چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 - 12:10 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 41 RE رمان دختری در مه

-خیلی خوب اگه اشکالی نداشته باشه.
خندید: چه اشکالی؟ شما مثل دکترا محرم ما هستید. پس من کی خدمت برسم؟
-من فردا بعد از ظهر کلینیک هستم، پس فردا هم صبح سر کارم. هر روز خواستید تشریف بیارید.
به محض اینکه گوشی رو گذاشتم ، پدر در اتاق رو باز کرد و هراسان گفت:
-سایه پاشو ، مامانت دو پاشو کرده تو یک کفش میخواد این وقتشب بره ترمینال...
با عجله از اتاق بیرون دویدم . مادر در اتاق خوابشان ، پایین تخت نشسته بود چشمانش سرخ و متورم بود. با حرص داشت لباسهایش را داخل چمدون می چپاند.
-مامان... چی کار می کنید؟
سرش را بالا گرفت و با دیدن من بغضش شکست. دارم میرم ، خسته شدم . همه تو این خونه به چشم یه پادری به من نگاه می کنن ، ازروم رد میشن و میان تو ، تو بگو سایه ... تو بگو ... من به جز آشپزی وشست و شو رفت و روب و خرید کردن قابل کار دیگه ای هم هستم؟ هر روز صبح همه از خونه میرن بیرون ، از صبح دور خودم می چرخم. همه جارو تمیز می کنم، غذا می پزم، سر ظهر همه مثل گرگ گرسنه سر می رسن میشینن پشت میز تا بنده غذا جلوشون بذارم ، بعد جمع کنم ، بشورم . مرتب کنم تا فردا. هیچکس نمیگه خرت به چند؟ بابات که به خودش زحمت نمیده بپرسه این میوه و گوشت و مرغ و برنج و روغن چطوری کیلو کیلو میاد تو خونه؟ ماشینو سپرده دست شهاب ، خودشو راحت کرده. شهابم که از صبح میره شب میاد ، یه روز تعطیل هم دلم نمیاد بگم مادرت رو ببر خرید ، خوب جوونه برایخودش برنامه داره. این وسط مادر جان هم شده بلای جونم...
پدرم که تا آن لحظه ساکت و سر به زیر گوش میداد ، غرید: آخه مادر بیچاره من به تو چی کار داره؟ تو زندگیت دخالت میکنه؟ هفت روز هفته خونه ماست و باید ازش پذیرایی کنی؟ خرجش با ماست؟
مادرم با حرص و غیظ گفت: نه خیر ، ولی وقتی برای کوچکترین کار مادرت می دوی و هر کار داری زمین میذاری یک جایی ام میسوزه که نمیتونم بگم ، اگه اینطوری نبودی دلم نمی سوخت ، می گفتم جلال اخلاقش اینطوریه ، ولی چطور برای من یک سوزن از زمین بر نمی داری ولی به مادرت که می رسی انقدر دلسوز و با فکر میشی؟ پس عقلت می رسه و بلدی کمک کنی و به من روا ندادی؟ هان؟
قبل از اینکه پدرم دهان باز کند گفتم: مامان جون شما حق دارید ، ما خیلی در حقتون کم لطفی می کنیم ، اما الآن هم با این حالتون درست نیست برید ترمینال. عزیز و آقا جون سکته می کنن. شما یک امشب هم صبر کنید ، فردا اگه دلتون خواست برید شیراز.
به پدرم که می خواست حرفی بزند اشاره کردم ساکت بماند . بعد هر دو اتاق را ترک کردیم تا مادرم لحظه ای با خود خلوت کند. برای پدرم که مغموم و ناراحت روی مبل نشسته بود چای بردم. نگاهی سپاسگزار به من انداخت و گفت: می بینی چه بدبختی دارم سایه؟ دایم باید به مادرت حساب پس بدم که چراکمک مادر پیر و ناتوانم کردم.
کنارش نشستم و گفتم : در واقع شما هم بی تقصیر نیستید...
جا خورد و مردد نگاهم کرد. با ملایمت گفتم: از حرفهای من ناراحت نشید ، من که غریبه نیستم ، شما رو هم به اندازه مامان دوست دارم. در واقع همه ما تقصیر داریم ، مامان راست میگه ، هیچکدوم نه تنها کمکش نمی کنیم ، هر کی میاد خونه ، خسته و بد اخلاقه. خوب مامان هم کار می کنه ، خسته میشه ، شما تقریباً هفته ای پنج ، شش بار مادر جان و عمه ها رو می بینید ، اما پدر و مادر و تنها خواهر مامان شیراز هستند که سالی یه بار ، شاید دوبار همدیگر رو می بینن. چند لحظه خودتون رو بذارید جای مامان ، تنها و بی کس از صبح تا شب ، بدون اینکه کسی کمکتون کنه کار کنید ، در ضمن ببینید که زنتون هم کوچکترین خواهش و کار مادرش رو با کمال میل و به سرعت انجان میده ، اما احتیاج به کمک را در شما تشخیص نمیده ، خوب چه حالی میشید؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 42 RE رمان دختری در مه

پدر سکوت کرده بود.من ادامه دادم: مامان خیلی قلب پاک و مهربونی داره ، بدون چشم داشت و توقع این همه کار می کنه ، اما از شما که شوهرش هستید توقع داره گاهی بهش کمک کنید و درکش کنید ، ازش تشکر کنید. بی رو دربایستی بگم من تا به حال ندیدم شما تو خونه پنجره پاک کنید ، فرش بشورید ، لوستر ها رو بسایید ، کارهایی که برای مادر جان انجام میدید ، بارها شده مامان به تنهایی دکتر رفته ، حتی وقتی حال نداشته ، اما شما با کمال میل مادر جان رو دکتر می برید و براش داروهاش رو می خرید . از این نمونه ها زیاده ، خوب چرا؟
پدرم شرمگین نگاهم کرد و گفت: یعنی مادرم رو ول کنم به امان خدا؟
فوری گفتم : نه ، هیچکس از شما نمیخواد مادر جان رو ول کنید ، اما چه خوب میشد اگه نیمی از اون کارا رو هم برای زنتون می کردید. مامان از آهن ساخته نشده ، خسته میشه. منو شهاب که نیستیم ، شما هم که یا بنگاهید یا خونه مادر جان. مامان باید یه تنه همه کارهارو بکنه ، بهش حق بدید که از دستتون دلگیر بشه. مخصوصاً وقتی خودش به شما نیاز داره ، اما شما به خاطر کارهای بی اهمیت و کوچک مادر جان ترکش می کنید.
پدرم سر بلند کرد و غمگین گفت: می دونم که حق داره ، من خیلی شهره رو دوست دارم ، اما چه کنم به مادرم هم نمیتونم نه بگم.
-این خیلی بده ، شما باید با احترام گاهی وقتها به مادرتون نه بگید.مثلا اون دفعه مامان وقت دکتر داشت ، شما رفته بودید برای مادر جان پارچه چردهای بخرید ، یادتونه؟
پدرم سر تکان داد. ادامه دادم: خوب باید می گفتید ، مادر جان امروز شهره وقت دکتر داره ، من هم از قبل بهش قول دادم باهاش برم، شما خریدت رو بذار برای فردا تا با هم بریم. اینطوری هم مادر جان ناراحت نمیشه ، هم مامان سپاسگزار میشه. هان؟
پدرم روی مبل جا به جا شد و گفت: تو درس این کار رو خوندی ، حتما بهتر از من میدونی ، سعی می کنم از این به بعد این کار رو بکنم.
با مهربانی و قدر دانی دستش را گرفتم و گفتم : اگه گاهی با مامان برید بیرون و بعضی وقتها بهش کمک کنید ، مطمئن باشید مسئله حل میشه. مامان هم شما رو دوست داره ، حیفه که از دست هم ناراحت باشید ، اونم به خاطر مسایل بی اهمیت.شما باید تمرین کنید چطور به مادر جان جواب بدیدکه ناراحت نشه. مادر جان هنوز خیلی سر حال هستند ودر ضمن به جز شما دو دختر هم دارند که کارهای کاملاً زنانه مثل خرید پارچه و تهیه وسایل ترشی و این قبیل کارها را با آنها انجام دهد، این که بعضی اوقات به مادر جان "نه" بگویید ، باعث عاق والدین و عذاب اخروی و خشم خدا شوید ، مطمئن باشید.
پدرم با صدای گرفته جواب داد : سعی میکنم ، می دونم شهره هم خیلی حق داره ، اصلاً آخر هفته خودم تصمیم داشتم ببرمش شیراز.
آخر شب از خستگی در حال بیهوشی بودم که شهاب چند ضربه به در اتاق زد: تلفنو بردار ، دوستته.
گوشی را برداشتم ، صدای پر انرژی آوا بلند شد: سلام. منو میشناسی؟
خنده ام گرفت. حق داشت خیلی وقت بود سراغی از او نگرفته بودم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 43 RE رمان دختری در مه

شرمسار گفتم :

-سلام ، من زنگ نمی زنم ، تو چرا زنگ نمی زنی؟

خیجان و اضطراب نهفته در صدایش خبر از این می داد که می خواهد چیزی به من بگوید ، اما نمی داند چطور سر صحبت رو باز کنه . برای اینکه کمکش کنم گفتم :

-معلومه میخوای یک چیزی بهم بگی ، بگو زود باش که دیگه طاقت ندارم.

-آخر هفته خواستگار دارم.

جیغی از شادی کشیدم: راست میگی؟ مبارکه ! حالا کی هست؟

غمی در صدایش نهفته بود که از پشت گوشی تلفن هم قابل فهم بود.

-چه مبارکی، دلت خوشه ها، از بلا تکلیفی دلمو به دریا زدم وگرنه مورد دلخواهم نیست.

-کی هست؟

-یکی از فامیلهای دور مادرم ، چند بار تا حالا آمده ، جواب منفی دادم. ولی دیگه تصمیم گرفتم این بار جواب مثبت بدم. اگه تا حالا قرار بود خبری بشه ، میشد. من هم دیگه دارم پیر میشم ، میترسم سال دیگه این یکی هم نباشه.

با ملایمت گفتم : آوا صحبت یک عمر زندگیه ، چطور می تونی انقدر بچگانه تصمیم بگیری؟

بغض آلود جواب داد : چه کنم؟ دیگه خسته شدم ، گذشته از اون برای مانی خواستگارای خوب میاد . می دونم من اگه ازدواج کرده بودم ، نسبت به یکی دو تا از خواستگاراش بی تمایل نیست ولی اون طفلک هم خودش رو پابندمن کرده...

آن شب خیلی با آوا صحبت کردم. سعی کردم با دلیل و برهان از آن تصمیم بچگانه منصرفش کنم ، اما آن شب مرغ آوا یک پا داشت. وقتی گوشی رو گذاشتم دهنم کف کرده بود. شهاب که انگار کشیک می کشید وارد اتاق شد و با لحنی شوخ گفت:

-خسته نباشید ، تلفن سوخت.

ولی وقتی قیافه غمگین مرا دید ، لبخندش نا پدید شد. آمد و روی تنها صندلی اتاقم نشست.

-دوباره چی شده؟ حتما باز آوا تصادف کرده و ضربه مغزی شده؟

می دانستم از آن دفعه ای که با مادرم سر کارش گذاشته بودیم ، دل پری دارد ، گفتم :

-خدا نکنه، قراره براش خواستگار بیاد ، آواهم بدون اینکه علاقه ای به طرف داشته باشه ، میخواد بله رو بگه و به قول خودش از بلاتکلیفی در بیاد.

شهاب با ناراحتی آشکاری نگاهم کرد . دستانش را در هم می پیچاند و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. کلافه پرسید : حالا کی قراره بیان؟

-آخر هفته.

بلند شد. شانه های همیشه صافش ، افتاده و خمیده بود. متوجه حال خرابش شدم و به هوش و ذکاوت مادرم آفرین گفتم . می دانستم اگر حدسش درست باشه ، تا آخر هفته معلوم میشه.
به زن و شوهر جوانی که روبرویم نشسته بودند زل زدم. هردو خیلی جوان و حساس بودند. هنوز داشتند با هم جر و بحث می کردند و به میان حرف هم می پریدند. فکرم بی نهایت مشغول بود و از حرفهایشان چیزی متوجه نمی شدم. روز قبل رضا به دیدنم اومده بود. به محض رسیدن سلام کرد و گفت: من براتون یه پیشنهاد دارم سایه خانم...

منتظر نگاهش کردم. انگار معذب بود ، آرام و قرار نداشتو از چشمهایش می فهمیدم که برای چند لحظه هم در یک نقطه ثابت نمی ماند.

-می خواستم خواهش کنم اول این دفتر ها رو بخونید ، بعد راجع بهش باهم حرف می زنیم.

بعد سه دفتر قطور باجلدهای تیره روی میزم گذاشت. یکی از دفترها را برداشتم. به تاریخ اولین دفتر نگاه کردم ، مربوط به ده سال پیش بود. برایم جالب بود که زودتر به محتوایش پی ببرم. دفترها رو درون کیفم گذاشتم و نگاه کوتاهی به رضا که هنوز روی صندلی جا به جا میشد انداختم:حالا اصلاً نمی خواهید حرفی بزنید؟

دلتنگ گفت: از آن شب که با شما صحبت کردم تا دیشب ، این خاطرات رو خوندم. به نظرم خوندن اینها خیلی بهتره ، همه چی دقیق توش نوشته شده، در صورتی که حرفهایی که می خواستم بهتون بزنم خیلی کم اهمیت تر از این مطالب است.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 44 RE رمان دختری در مه

سری تکان دادم و گفتم : بسیار خوب ، من اینا رو می خونم و باهاتون تماس می گیرم.

صورت جوان و شادابش که همیشه خوشحال و پر انرژی بود به طور چشمگیری ناراحت و افسرده نشان می داد. موهایش کمی بلندتر از دفعه پیش شده و جعد اندکش نمایان بود. یک کاپشن مشکی با شلوار جین به تن داشت. چکمه هایش به نظر گران قیمت و دست دوز می رسید. حس کردم خیلی غمگین است. انگار فضا از غمش انباشته شده بود. برای اینکه حرفی زده باشم گفتم : رعنا جون چطوره؟

شانه هایش رابالا انداخت : اِی ، مثل همیشه.

-شاید بعداز خوندن این نوشته ها برام موضوع روشن بشه ، دلم میخواد باز رعنا رو ببینم. دفعه پیش که آمدم خونتون داشت یخش وا میشد ، حیف که شما و شهاب کارتون زود تموم شد.

برقی از شادی چشمان عسلی و زیبایش را روشن کرد. جدی؟ کاش دوباره می آمدید ، می دونم خیلی آدم پر توقعی هستم اما روحیه رعنا داره زندگی همه رو خراب می کنه.

احساس همدردی در وجودم پر شد. غم صدایش و تنهایی وجودش در آن لحظه خیلی قابل لمس بود. با ملایمت گفتم: خدا خیلی بزرگه ، توکل کنید ، دعا کنید ، مطمئن باشید رعنا هم خوب میشه.

وقتی رفت تا مدت ها در فکرش بودم. طفلک چه گناهی داشت که مجبور بود با آن سن و سال و شر وشور در فکر خواهر بیمار و مادر ناراحتش باشد؟ در دل قسم خوردم که مشکل رعنا رو حل کنم.

-ببخشید خانم کمالی درست نمی گم؟

با گیجی سر بلند کردم . اصلاً نفهمیدم مرد جوان چه پرسیده بود.

پوزش خواهانه گفتم:

-ببخشید متوجه نشدم آقای عمادی، میشه یک بار دیگه تکرار کنید.

با حرص نگاهم کردو گفت: من میگم این خانم میخواد از من سواری بگیره ، اما بنده اهلش نیستم.برای همین اینقدر ناراحته.

زن جوان که آرایش چشمانش به دلیل گریه به زیر چشمش منتقل شده بود، با صدایی جیغ مانند گفت: نه خیر ، تو خر گیر آوردی ، من که می دونم همش حرفهای مادرت رو به من دیکته می کنی. خونه فلانی نرو ، اینو نپوش ، فلانی رو دعوت کن ، اینو نخر. بابا جون من از این امر و نهی متنفرم! من تو خونه بابام برای خودم استقلال داشتم ، اینو بفهم..

مردپوفی کرد و گفت: می خواستی همون خونه بابات بمونی.

-تو و اون مادرت پاشنه در از جا در آوردید ، یادت رفته؟

-نه خیر ، اصلاً یادم نرفته که از هول تون داشتید سکته می کردید مبادااز دستتون برم.

زن پوز خندزشتی زد: شتر در خواب بیند پنبه دانه. به سر کچلت می نازی یا پدر پادشاهت؟

مرد که رگهای گردنش بر اثر خشم متورم شده بود گفت: تو به چی می نازی؟ زیبایی؟ مال و منال بابات ؟ یا تحصیلات کاملت؟

قبل از آن که کارشان به جاهای باریک بکشد دخالت کردم :

-آقای عمادی خواهش می کنم . این بحثهای فرسایش واقعاً مخرب است. شما اصل اختلافتون یادتون رفته ، چرا پای پدر مادر همو به دعوا می کشید؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:21
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 45 RE رمان دختری در مه

دخترک پشت چشمی نازک کرد و گفت : همینو بگو ، اصلاً خانم کمالی ما اگه سرِ ماست هم دعوا کنیم ، پای مادرش خود به خود به دعوا کشیده میشه ، چون مارک ماست رو هم مادرش باید تایید کنه.

قبل از اینکه وارد بحش جدیدی بشن گفتم : باید یاد بگیرید به والدین و خانواده های هم احترام بگذارید. انقدر دعوارو کش ندید.

بعدشروع به تمرین با همین کردیم که در هر بحث و جدل چطور می توان با روشی کاملاً آسان مسیر بحث را عوض کرد ، که انقدر به احساس و شخصیت طرفین لطمه نخوره. وقتی سر انجام زوج رفتند عرق از سر و رویم روان بود، بدترین موارد همین افرادبودند که می خواستند به قول معروف گربه را دم حجله بکشند و هیچکدام ذره ای گذشت نمی کردند.

در راه خانهبه این فکر می کردم که شاید دیدن این صحنه ها دلیل بی تمایلی ام نسبت به ازدواج باشد. به آدم هایی که در خیابان در حال رفت و آمد بودند ، نگاه کردم. دلیل این همه عجله چه بود؟ اطمینان داشتم از هر یک از آنها بپرسند چند درخت در بین راه دیدید؟ جواب همه شان هیچ است. همه یا به روبرو نگاه می کردند یا به زمین.

وقتی به خانه رسیدم ازخستگی از پا در اومده بودم. تصمیم داشتم بدون خوردن شام به رختخواب برم و فقط بخوابم. اما تا لباسهایم را عوض کردم مادرم وارد اتاق شد.صورتش نشان می داد که از حرف انباشته است. با اینکه خسته بودم اما می دانستم که ادب و انسانیت حکم می کند به حرفهایش گوش بدم. تاروی تخت نشست گفت: نمی دونی امروز کی زنگ زد.

-کی زنگ زد؟

مادرم با آب و تاب گفت: بدری خانم.

سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم: چکار داشت؟

مادرم لبخند زد : معلومه دیگه ، می خواست برای کیارش بیادخواستگاری.

خشمگین و بی اختیار گفتم: غلط کرده ، پسرۀ پررو. بهخدا اگه بیان اینجامامان...

صورت مامانم از تعجب شکل علامت سوال گرفت: چی شده مگه؟ شب عروسی سیاوش ندیدی چقدر احترام گذاشتن ، چقدر با عزت رفتار کردن ، نفر اول ماروسر شام دعوت کردن. مگع باهاش پدر کشتگی داری؟

جدی و قاطع گفتم : در هر حال گفته باشم اگه بیان من خونه نمی مونم.

مادر که متوجه قاطعیتم شده بود ، سری تکان داد و گفت:والله نمی دونم چی بگم؟ همه تو این خونه دیوونه هستن.دیگه طاقتم تموم شده...

فقط همین رو کم داشتم . ار کار کیارش در مراسم عروسی انقدر دلگیر وناراحت بودم که می دانستم حتی ذره ای امید به عوض شدن نظرم نبود. من از، خود راضی بودنش ، امر و فرمان دادن ، پز دادن و به رخ کشیدن مال و اموال پدرش اصلاً خوشم نمیاد. بهترین کار این بود که بگم شهاب با مامان صحبت کنه. با اینکه فکر بلند شدم و با اینکه از خستگی در حال ضعف بودم به اتاق شهاب رفتم. طبق معمول پای کامپیوتر نشسته بود و در این دنیا نبود. آهسته گفتم : شهاب...

به سرعت سر برگرداند : اِ سایه ... ترسیدم.

روی تخت نشستم و گفتم می خوام باهات صحبت کنم.

صندلی را به طرفم چرخاند و گفت: بفرمایید گوشهای بنده مال شماست.

سریع رفتم سر اصل مطلب : مامان می گفت امروز خانم محتشم زنگ زده بود برای خواستگاری وقت می خواست...

شهاب براق شد. سریع گفتم: صبر کن ، می خواستم با مامان صحبت کنی اصلاً منصرف شه ، دلم نمی خواد دیگه کیارش رو ببینم.

خشم شهاب مثل اشعه های خورشید به اطرافم ساطع می شد، با حرص گفت:

-عجب رویی داره این پسره، اون شب تو یه عالم دیگه نفهمیده چه غلطی کرده، اون شب تو یه عالمه دیگه نفهمیده چه غلطی کرده ، حالا عقلش سر جاش اومده ، ولی این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. سایه این پسره یک عوضی به تمام معناست. میگن مِی آنچنان را آنچنان تر می کند ، این اخلاقش همینه ... از خود راضی و کوتاه فکر.

گفتم: تو حرص نخور ، خودمم اصلاً ازش خوشم نمیاد. فقط دلم نمی خواد این مسئله هی کش پیدا کنه ، هی برن هی بیان. از همون اول باید بهشون جواب منفی داد و خلاص. فقط هر چی به مامان میگم فکز می کنه دارم ناز می کنم. تو یه جوری باهاش حرف بزن که قید این ازدواج رو بزنه.

شهاب لبخند مرموزی زد و دستهایش را به هم مالید : خوب موضوع جالب شد! باید یک معامله پایاپای بکنیم ، حاضری؟

سر از حرفهاش در نیاوردم. اما دلم می خواست زودتر حرفشو بزنه تا برم بخوابم، بنابر این گفتم :

-چی می خوای؟

شهاب بلند شد و نزدیکتر آمد. چشمهایش برق می زد . با صدای خفه ای گفت:

-ببین من با مامان درباره کیارش حرف می زنم تا منصرف بشه ، تو هم به خاطر من درباره آوا باهاش حرف بزن بلکه راضی بشه.

چشمهایم از تعجب گشاد شده بود. به سختی سعی کردم جلوی جیغ زدنمو بگیرم.

-چی؟ درباره کی؟

گونه هایش سرخ شد. سرش را پایین انداخت و گفت: مگه تو و مامان اون مسخره بازی رو در نیاوردید که ثابت کنید من و آوا به هم علاقه داریم؟ خیلی خوب! حالا که فهمیدید باید یه کاری بکنید.

با شادی و هیجان گفتم : حالا چراامشب یادش افتادی؟

شرمزده جواب داد: از آن شب که باهاش تلفنی حرف زدی و گفتی قراره آخر هفته براش خواستگار بیاد دارم حرفمو مزه مزه می کنم. امشب راه رو برام صاف کردی تا حرف بزنم ، می ترسم دیر بشه. با همه خستگی خوشحال از شنیدن این خبر به سوی شهاب رفتم. شهاب خجالت زده عقب رفت : اِ برو کنار بابا ، خفه شدم.

با شادی گفتم : الهی قربونت برم شهاب جون ، ولی بهتره اول با آوا صحبت کنم بعد با مامان. باید اول نظر آوا رو بدونم.

شهاب متعجب نگاهم کردو گفت: آوا؟ مگه میشه آوا جواب منفی هم بده؟از خداشه...

اخم کردم و گفتم:چی شد؟ تو هم مثل کیارش شدی؟

از خنده شهاب خنده ام گرفت. صدای مادرم بلند شد:

-تلفنو بردار ، آقای هوشمند.

در اتاق باز شدو مادرم در آستانه در ظاهر شد. شهاب به طرف گوشی تلفن رفت ، اما قبل از اینکه گوشی را بردارد مادرم گفت: با سایه کار دارن.

شهاب زیر لب گفت: دِکی !

گوشی رو برداشتم ، بی قراری در صدای رضا موج می زد.

-سلام ، هزار بار معذرت از اینکه این وقت شب مزاحم شدم.

-سلام ، خواهش می کنم ، اتفاقی افتاده؟

-بله ، یعنی نخیر.

باعجله گفتم: چی شده؟

بغض در گلویش شکست ، با هق هق گفت: رعنا فرار کرده...

بی اختیار روی زمین تا خوردم. صدای رضا بلند شد : الو؟ سایه خانم؟

به سختی جواب دادم : بله؟ از کجا فهمیدید فرار کرده؟ شاید جایی رفته...

صدایش انگار از دور دست می اومد: رعنا تو حیاط هم به زور می رفت. بعد از ظهر که اومدم خونه دیدم پیداش نیست. ساک دستی اش هم نبود.

-مادرتون نمی دونه کجارفته؟

-نه ، اون تو اتاق خوابش بوده . البته میگه ظهر با هم ناهار خوردن ولی بعدمادرم رفته خوابیده و بعد رعنا ناپدید شده.هر جایی فکر می کردم زنگ زدم سراغشو گرفتم ، اما هیچ کجا نبود. نمی دونم کجا رفته ، دارم دیوونه میشم.

- به خودتون مسلط باشید. هر جا باشه پیداش میشه. رعنا یه دختر بزرگ و بالغه ، نترسید.

رضا ناله کرد : از همین می ترسم. می ترسم بلایی سرش بیارن. نمی دونم کجا دنبالش بگردم.

شهاب جلو آمد و گوشی رو از من گرفت. می شنیدم که دوستش را دلداری می دهد . وقتی گوشی رو گذاشت کنش را از پشت صندلی برداشت. مادرم دستپاچه دنبالش رفت.

-کجا مادر جون؟ تو کجا میری؟

شهاب نگاهی به من انداخت و به مادر گفت: رضا داغون بود. نامردیه تو این شرایط تنهاش بذارم. می رم حداقل دلداریش بدم.به طرف اتاقم دویدم و گفتم : صبر کن منم میام.

صدای مادرم بلند شد: تو دیگه کجا؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 46 RE رمان دختری در مه

با سرعت مانتو و روسری ام را برداشتم و با دمپایی به کوچه دویدم . شهاب در را باز کرد و همزمان با سوار شدن من حرکت کرد. در طول مشیر هر دو ساکت بودیم. می دانستم که شهاب هم در فکر دوستش است. وقتی به خانه شان رسیدیم رضا جلوی در ایستاده بود و عصبی بالا و پایین می رفت. تاشهاب ماشین را نگه داشت به طرفمان آمد. با دیدن من نالید: دیدید سایه خانم؟ دیگه دیر شده... رعنا رفته.
جلو رفتم و دلسوزانه گفتم: ناراحت نباشید.شما باید خونسرد باشید با این حالی که دارید بد تر مادرتون رو هم نگران می کنید.
شهاب همدستش رو گرفت : نترس بابا ، هیچ جا نرفته ، بیا بریم تو خونه ، اونجا بشینیم با هم فکر کنیم ببینیم چی کار کینم.
رضا خجالت زده به طرف در رفت: ببخشید تو رو خدا ، بفرمایید تو.
ووقتی وارد خانه شدیم سکوت بدی حکمفرمابود. وری اولین مبل نشستم. لحظه ای بعد مادر رعنا آمد وبه احترامش بلند شدیم. جلو آمد و صمیمانه صورتم را بوسید. پلیور بنفشی با یقه بلند و شل پوشیده و موهای بلندش را پشت سر جمع کرده بود. چشمهایش پف آلود و صورتش بی آرایش بود. باشهاب دست داد و روی مبل نشست. بعد انگار که با خودش حرف بزنه گفت: دیدی چه خاک به سرم شد. دختره سر سیاه زمستون معلوم نیست پا شده کجا رفته...
گفتم: شاید خونه دوستی آشنایی رفته...
رضا غمگین جواب داد: کدوم دوست؟ رعنا اصلاً دوستی نداره که بخواد بره خونشون.
شهاب نگاهی به من انداخت و محتاطانه پرسید : شاید رفته خونه فامیل ها.
این بار خانم مظفری جواب داد: کدوم فامیل؟ رعنا فامیل پدریشو نمی شناخت ، منهم ایران کسی رو ندارم. یک مادر پیر که چند تا پرستار و کلفت ازش نگه داری می کنن ، خواهرم فرانسه است. خونه کی رفته؟
-چرا از خونه رفت؟ با هم دعواتون شده بود؟ اتفاقی افتاده بود؟
لحظه ای همه به من خیری شدند. بعد رضا گفت:
-نه، اتفاقاً چند وقتی بود شبها از خواب نمی پرید. کارهای عجیب و غریب هم نمی کرد. وقتی اومدم خونه هر چی صداش زدم جواب نداد. رفتم به اتاقش دیدم چند تا از لباسهاشو با اون ساک کوچیکه برده ، کتاب شعرش هم نبود. بعد رفتم مامان رو بیدار کردم.
خانم مظفری به میان حرف پسرش دوید: آخه من میگرن دارم، ظهر باهم ناهار خوردیم، حال رعناهم خوب بود. بعد من رفتم بخوابم ، اون هم طبق معمول به اتاقش رفت.
صدایش در گلو شکست : وقتی من خواب بودم رفته ، وای معلوم نیست الآن کجاست...داره چی کار میکنه؟ زنده است یا مرده؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 47 RE رمان دختری در مه

بااین جمله رضا به گریه افتاد. مادرش آهسته گفت: از دیشب بچه ام داره پر پر می زنه ، به همه جا زنگ زده ، تمام سوراخ سنبه ها رو گشته ، ولی انگار یه قطره آب شده رفته تو زمین...

شهاب پرسید: به کلانتری خبر دادین؟

رضا سرش را به علامت منفی تکان داد.مادرش غمگین جواب داد: بریم چی بگیم؟ تف سر بالا بندازیم؟

به اطراف نگاه انداختم. احساس خفگی می کردم . می دانستم از ناراحتی و غصه است. در واقع رعنا مریضی بود که به کمک من احتیاج داشت. برادرش از من کمک خواسته بود. حالا چی شده؟ من حتی قدمی براش برنداشته بودم. زیر لب قسم خوردم که اگه پیدا بشه ، لحظه ای رهاش نکنم تا حداقل کمی بهبود پیدا کنه.

آن شب تا پاسی از شب دور هم نشستیم و فکر کردیم که چی کار کنیم. عاقبت همه به این نتیجه رسیدند که رعنا به دلیل انزوا و گوشه نشینی جایی را بلد نیستو اگر هم جایی رفته باشه حتماً مسیر را بلد بوده و می شناخته.

برای دلداری دادن به مادر و برادرش گفتم: باشناختی که من از رعنا پیدا کردم ، او از غریبه ها می ترسدو به آنها اطمینان نمی کند. خیالتان راحت باشه که جای امنی است.

مادرش ملتمسانه گفت: تو رو خدا راست میگید؟

نگاهش کردم. صورت مقتدرش اکنون زیر لایه ای از غم و نگرانی پنهان شده بود.

-با توجه به روحیات رعنا اینطور پیش بینی می کنم. البته صد در صد اطمینان نمیدم. ولی با توجه به شخصیت رعنا اینطور انتظار میره.

رضا زیر لب زمزمه کرد: خدا از دهنتون بشنوه.

خانم مظفری برخاست: برم یه چایی چیزی بیارم ، همینطور دهن خشک اینجا نشستیم.

شهاب بلند شد و گفت: نه نه ، شما الآن حالتون مساعد نیست ، من و سایه هم زحمت رو کم می کنیم. دیر وقته مادر نگران میشن.

دوباره در ماشین بودیم و به طرف خانه حرکات می کردیم، اما من اصلاً متوجه اطرافم نبودم ، در این فکر بودم که رعنا کجاست و چه می کند؟
دو سه روز از گم شدن رعنا گذشته بود اما هنوز هیچ سر نخی از اینکه کجا رفته و چه می کند نداشتیم. تقریباً هر چند ساعت یک بار به تلفن همراه رضا زنگ می زدم و آخرین اخبار را می گرفتم. در آخرین تماس رضا گفت: دیگه تصمیم گرفتم گم شدنش رو به کلانتری اطلاع بدم. شاید یه جایی افتاده یا فراموشی گرفته ، حداقل اعلام کنیم گم شده. بلکه از روی مشخصات پیداش کنن.

چیزی نگفتم . صدای نفسهای مرتعش رضا به گوش می رسید. پس از چند لحظه پرسید: نظر شما چیه؟

-نمی دونم چی بگم. ولی به هر حال باید کاری کرد. به قول شما شاید فراموشی پیدا کرده باشه.

صدای آهسته اش به زحمت شنیده میشد: مامان زیر بار نمیره. همش میگه آبروریزی میشه ، برای آینده اش بده ، ولی تصمیم گرفتم بدون اینکه بهش بگم برم کلانتری.

-خوب منو هم در جریان بذارید.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:22
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 48 RE رمان دختری در مه

صدای مهربان رضا بلند شد: به خدا شرمنده ام. شما فرشته اید! چشم حتماً بهتون خبر میدم.
وقتی گوشی را سر جایش می گذاشتم غم وجودم را پر کرد. انقدر ناراحت بودم که حتی خبر آمدن شروین و آزاده حالم را جا نیاورد. روز قبل درباره آواو شهاب با مادر صحبت کرده بودم. به محض اینکه وارد آشپزخانه شدم گفت:
-حتماً تو هم اومدی یک چیزی بگی!
به دستهایش که با مهارت سیب زمینی ها را خلال می کرد نگاه کردم. او هم با طنز آشکاری نگاهم کرد. متعجب پرسیدم: شما از کجا می دونی؟
دوباره نگاهم کرد. عضق و مهربانی در چشمهایش موج می زد. دستش را دراز کرد و روی دستم گذاشت: من تو رو بزرگ کردم سایه ، تو راه میری من می فهمم حالت چطوریه. البته دیشب هم شهاب آمده بود درباره تو حرف بزند ، حالا حتما تو هم می خوای دنبالشو بگی.
پس شهاب ماموریتش رو انجام داده بود و از اخلاق خوش مادرم پیدا بود که قانع شده است. چند روزی بود که با پدرم تصمیم داشتند بروند شیراز ، ولی با زنگ زدن بدری خانم برای وقت خواستگاری منصرف شده بودند. بعد هم شروین زنگ زده بود و خبر داده بود که به اتفاق آزاده برای تعطیلات نوروز به تهران میایند. می دانستم اگر بفهمد باید باری شهاب هم آستین بالا بزند به طور کلی از مسافرت به شیراز منصرف میشود. به طور خلاصه راجع به آوا و خواستگارش صحبت کردم و در ادامه تمایل شهاب برای ازدواج با آوا را به اطلاع مادرم رساندم . مادرم با دقت به حرفهایم گوش می داد و بعد از اتمام حرفهایم گفت:
-دیدی گفتم؟
با لبخند سر تکان دادم : آره ، حق با شما بود. من هم از خدامه آوا بشه زن برادرم.
مادرم بلند شد و سیب زمینی هارو درون ظرف آب ریخت ، بعد ظرفی میوه روی میز گذاشت و متفکر پشت میز نشست. بعد در حالی که به فضای روبرویش زل زده بود گفت:
-قسمت چیز عجیبیه! از وقتی شماها بچه بودید من همیشه فکر می کردم اول تو ازدواج می کنی بعد برادرات ، تو همیشه خیلی ظریف و خوشگل و با نمک بودی ، جوری که امکان نداشت کسی تورو ببینه و خوشش نیاد. عزیز و آقاجون عاشقت بودن، همین مادر جون هم جونش برای تو در می رفت. شروین و شهاب از یک طرف ، تو یک طرف. از همون بچگی هم بهقدری عاقل و مهربون بودی که انگار چند سال بزرگتر از شهاب هستی. آقا جون هر وقت تورو بغل می کرد می گفت: این بچه خیلی نجیبه! مادر جون و پدر جون هم عاشقت بودن، ازبس با نمک و ناز و دانا بودی. هر چی سر شهاب و شروین اذیت شدم ، سر تو راحت بودم. اما حالا ببین هر دو برادرت ازدواج می کنن ، اما تو...
دستش را در دستم گرفتم و بوسیدم: خوب من دلم نمی خواد از شما و بابا جدا بشم.
مادر دستش را روی سرم کشید و گفت: نه مادر این حرفو نزن، تو هم باید بری دنبال بخت خودت ، تا من و بابات خیالمون راحت بشه.
-باشه مامان ، من که نمیگم ازدواج نمی کنم ، فقط میخوام از هول حلیم تو دیگ نیفتم. بالاخره یک آدم خوب و حسابی هم پیدا میشه در این خونه رو بزنه.
-سایه تو کم خواستگار نداری ، اکثرشون هم پسرای خوب و پدر و مادر داری هستن. همون که زیبا معرفی کرده بود ، یا اونکه شعله معرفی کرده بود ، کدام بد بودن؟ تو هم سطح توقعت رو بیار پایین. نذار دست من از گور بیرون بمونه.
ناراحت گفتم : اِ؟ مامان این حرفها چیه؟
آهی کشید و گفت: مرگ حقه، هیچکس هم نمیدونه عمرش کی تموم میشه. همش سر نماز دعا میکنم یک بخت خوب و با اخلاق نصیبت کنه ، می دونم خدا رومو زمین نمیندازه.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 49 RE رمان دختری در مه

بعد بلند شد و به طرف اتاق شهاب رفت. صدای نجوایش را شنیدم که بسم الله می گفت، من هم به اتاقم رفتم و در را بستم. بعضی اوقات وقتی مادرم اون همه شور و اشتیاق برای ازدواج من نشان میداد ، خودم هم نگران می شدم. روی تخت نشستم و به دیوار زل زدم. تمام خواستگارانی که آمده و رفته بودند یک عیب وایرادی داشتند. نمی دانستم باید به خاطر حس ششمی که در این مورد داشتم خوشحال باشم یا ناراحت ، به محض دیدن هر کدام و کمی صحبت کردن می فهمیدم که چه نقطه ضعفی دارند و تو ذوقم می خورد. یا از خود راضی بودند یا خیلی بچه ننه ! یا از نظر اقتصادی آس و پاس بودند ، یا پول هایشان مال پدرشان بود و همان پدر باید برای خرج کردن تصمیم می گرفت. درباره بی اختیار یاد رعناافتادم ، کجا بود و چه می کرد؟ ناگهان یاد دفتر خاطرات رضا افتادم و با هیجان بلند شدم و به سرعت از کمد بیرون آوردمشان. برای اطمینان بیشتر در اتاق را قفل کردم وروی زمین نشستم. اولین دفتر جلد سرمه ای داشت. به تاریخ نوشته ها نگاه کردم ، با یک نگاه کوتاه می شد فهمید که رضا هر روز و هر هفته خاطراتش را ننوشته ، فاصله تاریخ ها نشان میداد که گاهی در یک ماه چند خاطره نوشته شده و گاهی تا چند ماه چیزی نوشته نشده بود. در بعضی صفحات هم شعر و متن های ادبی نوشته شده بود. خط با آن که بچگانه بود ولی خوانا و تمیز بود و راحت می شد خواند. با اطلاعاتی که خود رضا داده بود می دانستم که آن زمان یک پسر هجده نوزده ساله بوده ، به صفحه اول برگشتم و همه حواسم را جمع کردم تا پی به راز رعنا ببرم.

********************

گاهی اوقات فکر می کنم که همه ما مثل کرم خاکی زیر پای مادر داریم له میشیم. ازهمه بیشتر بابا ، مثلاً خیر سرم باید برای کنکور درس بخونم. اما سر و صدای مامان نمی ذاره حواسم رو جمع کنم و ببینم دارم چه غلطی می کنم. باز از صبح به بابا گیر داده، حالا سر چی دعوا می کنن؟ خودشون هم نمی دونن! اصلاً یادشون رفته موضوع اصلی چی بوده؟ دوباره طبق معمول داره جد و آباد بابا رو میاره جلوی چشمش و می رقصونه. صداش همه خونه رو برداشته:

-تو اصلاً خوشت میاد هر بی سر و پایی که تو رویاد ولایتتون می اندزه بیاری خونه! این مرتیکه جای نوکر من هم نیست اونوقت آوردیش خونه و به من معرفی می کنی؟ حمال نمی دونست چجوری باید رو مبل بشینه ، روی زمین تمرگید و چاروقاشو هم زد زیر بغلش. آخه به کی بگم که نبیرۀ معتمد الممالک زن یه دهاتیِ امل شده که بلد نیست قاشق و چنگال دست بگیره؟

بعضی وقتها به این فکر می افتم که مامان چرا اصلاً با بابا ازدواج کرد؟ به قول خودش از پشت و قوم های معتمد الممالک بوده ، بابا هم همیشه همینطوری بوده ، یعنی چشم بسته زنش شده؟ چندوقت پیش که ازش پرسیدم چنان چشم غره ای رفت که شلوارم رو خیس کردم. از بابا هم که می پرسی ، سر تکون میده و میگه از بدبختی! گاهی دلم برای بابا می سوزه ، حرفهای تحقیر آمیزی که مامان بهش می زنه ، اگه به سنگ می زدن منفجر می شد. البته بعضی وقتها هم حق رو به مامان میدم، چون بعضی کارهای بابا هم واقعاً دمار از روزگار آدم در میاره.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 50 RE رمان دختری در مه

این وسط فقط رعنا سر گردونه ، از یک طرف عزیزِ باباست ، از طرف دیگه مامان رو دوست داره. بیچاره میره تو حیاط سرِ خودشو گرم می کنه که سرو صداشونو نشنوه. امروز تولد مامان بود. من براش یه بلوز سفید و طلایی گرفته بودم ، رعنا هم یک دمپایی سفید و طلایی که با هم خریده بودیم ، بهش داد. فتانه خانم و شوهرش هم آمده بودند ، لیلی هم بود. هر چی هست زیرِ سر این لیلی فتنه است. هر کاری بابا می کنه با چشم و ابرو به مامان اشاره می کنه ، یعنی ببین اینطوری کرد. موقع کادو دادن هم چهار چشمی به بابا زل زده بود . با اون چانۀ تیز و دماغ درازش حالم رو بهم می زنه! خودش ترشیده چشم نداره بقیه رو ببینه. وقتی مامان کادوی بابا رو باز کرد با اون صدای جیغ جیغی اش گفت:
-بدش ببینم توران...
بعد دستبند طلا را در دست گرفت و صورتش را در هم کشید : وا آدم اصلاً نمی فهمه چیزی دستش گرفته.
مادرم که متوجه طعنه لیلی شده بود گفت: آره سبکه.
انگار نه انگار که پدرم در جمع مهمانان نشسته و حرفهایشان را می شنود. وقتی مهمانان رفتند تازه مصیبت شروع شد. مامان بی مقدمه به بابا گفت: با پول خودمن میری خرید ، دلت نمیاد یه چیز آبرو مند بخری؟ باید حتماً سکه یک پولم کنی؟
پدر ناراحت جواب داد: بس کن توران ، دوباره لیلی اومد و آتیش به پا کرد؟
-نه خیر، لیلی اومد و حقیقت رو گفت. اون دستبند بود یا مو؟ خاک بر سرت مسعود که هنوز هم بدبختی. از پول خود من هم دلت نمیاد خرج کنی!
دوباره دعوا شد و هر دو شروع کردن به جر و بحث ، طبق معمول مامان شروع کرد به بد و بیراه گفتن به پدر و مادر و طایفه به قول خودش گدا گشنه بابا! البته ما که تا آن روز هیچکدام از فامیل پدری روندیده بودیم. مامان میگفت نمی خواد بهشون رو بده ، تا بیان کنگر بخورن و لنگر بندازن. می گفت انقدر دهاتی و غربتی هستن که خجالت می کشه نوکر و کلفت ببینن و بفهمن خودشون از فامیل شوهر خانم ِ خونه سر تر و بهتر هستن. گاهی اوقات وقتی بابا چشم مامان رو دور می بینه برای رعنا درباره عمو و عمه و پدر بزرگ ، مادر بزرگش حرف می زنه. رعنا اسم عمو ها و عمه ها رو بلده ، بعضی وقتها یواشکی به من می گفت بابا بهش قول داده یه روز ببرش تا پدر بزرگ و مادربزرگ رو ببینه.
البته رعنا عاشق خانم و آقا بود. به مادر و پدر مامان از بچگی می گفتیم خانم و آقا. همه به این نام می خواندنشان ، ما هم عادت کردیم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم رعنارو دیدم که مثل مادر مرده ها گوشه آشپز خونه کز کرده، تا منو دید پرید و گفت : داداش رضا ، مامان قهر کرده رفته خونۀ آقا ، منو هم با خودش نبرده.
صورتش رو بوسیدم و گفتم: خوب اگه می بردکه نمی تونستی بری مدرسه.
لب هایش آویزان شد و با بغض گفت: خوب حالا هم نمیتونم برم .صبحونه ندارم بخورم ، مامان که میره ممد آقا تا لنگ ظهر می خوابه و منو نمی بره مدرسه، کلثوم هم پیداش نیست حداقل صبحونه درست کنه.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:23
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :