سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 11:57 بعد از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 11 RE رمان دختری در مه

دخترک نفسش را در سینه حبس کرد.از شکاف در کمد به مادرش که روی تخت دست می کشید و کورمال جلو می امد نگاه کرد.صدای مادرش بغض الود شده بود: رعنا جون... کجایی مادر؟ چی شده؟...
چند لحظه بعد مادرش نا امید اتاق را ترک کرد.رعنا مطمئن بود مادرش رفته تا دست شویی و حمام را بگردد تا پیدایش کند.از کمد بیرون امد و در تاریکی جلوی میز توالت کوچکش ایستاد.سعی می کرد در اینه نگاه نکند.دستش را دراز کرد و قیچی را از داخل لیوانی که پر از مداد و خطکش بود از روی میز برداشت.بدون انکه در اینه نگاهی بیندازد دسته ای از موهای بلند و مجعدش را در دست گرفت و بدون لحظه ای تامل با قیچی از ته بریدشان موها با صدای خفیفی روی میز و کف اتاق پخش شدند.دوباره دسته ای دیگر را در دستش نگه داشت و با قیچی بریدشان قیچی صدای بدی می داد و به کندی موها را می برید.موهای او همیشه پرپشت و انبوه بودند و قیچی که برای کاغذ بریدن استفاده می شد گناهی نداشت.موهای پشت سرش را بالا گرفت و قیچی را به سرش چسباند و به سختی کارش را تمام کرد.حالا همه جا پر از مو شده بود.با اینکه اتاق تاریک بود اما چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و سیاهی موهایش را روی میز و موکت روشن اتاقش تشخیص می داد.با همان قیچی به طرف کمد لباسش رفت و تازه ترین لباسش را بیرون کشید.پیراهن زیبا و هوس انگیزی به رنگ شیری که خاله اش از فرانسه برایش سوغات اورده بود.یقه ی لباس باز بود و چاک های بلند در طرفین دامن تنگ و بلند ان بر زیبای پیراهن می افزود.پارچه ی لطیف و نرمش را در میان دستش گرفت لحظه ای وسوسه شد که لباس را نوازش کند ولی زود پشیمان شد و مصمم با همان قیچی کوچک شروع به بریدن پارچه کرد.قیچی دستش را درد اورده بود اما او بی توجه به سوزش دستش سعی در ریز ریز کردن پیراهن داشت.
دوباره صدای پا نزدیک اتاقش رسید رعنا با شدت دو طرف پارچه را گرفت و کشید. صدای جر خوردن پارچه سکوت خانه را در هم شکست.همزمان با پاره شدن پارچه در اتاق باز شد و مادر و برادرش هراسان داخل شدند.برادرش به سرعت کلید برق را زد و اتاق ناگهان روشن شد. رعنا به سرعت دستش را جلوی چشمانش گذاشت.صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد.
-وای!وای!چه کار کردی؟...سر موهات چه بلایی اوردی؟
رعنا حدس می زد برادرش انقدر شوکه شده که حرفی نمی زند دستش را اهسته از روی چشمانش برداشت و به کف اتاق خیره شد.دوباره صدای مادرش بلند شد:اخه دختر چته؟چرا این کارا رو می کنی؟
لحظه ای ساکت شد و بعد وقتی چشمش به لباس پاره پاره که کف اتق ولو شده بود افتاد فریاد هایش فضا را پر کرد:
-وای نگاه کن ببین چه به روز لباس جدیدش اورده!...تو واقعا دیوونه ای یا خودت رو می زنی به دیوونگی؟اخه دختره ی کم عقل بی شعور به لباس نازنین چه کار داشتی؟واقعا که بی لیاقتی رعنا...دیگه داری منو هم دیوونه می کنی!خسته شدم از دستت!ای خدا...از دست این دختره ی دیوونه ی بیشعور مردم!
جملات اخر را با فریاد و هق هق بیان می کرد و هم زمان دستش را محکم به سرش می کوبید.رعنا گیج و حیران وسط اتاق ایستاده بود.موهایش تکه تکه و کوتاه بلند دور صورتش را گرفته و جای قیچی روی شصت دست و انگشت اشاره اش قرمز شده بود.به برادرش نگاه کرد که با عجله به طرف مادرشان رفت و دستانش را محکم نگه داشت.صدای زمزمه ی دلداریش را کنار گوش مادرشان می شنید.بغض گلویش را فشرد.چقدر دلش می خواست کسی هم با محبت او را دلداری دهد.مطمئنش کند که دیگر خواب های بد و کابوس نمی بیند.دستش را بگیرد و در اغوش امنش تکان تکانش دهد.با خشم و کینه به مادرش که با سوز گریه می کرد نگاه کرد.برادرش که متوجه نگاه های پر از خشم رعنا به مادرش شده بود جلو امد و با لحنی دلسوز و ملایم گفت:
-رعناجون اخه چرا موهاتو اینطوری کردی؟خوب اگه دلت می خواست کوتاهشان کنی فردا می رفتی ارایشگاه...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 16:59
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 12 RE رمان دختری در مه

بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و گفت:

می دونی ساعت چنده؟نزدیک سه نصف شبه!این ساعت تو باید خواب باشی نه اینکه به جون موها و لباسات بیفتی...چرا از خواب بلند شدی؟باز خواب بد دیدی؟

اما رعنا بی توجه به حرف های برادرش به تصویر دختری که در اینه نگاهش می کرد خیره شد.چشمان درشت و روشنش هنوز هم هراسان بود.مثل حیوانی که در تله افتاده باشد نفس نفس می زد.م.های مشکی اش به طرز بدی سیخ سیخ روی سرش دیده می شد شانه های ظریفش پر از مو بود.بینی قلمی و دهان گوشت الودش جمع شده بود و چانه اش عصبی می لرزید.ابروهایش در هم گره خورد ناگهان فریادش بلند شد:

-برید بیرون از اتاق بیرون...تنهام بذارید. برید بیرون...

همان طور که داد می زد اشیا دم دستش را به طرف مادر و برادرش پرت می کرد.کتاب هایی که روی میز بود یکی یکی به طرفشان نشانه می رفت.یکی از کتاب ها محکم به صورت برادرش خورد و رد قرمزی بر جا گذاشت.مادرش از ترس و تعجب یادش رفته بود گریه کند.همان طور گیج و مات به دخترش که مثل حیوانی زخم خورده فریاد می کشید و دستانش را در هوا پرتاب می کرد زل زده بود.

پس از اینکه چند کتاب و یک جعبه ی چوبی به سر و صورت برادر و مادرش خورد عاقبت هر دو به خود امدند و با عجله از اتاق بیرون دویدند.

رعنا اما هنوز ارام نگرفته بود حرف های بی معنی را فریاد می کشید و هر چه دم دستش می دید به طرف در پرت می کرد.در این میان دمپایی پلاستیکی اش به لامپ خورد و با شکستن لامپ اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.رعنا با دهان کف کرده و بدنی لرزان روی زمین تا خورد.انقدر روی زمین بین دیوار و تخت مچاله ماند تا کم کم هوا روشن شد.

خانه ی بزرگ در سکوت وهم اوری فرو رفته بود تنها صدایی که سکوت را بر هم می زد زوزه ی هراسان و درد الود رعنا بود.

به ساعتم نگاه کردم.هنوز نیم ساعت فرصت داشتم.ساعت 10 صبح خانم مرادی وقت داشت.این سومین جلسه ی مشاوره اش بود و احساس می کردم نتیجه ی مثبتی برایش داشته است.شب قبل در زمینه ی اختلال روانی کمی کتاب های کاپلان را مطالعه کرده بودم.مشکل خانم مرادی برمی گشت به عدم اعتماد به نفس و اینکه احتمالا در خانه ای مردسالار بزرگ شده بود و به نظرش زندگی زیر سلطه ی یک مرد زورگو کاملا طبیعی و عادی می رسید.از پنجره به حیاط خیره شدم حیاط خیلی دلگیر کننده ای بود.به یاد اوا افتادم ناخوداگاه لبخند زدم.دیروز برای تشکر و دیدن من به خانه امده بود.اوا هم اخلاقی مثل شهاب داشت.دختر شوخ و بانمکی بود که هر جا می رفت صدای خنده اش فضا را پر می کرد.به محض ورود با مادرم روبوسی کرد و حق به جانب گفت:

-خانم کمالی دیگه وقت ترشی شده ها!


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:00
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 13 RE رمان دختری در مه

مادر ساده ی من هم با خنده گفت:
ساعت خواب اوا جون!من ترشی انداختنم تموم شد...
اوا با تعجب به من خیره شد:
راست می گید؟پس چرا سایه هنوز اینجا وایستاده؟...
مادرم هاج و واج نگاه می کرد با حرص گفتم:
مامان جوابشو نده یکی نیست بگه چرا مادر خودت تو رو ترشی نمی اندازه؟!
مادرم که تازه متوجه منظور اوا شده بود به قهقهه خندید و گفت:
-والله اوا جون این و شهاب دیگه به درد ترشی هم نمی خورن!
با عصبانیت گفتم:
به مادر مارو باش!
بعد از احوال پرسی اوا با مادرم به اتاقم رفتیم تا راحت صحبت کنیم.اوا طبق معمول مانتو و روسری اش را روی تخت پرت کرد و بی مقدمه گفت:
-خدا خیرت بده!مانی دوباره ادم شده...
بعد همان طور که به کتاب های روی میزم نگاه می کرد گفت:
-من روحیه ی تو رو ندارم اصلا به درد این شغل نمی خورم حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم.ولی تو با حوصله و مهربونی...یک جوری حرف می زنی که طرف قبول می کنه به حرفت گوش کنه.
خندیدم:این طورها هم نیست.تو فقط کمی عجول هستی.
اوا هم خندید:
اره حق با توست.فکر کنم خودمم احتیاج به یک جلسه مشاوره داشته باشم.از بلاتکلیفی خسته شده ام.دیگه دلم می خواد تو خونه ی خودم باشم آشپزی کنم بچه دار بشم.از رفت و امد بیخود از مدرسه به خانه و برعکس خسته شده ام.
روبرویش نشستم و به چشم های کشیده و بادامی اش که غمگین شده بود نگاه کردم.ادامه داد:همه ی دور وبری هام ازدواج کرده ان تمام بچه های دانشگاه چه دختر چه پسر رفتن سر خونه و زندگیشون...
به شوخی گفتم:منو از قلم انداختی!
اوا غمگین لبخند زد:
می دونم که تو هم خواستگارای خوب زیاد داری خودت نمی خوای ازدواج کنی.
جدی پرسیدم:یعنی تو اصلا خواستگار نداری؟یک پسر بود که بهم گفتی از فامیلای دوره...اون چی شد؟
اوا موهایش را پشت گوشش زد.حرکتی که هر وقت عصبی بود انجام می داد.
-ادم درست و حسابی که بشه روش حساب کرد توشون پیدا نمی شه.اون یارو هم توزرد از اب درامد.ریخت و قیافه اش بد نبود کار و بارش هم خوب بود ولی دایی ام تحقیق کرد گفت معتاده!اینم شانس ما مثل این سریال های اب دوغ خیاری تلویزیون شدم.
دستش را گرفتم و گفتم:
غصه نخور اگه قراره گیز همچین ادمهایی بیفتی مون بهتر که ازدواج نکنی.قسمت هر چی باشه همون میشه تو انقدر جوش نخور!
اوا سرش را تکان داد و گفت:
نمی دونم خودمم موندم که این چه قسمتی است که من دارم. شاید قراره 40 سالگی بختم باز بشه.
صدای مادرم صحبتمان را قطع کرد:
بچه ها بیاین شام...زود باشید سرد شد.
اوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
وای!من اصلا قرار نبود شام اینجا بمونم.در اتاق را باز کردم و گفتم:
حالا بیا یک چیزی بخور.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:00
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 14 RE رمان دختری در مه

پدر و شهاب پشت میز نشسته بودند.با دیدن ما هر دو بلند شدند و جواب سلام اوا را دادند.مادرم با یک دیس پر از برنج از اشپزخانه امد بیرون و گفت:
-بشین دیگه اوا جون غذا سرد شد.
اوا همان طور ایستاده گفت:
نه دیگه خیلی ممنون مامان و مانی منتظرم هستند.
قبل از اینکه مادرم مهلت جواب دادن پیدا کند شهاب گفت:
-اینم فیلم جدیده اوا خانم؟ما داریم از گشنگی می میریم تمنا میکنم منت سر بنده بگذارید بفرمایید.
چشمان اوا برق زد:
خوب تو بکش بخور تا از گشنگی نمردی.
مادرم دستش را پشت اوا گذاشت و گفت:
بشین تو رو خدا کی تا حالا اینجا نیامدی.حالا هم که امدی می خوای زود بری؟
منم گوشی تلفن را به دستش دادم و گفتم:
بیا یک زنگ بزن خونه بگو شام منتظرت نباشن.شب هم شهاب می رسوندت.
شهاب با خشم جواب داد:
البته اگه یک لقمه غذا کوفت کنم!
پدرم چشم غره ای به شهاب رفت و با محبت گفت:
بشین دخترم اینجا خونه ی خودته!
ان شب شام در فضای بی نهایت دلپذیری صرف شد.شهاب و اوا طبق معمول در حال یک و به دو کردن بودند و من و مادر وپدرم هم می خندیدیم.اخر شب وقتی باشهاب اوا را به خانه شان می رساندیم جر و بحث این دو تمام نشده بود.وقتی سوار شدیم شهاب با طعنه گفت:
راسته که می گن روان شناس ها خودشون یک پا دیوانه اند!
می دانستم این حرف ها را می زند که حرص اوا را دربیاورد بنابراین جوابی ندادم.
اوا تند و تیز گفت:
خوب درسته چون تو هر خونه ای که روان شناس هست یک خواهر یا برادر اسکیزوفرنیا وجود داره که سر و کله زدن باهاش روی اعصاب تاثیر مستقیم می ذاره.
شهاب چند لحظه ساکت ماند.از طرز رانندگی اش می فهمیدم از جوابی که خورده عصبانی است. اما طولی نکشید که به صدا درامد:
خوب البته این هم یک توجیه است اما در مورد شما صدق نمی کند.
دوباره اوا گفت:
چطور؟من به نظرتون دیوونه نمی ام یا اینکه شما دیوونه هستید و دلیل دیوانگی سایه؟
شهاب از حرص باد کرد و من زدم زیر خنده و گفتم:
-شهاب زحمت نکش!تو از پس اوا بر نمی ای بی خودی حرص نخور.
شهاب زیر لب گفت:
خدا به داد شوهرش برسه!
اوا که حرف شهاب را شنیده بود گفت:
حالا تو شوهر پیدا کن شاید خدا هم به دادش برسه.
شهاب با خنده جواب داد:
نه اوا خانم نمی خوام اه مردم یه عمر دامن گیرم بشه.
این بار اوا ساکت ماند و شهاب با قهقهه گفت:یکی به نفع من!
جلوی خانه شان رسیده بودیم اوا پیاده شد و از پنجره سرش را داخل اورد و گفت:
-چون تو دو تا قبلا خورده بودی هنوز یکی عقبی!
بعد رو به من کرد و گفت:
خوب سایه جون ببخش که مزاحمت شدم خداحافظ.
وقتی خداحافظی کردیم و شهاب راه افتاد گفت:
پررو خانم یک تشکر هم نمی کنه انگار من نوکر پدرش هستم.
صدای چند ضربه که به در خورد افکارم را بر هم زد با عجله روپوشم را صاف کردم و گفتم
-بفرمایید.
در باز شد و خانم مرادی داخل شد.بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم
-خوب اوضاع چطوره خانم مرادی
-زیاد فرقی نکرده...هنوز سعید بهانه گیری می کنه برای هر موضوع کوچکی داد و بیداد راه می اندازه.
سرم را تکان دادم:
ببینید اول باید براتون مشخص بشه که هدف ما تغییر اخلاق شوهرتون نیست شما و من سعی می کنیم کاری کنیم که رفتار شما تغییر پیدا کنه.خانم مرادی متعجب گفت:
یعنی چطوری؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:00
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 15 RE رمان دختری در مه

-خوب اولین کار اینه که شما بعد از هر دعوا یا بحث خودتون رو مقصر ندونید و احساس گناه نکنید.دومین کار این است که برای شوهرتون یک محدوده مشخص کنید هر ادمی یک حد و مرز مشخص داره که اگر بقیه هم بفهمند کارش راحت میشه مشکل شما تا به حال این بوده که مرز نداشتید.هر حرفی هر حرکتی هر چیزی را تحمل کردید.بنابراین شوهرتون نمی دونه تا کجا می تونه پیش بره سومین کار اینه که یک سری خواسته های مهم و اصلی تون رو برای خودتون مشخص کنید و تلاش کنید بهش برسید کار بعدی اینه که به شوهرتون یاد بدید باهاتون چطور رفتار کنه.
خانم مرادی با چشمان گشادشده به دهن من چشم دوخته بود:
-یعنی چه کار کنم؟
با لبخند گفتم:
شما باید اول خودتون رو پیدا کنید .برای خودتون ارزش قایل بشید.یک سری کارهایی که براتون لازمه حتی اگه شوهرتون دوست نداشته باشه برای خودتون انجام بدید.
خانم مرادی با هیجان گفت:
خوب شما بگید...
-نه شما باید بگید.به من بگید چه کارهایی دوست داریدولی شوهرتون نمی ذاره انجام بدید؟
سرش را کمی خم کرد :
خوب من خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و امد داشته باشم اما شوهرم زیاد خوشش نمی اد دلم می خواد موهامو کوتاه کنم ولی اون اجازه نمی ده...
دستم را بالا اوردم وگفتم:
خوب تا همین جا کافیه!شما باید خیلی جدی و قاطع باشبد.اصلا از جمله هایی با کلمات "ممکنه"یا"اشکالی نداره که" یا مثلا "خوشت میاد اگه" استفاده نکنید بیشتر از جمله هایی مثل "به نظرم این طوری بهتره" یا "این چیزی است که من می خوام"استفاده کنید خوب؟
خانم مرادی سرش را تکان داد:
چشم سعی می کنم.
-باید تمرین کنید با خودتون تمرین کنید.در مواقعی که سرتون داد می زنه یا جر و بحث می کنه باید فوری و قاطعانه برخورد کنید مثلا بگید دیگر اجازه نمیدم سرم داد بزنید یا مثلا وقتی ارام شدی با هم صحبت می کنیم...شما باید بر اوضاع مسلط باشید.اصلا سعی نکنید بهانه بیاورید سعی نکنید جواب هایی بدهید که کارتان را توجیه کند به خصوص در مورد بحث هایی که سر مسایل خیلی جزیی است مثل دیر کردن شام مرتب نبودن خانه یا چیزهایی از این دست اصلا جواب هایی که حالت دفاعی دارند ندهید چون فورا در موقعیت بازنده قرار می گیرید.
خانم مرادی در سکوت نگاهم می کرد.با جدیت گفتم:
-برای بهبود روحیه و به دست اوردن اعتماد به نفستان توصیه میکنم هر روز یکی از کارهای مورد علاقه تان را انجام دهید.
خانم مرادی سری تکان داد و گفت:
من مثل یک زندانی هستم.
-خوب کارهای مورد علاقه لزومی نداره خارج از خانه باشند.مثلا شاید از گوش دادن به موسیقی یا یک حمام طولانی یا مثلا مطالعه لذت ببرید.شاید از ارایش کردن یا لباس جدید پوشیدن خوشتان بیاید هر روز سعی کنید یکی از کارهای مورد علاقه تان را انجام دهید این طوری روحیه تان حفظ می شود اگر به خودتون اهمیت بدهید و خودتون رو دوست داشته باشید مطمئن باشید بقیه از جمله همسرتان هم یاد می گیرن بهتون احترام بذارن و اهمیت بدن.
بعد از اینکه کمی دیگر در مورد کارها و عکس العمل هایی که خانم مرادی در مقابل شوهرش باید انجام می داد حرف زدیم و او رفت حسابی احساس خستگی می کردم.
تقریبا یک ربع به پایان ساعت کاری ام مانده بود.کلید را تحویل خانم احمدی دادم.طبق معمول گفت:
-خسته نباشید.
لبخند زدم:
واقعا خسته شدم ولی این خستگی کجا خستگی که از یک جا نشستن وبیکاری پیدا می شه کجا!...
وقتی از در خارج شدم سوز سردی لرزاندم.بر سرعت قدم هایم افزودم هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که ماشینی کنارم ایستاد و بوق زد. بی توجه به راهم ادامه دادم اما باز صدای بوق از جا پراندم.با عصبانیت برگشتم و در کمال تعجب کیارش پسر دکتر محتشم را دیدم که با ماشین مدل بالایش جلوی پایم ایستاده سرش را از پنجره بیرون اورد و با خنده گفت:
سلام ببخشید انگار ترسوندمتون.
سلامش را پاسخ دادم و گفتم:
خیلی ممنون.خودم می رم.
از ماشین پیاده شد و رنجیده گفت:
خواهش می کنم بفرمایید.هوا سرده...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:01
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 16 RE رمان دختری در مه

دودل سوار شدم.کیارش بر عکس همیشه پرحرف و وراج شده بود.حال تک تک اعضا خانواده را پرسید.می دانستم که می خواهد سر صحبت را باز کند اما برای چه نمی دانستم.سرانجام گفت:
خوب از کارتون راضی هستید؟
با خستگی جواب دادم:
بله بد نیست.تقریبا هر روز یک مشاوره دارم.
-خوب. خدا رو شکر.اگه خودتون بتونید سهام دار باشید به نفعتونه!
-بله ولی پول زیادی می خواد که بنده ندارم.
خندید:ای لعنت به پول که همه چیز بهش بستگی داره.انشاالله با یک دکتر پولدار ازدواج می کنید براتون یک کلنیک میخره.
جدی جواب دادم:
بد نیست ولی هدف من از ازدواج کمی بیشتر از خرید سهام یک کلنیک است.
لحن کیارش هم جدی شد:
خوب هدف شما چیست؟
متعجب نگاهش کردم.چشمان روشنش بی نهایت جدی بود.مردد گفتم:
-فکر می کنم منظورتون رو درست متوجه نشدم!
کیارش همان طور که به خیابان خیره شده بود گفت:
-خوب این هم یه سواله مثل بقیه ی سوال ها من نمی دونم چرا خانم ها نسبت به این جور سوال ها انقدر حساس هستن!
مدافعانه گفتم:
نه این طورها هم نیست.خوب هر کسی از ازدواج یک هدفی داره هدف من رسیدن به ارامشه.
-یعنی براتون مهم نیست شریک زندگیتون چه شرایطی داشته باشه؟
-خوب مسلمه که مهمه ولی اینها وسیله ای است برای رسیدن به هدف شما نپرسیدید شرایط شریک زندگی از نظر من چیه درسته؟
کیارش نگاهم کرد و خندید:
درسته یادم رفته بود که شما خیلی باهوش هستید.خوب حالا می پرسم...
خیره به خیابان شلوغ گفتم:
خوب یک سری شرایط لازم است مثل تحصیلات خانواده سن و سال و شرایط فرهنگی موقعیت مالی مناسب...یک سری شرایط هم سلیقه ای است مثل تیپ و قیافه... چه می دونم قد و هیکل...
کیارش دوباره خندید.عصبی پرسیدم:چی انقدر خنده داره؟
دست پاچه جواب داد:
ببخشید قصد جسارت نداشتم.داشتم با خودم فکر می کردم شاید از نظر شما شرایط لازم را داشته باشم ولی این شرایط کافی نباشند...نه؟
از اینکه چقدر ماهرانه به این بحث کشیده شده بودم خودم هم در حیرت ماندم.به کیارش که بی خیال رانندگی می کرد نگاه کردم.چه طور در عرض چند ثانیه و با شنیدن چند کلمه همه چیز انقدر عوض شده و مرا معذب کرده بود.کیارش اهسته پرسید:
-شاید من اصلا در لیست افراد شرایط دار شما نیستم.
نفس عمیقی کشیدم و با تمام جسارتم گفتم:
حالا این حرف ها برای چیه؟
کیارش دوباره جدی شد:
خوب شاید برای یک تصمیم گیری...
به خیابان های اشنا نگاه کردم نزدیک خانه رسیده بودیم.تا ده شمردم می خواستم کمی بر اعصابم مسلط شوم تا به حال با چنین پیشنهاد رک و پوست کنده ای روبرو نشده بودم.ولی شمردن هم فایده ای نداشت.ترجیح دادم سکوت کنم.سرانجام به خانه رسیدیم وقتی کیارش جلوی در ایستاد گفتم:
زحمت کشیدید خیلی ممنون.
کیارش ابرویش را بالا برد و با خنده ای پنهان در صدایش گفت:
-این دک کردن واقعا به طور کارشناسانه و روانشناسانه بود.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:01
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 17 RE رمان دختری در مه

سعی کردم نخندم:
اصلا به همه سلام برسانید.
کیارش مودبانه لبخند زد:
حتما معنی این جمله هم "بفرمایید خونه است" دیگه!
-انتظار چه جوابی دارید؟
-یک جوابی که به سوالی که پرسیدم بخوره.
زنگ را فشار دادم و گفتم:
الان نمی دونم چی باید بگم.
کیارش سریع سوار ماشین شد و گفت:
پس چند روز دیگه مزاحم میشم خدانگه دار.
کاملا روشن بود که نمی خواهد با کسی از خانواده ام روبرو شود.ذهنم درگیر و خسته بود.ان شب بدون خوردن شام با افکاری درهم برهم به خواب رفتم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:01
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 18 RE رمان دختری در مه

به مادرم که داشت برنج پاک می کرد خیره شدم.حالت صورتش طوری بود که انگار می خواهد چیزی بگوید.می دانستم دیر یا زود حرف می زند.ان روز صبح خانه بودم و قصد داشتم به اتفاق اوا برای خرید بیرون بروم.هر دو قصد داشتیم بعد از خرید به ارایشگاه برویم و موهایمان را کوتاه کنیم.سرانجام مادرم از پاک کردن برنج فارغ شد و نگاهی به من انداخت:
-سایه امروز می خوای بری خرید؟
-بله کاری دارید؟
همان طور که برنج ها را می شست جواب داد:
نه کاری ندارم.می خواستم باهات کمی صحبت کنم.
کنجکاو پرسیدم:در مورد چی؟
دستانش را پیش بندی که روی لباسش بسته بود خشک کرد و گفت:
-راجع به تو و شهاب.می خوام بدونم شما قصد سر و سامون گرفتن ندارین؟لبخند زدم:
خوب چرا همه دلشون می خواد سر و سامون بگیرن حالا برای من و شهاب ادم به درد بخوری سراغ دارید؟کسی حرفی زده؟
نشست و با تامل گفت:
دفعه ی پیش که رفتیم خونه ی دکتر محتشم حس کردم بدری خانم از تو خیلی خوشش اومده دایم با کیارش ایما و اشاره می کردند.
به مادرم نگاه کردم.صورت مهربانش پر از نگرانی بود.می دانستم از این که سن من بالا برود و همان طور مجرد باقی بمانم وحشت دارد.با خوشرویی گفتم:
اتفاقا چند روز پیش خودش رو دیدم حالا نمی دونم اتفاقی امده بود یا از روی قصد در هر حال کمی با هم حرف زدیم.
مادر مشتاق گفت:خوب خوب؟
شانه ای بالا انداختم:
کیارش رو که می دونی چطور حرف می زنه در لفافه پیشنهادی داد و من هم خیلی مختصر بهش گفتم باید روش فکر کنم.
-به نظرم پسر بدی نیست کار و تحصیلات هم که داره خونواده اش هم که خودت می بینی چقدر ادم های محترمی هستن من که فکر می کنم سرنوشت دکتر رو سر راه جلال قرار داد انگار این خانواده کلید خوشبختی تو شدن دکتر برات کار پیدا کرد پسرش برات مریض می فرسته اینهم از کیارش ماشاالله مقبول هم که هست.نظر خودت چیه؟
همان طور که با دستم دایره های فرضی روی میز اشپزخانه می کشیدم گفتم:
-همه ی این حرف ها درسته خودمم قبول دارم. ولی خوب باید خیلی روش فکر کنم.
مادرم سری تکان داد و گفت:
نمی دونم چی داره به سر جوونها می اد قبلا دخترها خیلی ساده تر و زودتر ازدواج می کردن.انقدر این دست اون دست نمی کردن خیلی هم خوشبخت تر از حالا بودن.
-خوب این طبیعیه مامان جونادم هر چی سنش بالاتر میره تصمیم گیری هاش منطقی تر و عقلانی تر میشه سن پایین یعنی تصمیم گیری از روی احساسات توقع پایین تر انعطاف پذیری بیشتر کنار امدن با مشکلات و سختی ها اما من خودم به شخصه دلم می خواد یک ازدواجی داشته باشم که ریسک پذیر نباشه با یک ادم به نسبت متوسط اما در همه چیز در اخلاق در تحصیلات در ثروت حد واسط باشه.الان دیگه هیچ چیزی برام جذاب نیست و چشم عقلمو کور نمی کنه نه پول زیاد نه تیپ و قیافه و نه حتی اخلاق عالی!می دونم که همه ی این صفات مکمل هم هستند و اگه یکی نباشه بقیه رو تحت شعاع قرار میده.در مورد کیارش هم حس می کنم کمی عصبی و خودرای باشد.مادرم ناراحت گفت:
خوبه والله دیگه مدرک گرفته و همه رو از دم می شناسه.تو که تا حالا سه چهار بار بیشتر باهاش برخورد نداشتی از کجا فهمیدی عصبی و خودرایه؟خندیدم:


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 19 RE رمان دختری در مه

خندیدم:
خوب تو همین چند باری که باهاش برخورد داشتم هر وقت بحث پیش می اد سریع جوش می اره دو ساعت حرف می زنه تا همه رو موافق نظر خودش بکنه به استدلال های بقیه هم بی توجه است باز هم بگم؟
مادرم دست هایش را بلند کرد:
نه لازم نکرده ولی بهت بگم که گل بی عیب خداست.خود تو هم عیب و ایراد داری.اون دفعه هم که زیبا برای پسر برادر مجتبی امد صحبت کرد گفتیپسره حسود و غیرتی است.بیچاره پسر به اون خوبی خوش تیپی دکتر هم که بود خونه زندگی هم که داشت.نمی دونم تو منتظر کی نشستی؟!
لبخند زدم:
مادر من عجله نکن با قسمت نمی شه جنگید.مگه خود شما همیشه نمی گفتی وقتی قسمت باشه دهنت قفل میشه و دیگه نمی تونی ایراد بگیری؟
مادرم غمگین سر تکان داد.برای اینکه از ان حال در اورمش گفتم:
-در ضمن شهاب بزرگتر از منه دیگه داره پیر میشه چرا واسه اون دستی بالا نمی زنی؟
مادرم اه کشید:
اونهم بدتر از تو هر کی رو بهش پیشنهاد میدی ناز میکنه.
لحظه ای ساکت شد و بعد با دودلی گفت:
راستش چند وقتیه به فکر افتادم اوا رو بهش پیشنهاد بدم دختر خوبیه الان چند ساله داره تو این خونه می اد و میره قیافه اش هم قشنگه از پس زبون شهاب هم خوب برمیاد....
با صدای بلند خندیدم:
می خوای سگ و گربه رو دست به دست بدی؟این دوتا یک روز هم زیر یک سقف دوام نمی ارن.
ولی مادرم بی توجه به خنده ی من گفت:
اشتباه نکن این دوتا همدیگر رو دوست دارن.ولی نمی خوان قبول کنن.
احساس می کردم پوست سرم شکافته شده و دو شاخ خوشگل و کوچولو در حال رشد است.
-چی می گی مامان؟شهاب و اوا همدیگه رو دوست دارن؟اون دوتا به خون هم تشنه ان.
مادرم خیلی جدی گفت:حاضرم باهات شرط ببندم.
دستم را جلو اوردم و انگشتان ظریفش را گرفتم:
خوب قبوله سر یک نهار تو یک رستوران حسابی!بعد کنجکاو پرسیدم:
حالا از کجا می خوای ثابت کنی؟مادرم خندید:
تو به اونش کاری نداشته باش.همین امروز بهت ثابت می کنم.
فقط وقتی اوا امد اینجا حسابی خودتو ناراحت نشون بده و هیچی هم نگو.باشه؟
صدای زنگ فرصت جواب دادن را گرفت مادرم به طرف ایفون دوید و گفت:
-زود باش یک دستمال بگیر جلوی چشمت یعنی داری گریه می کنی.
با تمام احساس حماقتی که می کردم در بازی وارد شدم و دستمال را روی چشمانم فشار دادم.صدای شاد و پرانرژی اوا از راهرو به گوش می رسید.
-سلام سلام!خانم کمالی حالتون چطوره؟آقای کمالی چطورن؟
مادرم با صدایی گرفته جوابش را داد:
ای بد نیستیم.
اوا همان طور که به طرف اشپزخانه می امد گفت:
خدا بد نده سایه مریضه؟
مادرم با بغض گفت:
نه عزیزم سایه تو اشپزخونه نشسته حال نداره.
اوا وارد اشپزخانه شد و دستش را پشت گردنم گذاشت:
-چی شده؟چرا زانوی غم بغل گرفتی؟از کار اخراجت کردن؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم از مادر پرسید:
چی شده خانم کمالی؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 20 RE رمان دختری در مه

مادرم روی صندلی ولو شد:
چی بگم؟صبح زنگ زدن...شهاب انگار تصادف کرده...
این را گفت و دستانش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد.عجب بازیگر ماهری بود مادرم و من خبر نداشتم.عکس العمل اوا واقعا دیدنی بود.دهانش باز مانده و چشمانش از وحشت گشاد شده بود.جیغ زد:وای!حالا کجا بردنش؟پس چرا شما اینجا نشستید؟
مادرم همان طور هق هق کنان گفت:
نمی دونم بچه ام رو کجا بردن دوستش زنگ زد گفت.بعد تماس قطع شد.
در مقابل چشمان حیرت زده ی ما اوا روی صندلی افتاد.سرش را روی دستش گذاشت هق هق گریه ی سوزناکش دل هردومان را ریش کرد.اهسته گفتم:
-تو چرا گریه می کنی؟من فکر می کردم به خون شهاب تشنه ای!
همان طور که سرش روی میز بود گفت:
تو غلط کردی من همیشه با شهاب شوخی می کردم.
بعد سرش را بالا اورد و به من بعد به مادرم نگاه کرد.با دیدن چشم های خشک و قیافه های خندان ما عصبی پرسید:
منو سرکار گذاشتید؟
من ومادرم زدیم زیر خنده اوا ناراحت گفت:
عجب شوخی لوسی!
مادرم دستش را با مهربانی گرفت:
راست می گی شوخی بدی بودمی خواستیم ببینیم تو چقدر زود باوری!
ای داد وبیداد!این واقعا مادر من بود؟چه ماهرانه داستان می ساخت.با خنده گفتم:
مامان امروز بچه شده!
بعد رو به اوا کردم:
بیا بریم خرید من باید ساعت 2 کلنیک باشم.
می دانستم به احترام مادرم حرفی نمی زند وگرنه کلی فحش می خوردم.در بین راه طاقت نیاورد و گفت:
سایه این مامان تو هم عجب کارایی می کنه نزدیک بود قبض روح بشم.
با خنده گفتم:
انتظار نداشت تو به گریه بیفتی می خواست بدونه چه عکس العملی نشون میدی.
اوا با حرص گفت:
چطور؟داره برای دانشگاه تحقیق می کنه؟
دستش را گرفتم:
واقعا من هم انتظار نداشتم تو گریه کنی!
اوا شکلکی دراورد و گفت:
چرا مگه از قلب من از سنگه؟
-نه اما اخه...تو و شهاب همیشه با هم در حال دعوا هستید.
اوا اخم هایش را در هم کشید و جدی گفت:
خوب چه ربطی داره؟من از سر و کله زدن با شهاب لذت می برم.خیلی هم دوستش دارم!
نصف شرط را مادرم برده بود فقط مانده بود اعتراف شهاب که مطمئن بودم امکانش زیر صفر است. ان شب وقتی بعد از اتمام کارم به خانه برگشتم هنوز در فکر پیشنهاد عجیب مادرم بودم.
هنوز شهاب و پدر به خانه نیامده بودند ، مادرم مانتو و کفشی که خریده بودم را بررسی می کرد ، گفتم:
-مامان نصف شرط رو بردید ، انگار حق با شما بود. ولی اطمینان دارم شهاب چنین احساسی نداره...
مادرم همانطور که کفشها رو زیر و رو می کرد ، گفت : اشتباه می کنی ، اگه شهاب اینقدر که تو مطمئنی از آوا بدش میاد چرا همیشه وقتی آوا اینجاست سرو کله اش پیدا میشه؟ خوب بره تو اتاقش تا آوا رو نبینه ، هان؟
-نمیدونم ، حالا چطوری می خواهید شهاب را امتحان کنید؟
مادرخندید : برای اینکه به تو ثابت بشه همون داستانی که به آوا تحویل دادیم به شهاب هم می گیم ، البته من که مطمئنم.
آن شب وقتی شهاب به خانه آمد ، من طبق قرار قبلی به اتاقم رفتم . سر و صدای شهاب می آمد که با پدرم شوخی می کرد و می خندید. بعد از مادرم پرسید:
-پس سایه کجاست؟
مادرم غمگین جواب داد : خیلی حال نداره ، تو اتاقش خوابیده .
صدای خندان شهاب به گوش می رسید : چرا حال نداره؟حالا چه وقت خوابه؟
مادرم بی حال گفت : دوستش تصادف کرده ، انگار حالش زیاد خوب نیست ، برای همین سایه ناراحته.
صدای خنده شهاب قطع شد ، پدرم پرسید : کدوم دوستش ؟
-آوا...
چند لحظه سکوت شد. بعد صدای لرزان شهاب را شنیدم : جدی می گی مامان؟ حالا کدوم بیمارستانه؟
مادرم حرفی نزد ، چند ثانیه بعد شهاب در اتاقم را باز کرد و با صدایی گرفته گفت: سایه ، آوا تصادف کرده ؟
سرم را تکان دادم. ناراحت پرسید : چه بلایی سرش اومده؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
چهارشنبه 20 آبان 1394 - 17:02
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :