آهان تو برای بله برون می خوای کادو بخری! باید پارچه هم بخری.
شهاب سری تکان داد: حالا میای یا نه؟
-آره ، ولی باید قبلش کمک کنی خونه رو تمیز کنیم. الآن دو روزه ظرفها رو نشستیم ، کثافت از در و دیوار بالا میره، مامان بیاد سکته می کنه.
شهاب با اکراه سر تکان داد. با خنده گفتم: تنبلی نکن، فردا پس فردا باید تو خونه کار کنی ، باید یاد بگیری!
شهاب زیر لب غرید: عمراً!
-حالا ببین ! آوا رو من می شناسم.
جلوی در کلید را در آوردم و در را باز کردم. شهاب از پشت سر با صدای بلند گفت: همچین دم حجله می کشمش که نگو!
در را که بست با خنده گفتم: زیادهارت و پورت نکن، جوجه روآخر پاییز می شمرن. حالا هم اگه ناهار می خوای باید کمک کنی...
تا بعد از ظهر هر دو خسته و هلاک شده بودیم اما باز خانه از تمیزی برق می زد. صدای زنگ تلفن که بلند شد ، شهاب بی حال گفت: من بر می دارم ، اگه مامان باشه می خوام ازت شکایت کنم. تو از من قد گاو کار کشیدی، فقط هم یه کف دست برنج بهم دادی!
وقتی گوشی رو برداشت گفتم: اگه چرت و پرت بگی باهات نمیام.
از طرز صحبت کردن و حال و احوال کردنش فهمیدم که رضاست. دستمال گردگیری را سرجایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون اومدم. شهاب دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و گفت: سایه اگه رضا هم بیاد عیب نداره؟
-آهسته گفتم: خوب دو تایی برید...
شهاب لبخند زد: دو تا گاو با هم برن طلا بخرن؟ تو باید حتماً با ما بیای.فقط اگه عیب نداره رضا هم بیاد، هان؟
سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. صورتم قرمز شده و موهایم خیس از عرق به پیشانی ام چسبیده بود. جلوی آینه ایستادم و موهایم را شانه کردم و با کش بستم. بعد با دقت و کمی وسواس آرایش کردم. آن لحظه دلم می خواست زیبا تر به نظر برسم. با دقت خط پهن و کوتاهی بالای چشمانم کشیدم ، کمی رژ گونه قهوه ای و رژ زرشکی استفاده کردم، با اینکه زیاد نبود ، اما حالت صورتم را کامل عوض کرده بود. پوست صاف و بدون جوش و لکی داشتم. مو چین را برداشتم و با دقت ابروهایم را مرتب کردم.
صدای شهاب بلند شد:
-سایه زود باش الآن رضا می رسه.
بی توجه به فریاد های شهاب از داخل کمد یک مانتو و شلوار اسپرت و روشن بیرون آوردم. کفش راحت و بدون پاشنه قهوه ای رنگم را پوشیدم، ممکن بود ساعتهابرای خرید مجبور به پیاده روی می شدم. دوباره صدای شهاب سکوت خانه را شکست: سایه آمدی؟ بجنب رضا اومد.
آخرین نگاه را در آینه قدی جلوی در به خود انداختم. شیک و ساده! دلم نمی خواست به رضا فکر کنم ، زیر لب گفتم: اصلاً فکر نمی کنم، هر چی میشه بذار بشه، بعداً یه فکری می کنم.
شهاب بغل گوشم گفت: با ماشین رضا بریم ، هان؟
بدون اینکه جوابی بدهم در عقب را باز کردم و همزمان با شهاب سوار شدم. رضا با صدایی لرزان جواب سلامم را داد. از توی آینه نگاه تحسین گرش را می دیدم، سرم را چرخاندم و خودم را با تماشای منظره بیرون سرگرم کردم. قلبم تند تند می زد. در دل به خودم نهیب می زدم:"چته؟ آدم باش. تو الآن فقطباید به فکر کارو مراجعینت باشی. در ضمن یادت باشه که خانواده مشکل دار، استثنا نداره! همه شون مشکل دارن. رضا هم عضوی از همون خانواده است. حواست رو جمع کن و خودت رو تو هچل ننداز."
اما بی اختیار به آینه ماشین نگاه کردم. د. چشم عسلی مشتاقانه به من خیره شده بود. نگاهی ملتمسانه و تب دار!صدای شهاب سکوت ماشین را شکست:
-هوی! حواست کجاست؟ الآن می زدی ها!
رضا نگاهش را از من گرفت و با حواس پرتی گفت: چی ؟
شهاب با طعنه گفت: هیچی ، چراغونی پارسال یادته؟ ... بابا حواستو جمع کن ، من هنوز جوونم ، آرزو دارم، حالا خودت به جهنم!
بعد شروع به صحبت درباره کارو شرکت کرد، اما آن نگاه ملتهب رهایم نمی کرد. دوباره سرم را برگرداندم و متوجه بیرون کردم. دوباره به خودم نهیب زدم:"سایه بچه شدی؟تو وقتی بچه محصل هم بودی از این کارا نمی کردی! حالا با یه نگاه و چهار تا حرف عاشقانه آبکی خام شدی؟ خجالت بکش این همه خواستگار درست و حسابی و خونواده دارو رد کردی برای این؟ پسری که مادرش یه سلطه جو و پدرش یک آدم ضعیف و بی اراده است؟ برای پسری که عادت کرده براش تصمیم بگیرن حرف بزنن؟ برای کسی که خواهرش حسابی قاطی کرده و معلوم نیست چه بلایی سر روح و روانش اومده؟ هان؟ میخوای بیچاره بشی؟... بس کن! نگاش نکن. هر چقدر هم نگاهش طلایی و تب دار باشه برای تو زندگی نمیشه. درست تصمیم بگیر! تا زوده آب پاکی رو بریز رو دستش ، نکنه کرم از خود درخته؟ نکنه خوشت میاد تو زمین و هوا نگهش داری؟ به قول آوا تو آب نمک نگهش داشتی؟ بس کن!"
اخمهایم را در هم کشیدم ، این درست نبود که امیدوارش می کردم. نباید با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم. ولی وقتی با اخمهای درهم و چشمهایی عصبانی در آسنه نگاه کردم و آن نگاه عاشق و تسلیم را دیدم، نا خود آگاه خون به صورتم دوید و شرمزده سرم را پایین انداختم. تصمیمی گرفتم دیگر نگاهش نکنم. دوباره صدای رنجیده شهاب بلند شد:
-الوو؟...بابا دو ساعته داریم گِل لقد می کنیم؟ حواست کجاست؟
سرانجام رسیدیم ، رضا ماشین را پارک کرد. شهاب پیاده شد و به طرف مغازه اول رفت. من هم کیفم رااز داخل ماشین برداشتم و در را بستم. رضا هم درها را قفل کرد و بهطرف من آمد. ناگهان چهره آشنایی را جلویم دیدم. کیارش بود که با خشم و کینه به من و رضا نگاه می کرد. قبل از آنکه سلام کنم و حال خانواده اش را بپرسم ، انگار به خودش آمد و با شتاب رفت. متعجب به اطراف نگاه کردم تا ببینم شهاب او را دیده یا نه؟ اما شهاب به داخل طلا فروشی رفته بود و احتمالاً او را ندیده بود. رضا با مهربانی پرسید:
-چیزی شده ؟ حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. رضا به طرفم آمد: ببخشید من امروز نیامدم، راستش یه کمی با خودم درگیری دارم، حالم مناسب صحبت درباره رعنا نبود.
-اشکالی نداره، هر وقت تونستید بیایید.
رضا مِن مِن کنان گفت: راستش می خوام با خودتون صحبت کنم، الان چند روزه، ولی می ترسم...
-از چی می ترسی؟
سر بلند کردم و به چشمانم خیره شد. از تو سایه، از تو می ترسم. می ترسم بهم بگی نه! و بیچاره ام کنی... تو خیلی عاقل و خانمی ، از سنت خیلی بزرگتر رفتار میکنی. می ترسم با دلایل منطقی دست رد به سینه ام بزنی. من طاقتشو ندارم.
وقتی حرفی نزدم، نالید: بگو اینطور نیست، بگو من اشتباه فکر می کنم...سایه؟
آمدن شهاب فرصت هر جوابی رو از من گرفت. شهاب با خنده گفت:
-می خواهید شما صحبت کنید من خودم برم یه چیزی بخرم؟هان؟ چطوره؟
شرمزده گفتم: آخه شهاب تو مهلت نمیدی، هنوز یه مغازه رو درست ندیدی میری تو چیکار؟ بیا بریم خوب نگاه کن، بعد بپسند ، عجله نکن.
در طول مدتی که با شهاب مغازه ها رو نگاه می کردیم رضا ساکت بود. سرانجام شهاب یک انگشتر و یه جفت گوشواره زیبا خرید. در راه بازگشت جلوی ویترین یک جواهر فروشی بزرگ ایستادیم. شهاب نگاهی به سرویس های سنگین و بسیار شیک انداخت و گفت:
-حالا خدا کنه آوا از این سرویس ها نپسنده که حسابی بد میشه.
رضا معصومانه پرسید: چرا؟
شهاب نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت: چون جونت درآد. می دونی هر کدوم از این سرویس ها چند میلیون تومنه؟
با دقت به انگشتر های مملو از برلیان و زمردهای درخشان خیره شدم. در میان تمام مغازه ها ، مدلهای این مغازه زیبا تر و شیک تر بود، انگشتر زیبایی از طلای سفید که ردیفی از برلیان های درشت و درخشان داشت ، بی نهایت نظرم را جلب کرد، به شهاب گفتم:
-نگاه کن این یکی چقدر خوشگل و شیکه، کاش اینو می خریدی.
با دست به انگشتر اشاره کردم. شهاب نگاهی به آن انداخت و گفت:
-نه بابا ، این فقط یه میلیون نگین داره، حلقه که نمی خوام بخرم.
رضا هم جلو آمد و به انگشتر نگاه کرد و گفت: خیلی شیکه، ولی شهاب راست میگه یبشتر برای حلقه ازدواج مناسبه تا هدیه ای برای بله برون.
در راه بازگشت ، به یاد دیدار غیر منتظره کیارش افتادم و آن نگاه پر از کینه اش را به خاطر آوردم. در تعجب بودم که چرا جلو نیامد و سلام نکرد، بعد یادم افتاد که در جواب خواستگاری اش چه گفته بودم و پیش خودم فکر کردم شاید برای همین با من قهر کرده و سر سنگین است. از آن موقع از خانواده محتشم خبری نداشتم، حتی پدرم برای تبریک سال نو به خانه شان زنگ زده بود ، ولی خیلی سرد و رسمی برخورد کرده بودند. در حالی که همه از شخصیت و خانواده شان انتظار بیشتری داشتیم. با خودم گفتم: به جهنم! خیلی دلشون بخوادبا ما رفت و آمد کنند . در ضمن نباید به خاطر یه جواب منفی انقدر عذاب وجدان داشته باشم. ولی کمی احساس گناه می کردم، دکتر محتشم مرا به دکتر شمیرانی معرفی کرده بود، باز به خودم دلداری دادم : حساب کار از زندگی جداست، انقدر خودتو ناراحت نکن ، توبرای عرض ادب و تشکر زنگ زدی ، ولی مجبور نیستی حتماً به پسرش جواب مثبت بدی، صحبت یه عمر زندگی است، نه جبران محبت یک نفر.
وقتی به خانه رسیدیم ، در کمال تعجب رضاهم در ماشین را قفل کرد و به دنبال ما وارد خانه شد.در فرصتی آهسته به شهاب گفتم:چرا اینو دنبال خودت میاری؟
چشمان شهاب از تعجب گشاد شد: گفتم با هم شام بخوریم.
بعد اضافه کرد: من فکر کردم تو از رضا خوشت اومده...