سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 11:58 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 21 RE رمان دختری در مه

به کمک مادر چنان در نقشم جا افتاده بودم که بی اختیار گفتم : ضربه مغزی شده.
شهاب لحظه ای ساکت ماند ، بعد روی زمین نشست . صدای نفس هایش بغض در گلویش را لو می داد : آهسته گفتم : تو که از خدا می خواستی...
سرش را بالا آورد و بغض آلود گفت : خیلی بی انصافی سایه ، من کی آرزوی چنین حالی روبرای آوا داشتم؟ حالا کدوم بیمارستانه؟
با صدای خفه گفتم : چه کار داری؟حالا که به هوش نیست باهاش یکی به دو کنی !
شهاب بلند شد و به طرف تلفن رفت : صدایش از بغض و خشم می لرزید : برو گم شو ، تو انگار احساس و عاطفه نداری . الآن خودم زنگ میزنم از مادرش می پرسم، شاید احتیاج به کمک داشته باشن.
صدای خنده مادرم مرا هم به خنده انداخت ، گفتم : مامان شرط رو بردی ، کجا دوست داری ناهار بخوری؟
شهاب هاج و واج نگاهمان می کرد. گوشی تلفن همانطور بلاتکلیف در دستش مانده بود ، بعد از مادر پرسید : خالی بستی؟
بعد به من که همانطور می خندیدم ، نگاه کرد : خیلی مسخره ای سایه ! شوخی خیلی بدی بود.
آن شب شهاب با من و مادر قهر کرد و شام نخورد ، ولی حق با مادرم بود. برق عشق در چشمان شهاب و آوا واقعیت را آشکار می کرد . بعد از شام در حال شستن ظرفها از مادرم پرسیدم :
-حالا چی کار می خوای بکنی؟
-هیچی ، با شهاب صحبت می کنم ، اگه موافق بود یک وقت برای خواستگاری از مادر آوا می گیرم .
-خندیدم: به همین راحتی؟
مادرم سر تکان داد : بله به همین راحتی !
آنشب وقتی همه خوابیدند ، کنار پنجره رفتم و به حیاط نگاه کردم . درخت ها خشک و بی دفاع انگار به نشانه تسلیم ، دستهایشان را بالا برده بودند. باران ریزی می بارید و صدای قشنگی ایجاد کرده بود. به یاد حرفهای مادر افتادم. واقعا از زندگی چه انتظاری داشتم؟ تا ابد می خواستم در کلینیک راهنما و مشاور خانواده باشم؟ خودم دلم خانواده نمی خواست؟ خانه ای که هر جور دلم بخواد تزئینش کنم، بچه هایی که احتیاج به محبت و رسیدگی داشته باشند؟ واز همه مهمتر مردی که بتوانم به او تکیه کنم و دوستش داشته باشم ؟ بی اختیار به کیارش فکر کردم. با اینکه از آن روز خبری ازش نداشتم اما می دانستم که سر و کله اش پیدا میشه.در فکر بودم چه جوابی باید بدهم. شاید مادرم حق داشت و گل بی عیب یافت نمی شد . جلوی آینه ایستادم و به آینه نگاه کردم. از مدلی که کوتاه شده بود راضی بودم ، با اینکه نا مرتب و کوتاه و بلند شده بود اما به صورتم می آمد و به قول آوا شیک بود. انگشتم را روی ابرو های مشکی ام کشیدم و خطی که تا کنار شقیقه ام کشیده شده بود دنبال کردم. ابروهای هشتی و مرتبی بالای چشمهای مشکی ام بود. با انگشت بینی ام را لمس کردم ، بعد به آهستگی سر بینی ام را رو به بالا کشیدم ، نه اصلا به صورتم نمی آمد. مثل دماغ خوک میشد.انگشتم را از بینی کوتاه و کمی تپلم روی لبهایم کشیدم . لبهای کوچک وگوشت آلود که در حالت عادی ، همیشه کمی باز می ماند. دقیق به قیافه ام نگاه می کردم که ضربه ای به در خورد و شهای وارد شد. با شادی گفتم :
-شهاب تو هنوز نخوابیدی؟
روی تخت نشست و حرفی نزد. جلورفتم و پرسیدم : هنوز با من قهری؟
شهاب با بد اخلاقی گفت: برو بابا ، تو و مامان انگار بچه هستید.
روی تخت کنارش نشستم و گفتم : آخه با مامان یک شرط بسته بودم ...
صدای شهاب کنجکاو شد :
-چه شرطی؟
-مامان می گفت تو آوا رو دوست داری من باورم نمیشد. برای همین مامان این نقشه رو کشید.
شهاب عصبی پرسید: خوب؟
-هیچی دیگه مامان شرط رو برد.
شهاب سرش را پایین انداخت: اصلا اینطور نیست.
دستش را گرفتم : ای ناقلا ! پس همه این بحث و جدل ها فیلم بود ، هان؟
شهاب نگاهی به من انداخت و کلافه گفت: برو بابا ، تو و مامان دوباره داستان خوندید؟ من الآن برای یه کار دیگه اومدم.
منتظر نگاهش کردم. شهاب بلند شد و رو به جایی که من چند دقیقه پیش ایستاده بودم رفت. همانطور که از پشت پنجره نگاه می کرد گفت : یکی از دوستانم مشکل پیدا کرده ، از من آدرس کلینیک تو رو خواست ، من هم دادم. میخواست بهت بگم که اگه آمد تحویلش بگیری ، بچه فوق العاده ماهیه. خیلی هم باهوش و با کله است. حالا چه مشکلی پیدا کرده به من حرفی نزد. البته چند وقت قبل یک حرفهایی در مورد خواهرش زده بود ، البته با توجه به اخلاق و شخصیتی که ازش سراغ دارم بعید می دونم که خودش مشکل داشته باشه.
-خوب حالا معلوم میشه ، فردا میاد؟
شهاب شانه بالا انداخت : خودش که گفت میاد ، اما شاید کاری براش پیش بیاد. چون خیلی هم قطعی نگفت.
بعد به طرف در رفت و خمیازه کشید : خوب ، شب بخیر.
-شب به خیر.
بعد از رفتن شهاب ، مدتی از پشت پنجره به منظره درختان خیس در باران خیره شدم و به این فکر فرو رفتم که آیا آوا و شهاب با هم ازدواج می کنند یا نه؟ بعد دوباره فکر کیارش ذهنم را اشغال کرد، دست آخر به مشکل احتمالی دوست شهاب فکر کردم . انقدر افکارم در هم و برهم و درگیر بود که ترجیح دادم به رختخواب بروم و سعی کنم بخوابم . فردا روز پر کاری در پیش رو داشتم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:03
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 22 RE رمان دختری در مه

اواخر هفته بود که سرو کله دوست شهاب پیدا شد .تقریبا داشتم سفارش شهاب در مورد دوستش رو از یاد می بردم که آمد. هوا سرد شده بود و از سر صبح برف ریزی می بارید ، از آن روزهای خاکستری بود که همه را دچار یک نوع حالت افسردگی می کرد.
به بخاری که از لیوان چای به هوا بر می خاست ، خیره مانده بودم که صدای ضربه به در از جا پراندم. می دانستم کسی وقت قبلی نداشته است. متعجب گفتم : بفرمایید.
در به آهستگی باز شد و پسر جوان و قد بلندی وارد شد. طبق عادت همیشگی به صورتش خیره شدم. موهای مشکی و حالت دارش خیلی خیلی کوتاه شده بود. صورتش بیضی ، کشیده و استخوانی بود. ابروهای کشیده و مشکی اش با رنگ روشن چشمانش تضاد جالبی ایجاد کرده بود. بینی کوچک و استخوانی اش بالبهای فشرده و باریکش همخوانی داشت. بعد از سلام و تعارف ، روی صندلی مقابل میز نشست و با دودلی آشکاری گفت: من رضا هوشمند هستم ، یکی از دوستان آقا شهاب ، ایشون شما رو معرفی کردن...
پس دوست شهاب این بود. با تیز بینی بیشتری نگاهش کردم و گفتم : بله ، شهاب گفته بود شما ممکنه تشریف بیارید ، البته چند روز پیش گفته بود شما می آیید...
به میان حرفم دوید و گفت : شرمنده ، راستش رو بخواهید چند وقته تصمیم دارم خدمت برسم ... اما یک جورایی دو دل بودم .امروز دیگه خودمو وادار کرد که بیام. بلکه مشکل حل بشه یا حداقل کمتر بشه.
کاغذی از کشوم بیرون آوردم و گفتم : بفرمایید من در خدمتم.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.پس از چند لحظه سکوت گفتم : اولش خیلی سخته ، ولی شروع به صحبت که کردید راحت تر جلو میرید.
آقای هوشمند کمی روی صندلی جا به جا شد و نفس عمیقی کشید .
-خانم کمالی راستش رو بخواهید مشکل مربوط به خواهرمه ، چطور بگم؟ خیلی دختر ناراحتیه، تو خودشه ، گاهی بی دلیل جیغ و فریاد می کنه ، به هیچ وجه هم حاضر نیست از کسی کمک بگیره...
نگاهش کردم ، غم و اندوه مثل ابری صورتش را پوشانده بود ، گفتم: چند وقته رفتار خواهرتون عوض شده؟
کمی فکر کرد و گفت : واقعیتش اینه که از وقتی که من یادم میاد، همینطوری بود. قبلا بیشتر گریه می کرد و دوست داشت تو اتاقش تنها باشه. از رفت و آمد و بیرون رفتن تا حد مرگ بیزاره . ولی چند وقته احساس میکنم از چیزی وحشت داره. شبها خوابهای بد می بینه و جیغ می زنه. من و مادرم قصد کمک بهش داریم اما نه تنها قبول نمیکنه بلکه هر چی دم دستش باشه پرت می کنه به طرفمون... راستش دیگه خسته شدیم . ولی نه اون حاضره بیاد پیش یک متخصص ، نه مادرم از این وضع گله ای داره !
باتعجب گفتم : یعنی مادرتون ازاین حرکات خواهرتون ناراحت نمیشه؟
-چرا . ولی کاری به کارش نداره. چطور بگم؟ حاضر نیست از یک متخصص کمک بگیره. هر وقت من اعتراض می کنم ، میگه خودش خوب میشه ، این ها همه مال جوونی است...ولی ما هم جوون بودیم اما نه اینطوری.
-خواهرتون چند ساله است؟
-بیست و دو سالشه.
اطلاعات را یادداشت کردم و پرسیدم : پدرتون چطور؟ ایشون چه نظری دارن؟
هوشمند سر تکان داد: مادر و پدر من خیلی وقته از هم جداشدن.
-چند وقته؟
فکری کرد: دقیقا نه ساله...
-خوب شاید این موضوع تاثیر منفی در خواهرتون داشته؟ هان؟
هوشمند چند لحظه ای به فکر فرورفت وگفت : شاید ، چون وقتی درست فکر میکنم می بینم قبل از اینکه مادرو پدرم طلاق بگیرن، خواهرم یک دختر عادی و دوست داشتنی و از همه مهمتر زرنگ بود. همیشه شاگرد اول میشد ، شاد وپر انرژی بود ، اما بعد از جدایی آنها ، لبخند از روی لبهایش نا پدید شد ، تو مدرسه ضعیف شد و به حدی این ضعف دردروس پیش رفت که درسش رو نصفه کاره ول کرد ...
-میتونید دقیق به من بگید خواهرتون چه حرکاتی می کنه ؟ چند وقت به چند وقت این حالت پرخاشگری بهش دست میده؟
چند لحظه سکوت برقرار شد ، بعدصدای گرم ومردانه هوشمند بلند شد : ببینید ، خواهر من بیشتر دوست داره تنها باشه ، زیاد حرف نمیزنه ، اغلب تو رختخوابش خوابه ، یا از پشت پنجره به حیاط زل می زنه ، گاهی صداش میاد که با خودش حرف میزنه و گریه میکنه ، زیاد به سر و وضعش اهمیت نمیده ، یعنی هر لباس کهنه ای که دم دستش برسه می پوشه ، هیچی دوست نداره ، دایم بی قراره ، وقتی نشسته هی پاهاش روتکون میده ، یا مفاصل دستش رو میشکونه ... توهفته تقریبا دو سه بار خواب بد می بینه و با جیغ و فریاد از جاش می پره. حالا شاید بیشتر هم هست و من صداش رو نمی شنوم. گاهگداری هم کارای عجیب غریب می کنه .


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:03
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 23 RE رمان دختری در مه

مشتاق پرسیدم : مثلا چه کاری؟
فکری کرد و گفت : خوب چند وقت پیش یکی از بستگان مادرم آمد خواستگاری ، البته هیچوقت این خواستگارها که تعدادشونم کم نیست ازاین مرحله جلوتر نمی آمدند اما این دفعه با پا فشاری مادرم ، قضیه جدی شدو و به عقد و عروسی رسید. اما سر مراسم عقد یکهو خواهرم بلند شد و جیغ و داد راه انداخت . تمام سفره عقدشو از هم پاشوند ، بعد داماد و خانواده اش ، دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن و در رفتن ، چند هفته پیش هم خواب بد دید ، حالا چه خوابی ! خدا می دونه ! چون اصلا تعریف نمی کنه ، به هر حال از خواب پرید و جیغ و داد راه انداخت . وقتی پیداش کردیم تمام موهاشو و یکی از لباسهاشو با قیچی تکه تکه کرده بود ، وقتی هم مادرم دلیل کارش رو ازش پرسید ، شروع کرد به پرت کردن کتاب و خرت و پرت به طرف من و مادرم... یکباره از پنجره اتاقش پرید تو حیاط که خدا روشکر ارتفاع کم بود و فقط پاش شکست.ازاین نمونه ها زیاد داره .
تند تند یادداشت بر می داشتم و با خود فکر می کردم دلیل این حرکات چیست. آیا این حملات پنیک نشانه ای از اسکیزوفرینا است یا یک فوبی خاص است؟ شاید هم یک جور افسردگی پیشرفته...
درهر حال سر بلند کردم و به هوشمند که دستش را روی صورتش گذاشته بود نگاه کردم: خواهرتون با شما چه رابطه ای داره؟
دستانش را از روی صورتش برداشت و با صدای گرفته ای گفت : والله گاهی رفتار عادی و نرمال داره باهاش حرف میزنم جواب میده ، بعضی وقتها می بینم گلهای باغچه رو آب میده یا ظرفهارو میشوره ، مهربون و دلسوز میشه. اما گاهی اصلا حرف نمیزنه و میره تو خودش ، حس می کنم از من متنفره یا شاید حسادت می کنه ، از اتاقش بیرون نمیاد . جواب من و مادرم رو نمیده یا با داد و فریاد و بد اخلاقی میده.
-خوب عکس العمل شما چه طوره ؟ چی کار می کنید؟
سرش را تکان داد : چه کار کنم؟ میدونم این کارهاش عمدی نیست. دست خودش نیست. البته قبلا که کوچکتر بودم گاهی جوابش رو میدادم و یا عصبانی می شدم و با هم درگیر میشدیم ولی حالا سعی می کنم درکش کنم ، وقتی عصبی و ناراحته ازجلوی چشمش دور میشم و زیاد برای حرف زدن اصرار نمیکنم. ولی میخوام بدونم چرا ؟ ... چرا باید دختری با این سن و سال نتونه از زندگیش لذت ببره ؟ چرا هیچکس رو دوست نداره ؟ چرا افسرده است؟ شما میتونید به من بگید؟
به برق چشمان روشنش که هوش زیادش را نشان میداد ، خیره شدم . محتاطانه گفتم : ببینید ، آقای هوشمند ! اینکه شما اینقدر به فکر خواهرتون و پیدا کردن راه حلی برای حل مشکلش هستید ، قابل تقدیره. ولی من احتیاج به اطلاعات بیشتری دارم . بایدحتما با خواهرتون صحبت کنم و ازنزدیک رفتار و گفتارشو ببینم. باید با مادرتون در صورت نیاز با پدرتون صحبت کنم تا دلیل واقعی این رفتار خواهرتون معلوم بشه. بعد باید درمورد درمان تصمیم بگیریم.
هوشمند مستاصل سری تکان داد و گفت : فکر نمی کنم بتونید با پدرمصحبت کنید.
-چطور؟
دوباره سرش را میان دستهایش گرفت : خوب تقریبا یک ماه بعد از طلاق ما دیگه پدرمون رو ندیدیم.
متعجب گفتم : جدی؟ خوب شاید دلیل رفتارهای عصبی خواهرتون مربوط به همین مساله باشه. پدرتون هیچوقت نخواست شمارو ببینه یا اقدامی بکنه که شما با اون زندگی بکنید؟
هوشمند سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم : جدی؟ آخه مگه ممکنه پدری به طور کلی ترک فرزند کنه؟ تو این مدت هیچوقت با شما تماس نگرفته؟ از حالش خبر ندارین؟ یا خودتون نرفتین دیدنش؟
-نه، یکی دو ماه بعد از طلاق می دیدمش ، البته هیچوقت نمی گفت کجا رفته و چه میکنه ، بعدشم یهو غیبش زد.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:03
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 24 RE رمان دختری در مه

همه جملات هوشمند را نوشتم و در همان حال پرسیدم : خواهرتون هیچوقت از اینکه پدرتون رو نمیدید گله ای نداشت؟ اظهار دلتنگی نمی کرد؟
-نه ، هیچوقت دراین مورد حرفی نزد. حالا نمی دونم از این موضوع ناراحت بود وحرفی نمی زد یااصلا ناراحت نبود.
خودکار را میان انگشتانم چرخاندم : مادرتون چطوره ؟ اون از جای پدرتون خبر داره؟ بامادرتون هم قطع رابطه کرده یاحال شما رو ازش می پرسه؟
صدای گرفته هوشمند غمگین شد : نه مادرم دلش می خواد سر به تن پدرم نباشه . همیشه میگه که ازدواج ما از اول اشتباه بوده ، مدتهاست که دیگه اسمی هم از پدرم نمی بره.
با شگفتی پرسیدم : آخه مگه ممکنه؟ خوب به هر حال پدرتون یک سری اقوامو خویشاوند داره ، اونا هم ازش خبری ندارن؟ ممکنه ازطریق اونها از حال شما با خبر بشه؟
-نه، مطمئنم اینطوری نیست. چون از اولش هم ما با خانواده پدری رفت و آمد نداشتیم. حالا دقیقا یادم نیست چرا با هم مراوده نداشتیم ولی من اصلا عمه و عمو و مادربزرگ ، پدربزرگ به یاد ندارم. اصلا نمیدونم زنده ان یا نه؟
-آخه چرا؟
سر تکان داد. قصه اش مفصله ، من هم خیلی دقیق نمی دونم.انگار پدر و مادرم خیلی با هم اختلاف طبقاتی داشتن. حالااگر خواستید مادرم رو یک بار میارم با خودش صحبت کنید.
صدای زنگ تلفن رشته کلام را پاره کرد . گوشی را برداشتم . صدای نازک خانم احمدی در گوشی پیچید : خانم کمالی برادرتون هستن ، وصل کنم؟
نگاهی به هوشمند انداختم و گفتم : وصل کن.
آهسته گفتم : ببخشید ، چند لحظه !
هوشمند جابجا شد : خواهش میکنم ، راحت باشید.
صدای پر انرژی شهاب بلند شد : الو.. سایه؟
-سلام شهاب جون چطوری؟
-خوبم ، ببخش وسط کارت مزاحم شدم . منشی گفت کسی تواتاقه.
خواستم بگم دوست خودت اینجاست ، ولی فوری به یاد آوردم شاید آقای هوشمند نخواد شهاب متوجه حضورش بشه. بنابراین مختصر گفتم : آره . کاری داشتی؟
شهاب سریع جواب داد : نه فقط می خواستم بگم امروز کار من زودتموم میشه ، تواز کلینیک بیرون نرو تا من بیام دنبالت ، باشه؟
با خوشحالی گفتم : براین مژده گر جان فشانم رواست ، باشه منتظرم.
بعد از خداحافظی با شهاب ، رو به هوشمند که معذب جابجا میشد گفتم : خیلی ببخشید.
آهسته گفت: شهاب بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم . پرسید: چرا نگفتید من اینجا هستم؟
دستم را به دور خودکار فشار دادم : خوب شاید شما دلتون نخواد شهاب بدونه اینجا هستید.
حرفی نزد ، گفتم: شماهمکار شهاب هستید؟
سرش را تکان داد : بله ، دوره فوق لیسانس با هم بودیم ، البته من کارم زودتر از شهاب تموم شد ، شهاب انگار این ترم هم واحد داره.
حرفی نزدم .هوشمند هم لحظه ای ساکت ماند ، سپس باحسرتی آشکار گفت :
-شهاب خیلی از شما تعریف میکنه ، بعضی وقتها بهش حسودی می کنم. منم خیلی دلم میخواست همچین رابطه نزدیک و صمیمی با خواهرم داشتم.
بی اختیار وسائل روی میزرا مرتب کردم ، گفتم : اینطور که پیداست خواهر شما ازیک چیزی رنج می بره ، تا ریشه این رفتارهایش پیدا نشه نمیشه راه حل مناسب رو پیداکرد ، ولی بعد از اینکه فهمیدم علت رفتارش چیه در آینده ای نزدیک بهبودپیدا میکنه و خوب میشه ، و مسلما شما هم ارتباط بهتری باهاش پیدا می کنید.
از ته دل گفت: خدا کنه.
نگاهی به ساعتم انداختم ، نزدیک ظهر بود ، گفتم : شما کی میتونید مادرتون رو به اینجا بیارید؟
چشمانش را باریک کرد و گفت : باید باهاش صحبت کنم ، ولی تو هفته دیگه حتما یک روز میارمش.
یادداشتها رودرون کشو گذاشتم:خوب پس هر وقت که تونستید یک وقت بگیرید. امیدوارم صحبت با مادرتون علل رفتارهای خواهرتون رو معلوم کنه.
هوشمند بلند شده وگفت : امیدوارم ، ولی در هر حال خیلی از شما ممنونم ، با اجازه...
به لباس شیک و مرتبش نگاه کردم . کت و شلوار خوش دوخت و بی نهایت خوشرنگی که اندام پرو متناسبش رادر بر گرفته بود ، بی اختیار گفتم :
-راستی اسم خواهرتون چیه؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:03
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 25 RE رمان دختری در مه

همانطور که در را باز می کرد گفت : رعنا.
وقتی وسائلم را جمع کردم و کلید را تحویل خانم احمدی دادم ، از پله ها پایین رفتم. شهاب و آقای هوشمند جلوی در با هم صحبت می کردند. همان جا میان در ایستادم تا صحبتشان تمام شود ، اما انگار خیال خداحافظی نداشتند ، به اجبار به طرفشان رفتم ، شهاب با دیدن من دستش را بالا آورد و گفت : سلام ، چرا به من نگفتی رضا اینجاست؟
شانه ای بالا انداختم : خوب شاید نمی خواستن تو بدونی ...
شهاب خندید: به! رضا خودش آدرس اینجا رو از من گرفت.
چیزی نگفتم. هوشمند قدمی به عقب برداشت و گفت : من امروز خیلی مزاحم خانم کمالی شدم.
زیر لب من من کردم : خواهش می کنم.
بعد رو به شهاب کرد وبا حالتی صمیمانه گفت : شهاب جون یک روز با سایه خانم بیایید خونه ما، سایه خانم هم با رعنا آشنا میشه ، مادرم خیلی خوشحال میشه.
دست تکان داد و دور شد . وقتی شهاب هم حرکت کرد ، گفتم : به نظر خیلی مؤدب میاد.
شهاب سرش را تکان داد و گفت : تو نمیدونی چقدر مهربون و با محبته ، من تو دانشگاه باهاش آشنا شدم. اولاً خیلی باهوش و زرنگه ، شوخ و صمیمی هم هست. خلاصه بهت بگم یکپارچه آقاست ! مثل خودم!
جمله آخرش را با ناز و ادایی زنانه بیان کرد. خنده ام گرفت : به اندازه تو از خود راضی هم هست؟
شهاب با تظاهر به ناراحت بودن گفت : لوس ! من که اصلاً از خود راضی نیستم.
بعد با لحنی جدی پرسید : حالا چی می گفت؟
-هیچی ، خیلی مهم نبود.
شهاب اخمهایش را در هم کشید : چه قدر لوسی !
خندیدم :شهاب جون ، اولین شرط شغل ما راز داری است ، تو ه م اگه خیلی فضولیت درد گرفته از خود دوستت بپرس ، اگه بخواد برات میگه.
شهاب ناراحت گفت: زحمت کشیدی!
چند لحظه ای ساکت ماندم بعد دودل پرسیدم : راستی شهاب تونمی خوای ازدواج کنی؟
حس کردم ابروهای شهاب در هم رفت. زیر لب غرید : چی شده تو و مامان گیر دادید به من ؟
پرسیدم : مگه مامان هم چیزی گفته؟
زیر لب ناسزایی به ماشین جلویی که بی هوا روی ترمز زد ، داد و گفت : آره بابا ، مخ منو خورده ، هی میگه داری پیر میشی ، چه می دونم آرزو دارم دامادی تورو ببینم و از این حرفها.
-خوب حق داره نگران باشه .مادره. دیگه الآن هم وقتشه ، هم درست تموم شده ، هم کار داری ، همیک مقدار پس انداز برای شروع یک زندگی ساده ...
شهاب پوز خندی زد و گفت : اِ؟ توکه لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
آهسته گفتم : اگه مورد خوبی پیدا بشه من هم ازدواج می کنم.
شهاب فوری گفت: من هم همینطور.
با خنده گفتم : برای تو که این مورد پیداشده ، نه؟
شهاب دندانهایش را روی هم فشار داد ، با غیظ گفت: درباره کی حرف می زنی؟
-آوا...
-خواب دیدی خیر باشه ، آزاده با اون همه متانت و خجالت و حجب و حیا پدر شروین رو در آورده ، اون وقت من بیام آوا رو بگیرم که زبونش بلندتر از قدشه؟!
-خودت هم می دونی که اینا حرفه ، اولاً آزاده خیلی هم دختر ماهیه ، شروین هم عاشقانه دوستش داره ، ثانیاً آوا برای اینکه با تو شوخی کنه و بگه بخنه اونقدر زبون درازی می کنه وگرنه خیلی دختر خوبیه ، مهربون ، شوخ ، تحصیل کرده ، با گذشت ، صبور ، درک بالا ... دیگه چی می خوای؟
شهاب دوباره پوزخند زد: قربون دست و پای بلوریش !
وقتی به خانه رسیدیم ، برف درشت شده بود و به تندی می بارید . در دل فکر کردم ای کاش بچه مدرسه ای بودم تا از تعطیلی فردا ، شادی می کردم و جشن می گرفتم . انگار آدمها در سنین پایین منتظر بهانه ای برای شادی و خوشحالی هستند ، اما با بالا رفتن سندیگر نه تنها منتظر بهانه نیستند بلکه با دلایل واقعی هم شاد نمی شوند.
به مادرم که عصبی طول اتاق را بالا و پایین می رفت ، نگاه کردم.همانطور که راه می رفت زیر لب غر می زد. با احتیاط گفتم : مامان جون باحرص خوردن که کاری درست نمیشه ...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 26 RE رمان دختری در مه

ناگهان به طرفم چرخید ، انگار که تازه از وجود من درآنجا مطلع شده باشد. صورت سفیدش از عصبانیت قرمز شده بود. چشمهای درشت و قهوه ای رنگش از شدت خشم ، درشت تر ، و ابروهای نازک و مرتبش در هم گره خورده بود. دستی به میان موهای تازه مش کشیده اش کشید و گفت: دارم از حرص خفه میشم ، آخه چرا اینقدر این مرد بی ملاحظه است، هان؟
می دانستم هر حرفی بزنم ، بیشتر ناراحت می شود ،بنابراین ساکت ماندم تا هر چی دلش می خواهد بگوید . همانطور که راه می رفت ، ادامه داد : یعنی فقط بچه است که در مقابل پدر و مادرش وظیفه داره؟هان؟پدر و مادر هیچ وظیفه ای ندارن؟ به خدا سی ساله که دارم از دستشون خون دل می خورم و صدام در نمیاد. ولی دیگه تا کی؟ اون موقع جوون بودم حالیم نبود ، اما حالا خودم احتیاج به دلسوزی و کمک دارم. هی هیچی نمیگم بلکه خودش بفهمه ، دائم گله داره ، شکایت داره ، توقع داره... آخه بگو پیرزن تو خودت چیکار برای ما کردی که اینقدر ادعا داری؟ هان ؟ بابا همه بچه بزرگ میکنن ، همه زحمت می کشن ، خوب وظیفه است. باید این کار را بکنن! بله ، احترام و کمک به پدر و مادر هم لازمه ، من هم خوب میدونم.
روزی صد بار زنگ می زنه چک می کنه جلال کجاست! حالا به بنگاه چقدر زنگ می زنه خدا می دونه. هر وقت زنگ می زنی بهش ، اول به جای سلام و علیک میگه چه عجب ! بابا جون تو توقع داری من هر دقیقه بهت زنگ بزنم؟ هر روز یه کاری داره ، یه روز سبزی و میوه میخواد ، یه روز آبگوشت درست کرده نون می خواد ، یه روز زنگ می زنه میخواد بره دکتر، باید براش وقت بگیره ، هِلک هِلک ببرش و بیارش. جلال هست؟ بگو بیاد پای تلفن ، جلال جون پیر شی الهی ، هوا سردشده میخوام در و پنجره رو ببندم بیا این قالی ها رو بتکون ، بیا شیشه ها رو پاک کن ، آب حوض رو خالی کن ، جلال جون ، نزدیک عیده بیا باغچه رو بیل بزن ، حوضو بشور آب بنداز، بیا لوستر تمیز کن ، یک دست رنگ و نقاشی اگه بزنی دعای خیرم همیشه پشت سرته ! انگار نه انگار دو تا دختر هم داره که ماشاالله همه جور فنی بلدن . موقع عروسی و مهمونی و سفره ابوالفضل که میشه اصلا یادشون میره جلال هست و زن و بچه داره! تازه بعدش یادشون می افته: اِ اِ شهره جون ! چرا تو نیومدی؟جات خالی ! ولی موقع درد و مرض و خونه تکونی و خرید که میشه یاد جلال می افتن که تنها پسرو ارشد بچه هاست.
مادرم یک نفس حرف می زد و با یه دستمال مچاله ، چشمانش را پاک می کرد ، در فاصله بین تمیز کردن چشمهایش گفتم : حالا چی شده ؟ مادر جان امروز زنگ زده؟
مادرم لبخند تلخی زد و گفت : امروز زنگ زده؟ مادر جان روزی ده بار اینجا زنگ می زنه ، نیم ساعت پیش هم زنگ زده ، جلال بیا منو ببر که پرده بخرم، که چی ؟ پرده های قدیمی دلش رو زده ، من بدبخت هم از چند روز پیش به بابات گفته بودم امروز وقت دکتر دارم ، همراهم بیاد . اون بیچاره حرفی نداشت اما مگه مادرش میذاره این یک دقیقه خونه باشه؟ داوم براش برنامه داره . حالا بگو تو این برف وسرما نری پرده بخری نمیشه؟ اصلا چه لزومی داره جلال رو دنبال خودت راه می اندازی؟ خوب فردا صبح با یکی از دخترات بروبخر ، بد میگم؟
حرفی نزدم ، مادرم دوباره گفت : از دست جلال هم ناراحتم ، انگار این مرد زبون نداره ، نمیتونه به مادرش بگه نه ! حالا برای کار ضروری صداش می کرد ، چه می دونم مریض بود یا یک اتفاق مهم افتاده بود خوب یه چیزی ، می رفت. اما برای این کارای پیش پا افتاده نباید کار منو بذاره بره دنبال نخود سیاه ! خوب منم زنشم انتظار دارم ، هر وقت حرف می زنم مادر جون پشت چشم نازک می کنه " من فقط همین یه پسرو دارم ، ازش انتظار دارم ، هر روز هفته که پیش شماست یک ساعت هم بذار مال ما باشه "
یکی نیست بگه آخه زن حسابی جلال از صبخ تا بعد از ظهر که تو بنگاه نشسته ، بعدش هم که میاد نرسیده شما زنگ می زنی و یه دستود تازه بهش میدی ، همچنین میگه ما هم بچه بزرگ کردیم برای این جور موقع ها ! انگار خدمت کار تربیت کرده ، والله ننه بابای ما هم برامون زحمت کشیدن سال تا سال بهشون سر نمی زنیم ، اگه به حال مرگ هم باشن خبر نمی دن نکنه ما ناراحت بشیم یا از کارمون بیفتیم . انگار هوو هستیم که یک ساعت مال من باشه و یک ساعت مال اون.
مادرمخودش رو روی مبل انداخت و چشمش را بست ، می دانستم با زدن این حرف ها تا حدی آرام گرفته ، آهسته گفتم : شما حق دارید ، بابا هم حق داره ، چه کنه؟ مادرشه...
مادرم دوباره غرید : مگه من میگم مادرش نیست؟ خوب منم زنش هستم.
-بله می دونی که بابا چقدر شمارو دوست داره ، ولی خوب مادرش هم پیر شده ، دلش نمیاد بهش بگه نه ! میدونی که بابا چقدر کم رو و خجالتی است.
-وا؟ مگه برای من دو متر زبون در نمیاره؟ چطورنمیتونه به مادرش یه کلمه بگه کار دارم؟
با ملایمت گفتم : خوب با بابا صحبت کنید ، بهش بگید چقدر از این که کارهای مهم رو بذاره و بره دنبال کارای کم اهمیت ناراحت میشید !
مادرم سرتکان داد : این مشکل اوروز و دیروز من نیست ، از اول ازدواج این مشکل ماست ، باهاش حرف زدم ، دعوا کردم ، قهر کردم. هیچ فایده ای نداشت ، الآن هم می دونم بی فایده است. یادمه تو به دنیا نیومده بودی . شروین اوریون گرفته بود ، شهاب هم کوچولو بود و شیطون ، می خواستم شروین رو ببرم دکتر که مادر جون زنگ زد. اون موقع داشتن خونه رو تعمیرمی کردن ، بهش گفتم شروین مریضه ، قشنگ یادمه گفت: انشالله زود خوب میشه ، بعد به جلال گفت : جلال بیا بریم برای حموم و دستشویی کاشی بخریم... اصلا انتظار نداشتم جلال بذاره و بره . اما در میان تعجب من اون گفت و این هم رفت. حالا برای چه کار مهمی ؟ برای انتخاب کاشی مستراح.
نمیدانستم چه بگویم؟ این بود که ساکت ماندم. مادرم سرش را تکان داد و با بغض گفت :
-منم آدمم ، انتظار دارم گاهی شوهرم همراهم این طرف و آن طرف بیاد. یا اصلا خونه بمونه با هم حرف بزنیم ، بریم قدم بزنیم... چه میدونم.
آهسته گفتم :میخوای با هم بریم دکتر؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 27 RE رمان دختری در مه

مادر خشم آلودجواب داد : موضوع این نیست ، خودم هم میتونم برم ، ولی دلم می خواد پدرت همون قدر که در مقابل مادرش احساس مسئولیت داره درقبال خانواده اش هم این احساس رو داشته باشه.
دوباره ساکت ماندم. آن شب ، شهاب مهمانی دعوت داشت و دیر می آمد. بعد از خورئن شام ، پدرم وارد خانه شد ، از صورتش خستگی زیادش معلوم بود ، اما با دیدن اخمهای در هم مادر و چشمهای سرخش جلو آمد و با مهربانی پرسید:
-چی شده شهره جون ؟ انگار ناراحتی !
آهسته بلند شدم و به اتاقم رفتم ، میدانستم که مادرم احتیاج داره تنها باشه ، صدایشان را اما می شنیدم.
-ناراحتم؟ ساعت خواب ! مگه بهت نگفته بودم وقت دکتر دارم؟ هان؟ رفتی مثل خاله زنک ها دنبال پارچه پرده ای؟ آخه مرد تو کی یادت می افته زن داری؟وقتی من مردم؟
صدای ناراحت پدر بلند شد : بابا جون ما حق نداریم برای مادرمون قدمی برداریم؟ میخوای بذارمش خونه سالمندان تا خیالت راحت بشه !
صدای مادرم بغض آلود شده بود: نهخیر ، میخوای من برم خیال ایشون راحت بشه؟ من کی گفتم قدمی برای مادرت بر ندار، من میگم برای ما هم یک قدم بردار. برای کارای مهم و ضروری باید هم بری ، ولی برای خرید پارچه و چه می دونم کفش و لباس لازم نکرده بری. اونهم وقتی تو خونه بهت احتیاجه.
بگو مگویشان طبق معمول مدتی ادامه داشت ، وقتی هر دو سرانجام بعد از مدتی ساکت شدند به این موضوع فکر کردم که چقدر اختلافات پدر و مادرم بی اهمیت است. با کمی گذشت از جانب مادر و کمی درک از طرف مادر جان و تمرین پدرم برای دادن جواب منفی به بعضی خواسته های کودکانه مادرش همه چیز حل می شد. تصمیم گرفتم به محض به دست آوردن فرصت با عمه زیبا صحبت کنم. عمه زیبا تنها آدم منطقی فامیل پدرم بود که بدون احساساتی شدن و یا تعصب بیجا می توانست تصمیم بگیردو صحبت کند. در فکرهایم غرق بودم که شهاب وارد اتاقم شد. بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی آهسته پرسید:
-سایه چی شده؟ چراخونه مثل کره ماه ساکته؟
مختصر برایش تعریف کردم و گفتم : انگار بگومگویشان تمام شده است ، رفتن بخوابن ، شام تو هم روی گازه ، میخوای بیام برات گرم کنم؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 28 RE رمان دختری در مه

شهاب سری تکان داد و گفت: قربون حواس جمع ، من امشب مهمونی بودم ، شما برام شام نگه داشتید؟
راست می گفت ، اصلا یادم رفته بود خندیدم : حالا خوش گذشت؟
-نه خیلی ، اتفاقا رضا هم آمده بود ، برام تعریف کرد که خواهرش یه کمی قاطی داره .
معترضانه گفتم : اِ شهاب!
شهاب دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد : خوب بابا ! غلط کردم . بنده اصطلاح علمی معادل قاطی کردن رو نمی دونم. به هر حال دلمخیلی براش سوخت.
وقتی من حرفی نزدم ، شهاب محتاطانه گفته : راستی سایه ، رضا می گفت خواهرش راضی نمیشه بره پیش روانشناس یا دکتر ، من هم بهش پیشنهادکردم من و تو به عنوان دوستای رضا بریم خونشون تابلکه از اینراه تو بتونی کمکش کنی. هان؟
چند لحظه ای ساکت ماندم و به پیشنهاد شهاب فکر کردم ، بدهم نبود. اگر رعنا متوجه شغل و تخصص من نمی شد ، چه بسا مثل یک دوست عادی به من اعتماد می کرد و دلیل ناراحتی اش را برام می گفت. البته این مستلزم صرف وقت زیاد و ایجاد روابط نزدیک خانوادگی بود. دودل گفتم :
-راه خوبیه ، البته اگه جواب بده. چون حداقل سه ، چهار بار باید بریم و بیاییم تا خواهر دوستت اعتماد کنه و حرف بزنه ، البته اگه خیلی مشکلش حاد نشده باشه و اصولا اجازه نزدیک شدن بده.
شهاب متفکر پرسید : یعنی دلیل این رفتارش چی می تونه باشه؟
-نمیشه پیش بینی کرد . شاید افسردگی باشه ، دوستت می گفت از زمان جدایی پدر و مادرش این حالتهاش شروع شده ، شاید از دوری پدرش رنج می بره ، شاید هم اختلالات ژنتیکی داشته باشه ، هزار و یک دلیل می تونه داشته باشه.
صبح وقتی برای خوردن صبحانه وارد آشپز خانه شدم ، اخم های مادرم هنوز در هم بود. به آهستگی سلام کردم و پشت میز نشستم .مادرم زیر لب جواب داد و لیوان چای را جلویم گذاشت. به فاصله چند دقیقه شهاب و پدرم هم به ما ملحق شدند. شهاب برای اینکه اخمهای مادر را باز کند گفت: مامان امروز جمعه است ها ! نباید عصبانی و ناراحت باشید ، وگرنه تا آخر هفته بعد همینطوری می مانید.
مادرم با بد خلقی گفت : تا وضع اینطوریه منم همینطوریم.
پدر که معلوم بود پشیمان شده گفت: شهره اوقات خودت رو تلخ نکن. من امروز در بست در اختیارتم. اصلا بیا سوار شو بهت کولی بدم.
شهاب قهقهه زد : بابا مگه می خوای خود کشی کنی؟ مامان با اون وزنش اگه سوار کولت بشه که خلاصی .
پدر و شهاب مشغول خنده بودند که مادرم با صدایی گرفته گفت : شهاب صبحونه ات که تموم شد منو ببر ترمینال.
تقریبا هر سه با هم گفتیم: ترمینال؟!
شهاب پرسید : میخوای بری مشهد دخیل ببندی؟
مادرم عصبی غرید : بسه دیگه نمکدون ! نه خیر میخوام برم شیراز ، یک کمی هم نوبت منه به پدرو مادرم خدمت کنم ، حالا که بعضی ها درست نمیشن من هممثل همونا میشم.
پدرم صلح جویانه گفت: بذار چند روز دیگه ، خودم همراهت میام تا در خدمت پدر و مادرت باشم، خوبه؟
مادر سر و گردنش را حرکتی داد و حرفی نزد. شهاب زیر لب گفت :
-فکر کنم این غمزه یعنی باشه.
در این میان صدای زنگ در بلند شد . همه به هم نگاه کردیم ، شهاب دستانش را بالا آورد : خیلی خوب طبق معمول دیوار مناز همه کوتاه تره! رفتم...
چند لحظه بعد برگشت و گفت : کیارشه ، داره میاد تو.
مادرم فوری به هال دوید و خرت و پرتهایی که این طرف ان طرف افتاده بود ، جمع کرد. منهم به اتاقم دویدم تا لباسم را عوض کنم. با عجله بلوز شلوار مرتبی پوشیدم و موهایم را پشت سرم جمع کردم و نگاهی در آینه به خودم انداختم، همیشه اول صبح رنگ پریده بودم ، دستی به سر و صورتم کشیدم و در اتاق و باز کردم . کیارش با دیدنم از جا بلند شد و سلام کرد . جوابش را دادم و روی مبل کنار شهاب نشستم. مادر با خوشرویی رو به کیارش کرد و گفت :
-مامان چطورن؟ بابا و سیاوش خان خوب هستن؟
کیارش لبخند زد: همه سلام رسوندن.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 29 RE رمان دختری در مه

پدرم که از آمدن سیاوش آن هم صبح جمعه تعجب کرده بود پرسید :
-پس چراتنها آمدی؟ چرا جناب دکتر و خانم نیومدن؟
کیارش دست در جیب پالتوی کوتاه و خوش دوختش کرد و پاکت سفید بزرگی بیرون کشید. در حالی که پاکت را به طرف پدرم دراز کرده بود گفت:
-راستش بنده برای دادن کارت مزاحم شدم ، مامان هم سلام رسوند و خواهش کرد حتما تشریف بیارید.
مادرم با تعجب گفت:کجا انشالله؟
پدر کارت را به طرف مادرم گرفت و گفت : عروسی سیاوش جان است.
بعد رو به کیارش کرد : حتما خدمت می رسیم ، خیلی ممنون ، کی نوبتشما میشه؟
کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت : تا قسمت چی باشه.
بعد از جابرخاست و در مقابل اصرارهای مادر برای صرف یک فنجان چای گفت:
-انشالله بعدا سر فرصت خدمت می رسیم . من چند جای دیگه هم باید برم. بعد رو به پدر کرد و گفت : با اجازه شما.
وقتی کیارش خداحافظی کرد و رفت ، شهاب که اخمهایش حسابی در هم رفته بود غرید:
-مرتیکه دیوانه ، تا قسمت چی باشه ! قسمت تو با اون همه یکدندگی و بداخلاقی کنیز حاج باقره ! پررو!
پدرمکه از عصبانیت شهاب خنده اش گرفته بود گفت: حالا تو چراحرص می خوری؟ اون یه چیزی گفت و رفت ، تو جوش می زنی؟
شهاب زیر چشم نگاهی به من انداخت و به زور گفت : راست میگید ، به من چه ؟ شاید قسمت خودش راضیه !
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و قهقهه سر دادم. شهاب عصبی گفت :
-زهر مار ! چه هِر هِری می کنه ، توالآن باید مثل لبو بشی.
همانطور که می خندیدم گفتم : توچرا اینقدر حسودی؟ هان؟ من هم مثل لبو نمیشم تا جونت در بیاد.
مادرم که همیشه قبل از آنکه کار به جاهای باریک بکشه مداخله می کرد ، گفت:
-بابا بسه دیگه ، خونه عروس بزن بکوبه ، خونه داماد خبری نیست ، حالا چرا به خودتون گرفتید؟ از کجا معلوم اینهم نامزد نکرده باشه؟
بعد رو به پدرم کرد و گفت : جلال عروسی پنجشنبه همین هفته است ، من باید لباس بخرم.
پدرمکه منتظر بهانه ای بود تا دل مادرم را به دست بیاره گفت : بنده نوکر شما هستم ، بیا بریم همین امروز یه چیزی بگیر ، ناهار هم میریم بیرون.
بعد نگاهی به من و شهاب انداخت . شهاب فوری سوئیچ ماشین را آورد و به پدرم دادو گفت :
-خوش بگذره. من اصلا حوصله مغازه دیدن و خرید ندارم. در ضمن بعد از ظهر باید یک سری سی دی به دوستم بدم.
من هم که می دانستم پدر و مادرم ترجیح می دهند با هم تنها باشند گفتم:
-منم خیلی سردمه ، در ضمن همه هفته بیرون هستم ، امروز دلم میخواد استراحت کنم.
مادرم مردد گفت : خوب غذا چی می خورید؟
با خنده گفتم : شما نگران نباشید ، بالاخره یه چیزی می خوریم.
شهاب هم سر تکان داد :آره بابا ، شاید از بیرون پیتزا گرفتیم ، البته مهمون بابا.
پدرم که کفشهایش را می پوشید گفت : چاره چیه؟
وقتی پدر و مادرم رفتند ، به اتاقم رفتم تا کمی نظافت کنم. روی میزم پر از گرد و خاک شده بود . شهاب هم طبق معمول پشت میز کامپیوترش نشست.
داشتم اتاقم رو جارو می کردم که شهاب داخل شد. به جارو اشاره کرد و با صدای بلند گفت:
-یک دقیقه خاموش کن کارت دارم.
با پا دکمه جارورو زدم و منتظر به شهاب نگاه کردم.
-ببین سایه ، من باید چند تا سی دی به رضا بدم ، میخوای تو هم با من بیای تا با خواهرش آشنا بشی؟ ناهار هم بیرون می خوریم.
مردد گفتم: آخه نمیگه چه دختر پررویی؟ بی تعارف پا شد اومد؟
شهاب خندید: نه بابا ، خودش خیلی اصرار کرد. الآن بهش زنگ زدم ببینم اگه خونه است سی دی هارو ببرم ، گفت : حالا که تو هم تنها هستی با من بیای ، هم با خواهرش آشنا بشی ، هم تو خونه تنها نمونی ، یه موقع آل ببردت.
به شهاب که داشت مثل خاله زنک ها بین انگشت شصت و اشاره شو گاز می گرفت نگاه کردم: این کار از تو که تحصیل کرده ای بعیده!مسخره بازی رو بذار کنار.
شهاب ابرویی بالا انداخت و گفت : بالاخره میای یا من برم؟
سیم جارو برقی رو جمع کردم و گفتم : صبرکن تا حاضر بشم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:04
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 30 RE رمان دختری در مه

یه بلوز شلوار ساده به رنگ آبی پوشیدم و موهایم را به سادگی با کش بستم.چون نمیدانستم رعنا با دیدن من چه عکس العملی نشون میده ،سعی کردم حتی الامکان ساده و بی پیرایه باشم ، آرایش اندک و ملایمی هم داشتم که ضروری نبود پاکش کنم.
صدای شهاب از راهرو بلند شد : بجنب دیگه عروسی که نمی خوای بری.
نفس عمیقی کشیدم تا کمی بر اضطرابی که بی دلیل وجودم را گرفته بود غلبه کنم ، آهسته گفتم : من آماده ام.
زیر لب صلواتی فرستادم و از در خارج شدم.
وقتی رسیدیم دوباره برف ریزی شروع بهبارش کرده بود . راننده تاکسی به فرمان شهاب جلوی خانه ویلایی و شیکی ایستاد. پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم. کوچه شیب تندی داشت و یازده خانه بزرگ و ویلایی را در خودش جا داده بود. محله در یمی از شمالی ترین نقاط تهران واقع بود. بنابراین هوایش کمی سردتر از جایی بود که خانه ما قرار داشت. نفس عمیقی کشیدم ، سوز سردی گونه هایم را میسوزاند. خانه بزرگی که مقابلش ایستاده بودیم نمای رومی داشت وسفید رنگ بود. در بزرگ و سرتاسر سیاه رنگش با ابهت به نظر می رسید. شهاب که پول تاکسی را حساب کرده بود جلو آمد و یکی از دو دکمه روی آیفون را فشار داد. بعد آهسته به من گفت : آیفون تصویری دارن.
چند لحظه بعد صدای مردانه ای بلند شد: سلام شهاب جون. بیا تو.
در با صدای کلیک خفه ای باز شد و محوطه بزرگ داخل را به نمایش گذاشت. دو ردیف باغچه در امتداد حیاط بزرگ به ورودی ختم می شد. استخر بزرگ ومستطیل شکلی در وسط حیاط خالی از آب و پر از برگهای خشک بود.کف حیاط پر بود از سنگهای ریز و ماسه بود. پله هایی از سنگ ، بین ماسه ها طراحی شده بود. جلوی در بزرگ چوبی دو ماشین مدل بالا پارک شده بود ، که یکی ماشین دوست شهاب بود . در حال بررسی اطرافم بودم که در باز شد و رضا بیرون آمد. بلوز شلوار ورزشی بسیار شیکی به تن داشت. موهای کوتاهش خیس بود و صورتش کمی قرمز شده بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت : به به ، خانم کمالی هم تشریف آوردن.
شهاب خیلی جدی جواب داد: خانم کمالی اسمشون سایه است.وققتی میگی خانم کمالی فکر می کنم با مادر بزرگم کار داری...
رضا دوباره خندید : هر جور راحتی! بفرمایید تو ، خیلی خوش آمدید.
بعد آهسته به من گفت : اتفاقاً رعنا امروز روز خوبشه. از صبح تو هال نشسته ، داره تلویزیون نگاه می کنه.
پشت سر شهاب وارد شدم. داخل خانه کمی بیش از انتظار من شیک و زیبا بود.جلوی در محوطه دایره شکلی وجود داشت ، که با راهرویی عریض به یک سالن بزرگ ختم میشد.کفِ زمین ، جابجا روی سنگهای زیبا و سفید قالیچه های ابریشمی با طرحهای زیبا و چشمگیر انداخته بودند.سالن پذیرایی با چند پله از هال جدا شده بود ، کنار هال پلکان عریض و زیبایی با نردههای چوبی به طبقه بالا ختم میشد که حدس زدم به اتاقهای خواب می رسد. روبروی پلکان هم آشپز خانه قرار داشت که با نگاهی گذرا میشد فهمید بسیار وسیع و مجهز است. با دقتبه اطراف نگاه کردم. مبلهای بزرگ و راحتی به صورت دایره دور یک میز زیبا و چوبی چیده شده بودند. زیر تلویزیونی بزرگی از چوب روس ، تلویزیون بسیار بزرگ و ضبط چند طبقه ای رو در خود جای داده بود. تمام طبقات زیر تلویزیونی که بسیار شیک بود ، مملو از دستگاههای صوتی و تصویری پیشرفته بود که کاربرد بعضی هاشان را اصلا نمی دانستم. در سطحی بالاتر ، پذیرایی قرار داشت که با فرشهای بزرگ و نفیسی مفروش شده بود. دو دست مبل استیل با چوبهای کنده کاری شده و یک میز ناهار خوری بسیار بزرگ و آنتیک با رویه ای معرق کاری شده به چشم می خورد. به دیوارها ، تابلو فرشهای گرانقیمتی آویزان بودکه می دانستم برایشان قیمتی تعیین کرد. بوفه ای عظیم مملو از اشیا آنتیک و کریستالهای سنگین و تراشدار ، زیبایی مکان را کامل می کرد.همه وسایل رنگهای روشن و زیبا داشت و از تمیزی برق میزد. محو گلدانهای بزرگ بودم که رضا گفت:
-این هم خواهر من ، رعنا.
با تعجب به اطرافم نگاه کردم . من که کسی را ندیده بودم ولی با کمی دقت دختر لاغر و ریز نقشی را دیدم که در یکی از مبلهای بزرگ فرو رفته بود و با دیدن ما از جا برخاست و باصدایی که به زحمت شنیده میشد سلام کردو جلو رفتم و دستم را دراز کردم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:05
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :