نوشته های آخر دفتر مربوط به مرگ آقا ، پدر بزرگ رضا و پیش آمدن دعوا و قهر بین مادر رضا و خانم (مادر بزرگش ) بود.چیز مهمی که مربوط به رعنا باشد در آن وجود نداشت. البته در اشاره های کوچکی که به رعناکرده بود، طبق معمول از رفتارهای عجیب و افت تحصیلی اش شکایت داشت. وقتی دفتر را کنار گذاشتم ، ساعت نزدیک هشت بود. صورتم را شستم و سر میز صبحانه نشستم. به سختی می توانستم برای دیدن رعنا صبر کنم.هزار سوال بی جواب در مغزم می چرخید. مادرم که متوجه حالم شده بود، بدون هیچ سوالی چای ریخت و جلویم گذاشت. بعد از خوردن صبحانه به کلینیک زنگ زدم و از خانم احمدی خواستم تمام قرار ملاقاتهای آن روز را لغو کند. بعد با دقت لباس پوشیدم و آرایش کرم. می خواستم مرتب و آراسته باشم. شهاب رفته بود و مجبور بودم خودمبهتنهایی برم، ناچار شماره تلفن رضا را گرفتم تا آدرس دقیق را بگیرم. بااولین زنگ خودش گوشی را برداشت ، از او آدرس خواستم که گفت: این چه حرفیه؟ من خودم میام دنبالتون.
روی صندلی نشستم تا کمی آرام بگیرم، گفتم : نه ، شما زحمت نکشید، خودم میام. فقط اینکه دفعه پیش آمدم ، الآن درست یادم نیست خونتون کجا بود.
صدای رضا رگه ای از خواهش و تمنا داشت : اجازه بدید بیام دنبالتون، ماشین که هست ، من هم که بیکارم.تا ده دقیقه دیگه می رسم.
قبل از آنکه فرصت اعتراض پیدا کنم تماس قطع شد. ناچار مانتو و روسری ام را پوشیدم و به انتظار رضا نشستم. مادر و پدر برای خرید آجیل و شیرینی بیرون رفتند و من ماندم و هزار فکر و خیال. سرانجام صدای زنگ بلند شد. با عجله بلند شدم و جلوی آینه آخرین نگاه را به خودم انداختم. مانتو کِرِم با شلوار و روسری قهوه ای رنگم حسابی جور در می اومد. چشمهایم کمی قرمز بود ، که آن هم به علت بی خوابی دیشب بود. اما خط چشم و ریمل تا حدودی قرمزی چشمهایم را پوشانده بود.وقتی در را بستم رضا به ماشین تکیه داده بود و پشت به من داشت. وقتی سلام کردم به سرعت برگشت و لحظه ای به من خیره ماند. با خنده گفتم: مترسید ، دراکولا نیستم ، دیشب خوب نخوابیدم.
بلوز سبز سیری روی شلوار شیک خاکی رنگی پوشیده بود. موهایش خیس و به هم چسبیده روی سرش به هم ریخته بود، چشمهایش کمی پف داشت، اما روی هم رفته جذاب بود. موهای مجعد و کوتاهش ، قیافه شیطان و دوست داشتنی برایش درست کرده بود. بعد از چند لحظه به خود آمد و گفت: سلام از ماست، راستش کمی جا خوردم.
به طرفش رفتم : چرا؟ زود اومدم؟
سرش را تکان داد و در ماشین را برایم گشود : نه ، ولی قیافتون با همیشه خیلی فرق داره، یه لطخه نشناختمتون.
سوار شدم و در را بستم: چون دیشب خوب نخوابیده بودم یه کمی ترسناک شدم، ببخشید.
رضا راه افتاد، سر کوچه لحظه ای استاد و گفت:
-منظورم این نبود، من همیشه شما رو تو کلینیک دیدم ، ساده و با روپوش و مقنعه تیره...
گوشهایش قرمز شدهبود، نفس پر صدایی کشید و گفت:
-بگذریم!
می دانستم که خجالت کشیده ، متوجه منظورش شده بودم، رضا هیچوقت مرا آرایش کرده و با لباس رنگی ندیده بود. اما نخواستم بیشتر از آن معذبش کنم ، برای همین گفتم : راستی رعنا رو چطور پیدا کردین؟ این مدت کجا بوده؟
سرعت ماشین را کم کرد و سرش را تکان داد ، گفت: اولِ هفته مامانم زنگ زد به کارگرمون بیاد برای خونه تکونی ، البته الآن چندهفته است بدبخت داره کار میکنه اما هنوز تموم نشده، ولی اخمهایش رفت تو هم، نگو کارگره از روی نردبون افتاده و پاش شکسته، بعد به هزار نفر زنگ زد، این در اون در زد تا یک نفر پیدا کنه بقیه کاراشو بکنه ، اما کسی را پیدا نکرد تا ناچار شد علی رغم میلش زنگ بزنه خونه خانم تا از شوکت خانم که چندین و چند ساله کارهای خانم رو انجام میده بخواد برای کمک بیاد.
-چرا مادرتون نمی خواست از کارگر مادرش استفاده کنه؟
-قصه اش مفصله ، این چیزا تو فامیل مریض ما مُسریه ، همه با هم قهرن. مامان و خانم هم از موقع مرگ آقات با هم قهرن و فقط عید به عید همدیگرو می بینن ، اونم فقط به خاطر حرف مردم، در هر حال مامان با هزار اگر و اما زنگ زد خانه خانم ، اتفاقاً خود شوکت گوشی را برداشت و خیلی گرم حال و احوال مامان رو می پرسه، قبل از اینکه مامان درخواستشو مطرح کنه ، شوکت میگه حتماً با رعنا خانم کار دارید، الآن تو حیاطه، می خواهید صداش کنم. مامان تقریباً پشت تلفن غش کرد. من گوشی رو گرفتم و با شوکت حرف زدم. نگو رعنا اصلاً فرار نکرده و تمام روزهایی که ما در به در تو پزشکی قانونی و بیمارستان ها دنبالش می گشتیم ، ور دل مامان بزرگش نشسته بوده ، به شوکت گفتم: آخه چرا به ما خبر ندادی؟ بیچاره با تته پته گفت: من روحم خبر نداشت که شما نمی دونید رعنا اینجاست.
رضا پوز خندی زد و گفت: خود من ده بار به خونه خانم زنگج زدم و سراغ رعنا رو گرفتم ولی یه کلمه بهم نگفت ، نترس ، رعنا اینجاست. تو رو خدا می بینید؟ همه فامیل دارن ما هم فامیل داریم. این اتفاق برای هر کی می افتاد همه فامیل بسیج می شدن تا رعنا پیدا بشه، اما مادر بزرگ بنده یه کلمه حرف هم نزد تا حسابی مامانو دق بده. حتی به من هم رحم نکرد. نمی دونید تو این مدت چی کشیدم! چند تا جسد مجهول الهیه با قیافه های وحشتناک و درب و داغون دیدم تا مطمئن شم رعنا نیست. به چند هزار تا هتل زنگ زدم و به چند تا بیمارستان سر زدم. مامان تو این مدت داغون شده ، شبها صدای گریه اش نمی ذاشت بخوابم ، خانم که این ها رو نمی دونه، من نمی دونم سر چی با مامان قهر کرده ، ولی هر چی بوده به جای خود، باید بفهمه که تو این موقعیت وقت انتقام و قهر و لجبازی نیست. من این وسط چه گناهی کردم؟ باور کنید گاهی اوقات فکر میکنم از من بد بخت تر پیدا نمیشه ، تا بچه بودم که از ترس گوشه اتاقم کز می کردم و گوش هامو می گرفتم که صدای دعوای پدر و مادر رو نشنوم ، بعد که بزرگ شدم مدام نگران رعنا بودم که از دیدن صحنه دعوای اونها صدمه نخوره، بعد از طلاق همش سعی کردم جای خالی بابا رو برای مامان و رعنا پُر کنم که اونا احساس کمبود نکنن، احساس مسوولیت خفه ام کرده، خیلی جالبه که در هیچ مرحله ای هم موفق نبودم، بعضی وقتها دلم می خواد بذارم برم، خیلی از دوستانم سر و سامان گرفتن، زنو بچه دارن، آینده دارن، یا دنبال تفریح و گشت و گذارن! اما من همیشه خَسِر الدنیا و الاخره بودم ، هر کی منو می بینه چشمش از حسودی در می آد ، فکر می کنن من با اون خونه بزرگ ، ویلای شمال، یک عالم پول و ثروت هیچ غمی ندارم، اما به خدا قسم دلم می خواد برای همیشه جامو با این گدای سر کوچه عوض کنم. ولی مطمئنم سر یک ماه گدائه بر می گرده و لباساشو ازم پس می گیره.
اشک روی گونه های رضا برق می زد و صورتش در هم بود و صدایش از شدت بغض می لرزید. آهسته گفت: من هیچوقت طعم زندگی رو نچشیدم، همیشه ازم انتظار داشتن مثل آدم بزرگها رفتار کنم، هیچوقت بچگی نکردم. نه محبت مادر دیدم ، نه پدر. نه مثل بقیه پسر ها دوست و رفیق دارم و نه هیچوقت دنبال تفریح و مهمونی و مسافرت بودم. همش گفتم بذار این درست بشه بعد، ولی مشکلات زندگی ما هیچوقت تموم نمیشه! تازه به این نتیجه رسیدم که من هیچوقت فرصت زندگی کردن به دلخواه خودم رو ندارم، مدام باید دنبال رعنا باشم و به مامان دلداری بدم. شدم چوب دو سر طلا.
بغض گلویم را گرفته بود. نمی دانم چرا انقدر برای رضا ناراحت بودم. بی اختیار دستم را دراز کردم و روی دستش گذاشتم. مثل برق گرفته ها سزش را چرخاند و با چشم های اشک آلود نگاهم کرد.گفتم: بهت حق میدم ناراحت باشی. اما به این فکر کن اگه تو نبودی چه بلایی سر رعنا یا مادرت میومد، تو در حقشون فداکاری بزرگی کردی که شاید حالا نفهمن ، ولی مطمئن باش یه روزی ازت ممنون میشن.
رضا ماشین را نگه داشت. دست دیگرش را روی دستم گذاشت و گفت:
-اگه بدونم تو پاداش اینبه قول خودت فداکاری هستی ، همیشه شاکر خدا هستم.
حرفی نزدم. رضا ماشین را روشن کرد و راه افتاد.دستش را رها کردم و تابه خانه شان برسیم در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا این کار را کردم.
به محض رسیدن مردی بلند قد با صورتی استخوانی در حیاط را باز کرد و سری برای رضا تکان داد. رضا بوق زد و وارد شد. پرسیدم : این آقا ابراهیم است؟
دوباره خشکش زد: نه، ولی تو از کجا ابراهیمو میشناسی؟
خندیدم: خوب ، خودت دفتر خاطراتت رو بهم دادی...
چشمهایش پُر از خنده شد: آهان! ترسیدم ، فکر کردم شاید غیب گو هم هستی و من خبر ندارم.
سعی کردم از نگاهش پرهیز کنم.دلم میخواست صحنه ای که چند دقیقه قبل پیش آمده بود ازضمیرم پاک کنم، ولی نمی توانستم ، دلم نمی خواست رضا در موردم فکر بدی بکنه. اما می دانستم زمان به عقب بر نمی گردد، و آن اتفاق هم افتاده است. پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم. سوز سرد هوا جایش را به بوی بهار داده بود. درختان حیاط جوانه های کوچک و روشنی زده بودند. ناگهان پر از نشاط و شور زندگی شدم. به جهنم که دست رضا رو گرفته بودم و او هر فکری می خواست می توانست بکند. دلم نمی خواست روزم رو با این افکار بیهوره خراب کنم. رضا درِ ورودی را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم. به محض ورود مادر رضا جلو دوید و بی حرف مرا در آغوش کشید. بوی عطر گران قیمتش بینی ام را پر کرد. بغض آلود گفت:
-خوش اومدی سایه جون، رضا بهم گفته بود که تو چقدر ناراحت رعنا بودی، حالا خدا رو شکر پیدا شده.
کمی عقب رفتم و گفتم: امیدوارم همیشه شاد و خوشحال باشید.
از گوشه چشم متوجه رعنا شدم که مثل روحی بی صدا از پله ها پایین اومد. موهایش کمی بلند شده بود و از حالت تیکه تیکه در اومده بود. بلوز و شلوار سفیدی پوشیده بود. با دیدن من کمی جا خورد ولی به سرعت برق آشنایی چشمانش را پر کرد. پیدا بود که مرا به یاد آورده. جلو رفتم و پایین پله ها در آغوش کشیدمش. کمی بدنش را منقبض کرده بود، چند ضربه آرام به پشتش زدم و زمزمه کردم:
-چقدر خوشحالم که دوباره می بینمت. دلم برات حسابی تنگ شده بود.
صدایش آهسته و آرام بود: خیلی ممنون.
وقتی خانم مظفری به آشپزخانه رفت ، با اشاره پنهانی من رضا هم از جایش بلند شد و گفت: من موهام خیسه ، باید حتماً خشک کنم وگرنه سرما می خورم.
وقتی رضا هم رفت، رو به رعنا که ساکت گوشه مبل نشسته بود کردم و گفتم: خوب رعنا جون بهت خوش گذشت؟
نگاهم کرد. به نظرم اخلاقش خوب بود و مثل آن دفعه از حرف زدن طفره نمی رفت.
گفت: بد نبود.
بعد چشمانش را تنگ کرد و گفت: یه سوالی ازتون دارم...
با مهربانی گفتم: هر سوالی داری بپرس.
-شما برای چی میایید خونه ما؟ کی هستید؟
انتظار چنین سوالی رو نداشتم، ولی دلم نمی خواست رعنا پی به دستپاچگیم ببره ، در حالی که سعی می کردم خیلی خونسرد و عادی باشم گفتم:
-من خواهر دوست برادرت رضا هستم، همون یه بار که دیدمت خیلی از تو خوشم اومد. برای همین وقتی فهمیدم گم شدی، خیلی ناراحت شدم و هر روز از رضا یا مامانت می پرسیدم که از تو خبری دارن یا نه!
رعنا به سادگی گفت: ولی من گم نشده بودم.
خندیدم: خوب ما که نمیدونستیم. فکر می کردیم تو گم شدی. کاش خداقل یه تلفن به مامانت می زدی و می گفتی کجاهستی ، خیلی نگرانت بود.
-فکر نمی کنم.
اول فکر کردم اشتباه شنیدم، اما دوباره گفت: اون هیچوقت نگران من نبوده؛ و هرگز هم نگران نمی شه.
-ولی تو اشتباه می کنی ، نمیدونی چقدر بی قراری میکرد. رضا هم همینطور، داشت دیوونه میشد.به هر جایی که فکرش رو بکنی سر زد. رعنا حرفم را قطع کرد: پس چرا یکبار هم که شده دم خونه خانم نیومد؟
حق به جانب گفتم: چون ده دفعه زنگ زده و مادر بزرگت بهش گفت هیچ خبری از تو نداره.
چشمهای رعنا با تیزبینی مرازیر نظر داشتند. گفتم: اگر باور نمی کنی از مادر بزرگت بپرس. اون بهت میگه که رضا چند بار زنگ زده و سراغ تورو گرفته...
رعنا آهی کشید و در مبل جا به جا شد. منکه از سکوت رعنا شیر شده بودم ادامه دادم:
-تو نباید بی خبر از خونه بری، مادر و برادرت تو رو خیلی دوست دارن و برات خیلی نگرانن....
صدای خشم آلود رعنابلند شد: کی گفته اونا منو دوست دارن؟
نمیدانم چرا به هشداری که در صدای رعنا بود توجهی نکردم و به وراجی ادامه دادم:
-رضا ده ها بار به من گفته که تو رو از همه کس تو دنیا بیشتر دوست داره، مادرت هم ممکنه به زبون نیاره ولی خدا شاهده که وقتی تو رفتی به چه روزی افتاده بود. رعنا اونا دوستت دارن...
-پس حتماً از روی دوست داشتن ، وقتی که اون همه بهش احتیاج داشتم منو ول کرد و رفت؟نه؟
در صدایش استهزاموج می زد. جوابی ندادم. می دانستم که لبریز از خشم وکینه است و شاید اصلاً حرفهای منو نمی شنید. از جایش بلند شد و بی آنکه به من نگاه کند گفت:
-اون فقط رضا رو دوست داره، نه منو! هیچوقت هم دوستم نداشته و براش اهمیت نداشتم. حالا هم این کارو می کنه که مردم نگن چه مادر بی رحمی...
با ملایمت گفتم: هر کسی ممکنه تو زندگیش مجبور بشه کاری رو بکنه که مادرت کرد. خیلی از پدر و مادر ها از هم جدا میشن ، ولی بچه هاشون هر دو دوست دارن و به زندگیشون ادامه میدن.تو چرا باید این همه مادرت رو برای اینکه از پدرت جدا شده شرزنش کنی و مقصر بدونی؟
از چشمهای رعنا آتش می بارید. خیری خیره نگاهم کرد و گفت : اینا رو مادرم بهت گفته؟
فوری گفتم: من از لا بلای حرفهاش فهمیدم که تو از وقتی اونها از هم جدا شدن انقدر ناراحتی و برایاین جدایی مادرت رو مقصر می دونی، انگار پدرت رو خیلی دوست داشتی و ...
صدای فریاد عصبی رعنا حرفم رو قطع کرد:اینارو اون بهت گفته؟ حتماً بهت گفته خیلی سعی و تلاش کرده که جای خالی پدر رو برام پر کنه و من دخترنمک نشناسی هستم؟ نه؟ اون جرات نکرده واقعیت رو بهت بگه ... اون هیچوقت جرات نداشت که اعتراف کنه و بگه چه بلایی سرم آورده... حالا نقش یه مادر گریان و معصوم رو برام بازی می کنه که نهایت تلاش خودش رو برای خوشبختی ما کرده ، ولی رعنای زبون نفهم و نمک نشناس هنوز که هنوزه به پدرش علاقه داره و یاد اونو تو قلبش زنده نگه میداره و برای اینکه از لذت داشتن چنان پدر مهربانی محروم شده، مادر فداکارش رو مقصر می دونه؟آره؟
ساکت ماندم. منتظر جواب نیست ، آنقدر عصبانی بود که می توانستم گرمای تنش را حس کنم. جیغ کشید: اون فقط یه بی شرف ِ پست فطرته ، اون مادر نیست، یک زن از خود راضی و پول پرسته که دخترشو برای یک قرون دو زار فروخت؛ وقتی هم بهش گفتم باور نکرد. فکر کرد دارم براش خیالبافی می کنم، بعداً هم منو مقصر می دونست، با اینکه حرفی نمی زد اما از نگاهش می خوندم که منو مقصر میدونه، روی همه چی سر پوش گذاشت و ماسک معصومانه یک مادر واقعی و فداکار کشید روی صورتش...