کمی بعد در یک رستوران بزرگ و شیک در حال صرف غذا بودیم. وقتی پیشخدمت غذا رو روی میز چید بی اختیار دستانم را به هم مالیدم و گفتم: من خیلی گرسنمه، هر فکری دوست داری بکن، ولی می خوام حسابی به شکمم خدمت کنم.
رضا لبخند مهربانی زد و گفت: من به جز اینکه تو چقدر خوب و زیبا و مهربانی ، هیچ فکری نمی تونم بکنم. من زیاد میل ندارم ولی تو راحت باش.
عاقبت وقتی ته سالاد و ماست و چلو کباب مخصوصم رو در آوردم و نوشابه ام را با جرعه ای بزرگ فرو دادم، رضا لبخند زد و گفت: سایه می دونی الآن چند ساله که ندیدم کسی بدون نگرانی از چاق شدن و ایرادهای بنی اسراییلی از غذا و لوس بازی های دیگه ،این طوری غذا بخوره ، بعد از مدت ها از آمدن به رستوران واقعاً لذت بردم.
با چنگال قطعه ای از جوجه کباب را که در دیس بزرگ و دست نخورده رضا بود برداشتم و گفتم:
-تو خودت هم لوسی، می دونی همین الآن چند هزار نفر گرسنه ان و آرزوی این غذا براشون محاله؟ اون وقت تو با چنگال فقط خیارشورهای دورشو می خوری و قیافه میگیری؟
-امروز اصلاً اشتها نداشتم، وگرنه من زیادم اهل قیافه گرفتن نیستم.
با این که سیر بودم، تکه دیگری از جوجه کباب رضا را بلعیدم وبه زور فرو دادم:
-حیفه، خالی بخور.
سرانجام وقتی رضا هم با ناز و کلاس ویژه چند تکه جوجه خورد، بلند شدیم واز رستوران بیرون اومدیم. در میان راه چشمانم را بستم تا کمی آرامش پیدا کنم. زیادی خورده بودم و احساس می کردم با هر تکان ماشین منفجر میشم. وقتی به خانه شان رسیدیم، اصلاً متوجه نشدم. خواب سبک و کوتاهم را رضا با نوازش دستانم قطع کرد. وقتی چشم گشودم صورت خندانش را دیدم: سایه تو واقعاً دختر بی نظیری هستی!
خمیازه کشیدم: چرا؟
-چون طبیعی هستی، رفتار طبیعی، حرف زدن طبیعی، احساسات طبیعی، واقعاً برای داشتن تو هر کاری لازم باشه می کنم!تو بی نظیری!
به محض ورود به خانه ، در حیاط باز شد و خانم مظفری بیرون اومد. بلوز شلوار کرم رنگ با حاشیه گلدوزی شده پوشیده بود. موهایش را انگار تازه رنگ کرده بود. بلوند براق و درخشان بود. به محض دیدن من آغوش باز کرد و دو طرف صورتم را صمیمانه بوسید. معلوم بود از پیدا شدن رضا و سالم بودنش خیلی خوشحال است. سلام کردم وپرسیدم:
-رعنا کجاست؟ حالش چطوره؟
لبان رُژ لب مالیده اش را جمع کرد: مثل همیشه تو اتاقشه.
داخل خانه شدیم و رضا پرسید: می خوای صداش کنم؟
روی مبل نشستم، هنوز خواب آلود بودم: آره، صداش کن.
چند دقیقه بعد رعنا از پله ها سرازیر شد. لباس بلند و بی رنگ و رویی به تن داشت و موهای تازه مرتب شده اش را پشت سر بسته بود. با دیدن من لبخند کمرنگی که نشان از آشنایی می داد بر لب آورد و آهسته سلام کرد. بلند شدم و به طرفش رفتم:
-سلام رعنا جون ، چقدر خوشگل شدی، موهات بلند شده و خیلی بهت میاد.
بعد کنار خودم روی کاناپه بزرگ و راحت نشاندمش، رعنا با بد بینی به مادرش و رضا نگاه کرد. برای اینکه خیالش را راحت کنم، گفتم: رعنا آمدم باهات حرف بزنم. منتها تنها ، دلت می خواد بریم بیرون یا دوست داری همین جا بشینیم و مادر و برادرت ما رو تنها بذارن؟
دستهایش را عصبانی در هم پیچاند و با سوء ظن پرسید:
-برای چی می خوای با من حرف بزنی؟
بازویش را نوازش دادم: نگران نباش، چیزی نیست که ندونی، حالا کجا بریم؟ اینجا باشیم یا بیرون؟
فکری کرد و با کنجکاوی گفت: بریم بیرون...
بلند شدیم و به اتفاق به بیرون رفتیم و روی لبه استخر نشستیم. دلم آشوب بود و نمی دانستم چطور باید با رعنا صحبت کنم و از کجا شروع کنم. گلویم را صاف کردم و کمی در جایم جا به جا شدم. صدای رعنا درد آلود بر جا خشکم کرد:
-حتماً می خوای درباره من صحبت کنی؟ نه؟
نگاهی به صورت صاف و شفافش انداختم: تو از کجا می دونی؟
شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: غیر از این با من چه حرفی می تونی داشته باشی؟
مسیر صحبت مطلوب نظرم نبود.از این رو گفتم: درست حدس زدی، امروز می خواستم باهات رک و راست صحبت کنم. چند روز پیش مادرت آمد پیش من و همه چیزو گفت. تو می دونی که مادرت چقدر از ناراحتی تو رنج می کشه؟ وچقدر دوستت داره؟
انقباض درونش را احساس کردم. خودش را جمع کرده بود و نفرت در چشمانش موج می زد.
-پس بالاخره به زبون اومد! هر چقدر هم رنج بکشه، حقشه! بهت گفت که منو ول کرد و رفت؟ گفت که رضا رو با خودش برد و منو جا گذاشت؟حتی یه زنگ هم بهم نزد بپرسه حالم چطوره! گاهی فکر می کنم بابام حق داشت.مامانم فقط رضا رو دوست داشت و منو نمی خواست. منو اصلاً دوست نداشت. بابا می گفت اگه تو رو دوست داشت و براش مهم بودی، حتماً تو رو هم با خودش می برد.
صدای رعنا بغض آلود شد و از خشم می لرزید.
-ولی اون منو تنها گذاشت، ولم کرد. شب ها از ترس می لرزیدم، وقتی صدای پای بابام رو می شنیدم که میاد به طرف اتاقم...
حرفش را نیمه تمام گذاشت، سنگینی بغض حرفهایش را نا مفهوم کرده بود. عاقبت به گریه افتاد. دستم را دور شانه هایش انداختم و گفتم: گریه کن، راحت گریه کن، تو حق داری! خیلی بهت سخت گذشته. می دونم که چقدر ترسیدی و ناراحت شدی.
رعنا با کینه پرسید: از کجا می دونی؟ تو تا حالا تنها موندی؟ تا حالا کتک خوردی؟ تا حالا کسی...
دوباره هق هق گریه ساکتش کرد. در آغوش گرفتمش و آهسته تکانش دادم. همانطور که در بغلم تکانش می دادم، گفتم: نه. ولی من یک روانشناس هستم، می دونم که آدمهای مظلومی مثل تو چه حالی دارن. رعنا اون موقع تو بچه بودی، نمی تونستی از خودت دفاع کنی، هیچ تقصیری در مورد اتفاقی که برات افتاده نداری، می فهمی؟ ولی حالا می تونی برای زندگیت تصمیم بگیری...
ناگهان رعنا خودش را از آغوشم بیرون کشید و با چشمانی آتش بار نگاهم کرد. کلمات را از شدت عصبانیت به بیرون تف می کرد: پس تو هم مثل اونا دروغ گو هستی؟هان؟ توروانشناسی و بهم دروغ گفتی که خواهر دوست رضا هستی و ازمن خوشت اومده...
از جا بلند شد و با عصبانیت فریاد کشید: پس در تمام این مدت تو می دونستی... و مثل خوک آزمایشگاهی از من استفاده کردی؟ آره؟! کی بهت گفته بیای اینجا؟ حتماً مامانم، هان؟ حتماً بهت گفته من دیوونه ام!...آره دیگه، گفته من کارای عجیب و غریب می کنم و دیوونه شدم. حتماً می خواد منو بندازه تو تیمارستان و با رضا راحت زندگی کنه، حقم داره! براش وصله ناجوری هستم، بی سواد، دیوونه، ترشیده...
بعد انگار با خودش حرف بزند گفت: می دونستم آخرش منو میذاره و میره، این نقشه رو کشیده که از شر من راحت بشه...
با ملایمت گفتم: رعنا تو داری اشتباه می کنی. من واقعاً خواهر دوست رضا هستم. اسم برادرم شهابه و تو شرکتی کار می کنه که رضا هم کار می کنه. مادرت اصلاً هم چنین قصدی نداره، در ضمن برادرت رضا چون می دونست خواهر شهاب روانشناسی خونده و مشاوره انجام میده اومد پیش من و در مورد تو صحبت کرد. اون خیلی نگرانت بود و دلش می خواست کاری کنه که تو هم زندگی کنی. البته اون اصلاً نمی دونست علت واقعی ناراحتی تو چیه! فکر می کرد به خاطر طلاق و جدایی پدر و مادرت ناراحتی! بعد که من با تو آشنا شدم و رفت و آمد پیدا کردم، اون روزکه تو عصبانی شدی و چینی ها رو پرت کردی و یک حرفهایی به مادرت زدی، چندوقت بعد مادرت آمد پیش من و گفت تا اگه ممکنه بهت کمک کنیم. مادرت هم خیلی ناراحت بود. اما اصلاً این قصد رو نداره که به قول خودت بندازتت توی تیمارستان، اون فقط می خواد گذشته رو جبران کنه...
رعنا با نفرت نگاهم کرد: دیگه گذشته جبران نمیشه، میشه؟
-چرا میشه، تو میتونی هنوزم از زندگی لذت ببری، به درست ادامه بدی، ممکنه همه گذشته جبران نشه، ولی قسمت اعظمش قابل جبرانه. به حرف من گوش کن. حتی من انقدر دوستت دارم که به مادرت گفتم به دلیل نزدیکی عاطفی و احساسی نمی تونم کمکت کنم، برای همین رفتم پیش یکی از استادام، یک خانم خوی و فهمیده که با آدمهای مثل تو زیاد دیده و تونسته کمکشون کنه.می فهمی رعنا؟ آدمهایی که گذشته مشابه تو داشتن با کمک دکتر سماوات ، الآن زندگی عادی و طبیعی دارن و دیگه مثل تو رنج نمی کشن، ازتنهایی و کابوس شبانه و نفرت و کینه راحت شدن. یاد گرفتن خودشون و اطرافیانشونو دوست داشته باشن و بخشنده باشن. یاد گرفتن از زندگیشون لذت ببرن.
حرفهای آخرم را با فریاد می زدم، چون رعنا با قدمهای تند به طرف خانه می رفت. پشت سرش داد زدم: منم خیلی دوستت دارم، منتظر تلفنت میمونم تا بگی میای بریم پیش دکتر سماوات.شنیدی رعنا؟ شماره تلفن من تو دفتر تلفنتون نوشته شده، قسمت (ک)! سایه کمالی...رعنا من منتظر تلفنت هستم، بذار کمکت کنم.
وقتی رعنا در پشت در بزرگ و چوبی شان پنهان شد، به سنگینی روی سنگ سرد نشستم. انگار همه نیرویم تمام شده بود. دستهایم را روی صورتم گذاشتم و از ته دل آرزو کردم رعنا به حرفم گوش کند. بغض گلویم را گرفته بود، با تند تند نفس کشیدن سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. ناگهان روز آفتابی و درخشان برایم کسل کننده و عذاب آور شد. با نوک کفشم سنگ ریزه ها رو زیر و رو می کردم و در دل دعا می کردم رعنا راضی شود. سایه ای روی سنگها افتاد. سر بلند کردم و رضا را دیدم که دست در جیب نزدیک می شود: پرسید: چی شد؟رَم کرد؟
-نه، ولی خیلی ناراحت بود. فکر می کرد من با همدستی تو و مامانت می خوایم به دیوونگی متهمش کنیم و به تیمارستان ببریمش، در هر حال من هر کاری می تونستم کردم، هر چقدر بلد بودم برایش حرف زدم و سعی کردم بهش بفهمونم که اشتباه میکنه، حالا باید منتظر موند...ببینیم میاد پیش دکتر یا نه؟