چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 - 12:09 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 51 RE رمان دختری در مه

راستمی گفت، وقتی مامانم قهر می کرد و به خانۀ پدرش می رفت وضع زندگیمان حسابی در هم می ریخت. ممد آقا راننده و کلثوم که کارهای خانهرا انجام می داد ، سر جهاز مادرم بودند و فقط به فرمان مادرم گوش می دادند ، وقتی می رفت آنها هم لج می کردند و دست رو دست می گذاشتن ، می خوردند و می خوابیدند. شاید هم مادر بهشون می گفت کار نکنند تا پدرم را عاجز کنیم و او را با عجز و التماس بر گرداند.
روز اول سال جدید است. چیزی تا کنکور نمانده و دل من بی قرار در سینه می تپد . با اینکه کلاس کنکور می روم و شب و روز می خوانم اما ترس و اضطراب داره خفه ام می کنه.

صبح اول وقت با لباسهای نو و تمیز به خانۀ آقا رفتیم. پریشب خاله پوران از فرانسه آمد. ماهم رفتیم فرودگاه برای استقبال ، طبق معمول خاله تنها آمده بود. خودش می گوید اگه فرامرز و بچه ها رو بیارم آب خوش از گلوم پایین نمی ره ، آخه خاله دوپسر پشت هم دارد که واقعاً شیطان هستند.

وقتی به خانه آقا رسیدیم ، همه جمع بودند. دایی و عمو های مادرم ، چند نفر از همسایه ها ، خوب آقا کم کسی نیست. روز اول عید همه اول به خونه آقا می رن برای دستبوسی. البته هیچوقت نمی گذارد من و رعنا دستش را ببوسیم همیشه سرمان را می گیرد و پیشانی مان را می بوسد. به جای پول هم چک می دهد. البته به رعنا سکه می دهد چون نمی تواند چک را نقد کند.

این بار هم به رعنا سکه داد و به من یک دسته اسکناس نو ، وقتی می خواستم دستش را ببوسم ، نگذاشت و مهربانانه پیشانی ام را بوسید و گفت: رضااگه امسال مهندسی قبول بشی ، یه ماشین پیش من داری.

قند تو دلم آب شد. بعد پدر جلو رفت و روی دست آقا خم شد و بر خلاف ما، آقا جلوی بابا رو نگرفت و بابا دست آقا رو بوسید. نگاه مهربان آقا برای پدر تبدیل به اقتدار و نخوت شده بود. نمی دانم چرا همه برای بابا خودشان را می گیرند. اون بیچاره که خودش هم قبول دارد کسی نیست ، همیشه تو مهمانی ها و مجالس ساکت و مودب یه گوشه می نشیند و لام تا کام حرف نمی زند. اگر هم کسی مخاطب قرارش دهد با جوابهای دو سه کلمه ای طرف را پشیمان می کند. مادرم که هرگز در مهمانی ها به بابا رو نمی دهد. نه زیاد صحبت می کنه ، نه کنارش می نشیند و نه در موقع غذا کشیدن مثل بقیه زن و شوهرها برایش غذا می کشد. فقط وقت رفتن می گوید : مسعود بلند شو.

مامان در خانه هم زن خشک و جدی است ، حتی من که پسرش هستم جرات زیاد حرف زدن و شوخی با او را ندارم. با رعنا هم خیلی جدی و رسمی رفتار می کند ، با اینکه رعنا دختر است و سنش خیلی کمتر از من است ، باز انگار با یه آدم بزرگ سرو کار دارد. هیچوقت ندیدم رعنا رو بغل کنه یا ببوسه. هیچوقت ندیدم با رعنا بازی کنه یا روی پایش براش قصه بگه. هر چه مامان خشک و اخمو است در عوض بابا ناز رعنا را می کشد . روی دوشش سوارش می کند و در حیاط می دود. اکثر اوقات بغلش می کند و ناز و نوازشش می کند. دایم صورتش را می بوسد و بهش میگه دردانه خانم. با من هم رفتار مهربان داره. اما انگار بین من و پدر فاصله زیادی است. پدر با من هم خیلی حرف نمی زند ، انگار حرفهای مامان را باور کرده ، که میگه تو حتی لیاقت پسری را نداری ، انقدر سبک سر و احمق هستی که رضا پیش تو دانشمنده!

با اینکه من هم گاهی از حرفهای مادر دلگیر می شوم اما جرات ابراز عقیده ندارم. حتی با اینکه می دانم مادر مرا به روش خودش خیلی دوست داره و لوسم می کنه ، یک کلمه از رفتارش گله نمی کنم.

هر وقت به خانم می گویم که مامان اینطوری است ، می خنند و می گوید : زن و شوهر دعوا کنند ، ابلهان باور کنند. غصه نخور مادر جون ، تو کارشون هم دخالت نکن که با تو بد میشن. سرت تو لاک خودت باشه.

من هم تو لاک خودم اشک می ریزم و خفه میشم.

********************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 52 RE رمان دختری در مه

امروز صبح زود بیدار شدم ، البته اصلاً خواب نبودم . کنکور داشتم واز اضطراب در حال سکته بودم. از پنجره به حیاط نگاه کردم ، ممد آقا داشت ماشین رو با دستمال تمیز می کرد. می دانستم به دستور مامان از صبح زود حاضر به یراق است ، وگرنه در روزهای عادی کلی باید قربون صدقه اش بریم تا از رختخواب دل بکند. صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. برای اولین بار پس از مدتها مامان بیدار بود و پشت میز صبحانه نشسته بود. سلام کردم و نشستم. به کلثوم اشاره کرد. لحظه ای بعد جلویم پر از شیر و تخم مرغ و عسل و آب پرتقال شده بود. گفتم مامان من اصلاً میل ندارم.
چشمانش را گرد کرد و با لحنی که جای هیچ چون و چرایی برایم باقی نمی گذاشت گفت: بخور ، باید بخوری ، امروز روز خیلی مهمیه ، باید جون داشته باشی بتونی تست بزنی یا نه؟
این هم طریق دوست داشتن مامانه ، خیلی کم بغلمان می کند و می بوسدمان ، اما با کارهایش می فهمیدم که عاشقانه دوستمان دارد.
وقتی پرسشنامه ها را از روی زمین برداشتم بی اختیار دستانم لرزید. اصلاً دلم نمی خواست برم سربازی ، البته انقدر پول داشتیم که خدمتم را بخرم ، اما مادرم تهدید مرده بود اگر قبول نشوم باید برم سربازی ! شش دنگ حواسم را جمع کردم و شروع به پاسخ دادن و سیاه کردن خانه های پاسخنامه کردم. خودم هم شاگرد ضعیفی نبودم، همیشه در مدرسه مان جز سه نفر اول کلاس بودم. به قول بچه ها خیلی هم خر زده بودم. هر چه کتاب تست در بازار بود من در خانه داشتم. در بهترین کلاسهای کنکور هم ثبت نام کرده بودم ، دوباره نفس عمیقی کشیدم وبه خودم تلقین کردم که می تونم ! تحمل طعنه ها و سرکوفت های مادر را نداشتم. اگه قبول نمی شدم باید هر روز تحمل می کردم که با بچه های فامیل مقایسه شوم و با گاو ها و خرها نسبت پیدا کنم ، اصلاً اهلش نبودم. از بچگی هم چنان مراقب کارهایم بودم که مادرم نتواند ایراد بگیرد و از آن حرف ها بزند ، که از سیلی هم بد تر بود و جایش بیشتر می سوخت. خودم احساس می کردم وقتی مادرم تحقیرمی کند قدم خم می شود. ولی وقتی ازم تعریف می کرد ، حتی اگر یک جمله کوتاه بود قد می کشیدم. احساس می کردم قدم بلند شده است. بیچاره بابا که قدی نداشت ، بعضی وقتها با خودم فکر می کردم اگه من جایش بودم حتماً روی زمین می خزیدم.
***********************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 53 RE رمان دختری در مه

امروز صبح تصمیم داشتم کمی وسایل واتاقم را تمیز کنم. کلثوم به جز کثافت کاری ، کاری بلد نیست. همه جا را تمیز کردم و دفتر را باز کردم. خیلی وقت است چیزی ننوشته ام. نوشته های قبلی را که می خوانم خنده ام می گیرد. هر چه نوشته ام راجع به روزهای سیاه زندگی مان است. حالا هر کس این دفتر را ببیند فکر می کند ما در جهنم زندگی می کنیم، در صورتی که اینطور ها هم نیست. با اینکه پدر و مادرم تقریباً هر روز با هم دعوا دارند ولی به فکر تفریح و گشت و گذار ما هم هستند. وقتی کنکورم تمام شد مادرم به کلثوم دستور داد تمام جزوه ها و کتاب هایم را به زیر زمین ببرد. میگفت دلم نمی خواد چشمپت به کتابها بیفته. بعدهم برای دو هفته رفتیم ترکیه ، همه با هم! به رعنا که خیلی خوش گذشت مخصوصاً از سوارشدن در کشتی تفریحی خیلی خوشش اومده بود. مادرم کلی پول داد تا هر چه می خواهم بخرم. هر روزبهترین رستوران ها غذا می خوردیم و شب ها تا نیمه شب در جاهای دیدنی ترکیه به سر می بردیم. آن چندروز پدر و مادر هم با هم خوب بودند و گاهی به تنهایی برای گردش از هتل خارج می شدند. ولی عمر روزهای خوب کم است. به محض رسیدن دوباره غر غر های مادر شروع شد که چرا بابا سهم فلان شرکت را بدون اجازۀ اون فروخته است . راه رفت و سر کوفت زد.
-خوب تو که عقلت نمی رسه به حرفم گوش کن. تو شّم اقتصادی نداری ، تو بی عرضه ترین آدم روی زمین هستی ، آخه بی شعور الآن سهام کشیده بالا ، چرا سهاممون رو فروختی؟ اونم بی اونکه به من بگی...
انقدر گفت و گفت تا بابا از کوره در رفت و شروع کرد بد و بیراه گفتن و دوباره برگشتن سر جای اولشون! هر روز به درگاه خدا دعا می کنم زودتر نتایج کنکور اعلام بشه ، اگر قبول شده باشم که میرم سر درس و دانشگاه ، اگر هم نه حداقل میرم خدمت. هر دو جا از موندن خونه و اعصاب خوردی بهتره! بیچاره رعنا که حالا حالا ها باید تحمل کنه.
***********************************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:24
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 54 RE رمان دختری در مه

صدای مادرم را که برای شام صدایم می زد باعث شد به خودم بیام. بی اختیار غمگین شدم و دلم برای تنهایی رعنا سوخت. حتماً رعناخیلی به پدرش علاقه داشته وبعد از جدایی بیشترین لطمه را او خورده ، چون کم سن و سال تر از رضا بوده و اینطور که معلوم بود، نیازهای عاطفی و احساسی اش را بیشتر پدرش بر طرف می کرده تا مادرش! آن شب سر میز شام تمام حواسم متوجه رعنا بود و کمتر به شوخی های شهاب می خندیدم. مسئله رعنا تمام فکر و ذکرم را مشغول کرده بود. قبل از خواب دوباره با رضا تماس گرفتم ، اما هنوز هیچ خبری نشده بود. باز هم ازش خواستم به محض اطلاع از حال رعنا مرا هم خبر کند.
هواتاریک بود ، خیلی تاریک ، انقدر که چشمهای رعنا اصلاً نمی دید . با ترس و وحشت به اطراف نگاه کرد. سوز سردی می وزید. گونه هایش از سرما می سوخت و چشمهایش پر از اشک شده بود. دستانش را جلوی دهانش برد تا بلکه کمی گرم شود. بندهای انگشتش از شدت سرما خم نمی شد. خیابان به نظر بی انتها می رسید. رعنا لرزان و گریان ژاکت کهنه و نازکش را محکم به دور اندام ظریفش پیچید. این بار دستهایش را زیر بغلش گذاشت تا کمی گرم شود.

چراغهای خیابان یکی در میان سوخته بود و خاموش بود. انتهای خیابان دراز پیدا نبود. هیچ عابر و ماشینی در طول خیابان به چشم نمی خورد. رعنا به ساعتش نگاه کرد. تعجبی نداشت اگر هیچکس در خیابان نبود چون ساعت از دو نیمه شب گذشته بود. با دیدن ساعت ترسید. او این ساعت در خیابان چه می کرد؟ می خواست کجا برود؟ اصلاً کجا را داشت که برود؟ دوباره اشکهایش سرازیر شد . دلش می خواست جیغ بکشد وکمک بخواهد. انگار گم شده بود. دلش برای رختخواب گرمش تنگ شده بود. بعد از مدتی که نمی دانست چقدر است از ایستادن و زل زدن به فضای تاریک و یخ زده خسته شد. صدای آژیر آمبولانسی از دور سکوت را شکست. شادی زیر پوستش دوید. به هر حال کسی بود که اورا پیدا کند و به خانه ببرد حتی اگر آمبولانس باشد. شروع کرد به راه رفتن در امتداد خیابان خالی ، اما صدای آمبولانس کم شد و پس از مدتی به کلی قطع شد. رعنا از نا امیدی به هق هق افتاده بود . اما همانطور جلو می رفت. می ترسید به پشت سرش نگاه کند. با دقت گوش داد، به جز صدای قدمهای لرزان خودش هیچ صدایی نبود. بعد از مدتی راه رفتن بی هدف ، صدای قدمهای دیگری به جز صدای پای خودش را تشخیص داد. از ترس ، نفس در سینه اش حبس شد. لرزی در دلش پیچید که به هیچ عنوان نمیتوانست ساکتش کند، برای اطمینان ایستاد. صدای پا کمی ادامه یافت ، ولی بعد ساکت شد. پس کسی در این خیابان بود. رعنا آهتسه سرش را چرخاند و پشت سرش را نگاه کرد. اما کسی نبود ، فقط سایه های دراز وسیاه و ترسناک در طول خیابان به چشم می خورد. به خودش خندید: حتماً خیالاتی شدم ، هیچکس اینجا نیست.

اما به محض اینکه دوباره راه افتاد ، صدای پا شروع شد. صدایی سرد و ترسناک و کش دار ، انگار که کسی بر تخته سیاه ناخن می کشد. رعنا دوباره ایستاد و این بار سریع سر چرخاند. سایه ای به سرعتخودش را در پناه دیوار کشید. پس کسی دنبالش بود؟ با این فکر خون در رگهای رعنا منجمد شد. یعنی کی دنبالش بود؟ از او چه می خواست؟ شاید می خواست پولهایش را بدزدد و خودش را بکشد. دست یخ زده اش را جلوی دهانش گرفت تا جیغ نزند. با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: کی هستی ؟ خودتو نشون بده ترسو!

انعکاس صدایش در خیابان پیچید: ترسو! ترسو! ترسو! سو! سو!

صدایش می لرزید وترس زیادش را نشان می داد ، دوباره گفت: من هیچ پولی همراهم ندارم . بیا این کیفم، این هم جیب هایم.

با این حرف کیفش را وسط خیابان پرت کرد و جیبهای ژاکتش را بیرون آورد. چند دستمال کاغذی مچاله و یک اسکناس کهنه از جیبش بیرون ریخت. سکه درون جیب مانتویش با سر و صداروی سنگفرش پیاده رو افتاد و انقدر چرخید تا عاقبت ساکت به طرف شیر چرخید و خاموش ماند.

رعنا پا به دو گذاشت. چنان می دوید که انگار یک حیوان وحشی به دنبالش است. ولی مگر وحشی تر از آدم دو پا هم چیزی وجود داشت؟ هر چه داستان ترسناک در صحنه حوادث روزنامه ها خوانده بود به ذهنش هجوم آورد.

مردی پس از ربودن دختر جوانی ، او را کشت.

کشف جسد دختر جوانی در حوالی خیابان...

قاتل در تاریکی شب ، دختر جوانی را پس از اذیت و آزار فراوان به قتل رساند.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:24
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 55 RE رمان دختری در مه

صدای پا هم به دنبالش می دوید . رعنا همانطور که می دوید به پشت سرش نگاه کرد. هیکل درشت و هیولا وار مردی را که دیوانه وار به دنبالش می دوید تشخیص داد. همانطور که می دوید جیغ کشید: چی از جونم می خوای؟ هر چی داشتم انداختم تو خیابون ، برو گم شو وگرنه جیغ می زنم.
بعد شروع کرد به جیغ زدن و کمک خواستن ، اما به جز انعکاس صدای خودش هیچ صدایی نبود. صدای قهقهۀ خنده مرد از پشت سرش بلند شد. بی گمان به دام یکی از همان دیوانه هایِ ِ آدم کش افتاده بود.
رعنا همانطور که می دوید به این فکر افتاد که به پای مرد بیفتد تا بلکه با یک ضربه چاقو او را بکشد. طاقت چند ضربه را نداشت. یک بار که داشت مرغ پاک می کرد دستش را عمیق بریده بود ، چنان سوزش و دردی داشت که تا ساعتها جای زخم بخیه خوردهاش ذّق ذ ُق میکرد. تازه آن زخم عمدی نبود و خودش از برخوردچاقو بادستش خبر نداشت ، ولی وقتی کسی می خواست عمدا ً با چاقو به او حمله کند ، خودش می دید که چاقو دارد درون شکمش فرو می رود ، می دانست که قبل از آن از ترس سکته می کند.
از خستگی ، سرما و دویدن زیاد در حال مرگ بود. پاهایش از سرما کرخت شده بود و اصلاً حس نمی کرد پایی درون کفشش .جود دارد. این چه غلطی بود کرده بود؟ فرار از خونه چه معنایی داشت؟ وقتی که داشت از خانه بیرون میزد، آن هم بدون پول و فقط با چند تکه لباس کهنه و کتاب اشعار فروغ بهاین فکر نکرده بود که کجا می خواهد برود؟ به این فکر نکرده بود که چه بلایی به سرش میاد؟ واقعاً مادرش حق داشت ، او فقط یه بیشعور و احمق بی مغز بود که باعث دردسر همه از جمله خودش می شد. با خودش فکر کرد پس آخر این خیابان دراز و باریک کجاست؟ انگار سالها بود که می دوید ، چطور مرد ِ پشت سرش خسته نمی شد و دست از تعقیب او بر نمی داشت؟ خوب معلوم بود چرا! طعمه جوان و احمقی به چنگ آورده بود که نمی دانست عاقبت پرسه زدن در خیابانهای تاریک و خلوت آن هم نیمه شب چیست. هر چه دعا بلد بود خواند ، باز جیغ زد و کمک خواست ، به اطراف نگاه کرد، هیچ خانه ای در آن اطراف نبود. پشت سرش را نگاه کرد ، مرد هنوز پشتش بود و دیگر داشت به او می رسید. صورت مرد در تاریکی معلوم نبود ، اما قد بلند و هیکل دار بود. صدای نفس هایش را پشت گردنش حس کرد ، فقط کافی بود دستش را دراز کند و رعنا را بگیرد.
دیگر از وحشت داشت قالب تهی می کرد که متوجه شد به انتهای خیابان رسیده است. از نا امیدی و ترس فریاد زد ، جیغ زد ، و با دست بر سرش کوبید. خیابان بن بست بود. یعنی این همه دویده بود که پای این دیوار بتنی خاکستری زشت جان بکند؟ کاش می دانست و اینقدر خودش را خسته نمی کرد. حداقل شاید می توانست از خودش دفاع کند. ولی حالا حتی نمی توانست به راحتی نفس بکشد. روی زمین افتاد. سردی آسفالت تن خیس از عرقش را لرزاند. مرد که دیگر به او رسیده بود بالای سرش ایستاد. صدای خنده کریهش حال رعنارا بهم زد. روی زمین استفراغ کرد. با خودش فکر کرد عالی شد! دختری در خون و استفراغ خودش غلت می زند. به! به! چه پایان خوبی!
با صدای ضعیف ورقت انگیزی التماس کرد: زود راحتم کن ، خواهش میکنم اذیتم نکن ، فقط خلاصم کن.
مرد که هنوز در تاریکی ایستاده بود، جوابی نداد. فقط چند قدم جلو آمد. رعنا صورتش را با دستهایش پوشاند. لحظه ای دلش برای برادرش سوخت. چقدر ناراحت میشد اگر جسد خواهرش را آنطور بی رحم و خون آلود می دید... حتماً از غیرت و تعصب سکته می کرد. وای بر او که چطور با عمل نسنجیده اش همه را به دردسر انداخته بود. با وحشت جیغ کشید. صدای قهقهۀ مرد بلند شد: مگه خودت نگفتی راحتم کن؟ پس جرات داشته باش.
صدایش عجیب برای رعنا آشنا و در عین حال زجر آور بد. نفسهای گرم وبدبوی مرد به صورتش می خورد. گرمای بدنش نزدیک رعنا بود. انگار می خواست خفه اش کنه. رعناجیغ کشید و به هق هق افتاد.بی اختیار دستهایش ر از روی صورتش برداشت.مرد با آن هیکل گنده روی بدن او خم شده بود ، رعنا دوباره داد کشید و کمک خواست. بعد به صورت مرد نگاه کرد ، می خواست قبل از مرگش قاتلش را ببیند. لحظه ای در نور کم ونارنجی رنگ خیابان صورت پدرش را دید. دوباره جیغ بلندی کشید.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 56 RE رمان دختری در مه

رعنا هراسان و وحشت زده چشم گشود. در رختخواب خیس از عرق بدنش نشست و به اطراف نگاه کرد. ساعت شبرنگ بالای سرش چهار صبح رانشان می داد. هنوز نفس نفس می زد. انگار واقعاً دویده باشد. دهنش خشک و بد مزه بود. به اطراف نگاه کرد و نفس عمیق و طولانی کشید.پس هنوز در امان بود. با آستین لباسش عرق صورتش را پاک کرد. چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود و خوب اطراف را می دید. اتاق برایش نا آشنا و به نظرش غریبه می آمد. دوباره قلبش از ترس و وحشت جمع و نفس در سینه اش حبس شدو زیر لب آهسته گفت: من کجا هستم؟
هفته های پایانی سال را می گذراندیم وهمه در تب وتاب استقبال از بهار و سال جدید بودند. یک هفته از گم شدن رعنا می گذشت. رضا علیرغم میل مادرش به کلانتری رفته و از آنها کمک خواسته بود. اما هنوز هیچ خبری از رعنا نبود. آنطور که رضا تعریف می کرد مادرش شب و روز سر درد داشت و از اتاقش بیرون نمی آمد. رضا می گفت فقط به محض شنیدن زنگ در یا تلفن از جا می جهد و خود را می رساند بلکه از رعنا خبری شده باشد.

برای خواندن ادامه خاطرات رضا بی تاب بودم ولی هیچ فرصتی پیدا نمی کردم تا ادامه نوشته ها را بخوانم. از این رو صبح زود به کلینیک رفتم تا بلکه آنجا بتوانم در سکوت و آرامش دفترها رو بخونم. آن روز هیچکس وقت قبلی نگرفته بود و خیالم از این بابت راحت بود. خانم احمدی که از دیدنم صبح به آن زودی تعجب کرده بود گفت: خیر باشه خانم کمالی ، چقدر زود تشریف آوردید.

کلید را گرفتم و گفتم: می خواستم از فرصت استفاده کنم و کتاب بخوانم.

سری تکان داد و گفت : می گم آقا ابراهیم براتون چایی بیاره.

در اتاق را باز کردم و وارد شدم. جالا دیگر آن اتاق لخت و دلگیر چند ماه پیش نبود. چند گلدان با برگهای سبز و زیبا این طرف و آن طرف گذاشته بودم و چند تابلوی خوش آب و رنگ به دیوار ها آویزان کرده بودم. روی میز سیاه و ساده یک رومیزی روشن و رنگارنگ انداخته بودم و اتاق را از آن حالت خشک و بی روح خارج کرده بودم.

بارانی و کیفم را آویزان کردم و پشتمیز نشستم. دفتر دوم را همراهم آورده بودم. دفتر اول مرا کما بیش متوجه محیط زندگی رعنا کرده بود. با دقت دفتر را باز کردم و به تاریخ اولین صفحه نگاه کردم. مربوط به یکسال بعدبود.

**************************************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 57 RE رمان دختری در مه

امروز خودم رعنا را به مدرسه رساندم. واقعاً خدا پدر آقا جون رو بیامرزه. به محض اینکه فهمید کنکور قبول شدم و یک رشته خوب در یک دانشگاه معتبر در انتظارم است جدید ترین و خوش رنگ ترین ماشین سال را برایم خرید. البته این کار چندان به مذاق بابا خوش نیامد ، چون برای مامان بهترین بهانه است تا طعنه و سرکوفت بزند. البته الآن چند وقتی است تصمیم گرفتم کر و کور باشم. دلم برای سادگی و تنهایی رعنا می سوزد. من دانشگاه و دوستان جدید را دارم ، ولی او از مدرسه که بر می گردد مجبور است در خانه زندانی باشد و به سر وصدای پدر و مادر گوش دهد. گاهی می بینم دستهایش را روی گوشهایش گذاشته و عروسک بازی می کند. خوب اون هنوز یک دختر بچه دبستانی است. حتماً وانمود می کندکه هیچ سر وصدا و دعوا و مرافعه ای نمی شنود. چند وقت پیش از فرصت استفاده کردم و از مامان خواهش کردم رعایت رعنا رو بکنند و حداقل دور از چشم او دعوا کنند. اما پوزخند زد و گفت: رعنا بچه است ، حالیش نیست. بعدش هم تو نگران رعنا نباش ، اون عزیز دردونه باباشه ، دایم تو بغل بابا جونش این طرف و آن طرف میره.
بهش گفتم : خوب مامان شما که اصلاً بغلش نمی کنی ، هر دفعه کارنامه شو می گیره بیست ردیف کرده ولی فقط میگی آفرین دخترم و یک جایزه خشک و خالی بهش میدی. اون هنوز خیلی کوچیکه ، احتیاج داره شما ببوسیش ، بغلش کنی ، شبها براش قصه بگی...
مادرم بی حوصله گفت: برو بابا ، مگه من دایه اش هستم؟ من مادرشم ، تا حالا هم کوتاهی نکردم.برای بوس و بغل هم بابا جونش هست.
حرف زدن با مادر واقعاً بی فایده است. پدر هم که سرش به کارهای خودش گرم است و انگار در عالم دیگری است. چند وقته که کم حرف تر و گوشه گیر تر از سابق شده است.
**********************************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 58 RE رمان دختری در مه

با دیدن وضع دانشگاه و اخلاق پسر ها و دخترها متوجه شدم که با بقیه خیلی تفاوت دارم. روابط آنها برایشان عادی است. به سرو وضعشان می رسند و هر روز هفته برنامه دارند. کوه ، سینما ، پارتی ، اسکی... من با اینکه وضع مالی بهتری از همه آنها دارم اما انگار از پشت کوه آمدم. حتی بچه شهرستانی ها هم از من دست و پا دار ترند. احساس بدی دارم. درست مثل یک آدم کودن و بی دست و پای بی عرضه.
نمیخوام بگم تا به حال به هیچ دختری فکر نکردم یا اصلاً برایم مهم نیست ،
اما زندگی آشفته ما به مورد جدیدی نیاز ندارد. می دانم اگر با دختری آشنا شوم مامان آبروریزی می کند بارها بهم هشدار داده که برای من آرزو ها دارد و دلش نمی خواهد من با یک عشق و عاشقی بچگانه آرزوهایش را بر باد دهم. من هم حوصله درگیری با مامان را نداشتم ، از پسش بر نمیام. قبول! من یک پسر دست و پا چلفتی ام! اما می دونم اگه بخوام با پسرهای دیگه قاطی بشم و تو برنامه هاشون شرکت کنم روزیمیشه که نوبت من بشه و همه بخوان بیان خونه ما ، آن وقت یا مامان آبروریزی می کنه یا بابا. اوندو تا فقط به فکر خودشون و سود بیشتر هستند. بابا که مثل پیشکارها برای مامان می دوه و هیمشه سعی داره از پول های مامان کش بره و مامان چهار چشمی مواظبه که یک قرونش گم . گور نشه. من و رعنا هم اشتباهات زندگیشون هستیم. دلشون نمی خواد چشمشون رو روی ما باز کنند. من به جهنم! اما رعنا هنوز خیلی بچه است. یادمه وقتی مامان فهمید حامله است چقدر گریه کرد و نذر و نیاز کرد بلکه بچه بمیره ، چقدر از پله ها پایین می پرید ، حتی یکبار از ایوون خودش رو انداخت پایین ، حالا چه چیزها که خورد ، من خبر ندارم ، اما رعنا سفتو سخت به زندگی چسبیده بود. حالا هم دختر صبور و مقاومی است. با کوچکترین اشتباه ، چنان از مادر سیلی می خورد که جای انگشتهای او روی گونه اش مثل سرخاب جا می اندازد ، اما در سکوت و تنهایی اشک می ریزد و دودقیقه بعد باز می خندد و یادش می رود که صورتش هنوز قرمز است. حداقل بابا در این مورد مهربان تر از مادر است. بعضی وقتها شبها که بیدار می شوم ، می بینم در اتاق رعناست. کنار تختش نشسته و رعنارا که در خواب است می بوسد و نوازش میکند. به هر حال روزی می رسد که رعنا هم بزرگ شود ، با هوش و استعدادی که داره مطمئنم در بهترین دانشگاه تهران درس خواهد خواند.
*************************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 59 RE رمان دختری در مه

حالم از این زندگی بهم می خورد. دلم می خواست کمی جرات و جربزه داشتم. نیمه های شب بود که از خواب پریدم. صدای جیغ مامان تمام خانه را پر کرده بود. همانطور لخت از رختخواب پریدم بیرون. مامان از پله ها پایین می دوید و فریاد می زد. رعنا با لباس خواب سفیدش که عکس یک خرس قهوه ای روی شکمش داشت ، دم در اتاق کز کرده بود. دستهایش را روی گوشش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت ، تا مرا دید جلو دوید و نالید:

-داداش رضا چی شده ؟ من می ترسم.

بغلش کردم و موهایش را ناز کردم و گفتم : نترس رعنا جون ، هیچی نشده. مامان خواب بد دیده...

بعد به اتاق بردمش و توی رختخوابش خوابوندمش ، از اتاقم ضبط و هرفون را آوردم و برایش نوار قصه خانم حنا را که خیلی دوست داشت گذاشتم . گوشی ها را روی گوشش گذاشتم تا صدای جیغ های عصبی مامان و حرف های تهدید آمیز بابا رو نشنوه. وقتی آرام گرفت از اتاق بیرون آمدم و از مامان پرسیدم : چی شده؟

مامان با صورت بر افروخته و موهای پریشان هق هق کرد: مردک بی شعور حیا نداره. تازه فهمیدم با اون رحمان بد تر از خودش دست به یکی کرده و چقدر از پولای منو خورده. صدای پدر از طبقه بالا بلند شد: خوب کردم. باز هم می خورم. دارم به جای ده تا کارمند و کارگر برات جون می کنم ، تازه اگه یکی از این حرف ها و دری وری هایی که به من می زنی به همین ابراهیم بزنی قهر می کنه و دیگه پشت سرش رو نگاه نمی کنه ، من پوست کلفت شدم. اما دیگه از حق خودم نمی گذرم. تازه کم برداشتم. تو هر چی داری از من داری!

مادرم پوزخند زد و داد کشید : من هر چی دارم از تو دارم؟ نمک به حروم! تو چی بودی که برای من آدم شدی؟ تو همیشه نوکر من بودی ، حالا هم هستی! خیلی هم هوا برت نداره که ممکنه بترکی! اگه یه ارباب به نوکرش میگه فلان زمین رو بخر ، فلان مغازه رو بفروش ، و نوکره میگه اطاعت، نباید سود پولها چشمش رو کور کنه و خیالات برش داره که به خاطر کار اونه که پولهاش چهار برابر شده ، نه خیر! به خاطر عقل و درایت اون اربابه ، اگر به تو بود که یک دقیقه ای همه پولها رو خاکستر می کردی! نو هر و از بر تشخیص نمیدی. مثل یه گاو که به خیش می بندن زمین رو شخم می زنی، حالا فکر نکن گندمی که سبز میشه از زحمت گاوه ، تو نباشی یه گاو دیگه، چیزی که فراوونه گاوه! چیزی که کم و قیمتی است مزرعه و بذره که من دارم بهت میدم. تو فقط همون گاوه ای!

با ملایمت به مادرم که از شدت خشم در حال انفجار بود گفتم : مامان این حرفها زشته به هم می زنید.تو رو خدا رعایت رعنا رو بکنبد داره از ترس می لرزه...

مادر صورتش رو در هم کشید و گفت: تقصیر من چیه که یه غلطی کردم؟ مرتیکه افتاده تو فسنجون دست بردار هم نیست.

بعد صدایش را بالا برد و گفت: بابا بیا هر چی می خوای پول بهت بدم طلاق منو بده و برو گمشو.بعد پوز خند تحقیر آمیزی زد و گفت: تا قرون آخر مهریه ات رو می دم، خرجی هم بهت می دم.خوبه؟ د، بیا برو همون ولایتت یک زن لپ گلی و خنگ و نفهم بگیر که انقدر از دستت حرص نخوره.

بعد انگار با خودش حرف بزنه گفت: کار دنیارو ببین ماباید به شوهرمون مهریه بدیم. بعد دوباره داد کشید: آخه تو زن هم نیستی! از زن هم کمتری ، چه برسه به مرد! بعد نگاهی به اطراف کرد و باسرعت از پله ها بالا رفت. نمی دانستم چه می خواهد بکند، چند دقیقه بعد مرا هم صدا کرد و گفت: رضا وسایلتو بردارو همراه من بیا...
عصبی بود و نمی توانستم حرفی بزنم، ناچار به اتاقم رفتم و کتابها و لباسهایم را جمع کردم. وقتی از پله ها پایین آمدم ، دو چمدان بزرگ جلوی در گذاشته بود. خودش هم مانتو پوشیده پایین پله ها آمد و خطاب به پدر گفت:

-من از این خونه میرم. تا وقتی پولهای منو تا قرون آخرش از گلوی اون رحمان مال حروم خور بیرون نکشیدی دنبالم نیا.

بعد در را باز کرد و گفت: بیا بریم رضا.

نگران بودم و نمی دانستم چه نقشه ای دارد. پرسیدم: پس رعنا چی؟

بی حوصله دستهایش را در هوا بلند کرد و گفت: بذار چند روز به پر و پای بابات بپیچه و ذله اش کنه ، تا حالش جا بیاد.

گفتم: آخه مامان گناه داره، فردا بلند میشه می بینه هیچکس نیست از ترس سکته می کنه.

مادرم قاطع گفت: همین که گفتم. اگه رعنا رو ببرم بابات می ره پی ولگردی و خوش گذرونی، نه تنها بهش سخت نمی گذره ، بلکه خوش هم می گذره. بذار رعناتو دستو پاش باشه بفهمه بچه یعنی چی ! بچه که فقط بوس کردن و ناز کردن نیست. بچه دماغ پاک کردن و شستن هم داره. بذار بمونه حالش جا بیاد.

ملتمسانه گفتم: پس من هم می مونم! اینطوری رعنا هم نمی ترسه.

ولی مادر خشمگین حرفم را قطع کرد و گفت: رضا هر چی می گم میگی چشم، فضولی هم نکن. برو در پارکینگ رو باز کن. رعنا هم بچه باباته ، مال شوهر اولم که نبوده، بی خودی حرص نخور ، بیا بریم.

مقاومت بی فایده بود، دلم می خواست حداقل می رفتم و بهش می گفتم که ما داریم می ریم. اما مامان مهلت نداد.

حالا چند روز است که خونه آقا هستیم، هر چه زنگ می زنم کسی گوشی را بر نمی داره. یک بار هم بابا برداشت که من حرف نزدم. اگر مامان بفهمه که با او حرف زدم عصبانی میشه. کلثوم و ابراهیم هم نیستند تا حداقل از آنها حال رعنا را بپرسم. بیچاره رعنا! تصمیم داشتم بدون اطلاع مامان به خانه برم تا حالش را بپرسم ، اما چنان سرما خوردم و تب دارم که به زحمت می تونم تا دستشویی برم چه برسه به خانه!

******************************


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:25
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 60 RE رمان دختری در مه

ضرباتی به در خورد و از جا پراندم. به سرعت دفتر را بستم و در کشو گذاشتم. گفتم: بفرمایید.
در باز شد و خانم مرادی با یه دسته گل مریم وارد اتاق شد.با دیدنش بلند شدم، بعداز سلام و تعارفات معمول دسته گل را روی میز گذاشتم.گفت: آمدم خدمتتون برای تشکر.
متعجب نگاهش کردم: بابت چی؟
لبخندی زد و گفت: بابت زندگیم! سعید همونطوری شده که من می خوام. از وقتی پیش شما آمدم تا امروز همش سعی کردم کارهایی که گفته بودید، مو به مو اجرا کنم. به خودم برسم ، خودمو دوست داشته باشم ، برای سعید حد و مرز داشته باشم ، در مقابل قاطعیت همراه با نرمش داشته باشم. با اینکه خیلی سخت بود و احتیاج به صبر و مقاومت داشت موفق شدم. البته نه اینکه سعید مرد ایده آلی شده باشه و هر کاری من بخوام بکنه و همه اعمالش باب دل من شده باشه ، نه! من خودم عوض شدم، دارم رژیم می گیرم، تقریباً ده کیلو لاغر شدم .با دوستام دوره زنونه داریم. هر ماه خونه یکی جمع میشیم. با سعید هم طوری رفتار می کنم که کمتر بحث و درگیری پیش میاد. حالا هر ماه یه مقدار پول بهم میده که برای خودم خرج کنم. جالبه که چند روز پیش بهم گفت: مریم تو چند وقته خیلی عوض شدی، انگار بزرگ شدی!
می خواستم بگم آره بزرگ شدم.حالا می فهمم که آدمم و به تو اجازه نمی دم اعتماد به نفسم رو له کنی! همه اینها رو مدیون شما هستم، راستش رو بخواهید اولش که اومدم اینجا انتظار داشتم یک آدم پر سن و سال و با تجربه رو ببینم، کسی که جای مادرم باشه، با دیدن شما جا خوردم اما تو در بایستی گیر کردم، ولی بعد از اینکه به حرفاتون عمل کردم و نتیجه گرفتم فهمیدم که این شغل هیچ ربطی به سن و سال نداره ، این شغل احتیاج به یک حس همدردی و تشخیص راه درست داره، احتیاج به شخصیتی که آدم وادار بشه اطمینان کنه و شما همچنین شخصیتی دارید. با اینکه خیلی ساده صحبت می کنید و اهل منم زدن نیستید ، اما چنان با جذبه هستید که آدم خواه نا خواه تحت تاثیر قرار می گیره، خوش به حال شوهرتون.
خنده ام گرفت: شما لطف دارید، اما من هنوز ازدواج نکردم.
خانم مرادی لحظه ای ساکت به من خیری شد. بعد حیران گفت: جدی؟ پس از کجا انقدر خوب بلدید که من در مقابل کارها و حرفهای شوهرم چه عکس العملی باید داشته باشم؟
دوباره خندیدم: خانم مرادی، حرف شما خیلی با مزه است. یعنی من اگه خودم افسردگی نداشته باشم نمی تونم به یه آدم افسرده کمک کنم؟ باید حتماً ازدواج کرده باشم تا بفهمم چه اتفاقاتی برای شما پیش آمده؟ نه، من درس خوندم و برای هر مورد هزار راه کار را بررسی و مطالعه کردم، البته هنوز کامل نیستم، هیچکس کامل نیست، ولی هیچ روانشناسی هم برای حل مشکل لازم نیست خودش دچار اون مشکل باشه.
خانم مرادی خندید و گفت: منظورتون اینه که ازدواج کردن یعنی یک مشکل؟
-نه، نه ، فقط خواستم بگم برای حل یک مشکل لازم نیست حتماً تجربه لون مشکل رو شخصاً داشته باشی. این یک مثال بود.
بعداز رفتن خانم مرادی ، بلافاصله دکتر شمیرانی به اتاقم آمد. با نگرانی به موهای سپید و صورت آرامش چشم دوختم. دلم می خواست هر چه سریع تر علتآمدنش را بدانم. انتظارم زیاد طولانی نشد، دکتر بعد از خوردن جرعه ایاز چای گفت: مثل اینکه الحمدالله وضع کارت بد نیست.
-شکر خدا، همش از لطف شماست.
سرش را تکان داد و گفت: نه ؛ دخترم از همت خودته، هزاران نفر فرصت دارن. انگار خانمی که آمده بود برای تشکر از شما اومده بود، نه؟
آهسته گفتم: بله، ایشون لطف دارن، وگرنه من کاری نکردم.
دکتر خندید و به اطراف اتاق نگاه کرد.منتظر بودم به خاطر کارهایی که سر خود انجام داده بودم بازخواستم کند، اما با مهربانی گفت:
-اتاقت راهم خیلی زیبا درست کردی، معلومه که خیلی با احساس هستی.
حرفی نزدم. نمی دونستم منظورش از آن حرفها چیست. دکتر وقتی سکوتم را دید گفت:
-می دونم که از آسمون و ریسمون بافتن من خسته شدی، باشه می رم سر اصل مطلب. راستش یکی از دوستان قدیم با همت چند نفر از آدمهای خیّر یک مرکز مشاوره رایگان باز کرده، از من هم خواست اگر جوان مستعدو علاقمندی می شناسم معرفی کنم. بنده هم شمارو در نظر گرفتم. البته یکی دو نفر دیگر از همکاران شما هم کاندید شده اند. پولش زیاد نیست ولی اجرش خیلی زیاده. اگه ساعتهای بیکاری بهشون کمک کنی ، خیلی ثواب داره. خیلی از خانواده های فقیر ، وسع مالی پرداخت حق المشاوره رو ندارن؛ در صورتی که مشکلاتشون خیلی بیشتر از بقیه مردم است. اعتیاد، طلاق، فقر اقتصادی و فرهنگی باعث معضلات زیادی مثل فحشا ، کودک آزاری ، اعتیاد و خیلی مسائل دیگر میشه. اگه به رایگان به این قشر کمک بشه ممکنه جلوی بعضی از فاجعه ها گرفته بشه.
چند لحظه ساکت شد و بعد پرسید: نظرت چیه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم: من حرفی ندارم، خیلی هم ممنون از حسن نظر شما. می تونم دو روز در هفته صبح ها در خدمت باشم.
دکتر بلند شد و به طرف در رفت: خیلی ممنون دخترم، پس آدرس و شماره تلفن رو فردا میدم به خانم احمدی بهت بده. دیگه خودت زنگ بزن و ساعت کاری ات رو مشخص کن.
در راه خانه باز در فکر رعنا بودم. بر خلاف آنچه تصور می کردم با وجود خانه بزرگ و مدرن رعنا از فقیر ترین بچه ها هم فقیر تر بود. کودکیه سخت و بی محبتی را پشت سر گذاشته بود. وقتی به خانه رسیدم از احساس همدردی برای رعنا پر بودم. در همان لحظه ورود به خانه متوجه جو متشنج خانه شدم. شهاب و پدر خانه نبودند. مادر با دیدنم جلو آمد و با بغض گفت:
-خوب شد تو اومدی سایه، دارم دق می کنم.
صدایش آنقدر آهسته بود که به زور می شنیدم ، گفتم: چی شده؟ چرا یواش حرف می زنید؟
قبل از آنکه مادرم حرفی بزند، صدای مادر جان بلند شد: به خاطرِ من، به خاطرِ من ِ بدبخت و ذلیل شده!
برگشتم به طرفش : سلام مادر جان! حال شما چطوره؟
با دست روی دستش زد و گفت: چه حالی ؟ چه احوالی؟ بشکنه این دست که نمک نداره...
به مادرم که منتظر تلنگری بود تا گریه کنه نگاه کردم: چی شده؟
مادر گفت: هیچی ، مادر جان با منه، میگه من جلال رو پر کردم.
-مگه دروغ میگم خانم؟ اون جلال که می گفتم بیا ، آب دستش بود می ذاشت زمین ، کجا رفت؟ چی بهش گفتی که مادر تنها و بدبختشو سرانۀ پیری ول کرده و هفته به هفته بهش سر نمی زنه؟
دست مادر جان را گرفتم و گفتم: بیایید بنشینیم و یک چای بخوریم و با هم صحبت کنیم. با داد و بیداد و ناله و نفرین هیچ کاری درست نمیشه.
همانطور که همراه من می آمد ، با ناله گفت: وای! پسر بزرگ کردم عصای دستم باشه...ببین چظور شد...
وقتی نشستم به مادر هم اشاره کردم بنشیند.بعد به مادر جان گفتم:
-چی شده مادر جان؟ چرا ناراحتید؟ از اول تعریف کنید ما هم بفهمیم.
سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت : چراناراحت نباشم؟ انگار جن رفته تو جلد جلال. دیروز بهش تلفن کردم گفتم جلال جون ، پیر شی الهی ، بیا این فرشهارو بشود، دو روز دیگه عیده، بدگفتم؟
بعد ادامه داد: می دونی چی بهم گفت؟ اصلاً حدس نمی زنی، تو روم وایساد ! وای! وای! تو روی من! گفت کمرم درد می کنه نمی تونم بیام.
مادر جان با دستمال چشمان مرطوبش را پاک کرد. نگاهی به مادر انداخت و گفت:
-اصلاً از شهره انتظار نداشتم ، من که مادر شوهر بدی برات نبودم. هیچوقت تو زندگی شما دخالت نکردم. امر و نهی نکردم. پسرم رو بر ضد تو پر نکردم. پس چراتو اینکارو کردی؟
آهسته گفتم: مادر جان ، اجازه میدید من هم حرف بزنم؟
گفت: بگو سایه جان، تو که تحصیل کرده ای بگو کجای دنیا مادر پیر و بدبختشون رو میندازن دور؟
گفتم: مادر جان الآن بابا چند سالشه؟
فکری کرد و گفت: پنجاه و شش سال.
-خوب ببینید ، خود بابا سنش رفته بالا ، تو خونه هیچ کاری نمیکنه ، مبادا کمر و دست و پاش درد بگیره ، دروغ که نمی گه، الآن خودش هم احتیاج به کمک داره، در ضمن شما که زن منطقی و عاقلی هستید ، اگر مامان می خواست بابا رو پر کنه همون اوایل ازدواج این کار رو می کرد. نه حالا که سی ساله ازدواج کرده ، تا آنجا که من یادمه بابا همیشه به شما کمک می کرد، درست نمی گم؟
دوباره نالید: دِ همین دیگه ، من هم می گم جلالی که همیشه هوای منو داشت ، چطور حالا سراغمو نمی گیره؟
سعی کردم با مهربانی و ملایمت بفهمانم که در اشتباه است. گفتم:
-ببینید مادر جان، سر زدن با کمک کردن فرق داره.همین پریروز بابا نیومد پیش شما؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
-خوب پس چرا میگید سراغتونو نمی گیره؟ بابا که مرتب به شما سر می زنه، شما هم باید درکش کنید. گاهی وقتها کارهای خیلی مهمی داره که به خرید پارچه و پاک کردن شیشه شما نمی رسه. برای کارهای سنگین هم دیگه پیر شده، مامان هر سال کارگر می گیره بهش کمک کنه، خوب اگه شما هم بخواهید برای شما هم میگه بیاد. شما هم باید بابا رو درک کنید. قبلاً جوان تر و سر حال تر بود ، حالا خودش هم احتیاج به کمک داره ، کارهای شما هم طوری نیست که کس دیگه نتونه انجام بده ، بابا هم مرتب بهتون سر می زنه، هان؟
مادر که دید مادر جان ساکت شده گفت: جلال آدمی نیست که من بخوام پرش کنم . بارها من در حال مرگ بودم ، گذاشته و آمده پیش شما، من اگه اهل پر کردن ش.هرمبودم اونموقع ها نمی ذاشتم بیاد. ولی حالا خودش هم پیر شده، دکتر گفته کارهای سنگین نکنه ، همش که نباید ازش انتظار داشته باشید.
مادر جان غمگین دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: خیلی خوب اصلاً من خفه میشم ، خوبه؟
با مهربانی صورتش را بوسیدم و گفتم : این حرفها چیه؟ شما خیلی عاقل تر از این حرفها هستید. به قول خودتون هیچوقت مثل مادر شوهرهای دیگه نبودید، حالا هم طوری نشده، شما دلتون می خواد بابا رو ببینید ، هر وقت خواستید تشریف بیارید اینجا ، هر وقت هم حوصله نداشتید بیایید ، زنگ بزنید بابا بیاد دیدنتون، البته می دونم احتیاج به تلفن هم نیست. بابا هم انقدر شمارو دوست داره که خودش یک روز در میون می آد بهتون سر می زنه.برای خونه تکونی هم یه زری خانم هست که هم محتاجه و سه بچه یتیم داره ، هم خیلی زرنگ و کاریه، مامان شمارشو بهتون میده میادکمک...
آن شب مادر جان قانع شد و بعد از دیدن پدر و شهاب علی رغم اصرارهای ما رفت. قبل از رفتن هم شماره تلفن زری خانم رو از مادر گرفته بودو از او حلالیت خواسته بود. بعد از رفتنش به رضا زنگ زدم، با اولین زنگ گوشی را برداشت و هیجان زده گفت: بله، بفرمایید.
خودم را معرفی کردم و پرسیدم: خبری نشده؟
غمگین جواب داد: نه هنوز، دیگه نا امید شدم. الآن دو هفته است که رفته و پیدایش نیست.
-دعاکنید؛ دلم روشنه که پیدا میشه. راستی دفتر دوم رو هم خوندم ...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:26
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :