چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 - 12:17 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 71 RE رمان دختری در مه

بعد با دستش محکم شیشه را بیرون کشید. خونم از پایم سرازیر شد و رضا دستپاچه بلند شد و گفت: تکئن نخور، الآن میرم باند و چسب میارم.
وقتی عاقبت پایم را ضد عفونی و پانسمان کرد ، تقریباً نیم ساعت گذشته بود.زیر لب گفت:
-چی به رعناگفتی که اینطوری دیوونه شد؟
برایش به طور خلاصه تعریف کردم و بعد از جا برخاستم. رضا کفشهایم را از جلوی در آورد و گفت:
-کفشهاتو بپوش اینجا پر از خورده شیشه است.
نگاهی به در آشپزخانه انداخت و با صدای آهسته گفت: تو از حرفهای رعنا چیزی دستگیرت شد؟ مامان چی رو باید می گفته که نگفته؟ نمی دونم چرا اینقدر کینه مامان رو به دل گرفته...
آهسته جوابش را دادم: هر چی هست مادرت می دونه ، چون رنگش به شدت پریده بود. حالا چه جریانی هست که دلش نمی خواد کسی خبر دار بشه ، نمی دونم. اما دیر یا زود می فهمیم چون مادرت دیگه طاقت راز داری نداره.
در را باز کردم و هوای خنک و تمیز را با اشتیاق به ریه هایم کشیدم. رضا پشت سرم از در خارج شد و گفت: حالا چرا داری میری؟
لنگ لنگان از پله ها پایین رفتم : دستم حسابی درد می کنه ، می خوام برم بیمارستان یه عکس بندازم، شاید استخوانش ترک برداشته باشه.
-دستت چی شده؟
خندم گرفت، گفتم: امروز بلایی نمونده که سرمن نیامده باشه ، رعنا یه مجسمه به طرف مامانت پرت کرد که خورد به بازوی من...
رنگ از روی رضا پرید. با وحشت و نگرانی جلو آمد: ببینم...
آستینم را بالا زدم و در همان حال گفتم : چیزی نیست، فقط برای اطمینان...
اما کبودی وخون مردگی وسیعی که در بازویم ایجاد شده بود ، مهلت ادامه حرف زدن را ازم گرفت. رضا چشمانش را با درد بست و گفت: اگه یک میلیون بار بگم شرمنده ام و معذرت می خوام بازم کمه...
-تقصیر هیچکس نیست، رعنا هم دست خودش نبود. مهم نیست.
در کسری از ثانیه ، قبل از آنکه بفهمم چه اتفاقی داره میفته ، رضا خم شد و روی کبودی بازویم را بوسید. با خجالت به طرف در دویدم. جای بوسه اش مثل یک گل آتش می سوخت.وقتی در را پشت سرم بستم ، می دانستم که به دنبالم می آید.
از کلینیک خسته و نالان به طرف خانه بر می گشتم، سه چهار روز از آخرین باری که بهخانه رعنارفته بودم می گذشت. بعد از آن اتفاق رعنا به پیله سکوتش پناه برده بود و به گفته رضا زیاد حرف نمی زد و اکثر اوقات در اتاقش در حال زمزمه اشعار فروغ بود. بعد از آن جریان سعی کردم کمتر با رضا صحبت کنم. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که گیج و حیران بودم. جلوی در خانه پا به پا کردم و زنگ زدم. آن روز همراه رضا به بیمارستان نزدیک خانه شان رفتیم و عکس انداختیم. خدا رو شکر هیچ شکستگی در استخوان بازویم دیده نمی شد، دکتر با دیدن کبودی روی بازویم برایم مسکن تجویز کرد تا اگر درد داشتم استفاده کنم. علی رغم اصرارهای زیادم رضا هزینه عکس و ویزیت دکتر را حساب کرد و برای هزارمین بار معذرت خواهی کرد. درراه خانه هر دویمان ساکت بودیم، انگار هر دو از حرف زدن می ترسیدیم.
در افکارم غرق بودم که ناگهان در باز شد. وحشت زده سرم را بالا گرفتم: خنده بلند شروین از جا تکانم داد: چیه سایه ، نترس جن نیستم...
هیجان زده او را در آغوش گرفتم و گفتم: چقدر دلم برات تنگ شده بود، کی اومدی؟
-صبح، مامان گفت اگه یه کم زودتر می اومدیم تو رو می دیدیم.
تند تند گفتم: خب چه خبرا؟ آزاده چطوره؟ کجاست؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:28
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 72 RE رمان دختری در مه

همانطور که حرف می زدم وارد هال شدم.صدای ظریف آزاده از آشپزخانه بلند شد:
-سلام، من اینجام.
خوشحال به طرفش دویدم و لحظه ای بعد هر دو در آغوش یکدیگر بودیم. بعد از چند لحظه کمی عقب رفتم و به آزاده نگاه کردم. پوست سفیدش برنزه شده بود.لاغر تر شده بود و همین موضوع قدش را کمی بلندتر نشان می داد.
-به چی نگاه می کنی؟ خیلی زشت شدم؟
خندیدم: این چه حرفیه؟ تو همیشه مثل نقاشی می مونی ... اما لاغر تر شدی.
آراده حرفی نزد، شروین به جایش گفت: دیگه چه بهتر ، همه خانم ها آرزو دارن لاغر باشن.
نگاهی به برادرم انداختم : اتفاقاً به تو خوب ساخته، چاق شدی.
مادرم از آشپزخانه اومد بیرون گفت: حق آزاده رو خوردی؟
تا ظهر حسابی سوال پیچشان کردیم. آزاده کمتر حرف می زد و شروین بر عکس پر انرژی و سر حال جواب همه سوالها رو با شرح کوچکترین جزئیات می داد. سر انجام بعد از خوردن ناهار ، شروین و آزاده لباس پوشیدند تا به خانۀ پدر آزاده بروند. قرار شد شب شهاب به دنبالشان برود. وقتی بچه ها رفتند از فرصت استفاده کردم و به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم ، اما قبل از آنکه دراز بکشم شهاب وارت اتاق شد و روی صندلی نشست: چه خبرا؟
خنده ام گرفت. می دانستم منظورش از خبر ، آواست. گفتم: هنوز آوازنگ نزده، ده بار برات تعریف کردم که چی گفتم و چی شنیدم، دیگه دم به دقیقه نپرس.
شهاب که نمی خواست دستش را رو کند گفت: کی گفته من از آوا خبر خواستم؟ می خوام بدونم از رضا و خواهرش خبر داری یا نه؟
-چطور مگه؟
شهاب سرش را تکان داد: هیچی چند روزه شرکت نیومده گفتم شاید تو خبر داشته باشی.
بعد با لحنی کنایه دار گفت: این روزها انگار تو بیشتر از من از رضا خبر داری!
بدنم داغ شد و می دانستم صورتم قرمز شده، اما سعی کردم خونسرد و بی تفاوت باشم.
-اینطورا هم نیست. رضا اگه هم به من زنگ می زنه، فقط برای رعناست. من هم الآن خیلی وقته ازشون خبر ندارم. تو یه زنگ بزن خونشون ببین چه خبره؟
-باشه...
منتظر بودم شهاب بلند شود. اما سر جایش نشسته بود و تکان نمی خورد. عاقبت مِن مِن کنان گفت: این آوا هم دیگه داره ناز می کنه ها ، میگم شاید خجالت می کشه، بهتر نیست خودت یه زنگ بزنی؟
بی حوصله و خسته بودم و حال سر و کله زدن نداشتم گفتم:
-حالا چرا اینقدر عجله داری؟ نه به اون موقع ها که هر چه اصرار می کردیم ناز می کردی ، نه به حالا هول شدی.
گوشهای شهاب از خجالت سرخ شد.زیر لب گفت: این حرفها نیست. میگم تا شروین و آزاده هستن اگه قراره مراسمی چیزی برگزار بشه، زودتر خبر بشیم، چون اینا برن دیگه معلومنیست کی بیان، مامان رو هم که می شناسی ، تا همه نباشن پاشو از خونه بیرون نمی ذاره.
می دانستم که حق با شهاب است، بهترین فرصت بود که اگر خواستیم برای خواستگاری برویم.
-خیلی خوب بهش زنگ می زنم.
شهاب از جایش بلند شد : پس زودتر ، حوصله ندارم منتظر بمونم.
برای اینکه اذیتش کنم ، گفتم: فوقش یکی دو سال طول بکشه ، چیزی نیست که، چشم به هم بزنی می گذره.
شهاب چشم غره ای به من رفت و گفت: الآن وقت شوخی نیست.
بعد از اینکه شهاب از اتاق بیرون رفت به زنگ زدم. ماندانا گوشی را برداشت و با شنیدن صدای من فریادی از شادی کشید:
-وای سایه...وقتی آوا گفت برادرت ازش خواستگاری کرده ، اصلاً باورم نشد. تو بگو راسته؟
-آره راسته، برو فکر لباس باش.
قهقهه زد: من از خوشحالی لخت میام!
پرسیدم: خودت چطوری؟ حتماً بعدش هم نوبت توئه، آره؟
-نه بابا ، من حالا حالا ها قصد ندارم خودمو تو هچل بندازم، وقتی یادم میاد که چه بچه بازی ای سر بهنام در آوردم ، خودم خندم می گیره، می خوام کار کنم و پول جمع کنم...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:29
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 73 RE رمان دختری در مه

-خوب؟
-هیچی ، بعدش با تورهای مسافرتی برم بگردم. می دونم اگه شوهر کنم باید کنج خونه بپوسم.
-این طورها هم نیست. اگه با یه آدم متناسب خودت ازدواج کنی به اتفاق میرید گردش و مسافرت، البته بهتره هر دختر و پسری اول احساس نیازبه ازدواج رو در خودش رو حس کنه و بعد اقدام کنه ، تو همون بهتره که اول کارت رو داشته باشی تا وقتش بشه.
-آره، ولی دیگه فکر می کنم برای تو و آوا وقتش رسیده باشه، فکر کنم یکی دو سالی از حضرت نوح کوچکتر باشی، آره؟
با خنده گفتم: اونقدری تفاوت سنی نداریم بچه جون، حالا گوشی رو بده دست بزرگترت.
ماندانا قهقهه زد: گوشی...
چند لحظه بعد آوا پشت خط بود. به محض شنیدن صدایش گفتم:
-تو مثلاً قرار شد به ما خبر بدی، رفتی گل بچینی؟
-حق با توست، ولی من خیلی با خودم درگیر شدم. نمی دونم باید چه جوابی بدم.
-وا...چه لوس شدی.یعنی برادر ما دیگه از اون خواستگار خل و چلت که می خواستی بهش بله رو بگی بد تره؟
-نه بابا ، شهاب خیلی هم پسر خوب و ایده آلیه، من خودم مشکل دارم.
با خنده گفتم: خوب عزیزم اینکه غصه نداره، من مشکل عالم و آدم رو حل می کنم ، تو هم روش. حالا مشکلت چیه؟
آوا نفس عمیقی کشید و گفت: راستش من به درد شهاب نمی خورم. اون می تونه ازدواج خیلی بهتری داشته باشه.
-یعنی چی ؟ مگه تو چه عیبی داری؟
-خوب...مادر و پدر من از هم جدا شدن، این یک مشکل اساسیه، الآن شهاب متوجه نیست ، ولی چند وقت دیگه این موضوع ناراحتش می کنه. فرض کن تو هم ازدواج کنی ، خوب شهاب پیش شوهر تو و زن شروین کم میاره دیگه.
-این حرف تو درسته، ولی شهاب دیگه بچه نیست تو رو هم خیلی وقته می شناسه ، یه شبه که عاشق نشده ، از اول هم می دونست پدر و مادر تو از هم جدا شدن...
آوا ساکت ماند ، با سماجت ادامه دادم: حالا از این مشکل که بگذریم ، جواب تو مثبته یا بازم مسئله ای هست؟
-نه مشکلی نیست . البته دلم میخواد قبل از هر چیزی با خود شهاب صحبت کنم.
با شادی گفتم: پس مبارکه.
آوا هم خندید : بازم تو!
به محض گذاشتن گوشی ، شهاب در اتاق را باز کرد. با عصبانیت ساختگی گفتم:
-من از دست تو خواب ندارم، بابا جون بذار من یک دقیقه کپه مرگمو بذارم.
شهاب جلو آمد و دو طرف صورتم را بوسید.
صورتم را در هم کشیدم: اَه با اون ماچ کردنت. انگار تو دهن نهنگ رفتم. برو بذار استراحت کنم. از خستگی در حال مرگم.
شهاب بی صبرانه گفت: چی گفت؟زنگ زدی؟
می خواستم بیشتر اذیتش کنم ، ولی دلم به حالش سوخت. تمام اجزای صورتش منتظر بود. برایش حرفهای آوا را تکرار کردم، بعد از تمام شدن حرفهایم گفت: تمام این مدت تردید و دو دلی ام به خاطر همین بود.از تو که پنهون نیست ، می ترسیدم زندگی من و آوا هم به بن بست برسه. خوب آخه... مادر آوا هم... اصلاً ولش کن، بعد سعی کردم یه تصمیم درست بگیرم و نتیجه این بود که آوا نباید تاوان اشتباه پدر و مادرشو پس بده.نه؟
سرم را تکان دادم و گفتم: دقیقاً همینطوره، مسئله بعد اینجاست که تو این جدایی تقصیر اصلی رو پدر آواداره ، نه مادرش. برای همین نترس از اینکه آوا مثل مادرش باشه ، دعا کن مثل پدرش نباشه. در هر حال خوب فکراتو بکن ، چون آوا داره قبل از هر اتفاقی چشماتو باز می کنه ، بعداً نباید هیچ گله و شکایتی بکنی ، یا خدای نکرده بهش طعنه بزنی و عرصه رو بهش تنگ کنی. شهاب در سکوت سر تکان داد. رو تختی ام را کنار زدم و کش موهایم را باز کردم و گفتم:
-حالا دیگه تشریف ببرید بیرونتا بنده هم یه چرتی بزنم.
شهاب بلند شد و به طرف در رفت. قبل از اینکه در را باز کند گفتم : در ضمن آوا گفت اول باید با خودت صحبت کنه...
صورتش شکفته شد: چرا زود تر نگفتی؟ یعنی بهش تلفن کنم؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:29
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 74 RE رمان دختری در مه

زیر پتو رفتم و گفتم: اینو من باید بهت بگم؟ خوب خودت زنگ بزن باهاش یه قرار بذار بری د بیرون ، یه چیزی کوفت کنید و حرفاتون رو بزنید، چقدر تو بی عرضه ای!
شهاب خندید: آخه دفعه اوله که می خوام زن بگیرم.
وقتی رفت به فکر فرو رفتم. این هم از برادرم که با بهترین دوستم ازدواج می کرد.ترس اندکی در دلم خانه کرد. تکلیف من چه میشد؟ چنان در کار غرق شده بودم که به هیچ کس و هیچ چیز توجهی نداشتم. نکند تا آخر عمر مجرد بمانم؟ یا شاید مجبور به ازدواج با پیر مردی زن مرده شوم! آخرین خواستگارم همون کیارش بود که از نداشتن خواستگار هم بد تر بود. بعد از آن هم انگار به سختی بهشان برخورده بود که دیگر تماسی با ما نگرفتند. انگار انتظار داشتند در جواب محبتهای دکتر محتشم ، من هم به کیارش جواب مثبت بدهم. خصوصاً اینکه فهمیده بودند ما از نظر اقتصادی وضع متوسطی داریم و حتماً پیش خودشون حساب کرده بودند ما از وصلت با خانواده ای که از نظر مالی چندین پله از ما بالاتر هستند بسیار راضی و خوشحال خواهیم شد. انقدر فکر کردم تا عاقبت خوابم برد. وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود و صدای خنده از هال می اومد. بلند شدم و لباس پوشیدم.وقتی دراتاق را باز کردم همه جمع بودند و در حال صحبت و خنده بودند. سلام کردم و روی دسته مبلی که آزاده رویش نشسته بود نشستم. عمه زیبا و شوهرش هم برای دیدن شروین آمده بودند. شهاب نبود و حدس می زدم با آوابیرون رفته باشند. بعد از مدتی گفتگو ، مادر و عمه به آشپزخانه رفتند تا به غذا سر بزنند. من هم دست آزاده رو گرفتم و به اتاقم بردم. احساس کردم آزاده از چیزی ناراحت است، مثل سابق خنه رو و شاد نبود. روی صندلی نشست و من هم مقابلش نشستم. آزاده با خنده گفت:
-چقدر صورتت پف کرده، بهت حسودی ام میشه، برای خودت راحتی...
-من خیلی هم راحت نیستم آزاده، بعضی وقتها از خستگی از حال میرم. زندگی منم شده تاب خوردن بین خونه و کلینیک و مرکز مشاوره. نه تفریحی ، نه مهمونی، نه زندگی ... بلاتکلیف هستم. نمی دونم عاقبتم چی میشه ؟ انقدر کار می کنم تا پیر بشم و از پا بیفتم.
آزاده سری با تاسف تکان داد و گفت: قدر این دوران رو بدون سایه، با دوستات برو اینور اونور ، کوه ، سینما، استخر، مهمونی ، بعد که ازدواج کنی حسرت این روزها رو می خوری..
می دانستم که در واقع از تجربه خودش حرف می زند. گفتم: تو از یه چیزی ناراحتی؟نه؟
چشمان درشت و زیبایش بارانی شد. لحن صدایش غم و ناراحتی اش را فاش می کرد.
-در واقع خسته شدم ولی دلم نمی خواد اعتراف کنم.
-از چی خسته شدی؟ شروین ناراحتت کرده؟
سرش را تکان داد، آهسته گفت: وقتی با شروین ازدواج می کردم یک عالمه آرزوهای قشنگ داشتم، ولی از وقتی رفتیم ماهشهر ، انگار همه آرزوهام مردن ، من دارم دیوانه میشم. بد تر از همه این که خودم با رضایت رفتم. یعنی شروین قبل از اینکه بخواد بره از من پرسید ، بهم گفت اگه دوست نداشته باشم همینجا می مونه ، ولی من احمق فکر می کردم زندگی یه زن و شوهر جوون تو یه شهرستان دور افتاده، بدون خانواده هایشان ، خیلی رویایی و رمانتیکه، دیگه نمی دونستم که از کسالت و بی حوصلگی می میرم. از صبح که شروین میره تا بعد از ظهر ، وقتی بر می گرده هیچ جا نیست بگردیم ، نه دوست و آشنایی داریم ، نه از مراکز تفریحی و پارک وسینما خبریه ، سر تا سر شهررو میشه تو یه ربع دید. چقدر کتاب و مجله بخونم؟ چقدر فیلم ببینم؟ چقدر به در و دیوار زل بزنم تا شروین بیاد؟
دستمالی به طرف آزاده گرفتم و گفتم:
-خوب تو هم برو سر کار، رشته تحصیلی توهم خیلی خوبه، می تونی تدریس کنی.
آزاده پوزخند زد: تدریس؟ تا صد سال دیگه همه شغلهایی که من می تونم انجام بدم پَُره، تا افراد بومی هستن به من کار نمی دن که، هر کاری هم بخوام بکنم هزار تا حرف توش در میاد. شهر کوچیکه اگه دست تو دماغت بکنی ، نه تنها همه می فهمن تا شب هزار تا هم میذارن روش میگن در حال دزدی دیدیمش!
-خوب با شروین صحبت کن. شاید بتونه انتقالی بگیره...
-مگه شروین مسخره منه؟ امروز بگم بریم ، فردا بگم برگردیم؟
-حالا تو باهاش حرف زدی؟
آزاده سرش را به علامت منفی تکان داد: نه، با هیچکس حرفی نزدم، فقط به تو دارم میگم ، چون می دونم تو خیلی عاقلی ، با اینکه از من کوچکتری ولی عاقلانه و منطقی تصمیم میگیری.
چند لحظه هر دو ساکت ماندیم، بعد صدای ضععیف آزاده سکوت را شکست:
-سایه من حامله هستم.
با خوشحالی بلند شدم و در آغوشش گرفتم: وای مبارکه ، چقدر خوب...
صدای بغض آلودش بلند شد: چقدر بد! من اصلاً نمی خواستمش.
مثل برق گرفته خشکم زد: چی؟
-من خودم تکلیفم معلوم نیست، دلم نمی خواد یه بچه هم این وسط سر گردون باشه.
-چی داری میگی آزاده؟ تو و شروین با هم مشکلی ندارید، تو با شرایط زندگیت مشکل پیدا کردی که تونم خیلی راحت حل میشه ، فکر کردی شروین شغلشو به تو و بچه اش ترجیح میده؟
-نمی دونم!
-چی داری میگی؟ تو همون آزاده ای که همیشه تو هر مسئله ای یک نکته مثبت پیدا می کردی؟ تو همون آزاده ای که با خونسردی همه کار انجام میداد؟ پس اون همه اعتماد به نفست کجا رفته؟
آزاده با صدای بلند به گریه افتاد: نمی دونم، سایه نمی دونم.
دستش را گرفتم: خودتو لوس نکن، تو بقیه مردمو ندیدی که با هزار جور مشکل کنار میان وبه آینده امیدوارن، شوهر معتاد، بچه عقب افتاده ، بی پولی ، فقرو... تو نباید اینقدر زود از جا در بری، اونهم برای مسئله به این کوچیکی، این بچه می تونه زندگیت رو عوض کنه، دیگه انقدر حوضله ات سر نمی ره، وقتی بچه به دنیا بیاد انقدر سرت گرم میشه که نمی فهمی چطور شب میشه، چطور روز میشه.
اشکهایش را با دستمال پاک کردم و گفتم: شروین می دونه تو حامله ای؟
-نه ، می خواستم قبل از اینکه بفهمه...
-آزاده تو داری درباره یک بچه حرف می زنی، می فهمی؟ چطور اینقدر راحت این فکر ها رو می کنی؟ در ضمن شروین پدر ایبن بچه است ، حق داره بدونه. شما باید با هم تصمیم بگیرید، مطمئن باش اگه شروین بفهمه که تو سر خود کاری کردی خیلی از دستت می رنجه ، آن وقت یه مشکل بزرگ دیگه هم به مشکلاتت اضافه میشه. در ضمن این کار خیلی خطر ناکه ، جون خودت هم به خطر می افته.
آزاده غمگین گفت: می گی چی کار کنم؟
-ساده ترین کار اینه که با شروین صحبت کنی. همونطوری که با من حرف زدی با اونم حرف بزنی. من مطمئنم شروین انقدر تو رو دوست داره که هر کاری می کنه تا تو ناراحت نباشی.حالا تا کی اینجا هستید؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:29
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 75 RE رمان دختری در مه

-فکر کنم تا سیزده به در.

-خوب دیگه چه بهتر ، خیلی فرصت داری تا با شروین صحبت کنی و تصمیم بگیری، فکر نکن به شروین هم خوش می گذره، به اونم سخت می گذره و دلش نمی خواد تا ابد اونجا بمونه. اونم تا شرایطش بهتر بشه بر می گرده، پس قول میدی که قبل از انجام هر کاری با شروین صحبت کنی؟ آزاده سرش را به علامت مثبت تکان داد و صورتش را بوسیدم و گفتم:

-انقدر غصه نخور عزیزم واسه نی نی بده. الهی عمه قربونش بره.

آزاده خندید: برو بابا تو هم ! عمه عمه می کنی.

بعد از شام عمه زیبا رو کرد به من و گفت: سایه جون چی کار می کنی؟ خیلی وقته به ما سر نزدی.

-شرمنده یه کمی سرم شلوغ شده ، ببخشید.

آقا مجتبی با محبت گفت: آخر سال مردم همه یه کم قاطی می کنن . سر تو رو شلوغ می کنن. عوضش اونور سال راحت میشی.

شروین پرسید: چطور؟

-خوب دیگه، عید تموم شده و همه تا خرخره زیر بار قرض رفتن و به فکر پس دادن قرض هاشون هستن ، اینه که کمتر به پر و پای هم می پیچن.

با خنده گفتم: عمو مجتبی فکر می کنه من تو کلانتری کار می کنم.

وقتی عمه و آقا مجتبی رفتند من و آزاده به آشپزخانه رفتیم تا ظرفها رو بشوریم، آزاده آهسته گفت: تو همین یه روزه که اومدم کلی روحیه ام عوض شده، کم کم داشت خندیدن یادم می رفت.

با محبت گفتم: خوب تو هر چند وقت یه بار بیا تهران، روحیه ات هم عوض میشه.

-آخه شروین تنها می مونه.

-عیب نداره، شروین یه هفته تنها بمونه بهتره تا یک سال افسردگی و ناراحتی تو رو تحمل کنه.

تازه ظرفها تمام شده بود که شهاب آمد. صورتش می درخشید. لبخند پهنی روی صورتش دیده میشد. تا وارد شد مادر با خنده گفت: به به ! معلومه که شیری!

شهاب بدون حرف به اتاقش رفت ، فوری دنبالش رفتم و در اتاق را باز کردم.

-چی شده شهاب؟ با آوا رفته بودید بیرون؟

شهاب ادای با مزه ای در آورد و گفت: برو بیرون می خوام کپه مرگمو بذارم ، اَه.

می دانستم ادای منو در میاره، با حرص بالش رو به طرفش پرت کردم و گفتم الآن زنگ می زنم از آوا می پرسم.

شهاب خندید: بله شما جاسوس دو جانبه دارید.

بعد روی تخت نشست: هیچی نشد، طبق معمول کلی تو سر و کله هم زدیم تا به نتیجه رسیدیم.

-خوب چی شد؟

-دیگه خوابم میاد برو بیرون.

صدایش را به تقلید از من نازک کرده بود. گفتم: خیلی خوب تو بازم به من احتیاج پیدا می کنی دیگه، اونوقت حالتو می پرسم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:29
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 76 RE رمان دختری در مه

به طرف در رفتم و دستگیره رو چرخوندم. صدای شهاب بلند شد: حالا قهر نکن. هیچی بابا قرار شد بریم خواستگاری ، ولی احتمالاً مراسم نامزدی و بله برون می افته برای وقتی که عزیز و آقا جون و خاله شعله از شیراز بیان، اونهم که معلوم نیست کی میشه.
با خنده گفتم: نترس به همین زودی ها میان. قراره مامان اینا برن شیراز و هفته دوم عید با عزیز و خاله برگردن.
صورت شهاب پر از خنده شد: راست میگی؟
دررا باز کردم: دیگه خوابم میاد.
صدای خنده شهاب را شنیدم. چقدر برایش خوشحال بودم.آن شب تا ساعتها پشت پنجره ایستادم و به حیاط که در تاریکی فرو رفته بود خیره شدم و به آزاده و شروین فکر می کردم که تا چند وقت دیگه پدر و مادر می شدند، به شهاب که تا مدتی بعد به سراغ بخت و زندگیش می رفت و برای همیشه از ما جدا میشد. بعد فکر رعنا تمام فکر و ذهنم را پر کرد. رعنای لبریز از خشم و کینه ، رعنای تنها، فکر رعنا بدون آنکه بخواهم در تمام ذهنم رخنه کرده بود، یعنی الآن چی کار میکنه؟ تصمیم گرفتم فردا صبخ به خانه شان زنگ بزنم و حال رعنا رو بپرسم. برایم اهمیت نداشت که پایم بریده و دستم مجروح شده بودو می دانستم رعنا ومریض است و نیاز به کمک دارد.
اولین روز از سال جدید همه ناهار خانه مادر جان دعوت داشتند. وقتی ما رسیدیم ، عمه زهره و عمه زیبا آمده بودند، مادر جان با شادی و صمیمیت صورت من و آزاده رو بوسید ، اما با مادرم کمی سرسنگین روبوسی کرد. وقتی همه همدیگر رو بوسیدیم و عید را تبریک گفتیم ، مادر جان قرآن بزرگش را آوردو با بغض گفت:
-جلالا ، مادر صبر کردم دشت اول به تو عیدی بدم.
بعد اسکناس درشتی از لای قرآن در آورد و پدر دست مادر جان را بوسید و اسکناس را گرفت و لای تقویمش گذاشت . بعد مادر جان طبق معمول هر سال شروع به دادن اسکناسهای نو به بچه ها و نوه ها و دامادهایش کرد. خانه قدیمی مادر جان به سبک عمارت های دوران مظفری ساخته شده بود، البته به بزرگی آن خانه ها نبود ، اما در زیبایی شاید بهتر از آنها بود. عروسی عمه هایم در ایی خانه برگزار شده بود و پدر جان در همین خانه چشم از جهان فرو بسته بود. برای همین مادر جان به هیچ قیمتی حاضر نبود ار آن خانه قدیمی دست بکشد و به قول خودش به یکی از آن لانه مرغها برود. بچه هایش هم اصراری برای فروش خانه نداشتند ، تنها کسی که گاهی غری می زدو تقلا می کرد ، اکبر آقا شوهر عمه زهره بود که دلش می خواست سهم زنش را زودتر بگیرد و به قول خودش تو داد وستد بیندازد.
ظهر ، من و مرجان و مژگان سفره بزرگی انداختیم ، همانطور که بین آشپزخانه و مهمان خانه در رفت و آمد بودیم از مرجان پرسیدم: راستی چند وقت پیش آدرس کلینیک رو گرفته بودی ، برایت مشکلی پیش آمده بود؟
گفت: هم آره ، هم نه.
-پس چرا نیامدی ؟ مشکلت حل شد؟
-نه ، ولی آنقدر گرفتاری دارم که نتونستم بیام.
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت: راستش در مورد محمد می خواستم باهات حرف بزنم.
در همان لحظه عمه زهره وارد آشپزخانه شد و با دیدن ما گفت: زود باشیدبقیه وسایل سفره رو ببرید...
مرجان گفت: حالا بعداً بهت میگم.
ولی تا آخرین لحظه دیگر فرصتی پیدا نکردیم تا در تنهایی صحبت کنیم.البته حدس می زدم چه می خواهد بگوید. محمد پسر لوس و بی ادبی شده بود که با هیچکس سازش نداشت و از همه کس انتظار داشت اوامرش را اطاعت کنند، البته مقصر عمه و اکبر آقا بودند که زیادی به محمد میدان داده بودند و حالا خودشان هم از پسش بر نمی آمدند. بعد از ناهار مادرم از جا برخاست و از همه خداحافظی کردیم. قرار بود مادرم و پدرم به همراه شروین و آزاده به شیراز بروند تا هم گردشی بکنند و هم برای مراسم بله برون و نامزدی شهاب آنها را همراه بیاورند. من و شهاب باید از روز پنجم فروردین سر کارمان بر می گشتیم و نمی توانستیم همراهشان برویم. بعد از اینکه از خانه مادر جان برگشتیم شروین و آزاده رفتند تا از پدر و مادر آزاده خداحافظی کنند. لباسهایم را عوض کردم و پشت میزم نشستم تا کمی به پرونده های قاطی و شلوغم سر و سامان بدم که مادر وارد اتاق شد و گفت:
-دیدی مادر جان چه قیافه ای برای من گرفته بود؟
صندلی ام را برگرداندم و گفتم: بله متوجه شدم. ولی شما اصلاً به روی خودتون نیارید. مخصوصاً به بابا حرفی نزنید.
چشمان مادرم گرد شد: چرا؟
-مطمئن باشید بابا خودش فهمیده ، اگه شما بهش بگید مجبور میشه طرف مادرشو بگیره و بهتون ثابت کنه اینطوری نبوده، برای همین شما هیچی نگید تا دعوای بیخودی راه نیفته، در ضمن بابا از حرکت مادرش شرمنده بشه، وقتی هم به روی خودتون نیارید، مادر جان هم متوجه میشه که با این کارها هم نمی تونه به هدفش برسه. الآن مادر جان از این ناراحته که بابا کمتر دنبال کاراش میره و برای خونه تکونیش کارگر گرفته، می خواد شما از دستش ناراحت بشید و به بابا اعتراض کنید تا دوباره بتونه به وضع سابق برگرده ، شما هم هیچی نگید تا بهانه دست کسی نیفته.
صورت مادرم شکفته شد، با خنده گفت: چقدر خجالت آوره که دختر آدم از خود آدم عاقل تر باشه؟ نه؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:30
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 77 RE رمان دختری در مه

بلند شدم صورتش را بوسیدم و گفتم: خوب شما احساساتی هستید ، من بی احساس.
-قربونت برم، کاش تو هم فردا می آمدی ، عزیز خیلی دلش برات تنگ شده.
-اگه قرار نبود عزیز و آقا جون بیان حتماً می آمدم، ولی حالا که می دونم چند روز دیگه میان دلم نمی خواد بیخودی مرخصی بگیرم و اون همه راه تا شیراز بیام و برگردم. در ضمن شهاب هم تنهاست. میدونید که تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه، بیچاره میشه.
مادر از روی ناچاری سری تکون داد وگفت: هر جور راحتی.
صبح زودبا کاسه ای پر از آب جلوی در ایستادم. مادر هنوز داشت آخرین کارهایش را انجام میداد. به آزاده که به ماشین تکیه داده بود گفتم:
-الآن بهترین وقته که با شروین صحبت کنی ، شیراز الآن مثل بهشت می مونه، تا رسیدین برین باغ ارم و موضوع بچه رو بهش بگو.
آزاده آهسته گفت: باشه...
جلوتر رفتم و کنارش ایستادم: تموم اون حرفهایی که برای من زدی رو بهش بگو، اینکه چقدر احساس تنهایی و افسردگی می کنی وحوصله ات سر رفته؛ بهش بگو تا ببینم چه تصمیمی می گیره.
صدای شروین ساکتم کرد: چی در گوش زن من پچ پچ می کنی؟
-هیچی دارم یادش میدم چطور ازت سواری بگیره...
شروین خندید: خودش بلده ، خیلی ممنون.
مادرم با ساک کوچکی در دست و فلاسک چای در دست دیگر بیرون اومد : خوب بریم ، من دیگه کاری ندارم.
شهاب هم خواب آلود بیرون اومد: حالا نمی شد صبح به این زودی نمی رفتید؟
شروین ضربه ای به بازویش زد و گفت :مگه تو می خوای رانندگی کنی؟تو برو بخواب که خسته نشی آقا داماد!
شهاب اب خجالت گفت: اِ... باز گفت!
مادر جلو آمد و صورت من و شهاب رو بوسید و گفت: مواظب خواهرت باشی ها، نری از صبح تا شب تنهاش بذاری.
شهاب دستی روی چشمش گذاشت وگفت: چشم! اصلاً یه طناب می بندم گردنش هر جا رفتم با خودم می برمش ، خوبه؟
صدای پدر بلند شد: بیا دیگه شهره، دیر شد.
وقتی ماشین از کوچه خارج شد به داخل خانه برگشتم، بی جهت دلم گرفته بود. شهاب دوباره به رختخوابش برگشته بود و من در تنهایی اتاقم فکر می کردم که دو روز باقیمانده تعطیلاتم را چه کنم. کتابی که آزاده به عنوان عیدی برایم خریده بود برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . حداقل چند ساعتی سرگرم می شدم. نزدیک به بیست صفحه از داستان را خوانده بودم که صدای زنگ در بلند شد، می دانستم که شهاب از جایش بلند نمی شود، کتاب را بستم و به طرف آیفون دویدم. شاید چیزی جا گذاشته بودند، اما صدای رضا بر جا خشکم کرد. رضا این موقع صبح اینجا چه می کرد؟ آهسته گفتم: بفرمایید.
بعد با سرعت وسایلی را که در هال ریخته بود جمع کردم و در همان حال داد زدم :
-شهاب بلند شو، دوستت اومده...
ولی وقتی دید در تکاپوی مرتب کردن اتاقم پرسید: کیه؟
-رضا...
چند لحظه بعدصدای چند ضربه به در ورودی بلند شد. جلو رفتم و در را باز کردم. در میان بهت و حیرت من ، رعنا هم همراه برادرش آمده بود. مانتو بلند و مشکی اش بیشتر مناسب مادر بزرگها بود تا دختری به سن و سال او، با خوشحالی جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-عیدت مبارک رعنا جون.چه خوب کاری کردی اومدی، بفرمایید تو.
رضا خندید: ببخشید که صبح اول وقت مزاحمتون شدیم.عیدتون مبارک.
شهاب هم که تازه دست و صورتش را شسته بود جلو آمد و با رعنا و رشا سلام و احوالپرسی کرد. رعنا لبه مبل نشست و به پاهایش که در جوراب بلندی پنهان شده بود خیره ماند. به آشپزخانه رفتم و با سینی چای و شیرینی برگشتم. رضا زیر لب گفت: زحمت نکشید.
سینی را روی میز گذاشتم: زحمتی نیست، مامان چطورن؟
رضا به عقب تکیه داد و گفت: سلام رسوند. چند روزه دوباره سر درد امانشو بریده، دایم تو تاریکی دراز کشیده...
شهاب دستهایش را در هوا کشید و گفت: خوب، چه خبر؟
رضا سری تکان داد و گفت: هیچی ، ولی این نقشه ها رو آوردم تا تو یه نگاهی بندازی، وقت داری؟
شهاب خندید : چیزی که زیاده وقته ، چایتو بردار بریم تو اتاق من ، نقشه ها رو هم نگاه کنیم.
وقتی آنها رفتند رو به رعنا گفتم: شیرینی هاش خوشمزه است...
رعنا سر بلند کرد و نگاهم کرد. لبانش می لرزید. به زحمت گفت:
-من اومدم ازتون معذرت خواهی کنم.
متعجب نگاهش کردم: برای چی؟
صدایش مثل زمزمه بود: رضا گفت اون روز شیشه پاتون رو بریده،گفت مجسمه خورده به بازوتون و حسابی داغون شده.
با مهربانی دستش را گرفتم و گفتم : عیبی نداره، می دونم که وقتی عصبانی میشی دست خودت نیست. دستم هم دیگه خوب شده، حالا خدا رو شکر به مامانت نخورد...
با بغض گفت: کاش می خورد...
ساکت منتظر ماندم تا حرف بزند. سرش پایین بود و با انگشتانش بازی می کرد.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:30
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 78 RE رمان دختری در مه

-بعضی وقتها دلم می خواد بکشمش ، یه جوری وانمود می کنه انگار من دیوونم و اون با دلسوزی داره فداکاری می کنه و ازم مراقبت می کنه، اما اینطور نیست. واقعیت اینه که وقتی باید مواظبم می بود ولم کرد به امان خدا، رضا رو به من ترجیح داد. همیشه همینطوره، رضا رو خیلی دوست داره ولی منو نه، می دونم اگه نباشم خیلی راحت تره، رضا باعث افتخارشه و من باعث خجالتش.
گفتم: ولی مامانت تو رو خیلی دوست داره، اون چند روزی که بی خبر رفته بودی خونه مادربزرگت داشت از نگرانی دیوونه می شد.
رعنا دوباره سر بلند کرد و محکم گفت: نه ، مادر من فقط نگران حرف مردمه، می ترسه کسی بهش بگه دخترت فلان و بهمانه و آبروش بره...
می دانستم که به آن سادگی ها نمی توانم متقاعدش کنم، بنابراین موضوع صحبت را عوض کردم.
-پس تو فکر می کنی پدرت بیشتر تو رو دوست داشت؟
برقی از نفرت چشمانش را پوشاند. صدایش به سختی می لرزید. من از اون مرتیکه متنفرم. می فهمی؟ اگه دلم می خواد مادرم بمیره ، دلم می خواد بابامو با دستای خودم تیکه تیکه کنم.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. تا آن روز فکر می کردم رعنا پدرش رو دوست داره و از جدایی پدر و مادرش گله مند است و به خاطر این جدایی از مادرش کینه به دل گرفته...گفتم:
-آخه چرا؟
در سکوت سرش را تکان داد و گفت: همه چیز تقصیر خودمه ، می دونم هر چی سرم اومده به خاطر اینه که خدا از من بدش میاد و داره تنبیه ام می کنه، از بس که من آشغال و به درد نخورم...
دستش را نوازش کردم و گفتم:
-ولی خدا همه بنده هاشو دوست داره، حتی بدترین گناهاشون رو می بخشه و می آمرزه.
رعنا حرفم را قطع کرد: من فقط یه آدم تنبل و بی عرضه ام. یه تنه لش بی مصرف. برای همین هم مامانم از وجودم خجالت می کشه، رضا فوق لیسانس داره، اما من تا راهنمایی هم نتونستم درس بخونم، گاهی فکر می کنم نکنه من بچه واقعی اش نیستم.
آهسته گفتم: ولی تو خیلی خوشگلی، موها و چشمات درست شبیه مادرته. خیلی هم باهوشی ، من حاضرم هر چی دارم بدم، اما شبیه تو باشم.
رعنا پوزخندی زد. ادامه دادم: می خوای با هم بریم بیرون؟ مامان و بابای من رفتن شیراز و من تنها موندم.
-برادرت که هست... نمی ترسی با برادرت تو خونه تنهایی؟
متعجب نگاهش کردم: نه... مگه تو از رضا می ترسی؟
زیر لب گفت: نه، اما...
فوری گفتم: میریم سینما و ناهار هم بیرون می خوریم. هان؟
دودلی و تردیدش را از نگاهش خواندم. آهسته گفت: برادرت هم میاد؟
-نه ، اگه تو دوست نداشته باشی نمیاد. فقط من و تو میریم و یه کمی می گردیم.
رعنا آهسته گفت: به شرطی که تا قبل از تاریک شدن هوا برگردیم.
باشادی گفتم: باشه بر می گردیم.
با سرعت به اتاق شهاب رفتم و گفتم: من و رعنا می خواهیم بریم بیرون...
صورت رضا چنان حیرتی را نشان میداد که بی اختیار خندیدم. رضا از جا بلند شد و گفت:
-خودش گفت؟
-آره.
رضا گردنش را خم کرد و گفت: جل الخالق؛ شهاب این خواهر تو شاهکاره!
شهاب گفت:
-با چی می خوای بری؟
رضا با هیجان گفت: شهاب راست میگه ، ماشین من رو ببرید.
مردد نگاهی به شهاب انداختم ، با خنده گفت: معطل نکن دیگه ، ممکنه دیگه هیچوقت پا نده پشت همچین ماشینی بشینی.
رضا با خجالت گفت: این چه حرفیه؟ ماشین که چیزی نیست، من جونمو برای سایه خانم میدم.
ابروهای شهاب از تعجب بالا پرید و نگاهی مشکوک به من و رضا انداخت، موذیانه گفت:
-اِ؟نکنه خبرایی شده و به من نمیگید، تو که جون به عزراییل نمیدی حالا برای سایه جون میدی؟
رضا از خجالت سرخ شده بود و شهاب هم اذیتش می کرد. سوییچ رو از دست رضا قاپیدم و گفتم: شما چرت و پرت بگید تا ما برگردیم.
وقتی سوار ماشین شدیم لبخند خجولانه ای گوشه لبهای رعنا به چشم می خورد، آهسته پرسید:
-شما رانندگی بلدید؟
سرم را تکان دادم.پرسید: خیلی سخته، نه؟
-نه زیاد، مثل دوچرخه سواری می مونه، وقتی یاد بگیری دیگه از حفظ رانندگی می کنی، به طور غریزی!
جلوی سینما رعنا خودش را پشت من مخفی کرد تا بلیط بگیرم. در طول نمایش فیلم هم ساکت به پرده سینما خیره مانده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم با کمرویی گفت: خیلی وقت بود که سینما نرفته بودم.
-به نظرت فیلمش چطور بود؟
-اِی بد نبود، بیشتر دوست داشتم خنده دار باشه.
-دفعه دیگه میریم یه فیلم خنده دار؛حالا بریم ناهار بخوریم.
در تمام مدتی که با رعنا بودم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که از مردان ترسی عجیب دارد. بیشتر سرش را پایین می انداخت و به زمین خیره می شد. زیاد حرف نمی زد و در برخورد با مردانی که در سینما و رستوران کار می کردند خودش را پشت سر من مخفی می کرد. در عین حال مثل بچه کوچکی از دیدن هر چیزی ذوق می کرد و خوشحال می شد. وقتی به خانه رسیدیم رضا و شهاب نبودند. رعنا نگران پرسید: حالا چی کار کنیم؟
دستش را گرفتم: هیچی، اگه دلت می خواد بیا خونه ما ، اگه هم دوست نداری من می برمت خونه خودتون.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:30
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 79 RE رمان دختری در مه

لبخند کوچکی زد و گفت: امروز خیلی خسته شدم، دلم می خواد برم خونه بخوابم.
دوباره هر دو سوار شدیم و به طرف خانه شان حرکت کردیم. در راه به شهاب فکر می کردم ، واقعاً حق داشت. ماشین رضا انقدر نرم و سریع بود که از رانندگی لذت می بردم. همه چیز دقیق و درست سرجایش بود. انقدر راحت دنده عوض می شد و بدون صدا سرعت می گرفت که دلم می خواست تا ابد رانندگی کنم؛ اما عاقبت به خانه شان رسیدیم. به محض ایستادن پشت در مردی که دفعه قبل دیده بود در را باز کرد و از دیدن من جا خورد ، ولی وقتی چشمش به رعنا افتاد که کنار دستم نشسته از جلوی در کنار رفت تا داخل شویم.ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. رضا از بالای ایوان داد کشید:
-سلام.
سرم را بالا گرفتم و جوابش را دادم. رعنا به سرعت از پله ها بالا رفت ، جلوی در برگشت و نگاهم کرد: خیلی ممنون ، خوش گذشت.
لبخند زدم: به منم خیلی خوش گذشت.
رعنا نگاهی به رعنا انداخت و گفت: بفرمایید تو.
-نه خیلی ممنون، تو هم خسته شدی، برو استراحت کن، من هم باید برم خونه.
وقتی رعنا پشت در پنهان شد رضا از پله ها پایین آمد و با لحن سپاسگزاری گفت:
-نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم... خیلی لطف کردید.
خندیدم: به قول شهاب دیگه از این فرصت ها گیرم نمیاد؛شما لطف کردید، بفرمایید این هم سوییچ.
رضا دستش را پشت سرش برد و گفت: به خدا قابل نداره، من بی تعارف گفتم جون هم پیش شما ارزش نداره.
قبل از اینکه جوابی بدهم خانم مظفری را دیدم که با ربدوشامبر گلداری از خانه خارج شد. سلام کردم و عید را تبریک گفتم. از پله ها پایین اومد و با مهربانی صورتم را بوسید:
-عید تو هم مبارک باشه عزیز دلم، دستت چطوره؟ به خدا وقتی رضا بهم گفت از شرمندگی دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید.
-چیز مهمی نبود، الآن خوب شده...
نگاهی به رضا انداخت و گفت: رضا جون برو ببین سوده کجاست ، بگو تدارک شام ببینه.
به محض رفتن رضا دستم را گرفت و به طرف استخر راه افتاد. آهسته گفت: سایه جون رضا برام گفت تورعنا رو بردی سینما و گردش ، نمی دونی وفتی فهمیدم همراهت اومده چه حالی شدم.تو معجزه کردی دخترم، رضا راست میگه ماشین که قابل نداره ، تو جون بخواه.
شرمنده گفتم: این چه حرفیه؟ منکه کاری نکردم. رعنا هم خیلی دوست داشتنی و مهربونه، به خود من هم خیلی خوش گذشت.
خانم مظفری محتاطانه به اطرافش نگاه کرد و گفت: راستش می خواستم ببینم از کی بر می گردی کلینیک؟
-از پس فردا صبح سر کارم.
کنار استخر نشست و گفت: باید ببینمت ، می خوام باهات صحبت کنم.
کنارش نشستم و گفتم: در خدمتم ، در مورد رعنا می خواستید حرف بزنید؟
سرش را تکان داد و با دیدن رضا که از در خارج شد گفت: آره ، ولی پیش خودمون بمونه...
بعد با صدای بلند به رضا گفت: زنگ بزن شهاب جون هم بیاد شام دور هم باشیم.
فوری گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشیم، باید برم خونه، ممکنه مادرم زنگ بزنه و نگران بشه.
خانم مظفری لبخند زد: شنیدم مامان و بابا رفتن شیراز، خوب شماهم که تنهایید ، شب پیش ما بمونید.
-خیلی ممنون باشه یه شب دیگه، امشب از شیراز زنگ می زنن، اگه ما خونه نباشیم نگران میشن.
-باشه هر جور مایلید.
بعد رو به رضا کرد و گفت: در حیاط رو باز کن ، سایه جون می خواد بره.
سوییچ را به طرفش دراز کردم: بفرمایید، با اجازه.
رضا اعتراض کرد: اِ! مامان نگیری ها! سایه خانم از ماشین من راضی بودن...
خانم مظفری خندید: خوب پس ببرش سایه جون.
نمیدانستم شوخی می کرد یا جدی حرف می زد. چنان حرف می زد انگار من از اسباب بازی بچه اش خوشم اومده. سوییچ را لبه استخر گذاشتم و گفتم: با اجازه خداحافظ.
از در حیاط که بیرون اومدم ، صدای باز شدن در بزرگ را شنیدم. لحظه ای بعد رضا جلوی پایم ایستاده بود، گفتم: خیلی ممنون خودم میرم.
-خواهش می کنم بفرمایید، چقدر تعارف می کنید.
سوار شدم و رضا حرکت کرد. از پنجره به بیرون نگاه می کردم. دلم می خواست حتی الامکان کمتر با رضا صحبت کنم. از دفعه پیش کمی در مورد رضا گیج بودم و اصلاً دلم نمی خواست درگیری عاطفی با کسی پیدا کنم که خودش آن همه مشکل داشت. سکوت ماشین را رضا شکست:
-از دست من ناراحتی؟
بی آنکه نگاهش کنم جواب داد: نه، چرا بایدناراحت باشم؟
-خوب ... به خاطر اون دفعه... کار احمقانه ای کردم. می خوام بدونی که خیلی متاسفم. ولی بعضی وقتها اصلاً نمی تونم خودمو کنترل کنم، مخصوصاً وقتی توانقدر صبور و مظلومی، انقدر مهربون و عاقلی ، دلم می خواد برای همیشه پیش خودم نگهت دارم. تو همه اون چیزایی هستی که من نیستم. عاقلی ، صبوری، با هوشی، با گذشتی، اعتماد به نفس بالایی داری، به خودت و کاری که می کنی مطمئنی، نه مثل من که انگار روی ژله راه میرم.
آرام گفتم: من اصلاً دلم نمی خواد با کسی درگیری عاطفی پیدا کنم، یعنی وقتشو ندارم، فعلاً مسئله رعنا از همه مهمتره...
رضا امیدوار پرسید: اگه مسئله رعنا حل بشه ، چطور؟
آهسته گفتم: حالا تا اون موقع خدا بزرگه.
خودم هم نمی دانستم منظورم از این حرف چه بود.اما بالاخره باید چیزی می گفتم و این بهترین جمله ای بود که نه امید دهنده بود و نه نا امید کننده، در آن لحظه بیشتر به فکر خانم مظفری بودم و اینکه چه می خواست درباره رعنا بگوید. بی صبرانه مشتاق بازگشایی کلینیک بودم تا مادر رعنا حرفهایی که خودش می گفت مهم است را بزند. میدانستم تا آن روز به سختی می توانستم صبر کنم. از وقتی با رعنا و خانواده اش آشنا شده بودم ، تمام مسائل زندگی و کارم در درجه دوم اهمیت قرار داشت. نا خود آگاه و بی اختیار به رعنا فکر می کردم و چیزی مثل خوره ذهنم را می خورد، چیزی که نمی دانستم چیست در مورد رعنا وجود داشت که دلم می خواست هر چه زودتر بفهمم. رضا حرف میزد اما من اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید، فقط سرم را تکان دادم. بی آنکه درست متوجه حرفهایش شوم عاقبت رسیدیم، رضابا خجالت گفت:
-کاش به شهاب هم می گفتید برای شام می موندید.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:31
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 80 RE رمان دختری در مه

آهسته گفتم: خیلی ممنون راستی دفترهای خاطراتتون رو هم گذاشتم کنار، هر وقت خواستید می تونید ببرید.
رضا هراسان گفت: شما خوندید؟
-بله...
-خوب؟
در ماشین را باز کردم. خیلی چیزها برام روشن شد، ولی چند مسئله هنوز مبهم است. اگه فرصت کردید یه روز قرار بذارید با هم صحبت کنیم.
رضا فوری گفت: خوب همین الآن چطوره؟
-نه، اگه بیایین کلینیک بهتره، پرونده رعنا هم هست راحت تر میشه به نتیجه رسید.
غمزده گفت: خوب هر جور صلاح می دونید، به محض اینکه سر کار رفتید میام خدمتتون.
-باشه، منتظرتون هستم.
وقتی وارد خانه شدم، شهاب هنوز نیامده بود. خسته و بی رمق روی مبل افتادم و به این فکر افتادم که نکنه مادر و پسر هر دو یه روز به کلینیک بیان؟ آن وقت خانم مظفری فکر می کرد من به رضا گفتم که بیاد. بعد سرم را تکان دادم بلکه افکار مزاحم از سرم بیرون روند.
به هر حال یه جوری میشد و من فقط باید منتظر می موندم.
بر خلاف انتظارم روز اول شروع کارم هیچکس نیامد. نه رضا و نه مادرش، البته ته دلم خوشحال بودم که به خیر گذشته، دلم نمی خواست هر دو با هم بیاییند و به من بد گمان شوند.آن روز با بقیه دکتر هاو مشاورین ، در سالن انتظار نشستیم و صحبت کردیم ، چون هیچکدام مراجعه کننده نداشتیم و به قول دکتر یاوری ، مردم فعلاً خوب و خوش هستند.در پایان ساعت کاری در کمال شگفتی شهاب دنبالم آمد. شاد و سر حال بود و صورت سپیدش از شادی می درخشید. با خنده پرسیدم:
-چی شده امروز مهربون شدی؟
-هیچی ، زودتر از سر کار اومدم گفتم بیام دنبال تو، الآن خیابونا خلوته در ضمن...
ساکت شد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد. به این روش شهاب عادت داشتم. می دانستم که وقتی می خواهد چیز مهم یا جالبی بگوید، شنونده را نیمه جان می کند، برای همین ساکت و منتظر ماندم.بعد از چند دقیقه نگاهی به من کرد و گفت: نمی پرسی در ضمن چی؟
-نه، چون می دونم اگه بپرسم جونم رو می گیری تا حرف بزنی ، اگه دلت می خواد حرفتو بزن وگرنه منو دق نده.
شهاب قهقهه زد: دیگه دست منو خوندی ها!
وقتی خنده های طولانیش تموم شد گفت: می خواستم با هم بریم یک انگشتری چیزی برای آوا بخرم.
با تعجب نگاهش کردم: برای چی با خودش نمی ری؟
-آخه من و آوا هنوز هیچ رابطه ای با هم نداریم ، خیلی مسخره است هنوز خواستگاری نرفته با هم بریم طلا بخریم.
-خوب بذار بعدش با هم برین...
-اِ... چقدر ناز می کنی ! می خوام وقتی مامان اینا میان دیگه کار نداشته باشم. تو انگار اصلاً تو باغ نیستی ها!
-آهان تو برای بله برون می خوای کادو بخری! باید پارچه هم بخری.
شهاب سری تکان داد: حالا میای یا نه؟
-آره ، ولی باید قبلش کمک کنی خونه رو تمیز کنیم. الآن دو روزه ظرفها رو نشستیم ، کثافت از در و دیوار بالا میره، مامان بیاد سکته می کنه.
شهاب با اکراه سر تکان داد. با خنده گفتم: تنبلی نکن، فردا پس فردا باید تو خونه کار کنی ، باید یاد بگیری!
شهاب زیر لب غرید: عمراً!
-حالا ببین ! آوا رو من می شناسم.
جلوی در کلید را در آوردم و در را باز کردم. شهاب از پشت سر با صدای بلند گفت: همچین دم حجله می کشمش که نگو!
در را که بست با خنده گفتم: زیادهارت و پورت نکن، جوجه روآخر پاییز می شمرن. حالا هم اگه ناهار می خوای باید کمک کنی...
تا بعد از ظهر هر دو خسته و هلاک شده بودیم اما باز خانه از تمیزی برق می زد. صدای زنگ تلفن که بلند شد ، شهاب بی حال گفت: من بر می دارم ، اگه مامان باشه می خوام ازت شکایت کنم. تو از من قد گاو کار کشیدی، فقط هم یه کف دست برنج بهم دادی!
وقتی گوشی رو برداشت گفتم: اگه چرت و پرت بگی باهات نمیام.
از طرز صحبت کردن و حال و احوال کردنش فهمیدم که رضاست. دستمال گردگیری را سرجایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون اومدم. شهاب دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و گفت: سایه اگه رضا هم بیاد عیب نداره؟
-آهسته گفتم: خوب دو تایی برید...
شهاب لبخند زد: دو تا گاو با هم برن طلا بخرن؟ تو باید حتماً با ما بیای.فقط اگه عیب نداره رضا هم بیاد، هان؟
سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. صورتم قرمز شده و موهایم خیس از عرق به پیشانی ام چسبیده بود. جلوی آینه ایستادم و موهایم را شانه کردم و با کش بستم. بعد با دقت و کمی وسواس آرایش کردم. آن لحظه دلم می خواست زیبا تر به نظر برسم. با دقت خط پهن و کوتاهی بالای چشمانم کشیدم ، کمی رژ گونه قهوه ای و رژ زرشکی استفاده کردم، با اینکه زیاد نبود ، اما حالت صورتم را کامل عوض کرده بود. پوست صاف و بدون جوش و لکی داشتم. مو چین را برداشتم و با دقت ابروهایم را مرتب کردم.
صدای شهاب بلند شد:
-سایه زود باش الآن رضا می رسه.
بی توجه به فریاد های شهاب از داخل کمد یک مانتو و شلوار اسپرت و روشن بیرون آوردم. کفش راحت و بدون پاشنه قهوه ای رنگم را پوشیدم، ممکن بود ساعتهابرای خرید مجبور به پیاده روی می شدم. دوباره صدای شهاب سکوت خانه را شکست: سایه آمدی؟ بجنب رضا اومد.
آخرین نگاه را در آینه قدی جلوی در به خود انداختم. شیک و ساده! دلم نمی خواست به رضا فکر کنم ، زیر لب گفتم: اصلاً فکر نمی کنم، هر چی میشه بذار بشه، بعداً یه فکری می کنم.
شهاب بغل گوشم گفت: با ماشین رضا بریم ، هان؟
بدون اینکه جوابی بدهم در عقب را باز کردم و همزمان با شهاب سوار شدم. رضا با صدایی لرزان جواب سلامم را داد. از توی آینه نگاه تحسین گرش را می دیدم، سرم را چرخاندم و خودم را با تماشای منظره بیرون سرگرم کردم. قلبم تند تند می زد. در دل به خودم نهیب می زدم:"چته؟ آدم باش. تو الآن فقطباید به فکر کارو مراجعینت باشی. در ضمن یادت باشه که خانواده مشکل دار، استثنا نداره! همه شون مشکل دارن. رضا هم عضوی از همون خانواده است. حواست رو جمع کن و خودت رو تو هچل ننداز."
اما بی اختیار به آینه ماشین نگاه کردم. د. چشم عسلی مشتاقانه به من خیره شده بود. نگاهی ملتمسانه و تب دار!صدای شهاب سکوت ماشین را شکست:
-هوی! حواست کجاست؟ الآن می زدی ها!
رضا نگاهش را از من گرفت و با حواس پرتی گفت: چی ؟
شهاب با طعنه گفت: هیچی ، چراغونی پارسال یادته؟ ... بابا حواستو جمع کن ، من هنوز جوونم ، آرزو دارم، حالا خودت به جهنم!
بعد شروع به صحبت درباره کارو شرکت کرد، اما آن نگاه ملتهب رهایم نمی کرد. دوباره سرم را برگرداندم و متوجه بیرون کردم. دوباره به خودم نهیب زدم:"سایه بچه شدی؟تو وقتی بچه محصل هم بودی از این کارا نمی کردی! حالا با یه نگاه و چهار تا حرف عاشقانه آبکی خام شدی؟ خجالت بکش این همه خواستگار درست و حسابی و خونواده دارو رد کردی برای این؟ پسری که مادرش یه سلطه جو و پدرش یک آدم ضعیف و بی اراده است؟ برای پسری که عادت کرده براش تصمیم بگیرن حرف بزنن؟ برای کسی که خواهرش حسابی قاطی کرده و معلوم نیست چه بلایی سر روح و روانش اومده؟ هان؟ میخوای بیچاره بشی؟... بس کن! نگاش نکن. هر چقدر هم نگاهش طلایی و تب دار باشه برای تو زندگی نمیشه. درست تصمیم بگیر! تا زوده آب پاکی رو بریز رو دستش ، نکنه کرم از خود درخته؟ نکنه خوشت میاد تو زمین و هوا نگهش داری؟ به قول آوا تو آب نمک نگهش داشتی؟ بس کن!"
اخمهایم را در هم کشیدم ، این درست نبود که امیدوارش می کردم. نباید با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم. ولی وقتی با اخمهای درهم و چشمهایی عصبانی در آسنه نگاه کردم و آن نگاه عاشق و تسلیم را دیدم، نا خود آگاه خون به صورتم دوید و شرمزده سرم را پایین انداختم. تصمیمی گرفتم دیگر نگاهش نکنم. دوباره صدای رنجیده شهاب بلند شد:
-الوو؟...بابا دو ساعته داریم گِل لقد می کنیم؟ حواست کجاست؟
سرانجام رسیدیم ، رضا ماشین را پارک کرد. شهاب پیاده شد و به طرف مغازه اول رفت. من هم کیفم رااز داخل ماشین برداشتم و در را بستم. رضا هم درها را قفل کرد و بهطرف من آمد. ناگهان چهره آشنایی را جلویم دیدم. کیارش بود که با خشم و کینه به من و رضا نگاه می کرد. قبل از آنکه سلام کنم و حال خانواده اش را بپرسم ، انگار به خودش آمد و با شتاب رفت. متعجب به اطراف نگاه کردم تا ببینم شهاب او را دیده یا نه؟ اما شهاب به داخل طلا فروشی رفته بود و احتمالاً او را ندیده بود. رضا با مهربانی پرسید:
-چیزی شده ؟ حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. رضا به طرفم آمد: ببخشید من امروز نیامدم، راستش یه کمی با خودم درگیری دارم، حالم مناسب صحبت درباره رعنا نبود.
-اشکالی نداره، هر وقت تونستید بیایید.
رضا مِن مِن کنان گفت: راستش می خوام با خودتون صحبت کنم، الان چند روزه، ولی می ترسم...
-از چی می ترسی؟
سر بلند کردم و به چشمانم خیره شد. از تو سایه، از تو می ترسم. می ترسم بهم بگی نه! و بیچاره ام کنی... تو خیلی عاقل و خانمی ، از سنت خیلی بزرگتر رفتار میکنی. می ترسم با دلایل منطقی دست رد به سینه ام بزنی. من طاقتشو ندارم.
وقتی حرفی نزدم، نالید: بگو اینطور نیست، بگو من اشتباه فکر می کنم...سایه؟
آمدن شهاب فرصت هر جوابی رو از من گرفت. شهاب با خنده گفت:
-می خواهید شما صحبت کنید من خودم برم یه چیزی بخرم؟هان؟ چطوره؟
شرمزده گفتم: آخه شهاب تو مهلت نمیدی، هنوز یه مغازه رو درست ندیدی میری تو چیکار؟ بیا بریم خوب نگاه کن، بعد بپسند ، عجله نکن.
در طول مدتی که با شهاب مغازه ها رو نگاه می کردیم رضا ساکت بود. سرانجام شهاب یک انگشتر و یه جفت گوشواره زیبا خرید. در راه بازگشت جلوی ویترین یک جواهر فروشی بزرگ ایستادیم. شهاب نگاهی به سرویس های سنگین و بسیار شیک انداخت و گفت:
-حالا خدا کنه آوا از این سرویس ها نپسنده که حسابی بد میشه.
رضا معصومانه پرسید: چرا؟
شهاب نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت: چون جونت درآد. می دونی هر کدوم از این سرویس ها چند میلیون تومنه؟
با دقت به انگشتر های مملو از برلیان و زمردهای درخشان خیره شدم. در میان تمام مغازه ها ، مدلهای این مغازه زیبا تر و شیک تر بود، انگشتر زیبایی از طلای سفید که ردیفی از برلیان های درشت و درخشان داشت ، بی نهایت نظرم را جلب کرد، به شهاب گفتم:
-نگاه کن این یکی چقدر خوشگل و شیکه، کاش اینو می خریدی.
با دست به انگشتر اشاره کردم. شهاب نگاهی به آن انداخت و گفت:
-نه بابا ، این فقط یه میلیون نگین داره، حلقه که نمی خوام بخرم.
رضا هم جلو آمد و به انگشتر نگاه کرد و گفت: خیلی شیکه، ولی شهاب راست میگه یبشتر برای حلقه ازدواج مناسبه تا هدیه ای برای بله برون.
در راه بازگشت ، به یاد دیدار غیر منتظره کیارش افتادم و آن نگاه پر از کینه اش را به خاطر آوردم. در تعجب بودم که چرا جلو نیامد و سلام نکرد، بعد یادم افتاد که در جواب خواستگاری اش چه گفته بودم و پیش خودم فکر کردم شاید برای همین با من قهر کرده و سر سنگین است. از آن موقع از خانواده محتشم خبری نداشتم، حتی پدرم برای تبریک سال نو به خانه شان زنگ زده بود ، ولی خیلی سرد و رسمی برخورد کرده بودند. در حالی که همه از شخصیت و خانواده شان انتظار بیشتری داشتیم. با خودم گفتم: به جهنم! خیلی دلشون بخوادبا ما رفت و آمد کنند . در ضمن نباید به خاطر یه جواب منفی انقدر عذاب وجدان داشته باشم. ولی کمی احساس گناه می کردم، دکتر محتشم مرا به دکتر شمیرانی معرفی کرده بود، باز به خودم دلداری دادم : حساب کار از زندگی جداست، انقدر خودتو ناراحت نکن ، توبرای عرض ادب و تشکر زنگ زدی ، ولی مجبور نیستی حتماً به پسرش جواب مثبت بدی، صحبت یه عمر زندگی است، نه جبران محبت یک نفر.
وقتی به خانه رسیدیم ، در کمال تعجب رضاهم در ماشین را قفل کرد و به دنبال ما وارد خانه شد.در فرصتی آهسته به شهاب گفتم:چرا اینو دنبال خودت میاری؟
چشمان شهاب از تعجب گشاد شد: گفتم با هم شام بخوریم.
بعد اضافه کرد: من فکر کردم تو از رضا خوشت اومده...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:31
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :