چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 - 12:06 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 101 RE رمان دختری در مه

اشک در چشمانش حلقه زد بود و لب زیرینش می لرزید. مثل کودکی که برای اسباب بازی اش گریه می کرد. با ملایمت گفتم:
-الآن وقت این حرفها نیست. من هم اصلاً چنین فکری درباره تو نکردم، بی خودی پیش خودت فکر و خیال نکن.
رضا غمگین پرسید: یعنی منو دوست نداری؟
-گفتم که الآن موقع این حرفها نیست. من ذهنم خیلی مشغوله...
رضا سرش را روی فرمان گذاشت و امیدوار پرسید: خوب یعنی کی فکر و خیالت تموم میشه؟ من تو بد جهنمی گیر کردم، احتیاج به تایید تو دارم. یا اینکه خیالمو راحت کن و بگو اصلاً علاقه ای بهم نداری و خلاص! ولی تو رو خدا انقدر جوابهای دو پهلو بهم نده!
متوجه سر در گمی و ناراحتی اش شدم. اما نمی توانستم خودم را راضی کنم بهش جواب رد مطلق بدم و همین برایم جای تعجب داشت. مردد گفتم:
-ببین رضا بیا یه قراری با هم بذاریم، تا وقتی که مسئله رعنا حل نشده این بحث رو مطرح نکن.بعدش من بهت جواب میدم.خوب؟
رضا پوز خندی زد: یکهو بگو نه و خلاصم کن! رعنا مشکل بیست ساله داره با یک دو ماه هم درمون نمیشه، اصلاً معلوم نیست خوب بشه یا نه! اونوقت تو می خوای به این مهمی رو موکول کنم به یه چیزی که اصلاً معلوم نیست بشه یا نه؟
از نکته بینی اش لذت بردم، به هیچ عنوان نمی شد سرش را به طاق کوبید. با خنده گفتم:
-خوب حداقل تا وقتی رعنا قبول کنه بره پیش دکتر سماوات و وارد زندگی اجتماعی بشه...
این بار رضا هم خندید: من بهت اصرار نمی کنم، ولی بهتره بگی تا وقتی که فکر و خیالت کمی کمتر بشه، نه؟
از ته دل خندیدم: آفرین.
دستم را در میان دستهای گرم و مهربانش گرفت و گفت: هر چقدر بخوای منتظرت می مونم، فقط در صورتی که بدونم نظر مثبتی در موردم داری، وگرنه همین الآن بدون رودر بایستی بهم بگو تا من هم بی خود معطل نشم.
صادقانه جواب دادم: واقعاً نمی دونم چی بگم، من یک کمی هم با خودم مشکل دارم، یک کم مهلت بده، بذار در آرامش فکر کنم.
دستش را با ملایمت برداشت و ماشین را روشن کرد. جلوی در کلینیک پرسیدم:
-راستی امروز رعنا خونه است؟
-رعنا همیشه خونه است، چطور؟
-هیچی می خواستم بیام باهاش صحبتکنم. دکتر سماوات می گفت باید این موش و گربه بازی رو تموم کنم، باید واقعیتو به رعنا بگم.
رضا به طرفم برگشت، حق شناسی در چشمانش موج می زد:
-وقتی کارت تموم شد من میام دنبالت....
-نه باید برم خونه ناهار بخورم، بعدخودم میام.
رضا به سرعت گفت: خوب ناهار با هم می خوریم، بعد میریم خونه ما، هان؟
-باشه.
خودم هم کمی به تفریح و استراحت نیاز داشتم، حتی اگر درحد صرف ناهار در یک رستوران کوچک بود. آن روز هم روز پر کاری برایم بود. صبح با یک مورد وسواس شروع و ظهر به یک مورد که تصمیم جدی برای ترک تحصیل داشت، ختم شد. سرم درد می کرد و صداها درون سرم می پیچید.
آخرین مراجعه کننده که از در بیرون رفت بلند شدم و در آینه کیفم خودم را بررسی کردم. قیافه سرد و خسته ام چندان به دل نمی نشست. در مدتی کوتاه با استفاده از معجزه لوازم آرایش تا حدودی قیافه ام شکل طبیعی به خود گرفته بود. بعد با سرعت در اتاقم را قفل کردم .از پله ها پایین رفتم و جلوی در رضا را منتظر دیدم، در میان بهت و تعجب من ، کیارش را هم آن سوی خیابان تکیه داده به ماشین دیدم. قلبم محکم می کوبید. حتماً حالا کیارش فکر می کرد من و رضا روابط نزدیکی داریم. بعد به خودم آمدم وسرم را بالا گرفتم و راست و محکم به طرف رضا رفتم. کیارش مجاز بود هر فکری می خواست بکند. با تمام دلداری ای که به خودم می دادم باز نگاه نفرت بار و پر کینه اش وقتی سوار ماشین رضا می شدم پشتم را لرزاند. رضا که متوجه حواس پرتی ام شد گفت: چی شده؟ به چی داری نگاه میکنی؟
به طرفش برگشتم، تازه دیدمش ، دوباره مثل همیشه مرتب و تمیز بود، معلوم بود که به خانه رفته و حسابی به سر و وضعش رسیده، در مقابل کت و شلوار خوش دوخت و شیکش احساس شلختگی می کردم. با آن مانتوی ساده سرمه ای و مقنعه سیاه، مثل کسی بودم که از پشت میز اداره، همراه آن آقای خوش تیپ بیرون آمده بودم. صدای رضا تکانم داد:
-امروز چته؟ چرا زل زدی به من؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم کنترلم را به دست بیارم، گفتم: چیزی نیست.
رضا با کنجکاوی نگاهم می کرد.انگار می خواست افکارم را بخواند و درون ذهنم را ببیند. پس از کمی سکوت پرسید: اون پسره کی بود دم کلینیک تو رو نگاه می کرد؟ خیلی عصبانی بود انگار...
-هیچکس نبود.
-اِ؟ یعنی من خواب دیدم ، یا شاید به من ارتباطی نداره؟
به صورت درخشانش نگاه کردم، اندک حسادتی در لحن صدایش بود. نمی دانم چرا جوابش را دادم و ماجرا را از اول برایش تعریف کردم. وقتی حرفهایم تمام شد، رضا گفت:
-جدی پسره با این سن و سال خجالت نمی کشه این بچه بازی ها رو در میاره؟
در بین راه تلفن همراه رضا را گرفتم تا به مادرم اطلاع بدم که دیر به خانه می روم. بعداز چند زنگ پدرم گوشی را برداشت. در این مدت اینقدر سرم شلوغ بود که کمتر پدرم را میدیدم. وقتی صدایم را شنید با خوش خلقی گفت:
-مگه تلفنی با هم حرف بزنیم سایه خانم!
خندیدم: ببخشید بابا جون، این چند وقته انقدر سرم شلوغه که هر وقت از خونه میرم بیرون شما خوابید. وقتی هم شما میایید خونه من خوابم ، می خواستم بگم من امروز چند ساعت دیر میام خونه ، نگران نباشید.
موج نگرانی را از پشت تلفن احساس می کردم: سایه جون بابا، انقدر به خودت فشار نیار. یه کمی هم به خودت استراحت بده،حالا کجا میری؟
-به دیدن یکی از مریضها ، باید باهاش صحبت کنم تا راضی بشه بره پیش دکتر سماوات، همون استادم،یادتونه؟
خندید: چه چیزایی می پرسی! من یادم نیست ظهر ناهار چی خوردم، تو می پرسی اسم استادم یادته؟
وقتی ارتباطم را قطع کردم نگاه پر حسرت رضا را متوجه خودم دیدم. با صدای گرفته ای گفت:
-خوش به حالت سایه، وقتی انقدر گرم و صمیمی با پدرت حرف میزنی بهت حسودی می کنم. من اصلاً سادم نمیاد با پدرم این طوری حرف زده باشم.گاهی فکر می کنم نکنه منم شخصیت ضعیف و تو سری خوری داشته باشم، نکنه منم مثل اون بی عرضه و ذلیل باشم! چون من هم خیلی دلم میخواد همه ازم راضی باشن! مثلاً مامانم اگه حرفی می زنه دوست دارم خوشحالش کنم و به حرفش گوش میدم، شاید این هم از نشانه های ضعف و بی استقلالی است؟
-بعید می دونم، چون تو با استعداد هستی ، یک شغل خوب داری، استقلال مالی داری، ولی برای اطمینان خودت یا پیشگیری بد نیست تو هم با دکتر سماوات یک جلسه داشته باشی، به هر حال اگه چیزی هم وجود داشته باشه، اون راحت می تونه درستش کنه!
سری تکان داد و گفت: آره باید برم. حداقل از این برزخ در میام.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 102 RE رمان دختری در مه

کمی بعد در یک رستوران بزرگ و شیک در حال صرف غذا بودیم. وقتی پیشخدمت غذا رو روی میز چید بی اختیار دستانم را به هم مالیدم و گفتم: من خیلی گرسنمه، هر فکری دوست داری بکن، ولی می خوام حسابی به شکمم خدمت کنم.
رضا لبخند مهربانی زد و گفت: من به جز اینکه تو چقدر خوب و زیبا و مهربانی ، هیچ فکری نمی تونم بکنم. من زیاد میل ندارم ولی تو راحت باش.
عاقبت وقتی ته سالاد و ماست و چلو کباب مخصوصم رو در آوردم و نوشابه ام را با جرعه ای بزرگ فرو دادم، رضا لبخند زد و گفت: سایه می دونی الآن چند ساله که ندیدم کسی بدون نگرانی از چاق شدن و ایرادهای بنی اسراییلی از غذا و لوس بازی های دیگه ،این طوری غذا بخوره ، بعد از مدت ها از آمدن به رستوران واقعاً لذت بردم.
با چنگال قطعه ای از جوجه کباب را که در دیس بزرگ و دست نخورده رضا بود برداشتم و گفتم:
-تو خودت هم لوسی، می دونی همین الآن چند هزار نفر گرسنه ان و آرزوی این غذا براشون محاله؟ اون وقت تو با چنگال فقط خیارشورهای دورشو می خوری و قیافه میگیری؟
-امروز اصلاً اشتها نداشتم، وگرنه من زیادم اهل قیافه گرفتن نیستم.
با این که سیر بودم، تکه دیگری از جوجه کباب رضا را بلعیدم وبه زور فرو دادم:
-حیفه، خالی بخور.
سرانجام وقتی رضا هم با ناز و کلاس ویژه چند تکه جوجه خورد، بلند شدیم واز رستوران بیرون اومدیم. در میان راه چشمانم را بستم تا کمی آرامش پیدا کنم. زیادی خورده بودم و احساس می کردم با هر تکان ماشین منفجر میشم. وقتی به خانه شان رسیدیم، اصلاً متوجه نشدم. خواب سبک و کوتاهم را رضا با نوازش دستانم قطع کرد. وقتی چشم گشودم صورت خندانش را دیدم: سایه تو واقعاً دختر بی نظیری هستی!
خمیازه کشیدم: چرا؟
-چون طبیعی هستی، رفتار طبیعی، حرف زدن طبیعی، احساسات طبیعی، واقعاً برای داشتن تو هر کاری لازم باشه می کنم!تو بی نظیری!
به محض ورود به خانه ، در حیاط باز شد و خانم مظفری بیرون اومد. بلوز شلوار کرم رنگ با حاشیه گلدوزی شده پوشیده بود. موهایش را انگار تازه رنگ کرده بود. بلوند براق و درخشان بود. به محض دیدن من آغوش باز کرد و دو طرف صورتم را صمیمانه بوسید. معلوم بود از پیدا شدن رضا و سالم بودنش خیلی خوشحال است. سلام کردم وپرسیدم:
-رعنا کجاست؟ حالش چطوره؟
لبان رُژ لب مالیده اش را جمع کرد: مثل همیشه تو اتاقشه.
داخل خانه شدیم و رضا پرسید: می خوای صداش کنم؟
روی مبل نشستم، هنوز خواب آلود بودم: آره، صداش کن.
چند دقیقه بعد رعنا از پله ها سرازیر شد. لباس بلند و بی رنگ و رویی به تن داشت و موهای تازه مرتب شده اش را پشت سر بسته بود. با دیدن من لبخند کمرنگی که نشان از آشنایی می داد بر لب آورد و آهسته سلام کرد. بلند شدم و به طرفش رفتم:
-سلام رعنا جون ، چقدر خوشگل شدی، موهات بلند شده و خیلی بهت میاد.
بعد کنار خودم روی کاناپه بزرگ و راحت نشاندمش، رعنا با بد بینی به مادرش و رضا نگاه کرد. برای اینکه خیالش را راحت کنم، گفتم: رعنا آمدم باهات حرف بزنم. منتها تنها ، دلت می خواد بریم بیرون یا دوست داری همین جا بشینیم و مادر و برادرت ما رو تنها بذارن؟
دستهایش را عصبانی در هم پیچاند و با سوء ظن پرسید:
-برای چی می خوای با من حرف بزنی؟
بازویش را نوازش دادم: نگران نباش، چیزی نیست که ندونی، حالا کجا بریم؟ اینجا باشیم یا بیرون؟
فکری کرد و با کنجکاوی گفت: بریم بیرون...
بلند شدیم و به اتفاق به بیرون رفتیم و روی لبه استخر نشستیم. دلم آشوب بود و نمی دانستم چطور باید با رعنا صحبت کنم و از کجا شروع کنم. گلویم را صاف کردم و کمی در جایم جا به جا شدم. صدای رعنا درد آلود بر جا خشکم کرد:
-حتماً می خوای درباره من صحبت کنی؟ نه؟
نگاهی به صورت صاف و شفافش انداختم: تو از کجا می دونی؟
شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت: غیر از این با من چه حرفی می تونی داشته باشی؟
مسیر صحبت مطلوب نظرم نبود.از این رو گفتم: درست حدس زدی، امروز می خواستم باهات رک و راست صحبت کنم. چند روز پیش مادرت آمد پیش من و همه چیزو گفت. تو می دونی که مادرت چقدر از ناراحتی تو رنج می کشه؟ وچقدر دوستت داره؟
انقباض درونش را احساس کردم. خودش را جمع کرده بود و نفرت در چشمانش موج می زد.
-پس بالاخره به زبون اومد! هر چقدر هم رنج بکشه، حقشه! بهت گفت که منو ول کرد و رفت؟ گفت که رضا رو با خودش برد و منو جا گذاشت؟حتی یه زنگ هم بهم نزد بپرسه حالم چطوره! گاهی فکر می کنم بابام حق داشت.مامانم فقط رضا رو دوست داشت و منو نمی خواست. منو اصلاً دوست نداشت. بابا می گفت اگه تو رو دوست داشت و براش مهم بودی، حتماً تو رو هم با خودش می برد.
صدای رعنا بغض آلود شد و از خشم می لرزید.
-ولی اون منو تنها گذاشت، ولم کرد. شب ها از ترس می لرزیدم، وقتی صدای پای بابام رو می شنیدم که میاد به طرف اتاقم...
حرفش را نیمه تمام گذاشت، سنگینی بغض حرفهایش را نا مفهوم کرده بود. عاقبت به گریه افتاد. دستم را دور شانه هایش انداختم و گفتم: گریه کن، راحت گریه کن، تو حق داری! خیلی بهت سخت گذشته. می دونم که چقدر ترسیدی و ناراحت شدی.
رعنا با کینه پرسید: از کجا می دونی؟ تو تا حالا تنها موندی؟ تا حالا کتک خوردی؟ تا حالا کسی...
دوباره هق هق گریه ساکتش کرد. در آغوش گرفتمش و آهسته تکانش دادم. همانطور که در بغلم تکانش می دادم، گفتم: نه. ولی من یک روانشناس هستم، می دونم که آدمهای مظلومی مثل تو چه حالی دارن. رعنا اون موقع تو بچه بودی، نمی تونستی از خودت دفاع کنی، هیچ تقصیری در مورد اتفاقی که برات افتاده نداری، می فهمی؟ ولی حالا می تونی برای زندگیت تصمیم بگیری...
ناگهان رعنا خودش را از آغوشم بیرون کشید و با چشمانی آتش بار نگاهم کرد. کلمات را از شدت عصبانیت به بیرون تف می کرد: پس تو هم مثل اونا دروغ گو هستی؟هان؟ توروانشناسی و بهم دروغ گفتی که خواهر دوست رضا هستی و ازمن خوشت اومده...
از جا بلند شد و با عصبانیت فریاد کشید: پس در تمام این مدت تو می دونستی... و مثل خوک آزمایشگاهی از من استفاده کردی؟ آره؟! کی بهت گفته بیای اینجا؟ حتماً مامانم، هان؟ حتماً بهت گفته من دیوونه ام!...آره دیگه، گفته من کارای عجیب و غریب می کنم و دیوونه شدم. حتماً می خواد منو بندازه تو تیمارستان و با رضا راحت زندگی کنه، حقم داره! براش وصله ناجوری هستم، بی سواد، دیوونه، ترشیده...
بعد انگار با خودش حرف بزند گفت: می دونستم آخرش منو میذاره و میره، این نقشه رو کشیده که از شر من راحت بشه...
با ملایمت گفتم: رعنا تو داری اشتباه می کنی. من واقعاً خواهر دوست رضا هستم. اسم برادرم شهابه و تو شرکتی کار می کنه که رضا هم کار می کنه. مادرت اصلاً هم چنین قصدی نداره، در ضمن برادرت رضا چون می دونست خواهر شهاب روانشناسی خونده و مشاوره انجام میده اومد پیش من و در مورد تو صحبت کرد. اون خیلی نگرانت بود و دلش می خواست کاری کنه که تو هم زندگی کنی. البته اون اصلاً نمی دونست علت واقعی ناراحتی تو چیه! فکر می کرد به خاطر طلاق و جدایی پدر و مادرت ناراحتی! بعد که من با تو آشنا شدم و رفت و آمد پیدا کردم، اون روزکه تو عصبانی شدی و چینی ها رو پرت کردی و یک حرفهایی به مادرت زدی، چندوقت بعد مادرت آمد پیش من و گفت تا اگه ممکنه بهت کمک کنیم. مادرت هم خیلی ناراحت بود. اما اصلاً این قصد رو نداره که به قول خودت بندازتت توی تیمارستان، اون فقط می خواد گذشته رو جبران کنه...
رعنا با نفرت نگاهم کرد: دیگه گذشته جبران نمیشه، میشه؟
-چرا میشه، تو میتونی هنوزم از زندگی لذت ببری، به درست ادامه بدی، ممکنه همه گذشته جبران نشه، ولی قسمت اعظمش قابل جبرانه. به حرف من گوش کن. حتی من انقدر دوستت دارم که به مادرت گفتم به دلیل نزدیکی عاطفی و احساسی نمی تونم کمکت کنم، برای همین رفتم پیش یکی از استادام، یک خانم خوی و فهمیده که با آدمهای مثل تو زیاد دیده و تونسته کمکشون کنه.می فهمی رعنا؟ آدمهایی که گذشته مشابه تو داشتن با کمک دکتر سماوات ، الآن زندگی عادی و طبیعی دارن و دیگه مثل تو رنج نمی کشن، ازتنهایی و کابوس شبانه و نفرت و کینه راحت شدن. یاد گرفتن خودشون و اطرافیانشونو دوست داشته باشن و بخشنده باشن. یاد گرفتن از زندگیشون لذت ببرن.
حرفهای آخرم را با فریاد می زدم، چون رعنا با قدمهای تند به طرف خانه می رفت. پشت سرش داد زدم: منم خیلی دوستت دارم، منتظر تلفنت میمونم تا بگی میای بریم پیش دکتر سماوات.شنیدی رعنا؟ شماره تلفن من تو دفتر تلفنتون نوشته شده، قسمت (ک)! سایه کمالی...رعنا من منتظر تلفنت هستم، بذار کمکت کنم.
وقتی رعنا در پشت در بزرگ و چوبی شان پنهان شد، به سنگینی روی سنگ سرد نشستم. انگار همه نیرویم تمام شده بود. دستهایم را روی صورتم گذاشتم و از ته دل آرزو کردم رعنا به حرفم گوش کند. بغض گلویم را گرفته بود، با تند تند نفس کشیدن سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. بلند شدم و به اطراف نگاه کردم. ناگهان روز آفتابی و درخشان برایم کسل کننده و عذاب آور شد. با نوک کفشم سنگ ریزه ها رو زیر و رو می کردم و در دل دعا می کردم رعنا راضی شود. سایه ای روی سنگها افتاد. سر بلند کردم و رضا را دیدم که دست در جیب نزدیک می شود: پرسید: چی شد؟رَم کرد؟
-نه، ولی خیلی ناراحت بود. فکر می کرد من با همدستی تو و مامانت می خوایم به دیوونگی متهمش کنیم و به تیمارستان ببریمش، در هر حال من هر کاری می تونستم کردم، هر چقدر بلد بودم برایش حرف زدم و سعی کردم بهش بفهمونم که اشتباه میکنه، حالا باید منتظر موند...ببینیم میاد پیش دکتر یا نه؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 103 RE رمان دختری در مه

رضا سر تکان داد: آره شنیدم که بهش می گفتی منتظر تلفنش می مونی.

با تعجب نگاهش کردم: چطوری؟ از کجا شنیدی؟

قهقهه زد: بگو کی نشنیده! فکر کنم همه همسایه ها هم شنیدن، با اون هواری که تو زدی مرده ها هم شنیدن...

خنده ام گرفت: خیلی خوب انقدر حرف نزن. بیا منو برسون که دارم از خستگی می میرم.

-شام بمون.

-نه بهتره رعنا منو نبینه، شما هم اصلاً کاری به کارش نداشته باشید و در مورد رفتن یا نرفتن پیش دکتر باهاش حرف نزنید، چون حسابی بد بین میشه و فکر می کنه ما واقعاً داریم توطئه می کنیم. مثل همیشه عادی رفتار کنید. به مادرت هم بگو.

خانم مظفری روی مبل با نگرانی ناخن هایش را سوهان می کشید، با دیدن من از جا پرید:

-چی شد؟ انگار رعنا خیلی عصبانی بود، رفت تو اتاقش.

جریان را برایش تعریف کردم. اشک در چشمانش جوشید.

-نمی دونم این بچه چرا فکر می کنه من دشمنشم! هر چقدر سعی می کنم باهاش کنار بیام ، بهش ثابت کنم دوستش دارم، نگرانشم، مثل جن و بسم الله از من فرار می کنه. با من لجه!

دلجویانه گفتم:شما باید درکش کنید، رعنا روزای بدی رو گذرونده.

رضا سوئیچ را در دستش تکان داد: بریم.

در برابر اصرارهای خانم مظفری عذر خواهی کردم و به دنبال رضا به طرف ماشین رفتم. پاهایم از خستگی مثل دو وزنه سربی شده بود. وقتی جلوی خانه مان رسیدیم، رضا ایستاد. حس کردم می خواد چیزی بگه، اما دو دل است. از این که مرا رسانده بود تشکر کردم، لبخندی زد و گفت:

-دیگه شرمنده مون نکن، تو به خاطر رعنا میای و می ری و به خودت زحمت میدی ، اونوقت از این که من می رسونمت تشکر می کنی؟

-هر چیز به جای خودش!

می خواستم در ماشین را باز کنم که صدای رضا بلند شد:

-سایه، یعنی رعنا خوب میشه؟

موج یاس و نا امیدی صدایش را می لرزاند. با لحنی که سعی می کردم قانع کننده باشه گفتم:

-حتماً خوب میشه، فقط دعا کن قدمهای اول رو برداره. اگه خودش نخواد هیچکس نمی تونه براش کاری بکنه.

بعد از خداحافظی با رضا به طرف خانه برگشتم. سایه ای پشت پنجره با دیدنم عقب رفت. در را باز کردم و از خستگی روی اولین مبل هال افتادم. شهاب خانه نبود و مادر و پدرم منتظر من بودند تا شام بخوریم. وقتی سر میز شام نشستم پدر با بد بینی خاصی نگاهم می کرد. می دانستم هر چه باشد طاقت نمی آورد ساکت بماند. حدسم درست بود، وقتی آخرین قاشق غذایم را خوردم، پدرم به حرف آمد: سایه، تو مشکلی ، مسئله ای چیزی نداری؟

با تعجب نگاهش کردم: نه، چطور مگه؟

-چه می دونم. می گم شاید خواستگاری چیزی داری که شرایط ازدواج نداره، یا یک مسئله ای داره که نمی تونه پا پیش بذاره، این چند وقته خیلی تو فکری، ناراحتی، می خوام بگم هر چی هست به ما بگو، بالاخره یه راهی پیدا می کنیم دیگه!....

ناگهان متوجه موضوع شدم. احتمالاً پدر دیده بود که من از ماشین رضا پیاده شدم و فکر می کرد ماجرای عاشقانه ای در بین است. لبخند زدم و جریان بیماری رعنا و دوستی میان رضا و شهاب ولزوم رفت و آمد به خانه رعنا را برایش توضیح دادم. البته خیلی سر بسته و کلی، وقتی حرفهایم تمام شد، مادرم که در تمام این مدت ساکت بود، آهی غمگین کشید :

-پس این طور! من فکر کردم بالاخره نوبت تو شده...

با تعجب پرسیدم: نوبت من؟ نوبت چی؟

پدرم خندید: بری خونه بخت.

بعد رو به مادرم کرد و گفت: هر چی قسمت باشه خانم، سایه هنوز کلی وقت داره...

با خودم فکر کردم. نمی دونن که تقریباً حدسشون درسته، البته فقط از جانب رضا، من هنوز شرایط و آمادگی تشکیل خانواده رو نداشتم. اما به خودم قول دادم که وقتی کمی سرم خلوت شد، حتماً در این مورد فکر کنم.

رعنا در تنهایی اتاقش روی تخت دراز کشید. چشمان درشتش نقشهای مبهم سقف را دنبال می کرد. مارپیچ...مارپیچ...

چشمانش خطوط را دنبال می کرد، اما ذهنش متوجه حرفهای سایه بود.پس همه می دانستند او چه کرده! بالاخره مادرش حرف زده بود.حالا سایه چه فکر می کرد؟ او از سایه خوشش اومده بود، و وقتی که دفعه قبل با هم بیرون رفته بودند، و رعنا برای اولین بار پس از سالها در سینما نشسته و چیپسش را خورده بود، حتی حس کرده بود که سایه رو دوست دارد. ولی حالا سایه حتماً می فهمید او چه دختر احمق و بدی است و دیگر دوستش نخواهد داشت...رعنا روی تخت خودش را جمع کرد. حالا که سایه همه چیز را فهمیده بود ، قصددارد مثل یک موش آزمایشگاهی از او استفاده کند. به تمام همکاران و دوستانش نشان دهد ، تا همه بفهمند او چه کرده است! دستش را روی دلش گذاشت و به دردی که مثل موج تمام شکمش را فرا می گرفت بی اعتنا ماند. از بچگی به دل دردهای گاه و بی گاهش عادت کرده بود، به بی خوابی، به کابوس های وحشتناک و سیاهش ، به اشکهایی که بی اختیار سرازیرمی شدند، به همه شان عادت کرده بود. صدایی در گوشش وز وز می کرد: رعنا تو دختر خیلی بدی هستی، تو به همه گفتی. حالا اگه با اون چاقوی گنده بیام سراغت، حقته! تو دختر بد، همه رو خبر کردی، حالا هیچکس دوستت نداره، چون تو بدی! توبی عرضه ای! تولایق این همه امکانات نیستی. دیدی که نتونستی درس بخونی؟ دیدی که رضا موفق شد و تا بالاترین درجات پیش رفت؟ ولی تو نتونستی! تو نمی تونی، برای همین همه رضا رو دوست دارن!

رعنا نفس زنان از جا برخاست. با تعجب به اطراف اتاق نگاه کرد. کی داشت حرف میزد؟ صدا برایش آشنا بود، اما نمی توانست بفهمد از کجا میاد. از تختش پایین اومد و شروع کرد اطراف اتاق را گشتن، باید این صدای مزاحم رو پیدا می کرد. کی اینقدر او را اذیت می کرد؟

صدا در سرش می پیچید: رعنا، توفقط به درد مردن می خوری، برو بمیر! اینجوری همه از شرت خلاص میشن. فکر می کنی چرا هیچکی نمیاد خونه تون؟ چون مادرت از وجود تو خجالت می کشه، فکر می کنی چرا سر درد داره؟ چون فکر کردن به تو باعث میشه سرش درد بگیره. اون فقط رضا رو دوست داره، آرزو می کنه یه جوری از شر تو خلاص بشه تا بتونه راحت زندگی بکنه. توهم راحت میشی، تو به چه دردی می خوری؟

تنها هنرت کز کردن گوشه اتاق و گاهی هم شعر خوندن ازکتاب فروغه...

رعن داد زد: خفه شو...

تمام لباسهایش را از کمد ریخت بیرون ، نه! هیچ چیز آنجا نبود .دوباره داد زد:

-تو کجایی؟ برو گمشو!

کتابها از داخل کتابخانه یکی پس از دیگری وسط اتاق پرت می شدند. صدا قهقهه زد:

-رعنا، انقدر همه جا رو به هم نریز، دختره شلخته، تو حتی عرضه نداری منو پیدا کنی! بیچاره بقیه از دست تو چی می کشن؟ تو دیوونه شدی، حالا یا میری تیمارستان یا گورستان! اما گورستان بهتره رعنا...تو دیوونه خونه همه مثل بابات هستند، دنبالت میان، لباساتو پاره می کنن...

دسته چوب اسکی با صدای مهیب شیشه ویترین را پایین آورد.

-خفه شو! بس کن...بیا بیرون...بیا بیرون...خودتو نشون بده تا بکشمت.

رضا دوان دوان خودش را پشت در اتاق رعنا رساند.با سرعت تلفن همراهش را بیرون کشیدو تند تند شماره گرفت. صدای خرد شدن وسایل و شکستن شیشه ها با صدای فریاد رعنا مخلوط شده بود. رضا از ترس احساس تهوع می کرد.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 104 RE رمان دختری در مه

عاقبت سایه پشت خط بود.رضا تقریباً داد می زد:
-سایه ، رعنا داره همه چیزو خرد می کنه، داره داد می زنه، نمی دونم با کی حرف می زنه؟ دایم میگه خفه شو، بیا بیرون...سایه واقعاً دارم می ترسم.
صدای آرام بخش سایه مثل آبی بر وحشتش ریخته شد:
-نترس، اصلاً هم دخالت نکن! فقط مواظب باش بلایی سر خودش نیاره. تا وقتی که هنوز صداش میاد و داد می زنه نگران نباش...
صدا هنوز داشت رعنا رو مسخره می کرد.حرصش را در می آورد. اتاق رعنا مثل میدان جنگ به هم ریخته بود. ویترین شکسته و خرده های شیشه مثل فرشی همه جا را پوشانده بود. کتابها وسط اتاق ، ورق ورق شده بود و کوهی از لباس ها همه جا را پوشانده بود.
رعنا عرق کرده و خشمگین با چوب اسکی وسط اتاق ایستاده بود و قطات عرق و اشک از صورتش سرازیر بود. هنوز فریاد می کشید. صدا داشت می گفت:
-رعنا تو هنوز هم مثل بچگی هات جیغ جیغو هستی! یادته چقدر جیغ می کشیدی و می ترسیدی؟ یادته رفتی تو کمد قایم شدی؟ اما فایده ای نداشت... تو نمی تونستی قایم بشی... الآن هم قایم شدن برات فایده ای نداره، من هنوزم می تونم پیدات کنم. تو هنوز مثل اون وقتها بی عرضه و بد اخلاقی ، جیغ جیغو، لوس، زر زرو، اَه رعنا حالمو داری به هم می زنی، دختر بد!
رعنا چوب اسکی را بالای سرش چرخاند؛ چوب، لامپ اتاق را به هزار تکه تبدیل کرد. بارانی از ذرات شیشه ، بالای سر رعنا می بارید. رعنا خسته و از نفس افتاده، چوب را پرت کرد. پ.ب در برخورد با شیشه قدی پنجره، ترک بزرگ و زشتی مثل بدن یک هزار پا ایجاد کرده بود و در گوشه ای روی زمین آرام گرفت. رعنا بی توجه به صدا که هنوز در سرش می پیچید، نگاهی به شیشه انداخت وبا فکر جدیدی که به سرش زده بود، لبخند کمرنگی زد. اگر پنجره راباز می کرد، می توانست از همان بالا به حیاط بپرد و از شر آن صدای لعنتی راحت شود. بی توجه به فاصله مرگبار، مثل آدمی مسخ شده حرکت کرد. این بار خوشحال بود که صدا هم او را تشویق می کند:
-بالاخره تو زندگیت یه تصمیم درست گرفتی ، آره، بپر، بذار همه دلشون بسوزه، بذار بفهمن که چقدر به تو ظلم کردن، مادرت اصلاً براش مهم نیست؛ اما رضا... رضا باید بفهمه! از دیدن بدن خون آلود تو زجر می کشه و می فهمه چقدر مادرت بین شما فرق می ذاشت. خودت هم راحت میشی، خیلی بهتر از زندگی تو تیمارستانه...تیمارستان بین اون همه دیوونه های مختلف! کسانی که دهانشون کف کرده و چشماشون دو دو می کنه...
رعنا بی طاقت به طرف پنجره رفت. خرده شیشه های روی زمین مثل فرشی از پولک برق می زد. اما رعنا بی توجه به برندگی شیشه ها می دوید. ناگهان تیکه ای مثل خنجر سینه پایش را شکافت. رعنا از درد ناگهانی پایش فریاد کشید و روی زمین غلتید. رضا که نگران پشت در اتاق ، گوش به در داشت، از شنیدن صدای درد آلود رعنا ، دیگر صبوری را جایز ندانست و در را به سرعت باز کرد. خون از کف پای رعنا می جوشید، رضا با عجله جلو آمد و تازه متوجه خرده شیشه های کف اتاق شد. با احتیاط بیشتری جلو رفت:
-چی شده رعنا؟ حالت خوبه؟
رعنا از لای چشمان نیمه بسته اش ، نگاهی درد آلود به برادرش انداخت. صدای درون سرش ساکت شده بود. دلش ضعف می رفت و پایش می سوخت. نالید: رفته تو پام...
رضا بدون سرزنش و اشاره به ریخت و پاشهای داخل اتاق پای رعنا را بالا آورد و تکه درخشان شیشه را با دو انگشت بیرون کشید. خونبا شدت بیشتری بیرون زد و رضا با دستپاچگی از جا برخاست و دور خودش چرخید. –تکون نخور تا لباس بپوشم ببرمت درمانگاه...
رعنا بی حال روی خرده شیشه ها آرام گرفت. از رنگ و روی پریده رضا می توانست بفهمد که چقدر برادرش را نگران کرده، مادرش خانه نبود، برای همین برادرش این همه دستپاچه شده بود. وقتی رضا برگشت ، کفش به پا داشت و شیشه خرده ها زیر پایش صدای شکستن می داد. دستش را به سمت رعنا دراز کرد . گفت:
-بلند شو بریم، پات بخیه می خواد.
اما رعنا نمی توانست از جایش بلند شود، از شدت خونریزی بی حال بود و از شدت درد نمی توانست پایش را تکان دهد. رضا بی توجه به ناله های رعنا خم شد و دستانش را زیر بدن لاغر و نحیف رعنا انداخت. می توانست انقباض بدن او را حس کند. رعنا مثل سنگی خودش را سخت و سرد جمع کرده بود. اما بر خلاف انتظار رضااعتراضی نکرد. رضا در عین نگرانی احساس پیروزی می کرد. وقتی به طرف ماشین می دوید ، نگاهی به صورت رنگ پریده رعنا انداخت و دستانش را بیشتر فشار داد. دردل از خودش پرسید: آیا واقعاً روزی می رسد که رعنا هم مثل یک دختر طبیعی و عادی رفتار کند و مثل خواهر برادرای دیگه با هم دوست و صمیمی باشیم؟
وقاتی به درمانگاه رسیدند، دوباره رعنا رادر بغل گرفت و به داخل دوید. وقتی پای او را بخیه کردند ، رضا دست خواهرش را گرفته بود و برای قوت قلب بخشیدن به رعنا دستانش را فشار می داد. عاقبت کارشان تمام شد و دکتر سفارش کرد تا چند روزپا روی زمین نگذارد و بعد از چند روز برای تعویض پانسمان مراجعه کند. وقتی دوباره رضا خم شد و با محبت رعنا را در آغوش گرفت صدای آهسته ای باعث شادی و غرورش شد. صدای ضعیف و رنجور رعنا بود، رضادرست شنیده بود.رعنا به سختی گفت:
-متشکرم.
رضا دلش می خواست از شادی پرواز کند. هنوز جای امیدی بود....
وقتی برای بار دوم دکتر شمیرانی بهم اطلاع داد که کیارش به کلینیک آمده و بی مقدمه از او خواسته در مقابل پول مرا اخراج کند، تصمیم گرفتم کاری انجام دهم. به آوا که روی تخت ولو شده بود نگاه کردم. واقعاً که معجزه عشق چه می کند! صورت آوا از شادی می درخشید و چشمانش پر از عشق بود. به موهای لایت کرده اش نگاه کردم و گفتم: آوا خیلی بهت میاد، صورتت شیک شده...
لبخندی زد و گفت: تو واقعاً دیوونه شدی ها! از اون دیوونه های ناز، تا حالا داشتی به کیارش و جد و آبادش فحش می دادی، یکهو یاد موهای من افتادی؟
-آخه هی یادم می رفت بهت بگم، ولی آوا بهت قول میدم حال این پسرۀ احمق رو می گیرم . الآن زنگ می زنم به باباش و بهش میگم در و روی بچه اش قفل کنه که مثل بچه ها هی نیاد شکایت منو به دکتر شمیرانی بکنه، پاک آبروی منو برده...
آوا روی تخت نشست و دستش را زیر چانه اش زد: حالا باز خوبه این دکتر شمیرانی به حرفش گوش نمیده، اگه مثل اون اولها پشه می پروندی حتماً با یک اُردنگی بیرونت می کرد! حالا جدی می خوای به باباش زنگ بزنی؟
عصبی ضربه ای روی میز زدم : آره، بذار بفهمن دردونۀ حسن کبابی شون چه بچه لوس و احمقیه!
آوا متفکرانه گفت: ولی به نظرم اگه تو هم این کارو بکنی ، به همون بچگی هستی، باباش یک آدم حسابی و جا سنگینه، حوصله این لوس بازی ها رو نداره...
-پس چه کار کنم؟ یکی باید گوش این بچه رو بگیره و بهش بگه این کار برای سنش سبک . زشته، نکنه منظورت اینه که ازش شکایت کنم؟
آوا که در جریان آشنایی ما با خانواده دکتر محتشم بود خندید: نه بابا، اون که دیگه خیلی بد تره، من بهت پیشنهاد می کنم با برادرش صحبت کنی، این طوری پدر و مادرش هم شرمنده نمیشن، در ضمن اون حتماً می دونه چطوری با برادرش صحبت کنه که دیگه از این لوس بازی ها در نیاره و هی دنبال تو نباشه.
سرم را خاراندم و موهایم را از توی صورتم عقب زدم: راست می گی ها! اینطوری بهتره. زنگ می زنم مطب سیاوش ، به عنوان مریض وقت می گیرم. بعد میرم باهاش صحبت می کنم. اون خیلی منطقی تر از کیارشه...
آوا از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت: پس چرا شهاب نیومد؟
-نترس، بادمجون بم آفت نداره...
آوا با دلخوری برگشت: اِ؟ سایه...
خندیدم: چیه؟ خیلی دوستش داری؟
سرش را تکان داد و به حیاط خیره شد. پرسیدم: آوا عشق چه عالمی داره؟ خیلی دلم می خواد بدونم.
به طرفم برگشت و دستش را روی شانه هایم گذاشت: سایه دعا می کنم روزی تو هم این احساس رو تجربه کنی. انگار زندگی برام معنی پیدا کرده، حالا دیگه کسی هست که بهش فکر کنم. برای آینده ام نقشه بکشم، می دونی انگار رویاهام ملموس شده...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:37
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 105 RE رمان دختری در مه

دستش را در دست گرفتم: آوا شهاب هم خیلی عوض شده، یاداره با تو حرف می زنه، یا با هم بیرون هستید، یا تو اتاقش تنها نشسته و نوار گوش میده. پاک این برادر مارو از راه به در کردی، قبلاً یه وقتایی با ما حرف می رد، حالا دیگه فقط سلام و خداحافظ!
آوا با مهربانی در آغوشم کشید: الهی قربونت برم. پدرشو در میارم اگه با تو حرف نزنه. شهاب هم میگه تو شدی ستاره سهیل، صبح ها زود میری، عصر ها هم که شهاب میاد تو خوابی، راست میگه؟
خندیدم: البته این هم هست.
آوا تظاهر به عصبانیت کرد: پس روتو کم کن! بی خود هم از الآن خواهر شوهر بازی در نیار.
روی صندلی نشستم و گفتم: شما بالاخره می خواید چی کار کنید؟
آوا دوباره پشت پنجره برگشت: هیچی قراره یکی دو هفته دیگه خانواده های دو طرف جمع بشن و یک حلقه نامزدی رد و بدل بشه و کیک نامزدی و شام بخوریم و بقیه مراسم عقد و عروسی بمونه برای شش هفت ماه بعد، شاید هم بیشتر. البته شهاب میگه فوقش یک سال...
-یعنی می خوای دوباره همه رو بکشونی خونه تون؟ عزیز پا درد داره...
-نه نه ، فقط شما و من و مانی و مامان، همین! به هیچکس هم نمیگیم. من و شهاب تصمیم گرفتیم بی خود شلوغش نکنیم تا بعد...
بعد ناگهان به طرف در اتاق دوید: شهاب آمد.
زیر لب گفتم: آمد که آمد...
اما آوا رفته بود و حرفم را نشنید، دفتر تلفنم را در آوردم و شماره مطب دکترمحتشم را گرفتم. بر خلاف انتظارم منشی اش صدای محکم و جدی داشت. این هفته وقت دکتر پر بود و اولین وقت برای هفته آینده ساعت شش بعد از ظهر بود.اسمم را پرسید و روز و ساعت قرار ملاقاتم را برای یاد آوری تکرار کرد. وقتی گوشی را می گذاشتم هنوز دو دل بودم که آی رفتن پیش سیاوش و صحبت با او فایده ای داشت یا نه؟ دوباره تلفن را برداشتم و این بار شماره خانه هوشمند را گرفتم. بعد از چند زنگ صدای خواب آلود رضا بلند شد، با شنیدن صدایم فوری صدایش هوشیار شد: سایه تویی؟ حالت چطوره؟
-مرسی خوبم، رعنا چطوره؟
-ای بد نیست، افتاده تو رختخواب، با اون دیوونه بازی ای که در آورد شانس آورد نمرد.
-پاش چطوره؟
-خوبه، امروز دکتر پانسمان رو برداشت. زخمش جوش خورده، تو چطوری؟ کارو بارت خوبه؟
یاد کیارش افتادم که برای بیکار کردنم سماجت می ورزید. آه کشیدم:
-آره می گذره، رعنا حرفی نزده؟ چیزی نگفته؟ کاری نکرده که براتون عجیب باشه؟
رضا خندید: تقریباً خودشو قصابی کرده، اگه منظورت اینه ، آره عجیبه. ولی حرفی نزده، چطور؟
-هیچی دیروز دکتر سماوات زنگ زد. اولین جلسه گروه درمانی اش امروز بعد از ظهره، اما رعنا به من تلفن نکرده، گفتم شاید به شما حرفی زده باشه، چه می دونم! فکر کردم شاید راضی شده باشه...
رضا نا امیدانه گفت: نه حرفی نزده، با این حال و روزی که داره بعید می دونم اصلاً یادش مونده باشه تو چی گفتی...
وقتی حرفی نزدم، غمگین ادامه داد: با این حساب تکلیف منم روشنه، می تونم جواب منفی تو بشنوم.
می توانستم غم و اندوهش را از پشت تلفن حس کنم. ناگهانی پرسیدم:
-ببین رضا تو از من چه انتظاری داری، هان؟
هول شده بود و می توانستم از پشت خط دستپاچگی اش را ببینم.
-خوب...راستش سایه...ببین سایه خیلی وقته تو فکر ازدواج با تو هستم، منتها با شرایط رعنا و بی حوصلگی مامان ، بهش جدی فکر نمی کردم. در ضمن اطرافم کسی رو که واجد شرایط من باشه ندیدم. تا اینکه با تو آشنا شدم، تازه اگه راستشو بخوای اولش هم از تو خوشم نیومد ، به نظرم جدی و یخ بودی، ولی کم کم شناختمت. حالا می دونم که خیلی مهربونی، پشت کار عجیبی داری، با شخصیت و باهوشی، مسئولیت پذیر و فعالی...خوشگل و خوش قد و بالا هم که هستی. دیگه چی می خوام؟
خندیدم:واقعاً من همه اینایی که گفتی، هستم؟
-آره شاید هم خیلی بهتر باشی، چون من مدت کمیِ که می شناسمت. ولی دلم نمی خواد با دست دست کردن و تردید و دو دلی از دست بدمت و بعداً افسوس بخورم، می خوام در مورد من فکر کنی و اجازه بدی با پدرت صحبت کنم.
بعد با خنده افزود: نمی خوام از شهاب عقب بیفتم!
-خوب راستشو بخوای منم به آینده و ازدواج فکر می کنم، اما الآن چند وقته که فکر و ذهنم خیلی مشغوله کارمه، مخصوصاً رعنا. نمی دونم چرا انقدر دلم می خواد رعنا به درمان جواب بده. انگار برام مثل یک جنگ شده که می خوام هر جوری شده ببرمش! به خاطر این ذهن مشغول ، هیچوقت فرصت نداشتم که به تو یا اصولاً به هیچ کس دیگه فکر کنم و شرایط رو بسنجم. اما بهت قول میدم وقتی مطمئن شدم رعنا تو یک مسیر درست افتاده ، در موردت فکر کنم.
صدای رضا پر از یاس شد: یعنی اگر رعنا همینطوری بمونه ما نباید ازدواج کنیم؟
خندیدم: اولاً فکر کردن من معنی اش جواب مثبت حتمی نیست. ثانیاً اگر حتی رعنا همین طوری بمونه ولی ذهن من از فکر و خیال پاک بشه، باز در مورد پیشنهادت فکر می کنم. خوبه؟
رضا به زور جواب داد: حتماً آره دیگه!
برای دهمین بار در آینه نگاه کردم. خودم می دانستم که چرا انقدر به آینه نگاه می کنم. به خاطر اطمینان از سر و وضعم، یا دیدن شکل و شمایلم در آینه نبود. بیشتر به دلیل تردیدی بود که داشتم. نمی دانستم صحبت با سیاوش کار درستی بود یا نه، اما از دیدن چشمهای پر از نفرت کیارش هم خسته شده بودم. در ضمن دلم نمی خواست باز پیش دکتر شمیرانی برود و دری وری بگوید. با این فکر دوباره داغ شدم و به سرعت به سمت در رفتم. باید به دیدن سیاوش می رفتم. اگر نتیجه نمی گرفتم و یا کیارش برایم مزاحمت ایجاد می کرد، از راه قانونی وارد می شدم.
وقتی جلوی ساختمان پزشکان بزرگ و شیکی رسیدم هنوز یک ربع وقت مانده بود. ازگل فروشی که آن طرف خیابان بود دسته گل زیبایی خریدم و دوباره به طرف ساختمان برگشتم. از قصد آرام و آهسته قدم بر می داشتم تا بلکه کمی فرصت فکر کردن داشته باشم وبدانم چطور باید موضوع رو به سیاوش بگویم. وقتی داخل مطب شدم یکی دو نفر روی صندلی ها منتظر نشسته بودند. به دختر عبوس و جدی که پشت میز مشغول نوشتن چیزی در دفترش بود سلام کردم. سرش را بالا آورد و پرسید: وقت داشتید؟
-بله کمالی هستم.
نگاهی به دفتر مرتب و منظمش کرد و سر تکان داد: بله خانم کمالی، ساعت 6... بفرمایید بنشینید، مریض که بیرون آمد شما تشریف ببرید.
روی صندلی های سفت و سخت سبز رنگ نشستم و به چشم غره های بقیه با بی اعتنایی پاسخ دادم. سر انجام پیر مردی لنگ لنگان از اتاق خارج شد و خانم منشی اشاره ای به من کرد: بفرمایید.
قلبم تند تند می زد. بیشتر دلم می خواست کس دیگری را به جای من بفرستد تو و من بیشتر منتظر بمانم. با قدمهای لرزان جلو رفتم و چند ضربه به در چوبی نواختم. با شنیدن صدای دکتر که اجازه ورود می داد داخل شدم. آهسته سلام کردم و دسته گل را روی میزش گذاشتم، با دیدن گل ها سر بلند کرد و با دیدنم ازجا برخاست:


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:38
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 106 RE رمان دختری در مه

-به به ، سایه خانم، حال شما چطوره؟ خانواده چطورن؟ خوبید...
روی صندلی نشستم و گفتم: همه خوبن، شما چطورید؟ خانمتون خوبه؟
با لبخند بزرگی جواب داد: همه خوبن، چرا زحمت کشیدید؟ شما خودتون گل هستید.
بعد دکمه ای را روی تلفن فشار داد: خانم دو تا چای لطفاً.
بعدرو به من کرد و گفت: بفرمایید...بنده در خدمتم.
به سختی گفتم: راستش...راستش یک موردی برایم پیش آمده که دیگه عقلم نرسیده چی کار کنم. این بود که تصمیم گرفتم مزاحم شما بشم.
نگاه کنجکاو سیاوش به من خیره شد: بفرمایید خواهش می کنم.
عزمم را جزم کردم و قبل از اینکه پشیمان بشم دهانم راباز کردم و یک نفس تمام جریان را برایش تعریف کردم. در میان صحبتم منشی چای آوردو با بد بینی به من نگاه کرد. می ترسیدم ساکت شوم و نتوانم ادامه دهم. سرم را پایین انداخته بودم که چشمم به چشم سیاوش نیفتد. او هم ساکت بود و فقط گوش می داد. عاقبت همه چیز را گفتم و ساکت به صندلی تکیه دادم. سیاوش نفس عمیقی کشید: من واقعاً متاسفم. اصلاً فکرشو هم نمی کردم که یه روز چنین چیزایی درباره کیارش بشنوم! سایه خانم، شما که در این خصوص کارشناس هستید نظرتون چیه؟ چرا کیارش این کارها رو می کنه؟
فنجان چایم را برداشتم و گفتم: به نظرم کیارش از عقده خود بزرگ بینی رنج می بره، انقدر به خودش اطمینان داره و از خودش راضی و متشکره که اصلاً انتظار شنیدن جواب منفی رو به خصوص از جنس مخالفش نداره، اینه که حالا داره تلافی می کنه. می خواد کاری کنه که روحیه زخم خوردش التیام پیدا کنه، ولی راستشو بخواید من دیگه صبرم تموم شده، خوب برای منم زشته که کیارش مدام دنبالم باشه، یا پیش این و اون برام بزنه، درسته که برای کارم مدیون دکتر محتشم هستم، ولی الآن من اونجا یک شخصیت و موقعیتی دارم که کیارش با این حرکات بچه گانه اش داره خرابش می کنه.
سیاوش سرش را کج کرد و گفت: حق کاملاً با شماست. کیارش یه کمی هم از بچگی لوس بود. مخصوصاً مادرم نازشو خیلی می کشه و ازش بیخودی تعریف می کنه. تو این چند سال هی تو گوشش می خونه که همه دخترا از خداشونه زن تو بشن! این حرفها و زیاده روی ها باعث شده که کیارش فکر کنه واقعاً همه چیز تمومه و انتظار پیدا کنه! ولی این بچه بازی ها از سن و سالش بعیده، درسته که پدرم معرف شما برای کار در اونجاست، اما بقیه کارو خودتون انجام دادید و الآن موقعیتی پیدا کردین که دکتر شمیرانی به کیارش که سهله به پدرم هم اعتنا نکنه، در واقع با تعریف هایی که از شما شنیدم بعید می دونم دکتر شمیرانی حاضر بشه شمارو از دست بده! اونم به خاطر موضوع به این کم اهمیتی، ولی خوب شما حق دارین ناراحت بشین. در هر حال این کار کیارش اصلاً درست نیست. حالا از دست من چه کاری بر میاد؟
تصمیم گرفتم قاطعانه صحبت کنم تا بفهمد که در تصمیمم جدی هستم. گفتم:
-ببینید من اولش تصمیم داشتم از راه قانونی وارد بشم، ولی بعد دیدم درست نیست در و مادرتون که احتمالاً روحشون از این جریان خبر نداره، بی خودی ناراحت و نگران بشن. صحبت با پدر و مادرتون هم بی فایده است، چون می دونم خیلی احساسی برخورد می کنن و من دلم نمی خواد با این جریان برخورد غیر منطقی بشه. این بود که تصمیم گرفتم اول با شما صحبت کنم تا خودتون هر جور صلاح می دونید با کیارش صحبت کنید، بعد اگر اثر نکرد و دوباره به کارش ادامه داد من هم از راه قانونی اقدام کنم. حداقل وجدانم راحته که سعی خودمو کردم...
سیاوش با تأسف سری تکان داد: خیلی ممنون، کیارش با این که سن و سالی به هم زده ولی واقعاً از نظر عقلی یک بچه است. اصلاً نمی فهمه که چه کار داره می کنه! چشم من باهاش صحبت می کنم و امیدوارم سر عقل بیاد. ولی اگر از امروز تا یک هفته دیگر دوباره مزاحم شما شد ، شما لطف کنید دست نگه دارید، چون من باید یک کمی فکر کنم ببینم چطور باهاش حرف بزنم، ولی بعد از اون اختیار دار هستید، هر کاری که صلاح دونستید انجام بدید.
ازجا برخاستم: خیلی ممنون، ببخشید مزاحمتون شدم. به خانم خیلی سلام برسونید ، به پدر و مادرتون هم سلام برسونید.
از جا برخاست و به تندی جلو آمد: حالا تشریف داشتید...
-نه خیلی ممنون، باید برم. شما هم مریض دارید.
در را برایم گشود و با ادب کنار ایستاد: من از جانب کیارش ازتون عذر می خوام. خیلی زحمت کشیدید. به همه سلام برسونید.
چند دقیقه بعد داشتم به طرف خانه می آمدم، در راه با خودم فکر کردم که کار درستی انجام دادم. سیاوش خیلی منطقی و عاقلانه برخورد کرده بود و اطمینان داشتم راهی برای صحبت با کیارش پیدا می کنه. وقتی به خانه رسیدم از دیدن تعداد زیاد کفشها پی بردم که مهمان داریم. در آینه راهرو نگاهی به خودم انداختم و داخل شدم. مادر جان و عمه زهره و اکبر آقا با بچه هایشان آمده بودند. البته در همان لحظه ورود متوجه غیبت مژگان شدم اما سوالی نکردم. حدس می زدم هنوز از دست شهاب گله مند است و در خود طاقت روبرویی با او را ندیده است. البته در این میان شهاب بی تقصیر بود و روحش هم از این عشق یک طرفه بی خبر بود. با ورودم مادر جان به زحمت از جا برخاست و با محبت در آغوشم کشید:
-وای سایه جون چقدر دلم برات تنگ شده بود مادر!تو هم که اصلاً به این پیرزن سری نمی زنی، حالی احوالی نمی پرسی...
صورت چروکیده و مهربانش را بوسیدم: ببخشید مادر جان، منم دلم براتون تنگ شده بود، اما انقدر سرم شلوغه که فرصت سر خاراندن ندارم.
پدرم با خنده اضافه کرد: حالا مارو نمی پرسه که تو یه خونه با هم زندگی می کنیم مادر! چه برسه به شما!
عمه زهره و مرجان رو هم بوسیدم و با محمد که به تازگی احساس مردانگی می کرد دست دادم، اکبر آقا خندید:
-سایه خانم ماشاا... سرگرم پول پارو کردنه، فرصت حال و احوال نداره...
شهاب که از پول دوستی اکبر آقا منزجر بودگفت: اکبر آقا اگه سایه پول در میاورد که انقدر نمی دوید و دور خودش نمی چرخید، چون سایه حرص پول و مال نداره، اگه وضعش کمی خوب بشه دیگه واسه خاطر یک قرون دو زار خودشو نمی کشه.
پدرم به سرعت دخالت کرد: راستی اکبر آقا این ماشین ما یک صدایی میده...گفتم شاید شما بدونی چیه، چون چند وقت پیش ماشین شما هم همین صدا رو می داد...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:38
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 107 RE رمان دختری در مه

بعد همراه اکبر آقا و شهاب از خانه بیرون رفتند تا ماشین را بررسی کنند.
رو به مرجان کردم و آهسته پرسیدم: محمد چطوره؟
لبخند زد: اتفاقاً هی می خواستم بهت زنگ بزنم و تشکر کنم. خیلی خوب شده، الآن هم با اصرارهای من و بابا اسمشو استخر نوشته تا شنا یاد بگیره، نمی دونی تو خونه چقدر آروم شده...البته هنوز هم شیطانی می کنه ولی مثل قبل نیست.
-خوب یه کمی شیطونی که براش طبیعیه، بچه اگه خیلی هم ساکت باشه باید ترسید، چون حتماً یه مرضی داره که آروم گرفته، بچه طبیعی باید پر انرژی باشه، ولی خرابکاری با شیطنت بچگانه فرق می کنه، پس خدارو شکر دیگه خرابکاری نمی کنه...
-نه الحمدالله. تازگی ها عادتش دادم کتاب بخونه، میاد تو اتاق من و مژگان ساکت می شینه کتاب می خونه، مامان هم کمتر لوسش می کنه.
صدای مادر جان بلند شد: سایه مادر انقدر کار نکن. لاغر شدی، تو باید به خودت برسی، باید لپ هات گُل بندازه، اصلاً انگار رنگ به رو نداری. شهره به این بچه شیر تخم مرغ بده، عسل بریز تو چایی اش...
بعد بی آنکه مهلت پاسخ به مادر بدهد به طرفم برگشت:
-مادر جون تو این جمع که غریبه نیست، من راحت حرف می زنم. می ترسم آرزو به دل عروسی توبمیرم! دستم از گور بیرون بمونه...
عمه زهره لب گزید: وا خدا نکنه مادر جان! این چه حرفیه؟
آهسته گفتم: هر چی قسمت باشه مادر جان. من هم وقتش برسه ازدواج می کنم.
مادرم که معذب بودنم را حس کرده بود گفت:راستی سایه، یه دختری زنگ زد باهات کار داشت...
-کی ؟ چی کار داشت؟
مادرم فکری کرد: اسمش رعنا بود.
بی اختیار از جا پریدم: چی؟ رعنا؟ کِی؟ چی گفت؟
بی توجه به نگاههای پر سوءظن عمه زهره و مادر جان به طرف اتاقم دویدم و ذر را پشت سرم بستم. تقریباً دو هفته اززمانی که با رعنا صحبت کرده بودم می گذشت. حالا مادر می گفت که زنگ زده، از شانس بد درست وقتی زده بود که من خانه نبودم، نکنه حالا پشیمان شده باشه؟ نکنه از این که من خانه نبودم ناراحت شده باشه؟ شاید با خودش فکر کرده من خسته شدم و یا از دستش قایم شدم؟ وای! چقدر فکرم در هم و بر هم بود، با دستانی لرزان شماره ها رو گرفتم. بعد پشیمان شدم و قطع کردم. بعد دوباره گرفتم. این بار بوق آزاد زد. سرانجام وقتی از شنیدن صدای دکتر قطع امید کردم و می خواستم گوشی را بگذارم، صدای دکتر سماوات را شنیدم. به سرعت خودم را معرفی کردم، با شنیدن صدایم گفت:
-سایه جان من الآن سر کلاس هستم، بعداً تماس بگیر.
با عجله گفتم: کار خاصی ندارم. فقط جلسه بعدی گروه درمانی مربوط به رعنا کیه؟
فکری کرد و گفت: پس فردا ساعت 7. خداحافظ.
با عجله تشکر کردم ولی بعید می دانم شنیده باشد. دوباره تند تند شماره خانه رعنا رو گرفتم.صدای خانم مظفری نرم و آهسته بلند شد.خودم را معرفی کردم و با سرعت گفتم:
-رعنا هست؟
-آره سایه جون. داره تلویزیون نگاه می کنه. کارش داشتی؟
-بله گوشی رو بهش بدید.
چند ثانیه بعد صدای ظریف و ملایم رعنابلند شد: بله؟
-سلام رعنا جون، سایه ام ، مثل اینکه زنگ زده بودی، کارم داشتی؟
لحظه ای صدایی نیامد. فکر کردم ارتباط قطع شده، گفتم: الو، رعنا؟
صدایش بی روح بود: نه ، من کارت نداشتم.
یخ زدم. نکند مادرم اشتباه کرده و کسی دیگر زنگ زده بود.
با لکنت گفتم: آخه مامانم می گفت تو زنگ زدی با من کار داشتی ، اما انگار خونه نبودم. گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چی کار داشتی، پس تونبودی؟
-نه.
وقتی گوشی رومی گذاشتم، اشک در چشمانم جمع شده بود. چقدر بی خودی خوشحال شده بودم . روی صندلی نشستم و با صدای بلند گفتم: اصلاً به تو چه! آخه تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟ تو تلاشت رو کردی و هر کاری می تونستی انجام دادی، دیگه اون نمی خواد، به تو ربطی نداره، ول کن.
صدای خنده مهمانان از ورای دیوار اتاقم می آمد. با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. نباید انقدر زندگی خصوصی ام را با کارم قاطی می کردم. برای همین بود که همه توصیه می کردند از پیش آمدن درگیری عاطفی و احساسی با مریض ها تا حد امکان جلوگیری کنیم. از جایم بلند شدم تا به جمع بپیوندم. هنوز در را باز نکرده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد. به سرعت گوشی رو برداشتم.
-منم رعنا...
دستپاچه گفتم: شناختمت، چطوری؟
-خوبم، نمی خواستم جلوی مامانم باهات حرف بزنم.
تازه دو زاری ام افتاده بود: خوب بگو، من گوش میدم.
-می خواستم بگم تصمیم گرفتم باهات بیام پیش اون دکتری که گفتی...
لبهایم را محکم گاز گرفتم تا جیغ نزنم. رعنا ادامه داد:
-ولی فقط همراه تو میام، هیچکس نباید همراهم بیاد، خوب؟
تند تند گفتم: خوب، خوب هر جور تو بخوای.
صدای رعنا بلند شد: پس کی میای دنبالم؟
طوطی وار حرف دکتر سماوات را تکرار کردم:پس فردا ساعت 7 بعد از ظهر.
-بیا دنبالم ولی به کسی نگو.
وقتی گوشی رو گذاشتم بی اختیار فریادی از شادی کشیدم: من موفق شدم. خدایا شکرت!
از شادی پر بودم و دلم می خواست همه دنیا رو خبر کنم.
دست و پایم می لرزید و آب دهانم خشک شده بود. از دیشب بی خواب شده بودم. آنقدر در رختخواب غلت زدم که تمام بدنم درد می کرد. صورتم طبق معمول پف کرده و رنگ پریده بود. در آینه به صورتم خیره شدم. آهسته گفتم: آخه تو چرا انقدر اضطراب داری؟ مریض یکی دیگه است، دکتر کس دیگه است، به تو چه که انقدر دست و پاتو گم کردی؟
برای صدمین بار به ساعت مچی ام نگاه کردم. هنوز یک ساعت به 7 مانده بود. ولی باید کم کم آماده می شدم و به دنبال رعنا می رفتم. تصمیم گرفتم خط چشم بکشم بلکه چشمانم کمتر پف آلود به نظر برسد، اما دستانم انقدر می لرزید که به جای خط چشم، پشت چشمانم را هاشور زدم. با حرص لکه های سیاه را پاک کردم و از خیر آرایش کردن گذشتم. یک مانتوی ساده و خنک به رنگ روشن پوشیدم و شال نخی آبی رنگی روی سرم کشیدم. کمی عطر به سرو رویم زدم و سوئیچ رو که شهاب با کلی غر غر روی میز گذاشته بود برداشتم و با صدای بلند از مادر و پدرم خداحافظی کردم. در در هنگام رانندگی سعی کردم حواسم را جمع خیابان و روبرویم کنم، اما نمی توانستم. به تلفن همراهم که به تازگی خریده بودم چنگ انداختم. برای دهمین بار فکر کردم چطور رانندگان دیگر می توانستند به راحتی هم شماره بگیرند و هم صحبت کنند و هم حواسشان به رانندگی باشد و کاری دست خودشان ندهند. هنوز درست و حسابی کار با این گوشی نقره ای و کوچک را بلد نبودم. از ترس گوشی را روی صندلی بغل دستم انداختم، اما درست همان لحظه صدای کارتون پلنگ صورتی در ماشین پیچید. از ترس خشکم زد. بعد متوجه شدم این صدای مضحک مربوط به تلفنم است! حتماً شهاب دوباره صدای زنگش را برای خنده عوض کرده! ولی اصلاً خنده دار نبود. حداقل حالا نبود. گوشی را برداشتم:
-بله؟
صدای پر هیجان خانم مظفری بلند شد: سایه جون، منم توران. کجایی؟
-سلام نزدیک خونه تون هستم.
-ببین سایه جون، رعنا همین الآن از خونه اومد بیرون، فکر می کنه ما خبر نداریم کجا میره، البته ما هم طبق سفارش تو اصلاً به روش نیاوردیم که می دونیم. اما تو رو خدا هر چی شد به منم بگو، خب؟
قبل از اینکه پاسخ بدهم گفت:
-ببین سایه جون، اصلاً خودم بهت زنگ می زنم. تو یک موقعیت مناسب، که رعنا دور و برم نبود بهت زنگ می زنم، خب؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:38
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 108 RE رمان دختری در مه

-باشه، باشه. الآن سر کوچتون هستم. رعنا رو هم دیدم. دم در ایستاده، دیگه خداحافظ.
گوشی رو توی کیفم انداختم و جلوی پای رعنا که مانتوی بلند و مشکی و یک روسری سبز به سر داشت ایستادم. رعنا در را باز کرد وسوار شد. سلام آهسته ای داد و رویش را به طرف پنجره گرداند. اطمینان داشتم که حال و روز رعنا حتی از من بدتر بود. رنگ و رویش چنان پریده بود که انگار همین حالا غش خواهد کرد. ترجیح دادم ساکت باشم تارعنا به حال خودش باشه. اینطوری بی خطر تر بود در ترافیک، صدای نفسهای تند و عصبی رعنا دیوانه ام می کرد. حس می کردم همین الآن است که رعنا از ماشین بیرون بپرد. خودم هم همین احساس را داشتم. سرانجام جلوی مرکز مشاوره ای که دکتر سماوات مدیریتش را به عهده داشت ایستادم. رعنا به زحمت پرسید: رسیدیم؟
با مهربانی دستش را گرفتم: آره ، انقدر نگران نباش. هیچ اتفاقی برات نمی افته، قول میدم.
رعنا با چشمانی نگران و هراسان به صورتم زل زد: اگه خواستم می مونم، اگه نه میام بیرون.خب؟
-باشه اگه دلت خواست بمون.بیا بریم.
وقتی از پله ها بالا میرفتیم زیر لب دعا می کردم. وقتی داخل سالن شدیم منشی دکتر سر بلند کرد و نگاهی پرسشگر به من و رعنا انداخت:
-خانم هوشمند؟
با سر به رعنا اشاره کردم: ایشون هستن.
-بفرمایید، دکتر منتظره.
با رعنا به طرف در اتاق می رفتیم که منشی صدایم زد: شما همین جا باشید خانم.
نگاه چشمان رعنا هراسان شد. فوری گفتم: من کمالی هستم. خانم دکتر خودشون در جریان هستن، من باید همراه ایشون باشم.
سری تکان داد و گفت: در هر حال اگه این طور نباشه دکتر خودشون از شما می خوان که بیرون باشید.
-خوب پس، مشکلی نیست.
چند ضربه به در زدم و باشنیدن صدای دکتر وارد شدیم. روی مبل ها سه دختر در سنین مختلف نشسته بودند و روی صندلی چوبی کنار مبلها خود دکتر نشسته بود. بلوز و شلوار آبی رنگ و شیکی به تن داشت و موهایش را پشت سرش جمع کرده بود. می دانستم با این طرز لباس پوشیدن می خواهد تا حد امکان اضطراب و تشویش بیمارانش را کم کند. با لبخند گرمی به رعنا نگاه کرد و از جایش برخاست:
-خیلی خوش آمدی رعنا جان، من سماوات هستم. بیا بشین. این خانم ها هم ترانه، مینا و زهرا هستن، بیا تو هم بشین کنار زهرا...
بعد سری به عنوان خوش آمد به طرفم تکان داد و آهسته گفت:
-سایه تو هم بشین پشت میز، نمی خوام بچه ها جلوی تو غریبی کنن.
نور پردازی اتاق طوری بود که مرا از دید حاضرین مخفی می گذاشت. البته خودم هم راضی بودم، این طوری بی آنکه کسی را معذب کنم می توانستم رعنا رو در نظر بگیرم. به سمت رعنا خم شدم و گفتم:
-رعنا جون من اونجا می شینم، خوب؟
چیزی نگفت، تحت تاثیر محیط و اطرافیانش نگران و هراسان خودش را روی مبل جمع کرد. صدای آرام و ملایم دکتر بلند شد:
-خوب بچه ها، رعنا جون هم مثل شماست. منتها امروز بار اوله که پیش ما میاد. برای همین با کارهای ما زیاد آشنا نیست.
بعد رو به زهرا کرد: زهرا جون تو شروع کن. دلم می خواد همه چیزو برامون تعریف کنی.
صدای آهسته و بم زهرا همه را وادار به سکوت کرد.شرح حال زهرا روی میز بود، برداشتم و به سرعت خواندم. زهرا دختری بود 27 ساله، دو بار خود کشی کرده بود، در حال حاضر با مادر بزرگ پیرش تنها زندگی می کرد. در 7 سالگی با مرگ مادرش، پدرش با زنی بیوه ازدواج می کند و پسر زن پدرش که حدود 10 سال از او بزرگتر بوده ، در غیاب پدر و مادرش زهرای کوچک را مورد تجاوز قرار می دهد. برای بستن دهانش، او را به شدت ترسانده و تهدیدش کرده بود، که اگر به کسی حرفی بزند، او را می دزدد و تنها و بی کس در بیابان رها می کند. زهرا تا 12 سالگی مورد سوء استفاده جنسی نابرادری اش بوده، تا اینکه یکی از معلمان مدرسه از حال و روز زهرا شک می کند و او را در ساعت مدرسه به بیمارستان می برد و پی میبرند که کتف زهرا سه بار شکسته و خود به خود جوش خورده و روی بدنش آثار ضرب و جرح پیدا می کنند و متوجه می شوند که از زهرای کوچک سوء استفاده جنسی شده، با خبر کردن پدر زهرا، او که اززن جدیدش بچه دار شده بود ، از خیر شکایت از پسر زنش که آدم شر و هفت خطی هم بوده می گذره و زهرا را به مادر بزرگش واگذار می کند. فاجعه تازه بعد از این موقع اتفاق می افتد. زهرا حس می کند به خاطر بد بودن و گناه خودش از خانه پدری بیرون انداخته شده و چون دختر خوبی نبوده ، پدرش دیگر او را نمی خواهد. تقریباً حالت و افکارش شبیه رعنا بود. با این تفاوت که افکار سیاه و منفی اش خیلی پر رنگ تر از مال رعنا در سرش جولان می داد. به سوی رعنا نگاهی انداختم. با شنیدن حرفهای زهرا رنگ از رویش پریده بود و با دهان باز و چشمانی گشاد شده به زهرا که با گریه و ناراحتی اش روزهای تلخ و سیاهش را تعریف می کرد زل زده بود. به بقیه کاغذ ها و پرونده ها نگاه کردم. تقریباً هر سه دختر سرنوشت مشابه داشتند. از سوی محارم یا نزدیکان مورد آزار و اذیت و سو ء استفاده قرار گرفته بودند. وقتی زهرا داشت احساسش را از زندگی با مادر بزرگ پیرش که خود احتیاج به مراقبت داشت، تعریف می کرد، رعنا ناگهان از جا برخاست و با حرکات تند و عصبی بهسمت در اتاق رفت و در لحظه ای خودش را از اتاق بیرون انداخت. زهرا ساکت به دکتر سماوات نگاهی انداخت، من هم از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. دکتر با آرامش گفت:
-جلسه های اول این رفتار و عدم تحمل و هماهنگی کاملاً طبیعیه، جلسه بعد هفته دیگه همین موقع است.در ضمن ساعت نه شب به موبایلم زنگ بزن.
بعد رو به زهرا کرد: ادامه بده عزیزم.
وقتی از اتاق بیرون اومدم رعنا رو ندیدم. از منشی پرسیدم: ببخشید شما ندیدید این خانم کجا رفت؟
-خانم هوشمند؟
-بله، بله...
-ازپله ها پایین رفتند.
تشکر کردم و از پله ها سرازیر شدم.از این می ترسیدم که باز رعنا گم و گور شود و من بد بخت شوم. اگر رعنا می رفت من چه خاکی به سرم می ریختم؟ جواب رضا و مادرش را چه می دادم؟ اما با خروج از در ساختمان دیدمش که به ماشین تکیه داده و سر به زیر دارد. نفس حبس شده ام را بیرون دادم و با عجله در ماشین را باز کردم. در راه بازگشت هم سکوت در ماشین حکم فرما بود. رعنا حسابی در خودش بود و چشمان سرخش جرات پرسش را از من گرفت. عاقبت وقتی نزدیک خانه شان رسیدیم، لب باز کرد:
-سایه برای چی منو بردی اینجا؟ می خوای خاطراتم رو زنده کنی؟ می خوای نمک رو زخمم بپاشی؟
-نه رعنا اشتباه نکن، قصد من فقط کمک به توست.
با غیض پرسید: این طوری؟
با خونسردی جواب دادم:
-آره، این طوری تو می فهمی که دنیا پر است از آدمهایی مثل تو بدون هیچ کناه و تقصیری مورد ظلم واقع شدن! آدمهایی که به خاطر این ظلم و ستمی که بی هیچ گناهی نسبت بهشون شده زندگی طبیعی شون مختل شده، استعداشون هرز رفته وساعات زندگیشون که می تونسته خیلی پر بار باشه، پر از تلخی و ترس و کابوس شده، من با بردن تو به این جلسه می خواستم بهت ثابت کنم تو تنها نیستی، که تو تقصیری نداشتی و در برابر اتفاقی که برات افتاده هیچ کاری از دستت بر نمی اومده، رعنا ازسرزنش خودت دست بردار...


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:39
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 109 RE رمان دختری در مه

جلوی در خانه شان ماشین را نگه داشتم، رعنادر سکوت پیاده شد و بی هیچ حرفی به طرف خانه شان رفت. از اضطراب معده ام به هم می خورد، انگار کسی داشت در آن لباس می شست. اما به هر حال باید می پرسیدم، با صدایی که سعی می کردم خیلی معلوم نباشه مشتاقم پرسیدم:
-هفته دیگه بیام دنبالت؟
رعنا بی آنکه به طرفم برگردد سرش را تکان داد و من آن را به حساب پاسخ مثبتش گذاشتم. از شادی بی اختیار چند بوق پشت سر هم زدم . وقتی به خانه رسیدم صدای تلفن همراهم بلند شد.این بار از شنیدن صدای پلنگ صورتی حسابی خنده ام گرفت. چقدر روحیه آدمها قابل تغییر است. دیدن شهاب که با شنیدن صدای موبایلم پشت مبل قایم شده بود ، خنده ام را بیشتر کرد. با خنده گفتم: بیا بیرون ، شانس آوردی که بخت با من یار بوده و حسابی خوشحالم وگرنه کاری می کردم که شکل پلنگ صورتی بشی.
بعد در گوشی گفتم: بله؟
صدای خانم مظفری را شناختم.از آن همه عجله اش تعجب کردم ولی با کمی فکر فهمیدم که جای تعجب ندارد، هرچه باشه رعنا دخترش بود و این بیچاره سالها در انتظار چنین روزی می سوخت.
با خوش رویی گفتم: توران خانم من همین الآن رسیدم، اگه اجازه بدید یه دست و صورتی بشورم، بعد خودم زنگ می زنم، رعنا کجاست؟
با پچ پچ گفت: رفت خوابید. گفت برای شام هم بیدارش نکنیم.
دوباره گفتم: پس تماس می گیرم.
وقتی گوشی را روی میز گذاشتم، ازآن همه اضطراب و دلواپسی که آن روز داشتم احساس خستگی می کردم. پلکهایم می سوختو از بی خوابی دیشب حسابی کلافه بودم. پدرم که داشت چیزهایی را حساب می کرد با دیدنم گفت:
-سایه هیچ معلوم هست تو تا این موقع شب کجایی؟
به ساعتم نگاه کردم: تازه ساعت نه شبه، در ضمن به مامان هم گفته بودم دیر میام. برای توضیح بیشتر هم باید بگم مطب دکتر سماوات بودم، یکی از مراجعین خودمو که از پس مشکلش بر نمی اومدم ، بردم پیش اون...
شهاب لبخند تمسخر آمیزی زد:
-اِ؟ مگه مشکلی هم تو دنیا پیش میاد که تو از پسش بر نیای؟
با لبخند متقابلی گفتم:
-آره هنوز نتونستم شر تو رو از سرم کم کنم.
شهاب جلز و ولزی کرد و من مقابل مادرم که برای شام منتظر من مونده بود نشستم.مادرم به صورتم نگاهی کرد:
-سایه چقدر صورتت پژمرده شده...چشمات قرمز شده، قبل از اینکه دکتر محتشم برات کار پیدا کنه یک جور حرص می خوردم، حالا هم بک جور!
-مامان بهت قول میدم تا چند وقت دیگه یک تصمیم جدی برای زندگیم می گیرم.
مادر با شادی پرسید: یعنی ازدواج؟
با دهان پر گفتم: اوهوم.
مادر با لبخند مرموزی پرسید: پس علت این بی خوابی ها و تلفن رفتن های وقت و بی وقت عاشقی است؟
بی اختیار خندیدم: مامان این حرفها چیه؟ مگه میشه من چیزی رو از شما پنهون کنم؟هان؟ فقط این مشکلی که پیش اومده اگه خدا بخواد داره حل میشه و ممکنه من فرصت پیدا کنم به آینده ام هم فکر کنم.
مادر نگاه عاقل اندر سفیهی به طرفم انداخت: منو مسخره می کنی؟
از جا برخاستم: نه به خدا، دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
با اتاقم رفتم وشماره خانه رعنا رو گرفتم. قبل از اینکه بوق کامل شود خانم مظفری گوشی را برداشت. انتظار و هیجان از صدایش پیدا بود. همه چیز را برایش تعریف کردم، فقط شرح حال زهرا را فاکتور گرفتم. وقتی حرفهایم تمام شد توران خانم با بغض پرسید: حالا قبول کرد که دفعه بعد بیاد؟
-فکر کنم میاد، فقط شما چیزی به روش نیارید، انگار نه انگار که رعنا جایی می رود و چیزی میشنود و می گوید.
بغض توران خانم شکست: الهی من قربونت برم سایه جون، الهی هر چی می خوای خدا بهت بده، شماره حسابتو بده ببینم ، هر دفعه یادم می ره بپرسم.
پرسیدم: برای چی؟
-خوب بالاخره دکتر سماوات که مجانی کار نمی کنه، می کنه؟
شماره حسابم را برایش خواندم: فعلاً پولی نریزید تا من دقیقاً مقدار حق المشاوره رو از منشی اش بپرسم.
دوباره قربان صدقه ام رفت و سرانجام رضایت داد که ارتباط را قطع کنم.
تازه یادم افتاده بود که باید به دکتر سماوات هم زنگ بزنم. تازه نیم ساعت از موعد مقرر هم گذشته بود.
وقتی دکتر گوشی را برداشت، قبل از هر حرفی از مزاحمت های زیادم عذر خواستم. با مهربانی گفت:
-این چه حرفیه عزیزم؟ من روحیه نوع دوستی تو رو ستایش می کنم. می دونم بدون هیچ چشمداشتی دنبال کار این دختر افتادی.
با سپاسگزاری گفتم: نظرتون چی بود دکتر؟
-هیچی، خیلی خوب تحمل کرد. من حدس می زدم زودتر از اینها پاشه بره، معمولاً جلسات اول اصلاً تاب شنیدن ندارند. ولی رعنا خوب تحمل کرد. حالا هفته بعد هم میاد؟
-فعلاً که گفته میام اگه تا بعد پشیمون نشه، خودتون بهتر می دونید که چنین شخصیت هایی چقدر دمدمی مزاج هستند.
دکتر با مهربانی خندید: بله استاد.
شرمسار عذر خواهی کردم. صدای نرم دکتر بلند شد:
-شوخی کردم. راستی سایه به مادر و برادر رعنا هم بگو اگه وقت دارن به من سر بزنن، می خوام باهاشون یک صحبتی بکنم.
-چشم، کی بیان؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:39
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 110 RE رمان دختری در مه

-زنگ بزنن مرکز از منشی وقت بگیرنن. منتها جدا جدا.
-باشه حتماً بهشون میگم.
به محض اینکه گوشی را سر جایش گذاشتم صدای زنگ تلفن برخاست. فکر کردم دکتر چیزی از یاد برده، گوشی را برداشتم و با خستگی نالیدم:
-بله؟
صدای شاد و خندان رضا در گوشم پیچید: پس بالاخره بله رو گفتی؟
خندیدم: سلام، چطوری؟
-خیلی خوبم، فکر کنم از امروز شمارش معکوسم شروع میشه، فقط بگو چند روز؟
متعجب پرسیدم: چی داری میگی؟ چی چند روز؟
-اِ؟ قرار نبود به این زودی یادت بره ها! مگه نگفتی تکلیف رعنا روشن بشه رو پیشنهادم فکر می کنی؟ خوب مامان می گفت رعنا رفته پیش دکتر سماوات و قراره بازم بره. یعنی خودش قبول کرده، پس دیگه بهانه نیار. فقط بگو چند روز وقت می خوای که فکر کنی تا من شمارش معکوسم رو شروع کنم؟
-وای رضا تو شش ماهه به دنیا اومدی؟ هنوز هیچی معلوم نیست. رعنا هم حالا حالاها کار داره، من گفتم وقتی کمی فکرم آزاد و راحت شد، نه حالا! وقتش که شد خودم بهت میگم شمارشتو شروع کنی. در ضمن دکتر سماوات ازم خواست به تو و مامانت بگم زنگ بزنید و از منشی اش وقت بگیرید. می خواد شمارو ببینه و باهاتون صحبت کنه، از قول من به مامانت بگو دیگه احتیاجی به شماره حساب نیست، خودش که رفت پیش دکتر ئر کورد هزینه جلسات رعنا هم صحبت کنه.
رضا غمگین و گرفته جواب داد:
-باشه، بهش میگم. کم کم دارم از این که در مورد رعنا باهات صحبت کردم و ازت کمک خواستم پشیمون میشم. این طوری که تو میگی من باید چهار،پنج سالی صبر کنم تا رعنا حسابی آدم بشه، دیپلم بگیره و دانشگاه قبول بشه تا جناب عالی خیالتون از هر جهت راحت بشه و تازه به بنده وقت بدید، نه؟
-خندیدم: نه دیگه انقدر ها هم طول نمی کشه.
وقتی رضا با غم واندوه گوشی رو گذاشت دلم بی نهایت برایش تنگ شد. رضا پسر مودب و محجوبی بود، از قیافه و هیکل و سر وتیپ هم چیزی کم نداشت، از نظر مالی هم می دانستم می تواند تامینم کند، حتی اگه پشتش به ثروت مادری اش نباشد. از شهاب شنیده بودم که حقوق و مزایای خوبی می گیرد ، به اضافه پاداش های چرب و چیلی که پس از پایان هر پروژه در کشوی میزش می گذاشتند. فاصله سنی اش هم مناسب بود، پس دیگه من چه مرگم بود؟ چرا انقدر دست دست می کردم؟ چرا انقدر بازیش می دادم ؟ اگر خسته می شد و از جواب نا امید، می گذاشت ومی رفت. پس چرا به این سادگی با آینده ام بازی می کردم؟ این روی احساس سکه ام بود. روی عقلش می گفت احتیاط کن! این پسر، فرزند مردی با آن مشخصات ناجور است. فرزند مادری سلطه جو و مستبد، مادری با روحیه خشن و مردانه که از ابراز عشق علنی به فرزندانش ابا داشته و طبقه ضعیف تر از خودش را تحقیر می کرده است.پس طرز تفکرش در مورد اختلاف طبقاتی هنوز تغییر نکرده، و به من هم به همان دید تحقیر نگاه می کند. رضا پسری بود که هیچگاه فرصت بچگی کردن نداشته، و از تفریحات معمول جوانان محروم بوده است. آیا این پسر حالا مشکل دار نبود؟ آیا ازدواج با چنین شخصیتی که در یک چنین محیطی و زیر نظر چنین مادرو پدری بزرگ شده بود، یک ریسک پر مخاطره به حساب نمی آمد؟ سرم را تکان دادم.فعلاً فرصت داشتم که خوب همه شرایط را سبک و سنگین کنم. ناگهان به ذهنم رسید که پس از ملاقات دکتر سماوات و رضا از او بخوام که در مورد رضا نظرش را بدون رودربایستی بدهد، صدای شهاب از جا پراندم:
-بابا این تلفن سوخت! نکنه تو 118 کار پیدا کردی ما خبر نداریم؟ شاید هم شدی از این صدای عاطفه ها و ندای احساس، هان؟
به طرفش نگاه کردم: این تلفن که آزاده!
شهاب با تمسخر گفت: آزاده که زن شروینه!
با خستگی نگاهش کردم: لوس نشو شهاب! اصلاً حوصله دری وری گوش دادن ندارم.
-چی شده حوصله نداری؟ یک کم هم به درد دل برادر افسرده حالت گوش کن. پولش هم هر چی باشه میدم. واسه هم مادری واسه ما زن بابا؟
با مهربانی دستش را گرفتم:
-تو که الآن وقت خوبی و خوشیته! چرا افسرده حال؟
-هر وقت فکر می کنم با چه حیله و فریبی اون دوست ورپریده ات رو بستی به ریش ما افسرده میشم.
قهقهه زدم: پس واسه همینه جوش می زنی تلفن آزاد بشه؟ که از افسردگی بیای بیرون؟
شهاب هم خندید، دستانش را به هم زد: آفرین، ترشی نخوری یه چیزی میشی.
وقتی از اتاق بیرون رفت، می دانستم که می خواد به آوا زنگ بزند. لحظه ای به حالشان غبطه خوردم. اما بعد در دلم به حال خودم خندیدم.آهسته گفتم:
-ناراحت نباش سایه خانم! بالاخره شمارش معکوس تو هم شروع میشه!
باز زمستان از راه رسیده و هوای تهران مخلوطی از دود و ابر و مه بود. همه جا به نظر خاکستری می رسید و معلوم نمی شد صبح است یا بعد از ظهر!
آن روز شیفت کاری ام از بعد از ظهر شروع می شد و صبح بیکار بودم. پدر ومادرم هر دو به خانه مادر جان رفته بودند تا کمکش کنند و در و پنجره هایش را درزگیر بچسبانند. با فراغ بال روی تخت دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. به تازگی سرم کمی خلوت شده بود.از همه اینا بهتر! رعنا بود که به طور مرتب هفته ای دو جلسه با دکتر سماوات کار می کرد. یک جلسه گروه درمانی و یک جلسه تنهایی.
درست بعد از چهارمین جلسه گروه درمانی که من هم همراهش می رفتم، بعد از تمام شدن جلسه رو به من کرد و با خجالت گفت:
-سایه اگه یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟
-نه راحت باش.
سرش را پایین انداخت:
-می خواستم ازت خواهش کنم که دیگه نیای.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم ، پرسیدم:
-یعنی دیگه نمی خوای بیای؟ حیفه رعنا... یه کم دیگه صبر کن، بذار دکتر کمکت کنه، تو همین یک ماهه هم کلی عوض شدی، قبول نداری؟
لبخند کمرنگی زد: من که نگفتم نمی خوام بیام، گفتم تو دیگه نیا...
از شنیدن حرفی که زده بود خشکم زد. یعنی انقدر حالش خوب شده که می خواست همراه مادرش بیاد؟ یعنی امکان داشت؟ با لکنت پرسیدم:
-خوب پس با کی میری؟
سرش را به طرفم چرخاند. نگاه چشمانش دیگر مثل سابق پر کینه و بدبین نبود. البته هنوز خیلی مانده بود که بشود گفت (طبیعی) اما دیگر به آن بدی سابق نبود. زمزمه کرد:
-با هیچکس، خودم میام.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:39
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :