ضرباتی به در خورد و از جا پراندم. به سرعت دفتر را بستم و در کشو گذاشتم. گفتم: بفرمایید.
در باز شد و خانم مرادی با یه دسته گل مریم وارد اتاق شد.با دیدنش بلند شدم، بعداز سلام و تعارفات معمول دسته گل را روی میز گذاشتم.گفت: آمدم خدمتتون برای تشکر.
متعجب نگاهش کردم: بابت چی؟
لبخندی زد و گفت: بابت زندگیم! سعید همونطوری شده که من می خوام. از وقتی پیش شما آمدم تا امروز همش سعی کردم کارهایی که گفته بودید، مو به مو اجرا کنم. به خودم برسم ، خودمو دوست داشته باشم ، برای سعید حد و مرز داشته باشم ، در مقابل قاطعیت همراه با نرمش داشته باشم. با اینکه خیلی سخت بود و احتیاج به صبر و مقاومت داشت موفق شدم. البته نه اینکه سعید مرد ایده آلی شده باشه و هر کاری من بخوام بکنه و همه اعمالش باب دل من شده باشه ، نه! من خودم عوض شدم، دارم رژیم می گیرم، تقریباً ده کیلو لاغر شدم .با دوستام دوره زنونه داریم. هر ماه خونه یکی جمع میشیم. با سعید هم طوری رفتار می کنم که کمتر بحث و درگیری پیش میاد. حالا هر ماه یه مقدار پول بهم میده که برای خودم خرج کنم. جالبه که چند روز پیش بهم گفت: مریم تو چند وقته خیلی عوض شدی، انگار بزرگ شدی!
می خواستم بگم آره بزرگ شدم.حالا می فهمم که آدمم و به تو اجازه نمی دم اعتماد به نفسم رو له کنی! همه اینها رو مدیون شما هستم، راستش رو بخواهید اولش که اومدم اینجا انتظار داشتم یک آدم پر سن و سال و با تجربه رو ببینم، کسی که جای مادرم باشه، با دیدن شما جا خوردم اما تو در بایستی گیر کردم، ولی بعد از اینکه به حرفاتون عمل کردم و نتیجه گرفتم فهمیدم که این شغل هیچ ربطی به سن و سال نداره ، این شغل احتیاج به یک حس همدردی و تشخیص راه درست داره، احتیاج به شخصیتی که آدم وادار بشه اطمینان کنه و شما همچنین شخصیتی دارید. با اینکه خیلی ساده صحبت می کنید و اهل منم زدن نیستید ، اما چنان با جذبه هستید که آدم خواه نا خواه تحت تاثیر قرار می گیره، خوش به حال شوهرتون.
خنده ام گرفت: شما لطف دارید، اما من هنوز ازدواج نکردم.
خانم مرادی لحظه ای ساکت به من خیری شد. بعد حیران گفت: جدی؟ پس از کجا انقدر خوب بلدید که من در مقابل کارها و حرفهای شوهرم چه عکس العملی باید داشته باشم؟
دوباره خندیدم: خانم مرادی، حرف شما خیلی با مزه است. یعنی من اگه خودم افسردگی نداشته باشم نمی تونم به یه آدم افسرده کمک کنم؟ باید حتماً ازدواج کرده باشم تا بفهمم چه اتفاقاتی برای شما پیش آمده؟ نه، من درس خوندم و برای هر مورد هزار راه کار را بررسی و مطالعه کردم، البته هنوز کامل نیستم، هیچکس کامل نیست، ولی هیچ روانشناسی هم برای حل مشکل لازم نیست خودش دچار اون مشکل باشه.
خانم مرادی خندید و گفت: منظورتون اینه که ازدواج کردن یعنی یک مشکل؟
-نه، نه ، فقط خواستم بگم برای حل یک مشکل لازم نیست حتماً تجربه لون مشکل رو شخصاً داشته باشی. این یک مثال بود.
بعداز رفتن خانم مرادی ، بلافاصله دکتر شمیرانی به اتاقم آمد. با نگرانی به موهای سپید و صورت آرامش چشم دوختم. دلم می خواست هر چه سریع تر علتآمدنش را بدانم. انتظارم زیاد طولانی نشد، دکتر بعد از خوردن جرعه ایاز چای گفت: مثل اینکه الحمدالله وضع کارت بد نیست.
-شکر خدا، همش از لطف شماست.
سرش را تکان داد و گفت: نه ؛ دخترم از همت خودته، هزاران نفر فرصت دارن. انگار خانمی که آمده بود برای تشکر از شما اومده بود، نه؟
آهسته گفتم: بله، ایشون لطف دارن، وگرنه من کاری نکردم.
دکتر خندید و به اطراف اتاق نگاه کرد.منتظر بودم به خاطر کارهایی که سر خود انجام داده بودم بازخواستم کند، اما با مهربانی گفت:
-اتاقت راهم خیلی زیبا درست کردی، معلومه که خیلی با احساس هستی.
حرفی نزدم. نمی دونستم منظورش از آن حرفها چیست. دکتر وقتی سکوتم را دید گفت:
-می دونم که از آسمون و ریسمون بافتن من خسته شدی، باشه می رم سر اصل مطلب. راستش یکی از دوستان قدیم با همت چند نفر از آدمهای خیّر یک مرکز مشاوره رایگان باز کرده، از من هم خواست اگر جوان مستعدو علاقمندی می شناسم معرفی کنم. بنده هم شمارو در نظر گرفتم. البته یکی دو نفر دیگر از همکاران شما هم کاندید شده اند. پولش زیاد نیست ولی اجرش خیلی زیاده. اگه ساعتهای بیکاری بهشون کمک کنی ، خیلی ثواب داره. خیلی از خانواده های فقیر ، وسع مالی پرداخت حق المشاوره رو ندارن؛ در صورتی که مشکلاتشون خیلی بیشتر از بقیه مردم است. اعتیاد، طلاق، فقر اقتصادی و فرهنگی باعث معضلات زیادی مثل فحشا ، کودک آزاری ، اعتیاد و خیلی مسائل دیگر میشه. اگه به رایگان به این قشر کمک بشه ممکنه جلوی بعضی از فاجعه ها گرفته بشه.
چند لحظه ساکت شد و بعد پرسید: نظرت چیه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم: من حرفی ندارم، خیلی هم ممنون از حسن نظر شما. می تونم دو روز در هفته صبح ها در خدمت باشم.
دکتر بلند شد و به طرف در رفت: خیلی ممنون دخترم، پس آدرس و شماره تلفن رو فردا میدم به خانم احمدی بهت بده. دیگه خودت زنگ بزن و ساعت کاری ات رو مشخص کن.
در راه خانه باز در فکر رعنا بودم. بر خلاف آنچه تصور می کردم با وجود خانه بزرگ و مدرن رعنا از فقیر ترین بچه ها هم فقیر تر بود. کودکیه سخت و بی محبتی را پشت سر گذاشته بود. وقتی به خانه رسیدم از احساس همدردی برای رعنا پر بودم. در همان لحظه ورود به خانه متوجه جو متشنج خانه شدم. شهاب و پدر خانه نبودند. مادر با دیدنم جلو آمد و با بغض گفت:
-خوب شد تو اومدی سایه، دارم دق می کنم.
صدایش آنقدر آهسته بود که به زور می شنیدم ، گفتم: چی شده؟ چرا یواش حرف می زنید؟
قبل از آنکه مادرم حرفی بزند، صدای مادر جان بلند شد: به خاطرِ من، به خاطرِ من ِ بدبخت و ذلیل شده!
برگشتم به طرفش : سلام مادر جان! حال شما چطوره؟
با دست روی دستش زد و گفت: چه حالی ؟ چه احوالی؟ بشکنه این دست که نمک نداره...
به مادرم که منتظر تلنگری بود تا گریه کنه نگاه کردم: چی شده؟
مادر گفت: هیچی ، مادر جان با منه، میگه من جلال رو پر کردم.
-مگه دروغ میگم خانم؟ اون جلال که می گفتم بیا ، آب دستش بود می ذاشت زمین ، کجا رفت؟ چی بهش گفتی که مادر تنها و بدبختشو سرانۀ پیری ول کرده و هفته به هفته بهش سر نمی زنه؟
دست مادر جان را گرفتم و گفتم: بیایید بنشینیم و یک چای بخوریم و با هم صحبت کنیم. با داد و بیداد و ناله و نفرین هیچ کاری درست نمیشه.
همانطور که همراه من می آمد ، با ناله گفت: وای! پسر بزرگ کردم عصای دستم باشه...ببین چظور شد...
وقتی نشستم به مادر هم اشاره کردم بنشیند.بعد به مادر جان گفتم:
-چی شده مادر جان؟ چرا ناراحتید؟ از اول تعریف کنید ما هم بفهمیم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : چراناراحت نباشم؟ انگار جن رفته تو جلد جلال. دیروز بهش تلفن کردم گفتم جلال جون ، پیر شی الهی ، بیا این فرشهارو بشود، دو روز دیگه عیده، بدگفتم؟
بعد ادامه داد: می دونی چی بهم گفت؟ اصلاً حدس نمی زنی، تو روم وایساد ! وای! وای! تو روی من! گفت کمرم درد می کنه نمی تونم بیام.
مادر جان با دستمال چشمان مرطوبش را پاک کرد. نگاهی به مادر انداخت و گفت:
-اصلاً از شهره انتظار نداشتم ، من که مادر شوهر بدی برات نبودم. هیچوقت تو زندگی شما دخالت نکردم. امر و نهی نکردم. پسرم رو بر ضد تو پر نکردم. پس چراتو اینکارو کردی؟
آهسته گفتم: مادر جان ، اجازه میدید من هم حرف بزنم؟
گفت: بگو سایه جان، تو که تحصیل کرده ای بگو کجای دنیا مادر پیر و بدبختشون رو میندازن دور؟
گفتم: مادر جان الآن بابا چند سالشه؟
فکری کرد و گفت: پنجاه و شش سال.
-خوب ببینید ، خود بابا سنش رفته بالا ، تو خونه هیچ کاری نمیکنه ، مبادا کمر و دست و پاش درد بگیره ، دروغ که نمی گه، الآن خودش هم احتیاج به کمک داره، در ضمن شما که زن منطقی و عاقلی هستید ، اگر مامان می خواست بابا رو پر کنه همون اوایل ازدواج این کار رو می کرد. نه حالا که سی ساله ازدواج کرده ، تا آنجا که من یادمه بابا همیشه به شما کمک می کرد، درست نمی گم؟
دوباره نالید: دِ همین دیگه ، من هم می گم جلالی که همیشه هوای منو داشت ، چطور حالا سراغمو نمی گیره؟
سعی کردم با مهربانی و ملایمت بفهمانم که در اشتباه است. گفتم:
-ببینید مادر جان، سر زدن با کمک کردن فرق داره.همین پریروز بابا نیومد پیش شما؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
-خوب پس چرا میگید سراغتونو نمی گیره؟ بابا که مرتب به شما سر می زنه، شما هم باید درکش کنید. گاهی وقتها کارهای خیلی مهمی داره که به خرید پارچه و پاک کردن شیشه شما نمی رسه. برای کارهای سنگین هم دیگه پیر شده، مامان هر سال کارگر می گیره بهش کمک کنه، خوب اگه شما هم بخواهید برای شما هم میگه بیاد. شما هم باید بابا رو درک کنید. قبلاً جوان تر و سر حال تر بود ، حالا خودش هم احتیاج به کمک داره ، کارهای شما هم طوری نیست که کس دیگه نتونه انجام بده ، بابا هم مرتب بهتون سر می زنه، هان؟
مادر که دید مادر جان ساکت شده گفت: جلال آدمی نیست که من بخوام پرش کنم . بارها من در حال مرگ بودم ، گذاشته و آمده پیش شما، من اگه اهل پر کردن ش.هرمبودم اونموقع ها نمی ذاشتم بیاد. ولی حالا خودش هم پیر شده، دکتر گفته کارهای سنگین نکنه ، همش که نباید ازش انتظار داشته باشید.
مادر جان غمگین دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: خیلی خوب اصلاً من خفه میشم ، خوبه؟
با مهربانی صورتش را بوسیدم و گفتم : این حرفها چیه؟ شما خیلی عاقل تر از این حرفها هستید. به قول خودتون هیچوقت مثل مادر شوهرهای دیگه نبودید، حالا هم طوری نشده، شما دلتون می خواد بابا رو ببینید ، هر وقت خواستید تشریف بیارید اینجا ، هر وقت هم حوصله نداشتید بیایید ، زنگ بزنید بابا بیاد دیدنتون، البته می دونم احتیاج به تلفن هم نیست. بابا هم انقدر شمارو دوست داره که خودش یک روز در میون می آد بهتون سر می زنه.برای خونه تکونی هم یه زری خانم هست که هم محتاجه و سه بچه یتیم داره ، هم خیلی زرنگ و کاریه، مامان شمارشو بهتون میده میادکمک...
آن شب مادر جان قانع شد و بعد از دیدن پدر و شهاب علی رغم اصرارهای ما رفت. قبل از رفتن هم شماره تلفن زری خانم رو از مادر گرفته بودو از او حلالیت خواسته بود. بعد از رفتنش به رضا زنگ زدم، با اولین زنگ گوشی را برداشت و هیجان زده گفت: بله، بفرمایید.
خودم را معرفی کردم و پرسیدم: خبری نشده؟
غمگین جواب داد: نه هنوز، دیگه نا امید شدم. الآن دو هفته است که رفته و پیدایش نیست.
-دعاکنید؛ دلم روشنه که پیدا میشه. راستی دفتر دوم رو هم خوندم ...