چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 - 12:08 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 31 RE رمان دختری در مه

رعنا دختر قد بلندی بود با اندامی لاغر و شکننده ، موهای تکه تکه شده و کوتاه و بلندش که در بعضی نقاط انگار تراشیده شده بود ، صورت بسیار زیبایش را تحت الشعاع قرار میداد. چشمان درشت و کشیده ای به رنگ عسل داشت. نکته قابل توجه این بود که ذره ای آرایش در صورتش به چشم نمی خورد ولی با این حال بسیار زیباو جذاب جلوه میکرد. موهای سرش مشکی بودو بابی نظمی کامل قیچی شده بود . لباسهایی هم که پوشیده بود بسیار کهنه و زشت بود . دستم را خیلی آهسته فشرد و زود رها کرد . رضا به گرمی گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید. الآن چایی میارم.
شهاب که آشکارا از دیدن رعنا با آن سر و وضع جا خورده بود به سختی گفت:
-نه رضا جون ، زیاد مزاحم نمیشیم ، بیا بشین.
رعناسر به زیر انداخته بود وبا انگشتانش بازی می کرد. معلوم بود که خیلی بی قرار است و از دیدن ما خوشحال نیست. ،آهسته گفتم : آقا رضا چرا به ما نگفته بودید خواهری به این زیبایی دارید؟
با دقت به رعنا خیره شدم ولی او هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد ، نه خجالت ، نه رضایت.
رضا خندید و گفت: شما لطف دارید.
با دستم به آرامی اشاره کردم که بروند. شهاب زود متوجه شد و به رضا گفت:
-رضا جون کامپیوترت کجاست؟ پاشو این سی دی هارو چک کن.
بعد دست رضا رو گرفت و بلندش کرد . وقتی آن دو رفتند از رعناپرسیدم:
-تلویزیون نگاه میکردی ، ما مزاحمت شدیم. ببخشید.
همانطور که سرش پایین بود گفت: نه ، خواهش می کنم.
چند لحظه ای سکوت شد ، باید تلاش می کردم به حرف بیارمش ، گفتم :
-شهاب میخواست بیاد اینجا ، منهم تنها بودم گفتم بیام با شما آشنا بشم ، بلکه یه کم از این حالت در بیام ، خیلی حوصله ام سر رفته.
رعناچیزی نگفت.
-هوا که ابری و برفی است آدم بیشتر کسل میشه ، نه؟
سرش را تکان داد ولی باز حرفی نزد. پرسیدم شما چند سالتونه؟
به زحمت گفت: بیست و یک یا دو...
می دانستم که دلش نمیخواد حرفی بزده ، بی توجه به این حالت گفتم :
-خوب الآن مشغول چه کاری هستید؟ درس می خونید؟
دوباره سرش را تکان داد ، پرسیدم: پس چی کار می کنید؟
سرش را بالا آوردو نگاه کوتاهی به من کرد و گفت : هیچی.
به شدت در لاک دفاعی فرو رفته بود و حاضر به صحبت نبود. با صمیمیت گفتم :
-من و شهاب گاهی با هم میریم کوه ، سینما، پارک ، خیلی دلمون میخواد یکی دوتا دوست هم همراهمون باشه ، شاید شما و آقا رضا هم دوست داشته باشید با ما بیایید؟
دوباره نگاهی به من انداخت و گفت: منخیلی از بیرون رفتن خوشم نمیاد.
با تظاهر به تعجب گفتم: اِ؟ آخه چرا؟
سرش را چند بار تکان داد و گفت : خوب خوشم نمیاد دیگه !ً
-پس از چه کاری خوشتون میاد؟
با بد بینی نگاهم کرد و گفت : حالا این سوالها برای چیه؟
می دانستم که بد گمان شده، ولی نباید می گذاشتم شک کند، این بود که گفتم :
-راستش روبخوای من همیشه دلم می خواست خوشگل و پولدار باشم که هیچکدوم نشد ، حالا خیلی از شما خوشم اومده ، آخه شما خیلی خوشگل و خوش سلیقه اید . من هم تنها هستم ، یعنی پدر و برادرم زیاد اجازه تنها بیرون رفتن به من نمیدن ، ولی احتمالاً اجازه میدن با شما رفت و آمد کنم ، چون برادرتون دوست برادر منه.
رعنا به تلخی گفت : اما من اصلا خوشگل نیستم ، خیلی هم بد سلیقه ام ! این دکوراسیونی که می بینید ، همش سلیقه مادرمه ، نه من ! اگه دست من بود تمام این آت و آشغالهارو می ریختم دور و خودمو راحت می کردم.
سرانجام جمله ای طولانی گفته بود ، می دانستم که دارم موفق میشم ، بی توجه به حرفهایش گفتم :
-مادرتون کجاست؟
به صفحه تلویزیون خیره شد و جوابی نداد. دوباره گفتم : منم خیلی احساس تنهایی می کنم . روزهای ابری دلم میخواد گریه کنم ، هیچ کاری ندارم انجام بدم. از صبح تا شب باید زل بزنم به در و دیوار اتاقم ، حوصله حرف زدن با مادر و برادرم رو هم ندارم .
همانطور که به مقابلش زل زده بود ، گفت : منم همینطور.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:05
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 32 RE رمان دختری در مه

ادامه دادم : انقدر دلم میخواد با یکی که حرفهای منو بفهمه درد و دل کنم ، که نگو! ولی هیچکس پیدا نمیشه که منو درک کنه. احساس می کنم شما هم مثل من هستید ، روحیه زودرنج و حساسی دارید و کسی درکتون نمیکنه.
با آنکه رعنا جواب نداد اما حس می کردم کمی از انقباض عضلاتش کاسته شده و کم کم از آن حالت دفاعی در میاد. وقتی شهاب و رضا به ما ملحق شدند هنوز رعنا حرفی نزده بود. اما می دانستم آن خصومت اولیه رو هم ندارد. رضا با لحن پوزش خواهانه ای گفت: مادرم خوابه ، از صبح سر درد داشت ، ببخشید اگه پذیرایی نکردم.
شهاب خندید : نه بابا این حرفها چیه ، من و سایه امروز می خواهیم بریم بیرون غذا بخوریم ، شما هم بیایید بریم ، دسته جمعی خوش می گذره.
رضا پرسشگرانه به رعنا نگاه کرد ، اما رعنا همچنان سر به زیر داشت ، بلند شدم و کیفم را برداشتم. رضا فوری گفت : حالا کجا به این زودی؟
گفتم : خیلی ممنون ، مزاحم شدیم.
بعد رو به رعنا گفتم : رعنا جون تو هم خونه ما بیا ، من خیلی خوشحال میشم.رعنا زیر لب چیزی گفت و سر تکان داد. وقتی وارد حیاط شدیم برف بند آمده بود . رضا پرسید : خوب سایه خانم رعنا حرفی زد؟
گفتم : فعلا که نه ، اینطور هم که پیداست حالا حالا ها باید باهاش کار بشه ، در ضمن خواهش می کنم به رعنا نگید من چه کاره ام ، اگر هم پرسید بگید اطلاع دقیقی ندارم.
شهاب خندید : خوب در واقع هم همینطوره.
رضا که فهمیده بود شهاب ماشین نیاورده ، سریع در حیاط را باز کرد و ماشین را بیرون برد. هر چه من و شهاب اصرار کردیم که زحمت نکشد و خودمان می رویم زیر بار نرفت. البته در دل خیلی خوشحال بودم که قبول نکرد ، چون سردم شده بود و می دانستم در آن محله پیدا کردن تاکسی مثل پیدا کرد طلاست. وقتی سوار شدیم و رضا حرکت کرد ، شهاب با خنده گفت: خدا پدر و مادرتو بیامرزه.
رضا هم خندید : پسر خوب ! پس چرا تعارف می کنی؟
بعددر آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: خوب سایه خانم ، چیزی دستگیرتون شد؟
سعی کردم جوری حرف بزنم که متوجه منظورم بشه گفتم :
-اینطور که پیداست رعنا افسردگی شدید داره ، یک نوع بد بینی هم داره که نمی دونم علتش چیه ، ولی چیزی که معلومه از خودش متنفره.
با آنکه طوری حرف می زدم که رضا وحشت نکند ، باز محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت. نگاهش نگران و هراسان بود: چرا این حرفو می زنید؟
با ملایمت گفتم : خوب با توجه به موقعیت خانه و نوع زندگیتون متوجه شدم که وضع مالی خوبی دارید ، دکوراسیون خانه و وسایل درونش نشان دهنده سلیقه عالی مادرتان است ، لباس پوشیدن شما و انتخاب رنگهایتان هم این را ثابت می کند که شما هم سلیقه خوبی دارید. پس جای تعجب دارد که چرا رعنا در انتخاب لباس و رنگهای انتخابی اش مشکل داره؟ چرا موهایش را آنطور وحشیانه کوتاه کرده ؟ در صورتی که اکثر دخترها عاشق موهایشان هستند و ار آن بالا تر به سر و وضع و لباسشان بیش از مردها اهمیت می دهند و همه اینها نشان دهنده یک چیز است. اینکه رعنا خودش رو دوست نداره و نسبت به
خودش بی اهمیت است ، طرف دیگر قضیه هم این است که نه تنها خودش را دوست نداره و به خودش توجه نداره بلکه تعمداً کاری میکند که این احساس را به دیگران القا کند.
شهاب با دهان باز پرسید : چه احساسی ؟
خونسرد گفتم : اینکه مرا دوست نداشته باشید چون من از خودم هم متنفرم !
رضا دوباره راه افتاد ، سکوت سنگینی در ماشین حکم فرما بود .چند دقیقه بعد رضا سکوت را شکست : حق با شماست. رعنا هر کاری می کنه این پیام رو داره، هر کس ازش تعریف می کنه یا بی تفاوته یا باهاش مخالفت می کنه ، چند وقت پیش در میان حرهایم بهش گفتم سعی کنه درسش رو تموم کنه ، اما گفت نمی تونه ، چون مغز نداره ، اصلا نمیتونه فکر کنه.
شهاب به عقب برگشت . احساس سر در گمی چهره اش را پوشانده بود . پرسید:
-سایه حالا باید چی کار کنن؟
احساس نا امیدی در صدایش موج می زد ، می دانستم که این احساس به رضا هم منتقل شده . گفتم : من به خود آقا رضا هم گفتم ، ایشون که چیز زیادی از قضایا یادشون نیست. من حتما باید با مادرشون صحبت کنم ، بلکه ایشون بدونند علت رفتارهای رعنا چیه . وقتی ریشه رو پیدا کردیم درمان راحت میشه.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:05
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 33 RE رمان دختری در مه

رضا غمگین نگاهم کرد . گفتم : آقا رضا شما باید بنشینید و درست فکر کنید ، باید خاطراتتون رو مرور کنید و ببینید از چه موقعی این رفتارها در رعنا شکل گرفت ، دلم میخواد در مورد رفتارپدرتون با رعنا هم فکر کنید و هر چی به خاطر آوردید به من بگید.
رضا سری تکان داد و گفت : چشم من سعی می کنم همین هفته مادر رو بیارم کلینیک .
-بسیار کار خوبی میکنید، فقط یک نکته مهم رو به یاد داشته باشید ، رعنا اصلاً نباید بفهمه شما پیش من آمدید ، نباید بدونه شما در مورد مشکل اون به روانشناس مراجعه می کنید. من تصمیم دارم روابطم رو با رعنا بیشتر کنم ، بنابراین اعتماد خیلی مهمه ، رعنا باید به من اعتماد کنه. بنابراین به مادرتون سفارش کنید ، خودتون هم یادتون باشه اصلاً تو خونه راجع به من و شغل من حرفی نزنید.
رضا دوباره سر تکان داد و گفت : چشم ، خیلی متشکرم . واقعاً شانس آوردیم که روانسناس دلسوزی مثل شما پیدا کردیم ، البته شهاب هم لطف کرد شمارومعرفی کرد.
شهاب دستش را روی دست رضا روی فرمان گذاشت و گفت :
-اختیار داری ، خدا کنه خواهرت خوب بشه ، حالا بریم ناهار بخوریم؟
رضا که از این پیشنهاد هیجان زده شده بود گفت:
-آخه مزاحم نیستم؟
شهاب نگاهی به من کرد و گفت : نه بابا ، من و سایه هستیم دیگه ، تو هم که غریبه نیستی.
چند دقیقه بعد همه دور یک میز در یک رستوران که رضا تعریفش را می کرد نشسته بودیم . وقتی غذایمان را روی میز مقابلمان چیدند ، رضا گفت:
-امروز اگه شما نمی آمدید من از بی حوصله گی دق می کردم. روزای جمعه به جای اینکه آدم خوشحال بشه بد تر عذا می گیره.
در خلال ناهار ، بی توجه به اطراف و حرفهای شهاب و رضا به این فکر می کردم که چه چیزی تا این حد رعنارو آزرده که انقدر از خودش بیزار شده ؟ آیا رفتارهای رعنا فقط یک نوغ پرخاشگری و افسردگی ساده بود ؟ ته دلم می دانستم که جوابی برای سوالهایم هست . جوابی که فقط دو نفر از آن خبر داشتند : رعنا و مادرش.
بعد از ناهار وقتی به خانه رفتیم مادر و پدر آمده بودند. صورت مادرم از شادی می درخشید وپدرم از خستگی وارفته بود. وقتی لباسهایم را عوض کردم مادرم با بسته های متعددی وارد اتاق شد و گفت : سایه بیا ببین چی خریدم ... جلال امروز شاهکار کرد ، حسابی دست از دل برداشت.با خنده گفتم : مامان ! بابا هر اخلاق بدی داشته باشه خسیس نیست.
مادرم کاغذ دور یک بسته را باز کرد و گفت : آره راست میگی.
پارچه های زیبا و خوش نقشی در هر بسته پیچیده شده بود. یک پارچه لطیف و زیبا به طرفم گرفت و گفت : این را هم برای تو خریدم ، خوشت میاد؟
دستی به پارچه کشیدم و گفتم : آره خیلی قشنگه.
-برای عروسی بدوزش ، میخوام خیلی به خودت برسی ، مطمئنم بدری خانم به صد نفر سپرده تورو بپان و نگاه کنن.
با ملایمت گفتم : مامان دیگه عهد ناصرالدین شاه تموم شده ، من هم هر طوری همیشه هستم میام عروسی ، برای دل بقیه که نباید پشتک زد.
مادرم نگاهی سرزنش بار به من انداخت و گفت:
-انقدر لجباز نباش ، تا بوده همین بوده ، کیارش هم خیلی مورد مناسبیه ، بالاخره توهم باید ازدواج کنی یا نه؟
سعی کردم موضوع رو عوض کنم . می دانستم ادامه این بحث حتما به پند و اندرزهای همیشگی ختم می شود که اصلا حوصله شنیدنش را نداشتم. گفتم :
-شما فعلا شهاب رو زن بده ، بعد نوبت من میشه.
مادرم بسته ها را برداشت و همانطور که به طرف در می رفت گفت:
-شهاب هم زن می گیره ، اونوقت ببینم چه بهانه ای میاری!
دوباره بی اختیار به یاد رعنا افتادم و تمام فکر و ذهنم مشغول او شد.
هفته ای که آغاز شد اگر بدترین هفته عمرم محسوب نمی شد ، مطمئناً بهترینش نبود. صبح روز شنبه با سر درد از جا بلند شدم و به قول شهاب شاید به همین دلیل تا آخر هفته پشت سر هم بد بیاری آوردم. تقریباً ساعت ده بود. طبق معمول روزهایی که دیر می رسیدم اول از همه دکتر شمیرانی را دیدم که به محض ورودم به ساعت بزرگ جلوی در نگاه کرد. ناحود آگاه خودم نیز به ساعت نگاهی انداختم و فهمیدم خیلی دیر شده ، زیر لب سلامی به دکتر دادم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم . راهرو خلوت بود و کسی منتظرم نبود. داشتم نفس راحتی می کشیدم که متوجه خانم احمدی شدم که با دست به من اشاره می کند. صورتش پر از نگرانی و شاید ترس بود. به محض اینکه جلوی دریچه شیشه ای رسیدم گفت: وای! کجایید خانم کمالی ! دکتر شمیرانی ده دفعه آمد بالا سراغتون رو می گرفت.
سعی کردم با شنیدن جمله اش تسلطم را از دست ندهم ، خونسرد گفتم:
-اتفاقاً پایین دیدمش ولی چیزی نگفت. حالا چی شده؟
مثل تماشاچی که از دیدن یک صحنه مهیج لذت می برد نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت : خانم مرادی از صبح زود اینجا هستن.
برگشتم و نگاهی به سالن انداختم کسی آن اطراف نبود. خانم احمدی که متوجه منظورم شده بود با هیجان گفت : رفته دستشویی ، نمیدونی چه ریختی شده.
برای اینکه حرف بیشتری نزند ، کلید را از میان دستانش قاپ زدم و بهسرعت به طرف اتاقم دویدم. همزمان با نشستن روی صندلی ام در باز شد و خانم مرادی وارد شد .عینک آفتابی بزرگی که زده بود هم نتوانسته بود لکه های بنفش و ارغوانی زیر چشمش را پنهان کند. حسابی جا خوردم ، نمیدانم چرا انتظار داشتم با یک سبد بزرگ گل به دیدنم بیاد و بگوید: "خیلی ممنون از راهنمایی شما ، من و شوهرم خیلی خوشبخت و سعادتمند هستیم و همه این آرامش رو مدیون شما هستیم." اما زندگی واقعی با سریالهای تلویزیون و فیلمهای سینمایی خیلی فرق داشت . آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم :
-خوب خانم مرادی ، چطورید؟
آهسته عینکش را برداشت و غمگین گفت: اگه به این بشه گفت خوب ، خوبم.
لکه بزرگ و بنفشی دور چشم چپش افتاده بود. پلکش به شدت ورم داشت و چشمانش به سختی باز بود.سعی کردم بر خورم مسلط باشم و گفتم :
-چرا اینطوری شدید؟ مگه من چند بار بهتونتوصیه نکرده بودم که در صورت احتمال برخورد فیزیکی ، خانه رو ترک کنید؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:05
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 34 RE رمان دختری در مه

نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. دستمال تمیزی از کیفش بیرون آورد وچشم مجروحش راکه آبریزی شدیدی داشت پاک کرد.
-ساعت دوازده شب کجا برم؟
-اون توصیه ها و تمرین هایی که با هم انجام دادیم موثر نبود؟
غمگین سری تکان داد و گفت : چرا اولش بود ، ولی این اواخر حسابی عصبانیش می کرد. تا اینکه پریشب اختیارش را از دست داد و با مشت زد توی صورتم.
-دقیقاً بگید چه رفتارهایی داشتید و چطور فکر می کنید موثر بود؟
از آن سوی میز درماندگیش را احساس کردم. به سختی سعی داشت جلوی گریه اش را بگیرد.البته همانطوری هم داشت اشک می ریخت. با زحمت گفت:
-سعی کردم به حرف شما عمل کنم و نذارم عقیده شو بهم تحمیل کنه ، مثلاً دوبار دوستانم را برای ناهار دعوت کردم ، وقتی فهمید شاکی شد. اما من محکم بهش گفتم اگه دوست نداره با کسی معاشرت کنه نمیتونه مامع رفت و آمد من و دوستام بشه ، اون هم مهمونیهای زنونه ، خلاصه حرفی نزد. چند بار هم دوباره بهانه گیری کرد. من هم به قول شما تو بازیش شرکت نکردم.
به میان حرفش پریدم : میشه برام تعریف کنید؟
سری تکان داد و گفت: مثلاً یک باز شام درست نکردم . نه اینکه لجبازی کنم ، به خاطر اینکه سوگل دخترم مزریض بود تب داشت نتونستم درست کنم. سعید وقتی آمد خونه ، شروع کرد به غر زدن که لابد باز مثل همیشه غذا نداریم ، چقدر تو زن شلخته و بی فکری هستی؟ من از صبح میرم جون می کنم پول در میارم ، تو توی خونه پاتو انداختی روی پات؟ می دونستم اگه شروع کنم به دفاع از خودم و دلیل بیارم که چرا نتونستم شام درست کنم ، مثل همیشه دعوا کش پیدا می کنه ، دست آخر هم سعید برنده میشه. برای همین مثل تمرینهایی که با هم انجام داده بودیم به سادگی گفتم آره ، می دونم که گرسنه ای ولی نتونستم شام درست کنم. حالا املت می خوری یا از بیرون غذا میگیری؟
بی صبرانه پرسیدم : خوب عکس العمل شوهرتان چی بود؟
-هیچی ، انقدر جا خورد که یادش رفت ائامه دعوا رو پی بگیره.بعد هم املت درست کردم با اخم و تخم خورد.
-خوب پس چرا باز با هم درگیر شدید؟
-جون منم آدمم ، بعضی وقتها انقدر عصبی میشم که یادم میره شما چی گفتید و باید چه کار کنم.
پریشب هم همینطور شد. سر یه کسئله کوچک انقدر جر و بحث کردیم که آخرش به کتک کاری کشید.
-چه مسئله ای؟
خانم مرادی نفس عمیقی کشید و گفت:سعید هر روز برای من یه مبلغی میذاره به عنوان خرج خونه ، تا قرون آخرش هم باید حساب پس بدم که چی خریدم. چند وقت پیش یه روسری دیدم که خوشم اومد و بی اختیار برای خودم خریدم. وقتی بهش گفتم عصبانی شد که چرا پول خرج خونه رو خرج کردم...
متعجب پرسیدم : یعنی شما لباس نمی خرید؟
-چرا ، ولی باید همراه خودش باشه. اونهم سالی دو ، سه مرتبه ، نه بیشتر.
-یعنی هیچ پولی به عنوان پول تو جیبی ندارید؟ پولی که فقط مختص خودتون باشه و هر کاری که دوست داشتید باهاش بکنید؟
خانم مرادی سرش را به علامت نفی تکان داد . چند لحظه ساکت به فکر فرو رفتم. نگاهی به زن درمانده و آزرده ای که از آن طرف میز چشم به من داشت انداختم. آهسته گفتم:
-شما شوهرتون رو دوست دارید؟
با بغض گفت: بله.
دستهایم را در هم گره کردم و گفتم : فکر میکنید اون هم شمارو دوست داره؟
نگاهی مستاصل به طرفم انداخت : نمی دانم !
-ممکنه بیاد و با من حرف بزنه؟
به شدت سر تکان داد. اصلاً ، مطمئنم که نمیاد. اصلاً خبر نداره که من هم میام اینجا.
حدس می زدم که اینطور باشه ولی باز می خواستم مطمئن بشم. با ملایمت گفتم :
-ببینید شما باید قدم به قدم جلو برید ، یه نکته مهم اینه که عقب نشینی نکنید.هر وقت بیکار هستید به کارهایتان فکر کنید ، تمرین کنید که چه بگویید و چه کار بکنید. باز تاکید می کن اگر احساس می کنید جر و بحث به درگیری فیزیکی ختم میشه خودتون رو از محل دور کنید ، حالا یا خونه رو ترک کنید ، یا به اتاق دیگری برید ، یا حتی اگه جایی نبود داخل دستشویی پناه بگیرید ودر را قفل کنید. نکته بعدی اینه که یاد بگیرید برای هر امتیازی که می خواهید داشته باشید یک فکر خوب داشته باشید. مثلاً برای اینکه پولی برای خودتون داشته باشید در قسمت استخدام روزنامه ها خط بکشید با ماژیک قرمز ، و جایی بذارید که حتما شوهرتون ببینه. مطمئناً خیلی زود متوجه میشه و ازتون دلیل اینکار رو سوال میکنه ، اونوقت خیلی محکم و خونسرد بگید که دلتون یه مبلغ پول میخواد که فقط مال خودتون باشه و وقتی اون بهتون نمیده خودتون به فکر افتادین تا یه کار پیدا کنین و بتونید چیزهایی رو که لازم دارید بدون حساب پس دادن بخرید. البته مواظب باشید دور شغلهایی رو خط بکشید که حساسیت و غیرت شوهرتون رو بر انگیخته نکنه. حالا خودتون بهتر می دونید روی چه شغلهایی حساسیت داره. باز توصیهمی کنم قاطعیت داشته باشید و دلسوز نشید، این عادتها با اینکه خیلی سریع در شخصیت شوهرتون رشد میکنه خیلی دیر درست میشه ، چون ظلم ، قلدری و ریاست کردن خیلی خوشاینده ، نتیجه اش هم لذت آوره، زنی که دوست دارید از ترس شما جرات ابراز عقیده و تصمیم گیری نداشته باشه و بی اجازه شما آب نخوره ، خوب برای یک مرد این خیلی لذت بخشه ، همینطور ترک کردن این عادات و اخلاق و دیدن اینکه زن استقلال فکری و اعتماد به نفس بالا داشته باشه خیلی سخته ، حتی بعضی وقتها قابل قبول نیست .پس استقامت داشته باشید ، هر امتیازی که گرفتید با چنگ و دندون نگه دارید و دوباره پس ندهید. فرهنگ غلط ما طوری است که مردها بدون اینکه خودشون بخوان یا انتخاب کنند ، ظالم و ستمگر میشن . فرهنگ تربیت بچه های ما صد در صد غلطه و این اشتباه باعث ویرانی بسیاری از خانواده ها میشه.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:06
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 35 RE رمان دختری در مه

درصد کمی از پسرها در خانواده های نرمال رشد می کنند ویاد میگیرند به حقوق بقیه افراد ، جدااز مسئله جنسیت احترام بگذارند. بسیاری از پسر ها در خانواده هایی بزرگ می شوند که زور گویی و زن یا مرد سالاری در آن حکم فرماست ویکی از طرفین مدام کوبیده میشود ، با همین سیستم بزرگ می شوند. زنانی هم که این مردها را تحمل می کنند و اعتراضی به نحوه زندگیشان ندارند در خانواده هایی بزرگ شده اند که استثمار و مظلوم واقع شدن بسیار طبیعی بوده، ولی دلسرد نشوید . هر مشکلی سر انجام حل میشه. با قاطعیت و پشتکار ! در ضمن اگر کارهایی براتون انجام میده که دوست دارید یا دلتون میخواد براتون انجام بده ، با تشکر و خواهش کردن هم خوشحالش می کنید وهم تو رودر بایستی قرارش میدید ، مثل روش تشویق و تنبیه میمونه.
وقتی خانم مرادی رفت سر دردم بد تر شده بود. کنار شقیقه هایم به شدت نبض می زد و احساس می کردم دندانهایم از بیخ و بن درد می کند. تقریبا به پایان ساعت کاری نزدیک بودم که ضربه ای به در خورد و دکتر شمیرانی وارد شد. به احترامش برخاستم و دوباره سلام کردم . صورت عبوسش در هم بود. لحظه ای فکر کردم الآن تو گوشم می زند، بی اختیار پاهایم لرزید، اما دکتر نشست و به من هم اشاره کرد بنشینم . وقتی نشستم بر خلاف انتظارم گفت: انگار سرتون شلوغ شده و تعداد مراجعینتون بیشتر شده...
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم از میان ستاره هایی که جلوی چشمانم می رقصید به دکتر نگاه کنم: شکر خدا بد نیست.
-خوب الحمدالله ، انگار بیشتر مراجعین از عملکردتون راضی هستن.
نمیدانستم باید چه جوابی بدم بنابر این ساکت ماندم. دکتر ادامه داد:
-فقط اگه یه کمی به سر وقت آمدن اهمیت می دادین دیگه عالی میشد.
با شرمندگی گفتم: حق با شماست. گاهی دیر می کنم ولی اکثراً دست خودم نیست .مثلاً امروز از شدت سر درد نمیتونستم از جایم بلند شوم.
دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: پس بهتره من مزاحم نشم تازودتر برید استراحت کنید.
وقتی به خانه رسیدم کسی خانه نبود. یادداشت مادرم روی در یخچال حاکی از این بود که پیش خیاطش رفته و زود بر می گرده. به یاد آوردم که آخر هفته عروسی پسر محتشم است. بی اختیار غمگین شدم ، نمیدانم چرا دوست نداشتم به آن جشن عروسی بروم ، در صورتی که قبلاً از رفتن به عروسی و مهمانی خیلی لذت می بردم. از تصویرم در آینه پرسیدم : نکنه دچار افسردگی شدی؟
بعد خودم خنده ام گرفت . به قول شهاب با دیدن هر عملی فوری یه اسم قلنبه سلمبه براش پیدا می کردم. تازه داشت چشمهایم گرم میشد که صدای زنگ تلفن بلند شد. مرجان ، دختر عمه ام بود. خیلی آهسته صحبت می کرد، پیدا بود که دلش نمیخواد کسی صدایش را بشنود. آدرس کلینیک و ساعت کاری ام رو می خواست که گفتم: وقتی دلیل درخواستش را پرسیدم خیلی سر بسته جواب داد که خودش میاد و رو در رو با من صحبت می کند. وقتی گوشی را می گذاشتم در این فکر بودم که چه مشکلی برای مرجان پیش اومده. روزم داشت کامل میشد.
تا آخر هفته ، روزهای عادی و یکنواختی داشتم. تعداد مراجعین هم بد نبود ، یک مادر و دختر وسواسی ، یک بچه بیش فعال و دو مورد افسردگی داشتم. پنجشنبه از صبح احساس سرماخوردگی می کردم.ته دلم می دانستم این علائم بیشتر به این دلیل است که دلم نمی خواست به عروسی بروم. انگار بدنم از ضمیر نا خودآگاهم پیروی می کرد. شهاب هم زیاد مایل به شرکت در عروسی محتشم نبود ، اما پدرم حق داشت. دکتر محتشم در حق من لطف بزرگی کرده بود و اگر نمی رفتیم کمال حق نشناسی و بی ادبی بود. سر میز صبحانه مادرم نگاه نگرانی به من انداخت و گفت : سایه تو چی می خوای بپوشی؟ ازآرایشگاه وقت گرفتی؟
شهاب با خنده گفت: قراره بره پیش خواهر رضا ، خیلی قشنگ مو کوتاه می کنه ، نه؟
پدر و مادرم چیزی از موضوع نمی دانستند و من هم به شوخی نخندیدم. منتظر بهانه ای بودم تا به قول مادرم پاچه کسی را بگیرم. با بد خلقی گفتم : آرایشگاه برای چی؟ عروس یکی دیگه است!
مادرم صبورانه گفت: زشته همینطوری نا مرتب بری ، تو نا سلامتی یک روانشناس و مشاور خانواده هستی. باید به سر و وضعت برسی.
دوباره شهاب مزه ریخت : بلکه نفهمند خودت از اختلالات روانی در رنجی...
عصبی به طرفش برگشتم : بس کن شهاب ، اصلاً حوصله شوخی ندارم.
پدرم هم به پشتیبانی از من به شهاب توپید : راست میگه دیگه ، هی لوس بازی در نیار ، نا سلامتی سی سالته !
دلم می خواست شهاب حرفی می زد تا دق دلم را حسابی خالی کنم ، اما در کمال نا امیدی حرفی نزد. بلند شدم و به اتاقم رفتم. یک نوار در ضبطم گذاشتم و منتظر ماندم تاآرامش پیدا کنم ، اما آرامش پیدا نکردم هیچ ، صدای غمگین خواننده به کلی کسل و غصه دارم کرد. به در و دیوار اتاقم زل زدم. وسایل اندک اتاقم را نگاه کردم.تخت خواب یکنفره با رو تختی بنفش و گلهای ریز لیمویی ، یک کتابخانه پر از کتابهای روانشناسی و شعر ، یک میز تحریر که رویش پر از کاغذو کتاب و مداد بود و گوشه ای ضبط صوت کوچکم قرار داشت. سر تا سر دیوار روبروی تخت کمد دیواری بود ، چند تابلوی خط ساده به در و دیوار آویزان بود که شروین برادرم می گفت به اتاق یک بازنشسته پیر بیشتر شبیه است تا یک دختر بیست و پنج ، شش ساله. سعی کردم با خودم صادق باشم . روی تختم دو زانو نشستم و به آینه کوچکی که میان دستانم می فشردم خیره شدم. آهسته از تصویر دختری که نگاهم می کرد پرسیدم: برای چی انقدر ناراحت و عصبی هستی؟
دقیقاً فکر کردم. شاید به عروس حسودیم میشد ؟ شاید از روبرو شدن با کیارش می ترسیدم . چون می دانستم باید جوابی بهش بدم و اصلاً جوابی نداشتم. چه باید می گفتم؟ شاید هم سن و سالم برای هیجان و لذت بردن از مهمانی و عروسی بالا رفته بود؟
بعد از ظهر مادر به آرایشگاه رفت. قبل از رفتن گفت: من که آمدم دیگه آماده باشید بریم . امروز ترافیک سنگینه ممکنه دیر برسیم.
ناچار بلند شدم و در میان کمد لباسم شروع به جستجو کردم. یک پیراهن مشکی که خیلی دوستش داشتم انتخاب کردم. شاید پوشیدن لباس مورد علاقه ام کمی حالم را بهتر می کرد.بعد با حوصله موهایم را سشوار کشیدم و آرایش کردم. وقتی مادرم برگشت تقریباً آماده بودم .مادرم به محض ورود در اتاقم را باز کرد و با دیدنم گفت: اِ سایه بالاخره رفتی آرایشگاه؟
وقتی رسیدیم از شروع جشن یکی دو ساعتی می گذشت.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:06
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 36 RE رمان دختری در مه

عقد در خانه پدر عروس انجام شده بود و عروسی در خانه دکتر محتشم برگزار میشد. در اتاق کوچکی لباسهایمان را مرتب کردیم و وارد سالن شلوغ و پر سر و صدای خانه دکتر محتشم شدیم. چند ردیف صندلی در هال و پذیرایی چیده بودند و گوشه ای از سالن هم ارکستر سه نفره ای جا گرفته بود که با ارگ و تنبک آهنگهای روز مورد علاقه جوانان را مینواخت و نفر سوم با صدای شل و وارفته ای می خواند. مادرم به دنبال بدری خانم و آقای دکتر چشم می گرداند. شهاب و پدرم گوشه ای دور افتاده کنار هم نشستند.به همراه مادرم نزد بدری خانم و بعد دکتر محتشم رفتیم و تبریک گفتیم. بعد هم در گوشه ای از سالن که دور تر از بلندگوهای ارکستر بود نشستیم.
سالن پر از سر و صدا بود ، صدای موزیک شیشه ها را می لرزاند. حس می کردم سر درد مثل ابری درون سرم جا می گیرد. با صدای هر کوبش قلبم می لرزید و گوشهایم پر از صدا میشد. به اطراف نگاه کردم ، اکثر جوانان وسط سالن شلوغ کرده بودند. البته چیز با معنایی نبود چون آنقدر جا کم بود که همه تقریباً وسط ایستاده بودند کنار هم. کسانی که نشسته بودند اکثراً سن و سالی بالا داشتند.زتها با طلاهای سنگین و لباسهای آنچنانی سر در گوش هم پچ پچ می کردند البته با کمی دقت معلوم میشد چه میگویند ، چون مجبور بودند حرفهایشان را فریاد بزنند تا طرف مقابل در میان آن همه سر و صدا بشنود. با دقت متوجه اطرافم بودم که کیارش جلو آمد و با ادب و احترام سلام داد. مادرم لبخند بزرگی به رویش زد و کلی تحویلش گرفت ، من هم جوابش را دادم ، کت و شلوار تیره ای پوشیده بود که موها و چشمهای روشنش را بیشتر نشان میداد. رو به من گفت: سایه خانم چرا نشستید ، بلند شید.
دستش را به طرفم دراز کرد ، بی میل گفتم : من تازه رسیدم ، بذارید یک نفسی بکشم ، بعد...
دستش را با ناراحتی پس کشید و گفت: پس از خودتون پذیرایی کنید و رفت. می دانستم از اینکه دعوتش را قبول نکردم ناراحت شده. روحیه فوق العاده خود ستایی داشت. در میان بهت و تعجب من مادرم با عصبانیت گفت : خوب شد بلند نشدی ، پسرۀ پررو حیا نداره.
با خنده فریاد زدم : مگه شما نمیگید مورد خیلی خوبیه؟
-خوب هست، اما پررو هم هست ، انگار نه انگار من کنارت نشستم ، یک با اجازه ای ، چیزی ، همینطوری بی مقدمه اومد جلوی تو!
صحبتمان با ورود عروس و داماد قطع شد. ارکستر شروع به نواختن مبارکباد کرد. زنان هلهله می کردند و کِل می کشیدند. من و مادر هم بلند شدیم و به احترام ورودشان ایستادیم. عروس دختر ظریف و نازی بود، با چشمهای کشیده و مشکی، گونه های برجسته و سدای بی نهایت لطیف ، با احترام با من ومامان دست داد ، سیاوش هم در کت و شلوار تیره دامادی جذاب شده بود. بعد از شام لحظه ای برای هوا خوری از سالن خارج شدم، حیاط بزرگغرق نور بود ، هوا سرد بود و سوز بدی داشت، چند نفس عمیق کشیدم وریه ام را از هوای تمیز و سرد زمستانی پر کردم. وقتی می خواستم به سالن برگردم سینه به سینه کیارش در آمدم. کیارش نگاهی به سر تا پای من انداخت و بالحن کشداری گفت:
-به به ! ببین کی اینجاست ! خوش می گذره سایه خانم؟
چند قدم عقب رفتم ، گفتم : بله ، متشکرم.
چشمانش خمار بود و انگار حالت طبیعی نداشت.نرده ها رو گرفت و مستانه گفت:
-امشب شب خیلی قشنگیه ، نه؟
جوابی ندادم. همانطور که جلو و عقب می رفت ادامه داد: من هم آرزوی همچین شبی رو با شما دارم.
عصبی و ناراحت گفتم: شما چقدر از خودتون مطمئن هستین...
برگشت. در چشمانش رگه های سرخ دیده می شد . لحظه ای از حضورش ترسیدم ، نگاهی به اطرافم انداختم بلکه کسی را ببینم ، اما کسی نبود. کیارش مستانه خندید و کمی به جلو آمد: خوب معلومه که مطمئنم ، دخترا مگه چه انتظاری دارن؟ پول ، قیافه ، عنوان ، که من همه رو دارم...
بعد به حیاط بزرگ نگاه کرد و گفت : تو واقعاً دلت لک نزده تو همچین خونه ای زندگی کنی؟ اگه بگی نه ، مسلمه که دروغ گفتی.تازه خیلی ها برای همچین خونه و زندگی زن مردایی میشن که جای پدر بزرگشونن ، اما من هم جوون هستم و هم خوش تیپ.
دوباره به طرفم برگشت. صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که بوی تند الکل را از خلال نفسهایش حس می کردم. لحظه ای صورت آشنایی دیدم کهاز در بیرون آمد و اطراف را نگاه کرد. شهاب بود. حتماً از غیبت طولانی ام نگران شده بود، قبل از اینکه به طرف من و کیارش بیاد با انزجار به کیارش گفتم : بله شما ممکنه پول و عنوان و حتی قیافه داشته باشید اما اخلاق ندارید و همین بقیه فاکتورهاتون رو بی اهمیت می کنه.
بعد به طرف شهاب که تقریباً به طرفم می دوید رفتم. صورت شهاب از عصبانیت و نگرانی در هم بود. با صدایی دو رگه گفت: اذیتت کرد؟
سرم را تکان دادم. دستش را گرفتم و تقریباً به زور داخل سالن پر سرو صدا و شلوغ کشاندم. لحظه ای بعد همه با هم در راه بازگشت به خانه بودیم ، اما حتی بعد از رسیدن به خانه هم پاهایم می لرزید و نفسم به سختی بالا می آمد.
به محض رسیدن به خانه شهاب به اتاقم آمد و در را بست. چشمانش سرخ سرخ شده بود. با صدایی مه از بغض و خشم می لرزید گفت: سایه تو رو به جون مامان قسم میدم ، این پسره کاری کرد؟ حرفی زد؟
دستش را گرفتم و با ملایمت گفتم: نه شهاب جون ، فقط از این حرصم میگیره که اینقدر از خود متشکرو از خود راضی است.
برای شهاب جریان را تعریف کردم . می دانستم که به سختی سعی در کنترل اعصابش داره و از شدت غیرت و تعصب درحال انفجار است. وقتی کمی آرام گرفت، گفت:
-سایه به صلاحته محل سگ بهش نذاری . این پسره یک عوضی به تمام معناست. هر چی برادرش سیاوش پسر خوب و نازنینی است این از خود راضی و عوضی هست. این پسره نه تنها به درد زندگی نمیخوره ، بلکه لایق دوستی هم نیست.
آن شب موقع خواب خدا رو شکر کردم که حقیقت رو پیش چشمم روشن کرده بود. قبل از اینکه دست نقره ای خواب پلک هایم را ببندد آرزو کردم هفته ای که در پیش رو داشتم به بدی هفته ای که پشت سر گذاشتم نباشه....


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:06
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 37 RE رمان دختری در مه

به روزهای پایانی سال نزدیک می شدیم ، تقریباً سرم شلوغ شده بود و هر روز یکی دو مراجعه کننده راداشتم. آن روز بعداز رفتم خانم و آقای وطن دوست که برای حل مشکل پسر نو جوانشان نزدم آمده بودند ، آماده شدم برم که تلفن زنگ زد . با عجله گوشی را برداشتم ، صدای نازک و تو دماغی خانم احمدی بلند شد: خانم کمالی ، مراجعه دارید، بفرستم بیان تو؟
متعجب گفتم: کی ؟
آهسته گفت : اولین بار است که میان ، خانم مظفری.
دوباره پشت میزم نشستم و گفتم: بفرستشون داخل.
لحظه ای بعد در باز شد وزن میانسال و قد بلندی وارد شد. بی اختیار از جا برخاستم وبعد از سلام و تعارفات معمول هر دو نشستیم. موشکافانه به زن خیره شدم. البته او هم مرا بررسی می کرد. بسیار بسیار شیک و خوش سلیقه بود. پالتو پوست گرانقیمتی به رنگ قهوه ای به تن داشت که با روسری و کفشهای پاشنه بلند و کِرِم رنگش همخوانی جالبی داشت. بیشتر موهایش از زیر روسری پیدا بود و معلوم بود در آرایشگاه خوبی های لایت عسلی شده.پوست سفید صورتش در کنار چشمها و اندکی در کنار لبهاچروک افتاده بود. ابروهای خالکوبی شده وچشمهای درشت و عسلی رنگش از بقیه اجزای صورتش ، پر رنگ تر و جذاب تر به نظر می رسید. بینی استخوانی و لبهای باریک و در هم فشرده اش به زیبایی چانه گرد و گونه های برجسته اش نبود. دستهای کشیده اش با ناخن های تازه مانیکور شده که لاک قهوه ای روشن و زیبایی داشتند پر از انگشتر های سنگین و نگین دار بود. به طور کلی زنی بودپر جذبه که حضورش خیلی پر رنگ و اثر گذار بود. سعی کردم خودم را جمع و جور کنم ، به آرامی گفتم : بفرمایید بنده در خدمتم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:19
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 38 RE رمان دختری در مه

صدای زن بم و بسیار با صلابت بود. دندانهای ردیف و صافی داشت که بر اثر سالها سیگار کشیدن کمی کدر ومات شده بود.
-عزیزم من مادر رضا و رعنا هستم. چند وقته که رضا اصرار داره به دیدن شما بیام. گویا شما به خونه ما آمدید و من سعادت نداشتم.
-کم سعادتی از جانب من بوده.
دستان زیبا و استخوانی اش را بلند کرد و گفت: خوب عزیزم حالا اینجا هستم. با من چی کار داشتی؟
از نحوه حرف زدنش پی به تسلط کامل و روحیه فرماندهی اش بردم. با ملایمت گفتم:
-عرض بنده مربوط به درخواست پسرتون میشه ، یکی دو ماه پیش برای اولین بار پیش من آمدند و درباره مشکل دخترتون تقاضای کمک کردند. با توجه به حرفهایی که زدند و رفتاری که خودم از نزدیک شاهدش بودم ، ریشه یابی اختلالات رفتاری رعنا جون رو موکول به زمانی کردم که شما هم افتخار بدید و در این مورد کمک کنید.
لبخند مصنوعی و دندان نمایش ، جایش را به لبهای به هم فشرده و عصبی داد:
-در چه موردی؟ رعنا؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. خانم مظفری چند لحظه سکوت کرد ، بعد دستش را درون کیف کوچک و زیبایش کرد و جعبه سیگارش را بیرون کشید. با ژستی نمایشی سیگاری بیرون آورد و با فندکی طلایی و کوچک روشنش کرد.پک عمیقی به سیگارش زد وگفت:
-رعنا تقریباً از وقتی من و پدرش طلاق گرفتیم دچار حالت افسردگی شد. خیلی با پدرش صمیمی بود و دوستش داشت ، بعدش هم که اون مرتیکه رفت و پشت سرش را نگاه نکرد ، بچه داغون شد. حتماً رضا بهتون گفته که چقدر شاگرد منظم و با هوشی بود . اما کم کم دچار افت تحصیلی شد رفته رفته حالش بد تر و بد تر شد . بدی اش هم این بود که پیش هر متخصصی می بردم انقدر جیغ و داد می کرد و کولی بازی در میاورد که خسته می شدم ، برای همین سعی کردم باهاش مدارا کنم.کاری به کارش نداشته باشم ، بهش بند نکنم، بذارم راحت باشه بلکه کم کم به نبود پدرش عادت بکنه. اما چی بگم که چی شد؟ اصلاً این دختر آدم نَمون شده ، از همه بیزاره ، مثل مرغ کّرچ دایم تو اتاقش در و می بنده. وگرنه خودتون می دونید ما خانواده دست به دهنی نیستی، لب تر کنه انواع و اقسام تفریحات براش آماده است. اسکی ،تنیس، شنا ، مسافرت دور دنیا ، چقدر اصرار کردم ببرمش فرانسه پیش خواهرم ، زیر بار نرفت که نرفت.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:20
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 39 RE رمان دختری در مه

همش مثل گدا گدوله ها لباسهای بد رنگ گشاد و بی قواره می پوشه ، راست راست تو خونه راه میره ، حداقل شوهر نمی کنه خیالم راحت شه.
بی توجه به ناله هاو شکایت هایش پرسیدم: از وقتی این حالات در رعنا تشدید شده با هیچ روانشناس یا روانپزشکی مشاوره نکردید؟
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
-ببین عزیزم ، مثل اینکه متوجه نشدی؟ از بهترین دکترها براش وقت گرفتم ، نه از این دکتر الکی ها ! از اونا که سال تا سال وقت نمیدن و تو ده تا کشور خارج از کشور تدریس می کنن ، اما نمی آمد. تا می فهمید می خوام کجا ببرمش ، مثل الاغ چموش لگد می انداخت.
می دانستم به من طعنه می زند که نه دکترم ، نه اسم و رسم دارم ، بی توجه به حرفهای نیش دارش گفتم: خوب خودتون هم نرفتید درباره اش با یکی از دکتر ها صحبت کنید؟ بالاخره راهی پیش پاتون می ذاشتن.
پوزخند تحقیر آمیزی زد : من تنهایی برم دکتر بگم چند منه؟ مثلاً خود شما با حرفهای من و رضا و تمام دنیا می تونی پی به مشکلات رعنا ببری؟ باید حتماً با خودش صحبت کنی و درد و دلش رو گوش کنی ، اینطور نیست؟
-قطعاً همینطوره ، ولی کمک شما خیلی موثره حداقل میشه فهمید رعنا از چی رنج می بره، چرا تا این حد درون گرا و منزوی است؟ حالا اگه ممکنه هر چی یادتون میاد تعریف کنید. پس به نظر شما علت رفتارهای رعنا طلاق شما و همسرتونه؟ پدر رعنا با این توصیفی که کردید باید خیلی به دخترش علاقمند بوده باشه ، پس چرا بعد از جدایی سراغی از بچه ها نگرفت؟ این عجیب نیست؟
حس کردم لحظه ای دست و پایش را گم کرد. اما این حالت در کسری از پانیه تمام شد.
-خوب این یکی از شرایط من بود . شما از چیزی خبر ندارید . ولی خیلی خلاصه بگم من و هوشمند اصلاً وصله هم نبودیم ، من از روی جوانی و احساسات باهاش ازدواج کردم اما زود سرم به سنگ خورد. بعد از طلاق قرار شد من در ازای بخشش مهرم بچه هارو نگه دارم به شرطی که هوشمند هرگز اسمی ازشون نبره ، خوب میدونید اینطوری هوایی میشدن ، تا می آمدن به وضع جدید عادت کنن باباشون می آمد و دو روز می بردشون ، بعد می آوردشون با یک عالم حرفها و در وری هایی که تو اون دو روز بهشون می زد. یا زنگی زنگ یا رومی روم...
به میان سخنش رفتم : حتی وقتی متوجه شدید رعنا داره رنج می بره از پدرش نخواستید بیاد و دخترشو ببینه؟
از روی نفرت سری تکان داد و گفت: اون مرتیکه تنه لش چند ماه بعد از طلاق گورش رو گم کرد و رفت خارج. اگر هم ایران بود من هرگز خودمو کوچیک نمی کردم! رعنا اگر اونپست فطرت رو میدید حالش بد تر میشد.
-چطور؟ مگه برای دیدن پدرش بی قراری نمیکرد؟
خانم مظفری آشکارا به تته پته افتاد :خوب ... خوب چرا، اما ... اما اگه میدیدش دوباره بهش انس می گرفت و دردسر درست میشد، گفتم که دو هوا میشد.
میدانستم که حرفهایش تمام حقیقت نیست . او چیزی را از من پنهان میکرد که نمیدونستم چیست. اما مطمئن بودم دلیل دردهای رعنا همان است.
دوباره نگاهش کردم . سیگارش را تمام کرده بود و حالا داشت عصبی ته سیگارش را در گلدان له می کرد. برق غضب و خشم در چشمانش هویدا بود. با ملایمت گفتم : خوب شاید علت رفتارهای رعنا همین باشه که گفتید.من تصمیم گرفتم ، البته با اجازه شما ، گاهی در لباس یک دوست به خونه شما بیام و با رعنا گرم بگیرم ، بلکه بشه بهش کمک کرد.
خصمانه گفت : بعید می دونم ، رعنا با هیچکس به جز سگ و گربه های ولگرد حرف نمیزنه. البته شما لطف می کنید که انقدر نگران رعنا هستید و من هم آرزوم اینه کهیه روز مثل دخترای عادی از زندگی و امکانتش لذت ببره ، بهخدا من از دست کارای عجیب و غریبش دارم دیوونه میشم. اما چه کنم؟ پاره تنمه...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:20
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 40 RE رمان دختری در مه

وقتی این حرفهارو می زد نم اشک رو میشد در چشمانش دید. می دانستم که واقعاً بچه هایش را دوست دارد اما اینطور که پیدا بود این عشق زیر لایه ای از خودداری و غرور پنهان شده بودو به آن اجازه آشکار شدن نمیداد. دستمال کوچک و زیبایی را زیر چشمان مملو از سایه و ریملش فشرد و از جا برخاست.
-خوب عزیزم، از دیدنت خیلی خوشحال شدم . رضا که خیلی ازت تعریف می کرد ، انگار با برادرت هم دوست و همکاره ، هر وقت دوست داشتی بیا خونه ما ، مطمئنم رعنا هم خوشحال میشه.
وقتی او رفت ، خانم احمدی فوراً داخل شدو گفت :
-خانم کمالی خیلی دیرم شده ، بی زحمت اگه کاری ندارید کلید رو تحویل بدید.
به ساعتم نگاهکردم ، تقریباً یک ساعت از پایان ساعت کاری می گذشت. با سرعت وسایلم را جمع کردم و گفتم: خوب چرا نرفتید؟ من کلید رو میذاشتم پیش دکتر شمیرانی.
احمدی جیغ جیغ کنان گفت: وای نه! اگه دکتر بفهمه حکم اخراجم دستمه ، میگه تا تمام کلیدهارو تحویل نگرفتم حق ندارم برم.
در را قفل کردم و کلید را میان دستان منتظرش گذاشتم. وقتی از در کلینیک بیرون آمدم آفتاب از پشت ابرها در آمده بود و باد برفهای پ.ک . سبک را در هوا می رقصاند. نفس عمیقی کشیدم. شخصیت مادر رضا و عنا بی نهایت برایم جالب بود. کم کم تکه های پراکنده معمای وجود رعنا جمع می شدند. بعد از ظهر همان روز در اتاقم مشغول شنیدن موسیقی آرامی بودم . صدای مادر و پدرم که طبق معمول سر حرفهای مادر جان بحث می کردند می آمد و من سعی می کردم نشنوم. شهاب هنوز به خانه نیامده بود و من سخت در فکر بودم . صدای زنگ تلفن تمرکزم را به هم زد، بعد از چند زنگ مطمئن شدم پدر و مادر مشغول تر از آنند که گوشی را بردارند. ناچار گوشی را برداشتم. صدای مردانه و بمی خط راپر کرد.
-سلام خانم کمالی...
متعجب از اینکه چه کسی مرا میشناخت ولی با نام خانوادگی مراخواند گفتم:
-سلام . بفرمایید.
-من رضا هستم ، سایه خانم ببخشید که مزاحم شدم.
تازه صدایش را شناخته بودم. حال شما چطوره؟ مادر و رعنا جون خوبن؟
-خیلی ممنون، سلام می رسونن ، مادرم که عاشق شما شدن ، از وقتی آمدن دایم دارن ازتون تعریف می کنن...
نگران گفتم : جلوی رعنا؟
رضا خندید: نه ، نه ، برای خودم تعریف کردن که امروز مزاحم شما شدن ، می گفتن چقدر شما با شخصیت و مسلط هستین ، مادر من به ندرت از کسی تعریف می کنه ولی وقتی چیزی میگه از ته دل به حرفش ایمان داره.
خشک و رسمی گفتم : ایشون لطف دارن.
-نه، خواهش می کنم ، غرض از مزاحمت... من از اون روز که شما گفتید دقیق در مورد اتفاقهایی که در گذشته افتاده فکر کنم ، نشستم و فکر کردم ، در ضمن رفتم سراغ دفتر خاطراتم که از سالها پیش تو انباری خونه خاک می خوره ،البته این خاطرات نویسی رو ادامه ندادم ولی سه چهار سالی که نوشتم مطمئنم همان سالهایی است که مد نظر شما هم هست . درست از دو سال قبل از جدایی پدر و مادرم و یک سال و نیم بعد از آن نوشته شده ، چند روزه که خودم میخونم ، به چیزهایی هم رسیده ام.حالا هر وقت شما صلاح بدونید بیام خدمتتون تا درباره اش با هم صحبت کنیم، اگر هم خواستید دفترهامو براتون میارم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :