چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 - 12:16 قبل از ظهر

نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 81 RE رمان دختری در مه

فوری گفتم: دوباره واسه خودت داستان بافتی؟ حالا شام چی درست کنم؟اگه خودمون بودیم یه تخم مرغ می خوردیم... از دست تو!

بعد از صرف شامی ساده ، رضا که متوجه جو سنگین خونه شده بود، بلند شد و گفت:

-خوب من باید برم، خیلی زحمت دادم.

شهاب فوری گفت: نه بابا تو زحمت کشیدی، حالا کجا به این زودی؟

رضا لبخند زد: نه دیگه، شما هم خسته شدید، خیلی خوش گذشت، از غذا هم ممنونم.

بدون آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم: خواهش می کنم ، به مامان و رعنا جون هم سلام برسونید.

بعداز آن که رضا رفت به شیراز تلفن کردم ، با مامان صحبت کردم. قرار بود فردا صبح زود همراه عزیز و آقاجون و خاله شعله به طرف تهران حرکت کنند. شهاب هم با مامان صحبت کرد و گزارش خرید طلا را داد. از شور و التهابش خنده ام می گرفت. برایم جالب بود که آوا هم در این مدت کمتر به من زنگ می زد و به خانه مان می آمد ، می دانستم که حتماً دلش نمیخواد خودشو سبک کنه.

بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم و موزیک ملایمی گذاشتم. در آرامش روی تختم نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم، سعی کردم آرام باشم و به ذهنم استراحت بدم، اما فکر موذی کیارش از لابلای افکارم به ذهنم رسوخ می کرد. چرا کیارش از دیدن من انقدر ناراحت شده بود؟ سرم را تکان دادم: برو ، نمی خوام بهت فکر کنم، اصلاً چرا انقدر از دیدن کیارش و سلام کردنش انقدر ناراحت شده بودم؟

صبح به محض بیدار شدن به یاد آوردم که مادر و پدر و بقیه امشب می رسند. با شادی از جا بلند شدم و پنجره اتاقم را باز کردم . هوا هنوز سرد بود ، اما بوی بهار انسان را سر مست می کرد. نفس عمیقی کشیدم. آن روز صبح کاری نداشتم ، تصمیم گرفتم همه جا را تمیز و ملافه تختها رو تعویض کنم تا برای آمدن مهمانها آماده باشه، وقتی شهاب رفت یک موسیقی شاد گذاشتم ، اما تا صدای موسیقی فضای خانه را پر کرد تلفن زنگ زد. گوشی را به سرعت برداشتم، صدای غمگین آوا بلند شد. بر عکس همیشه که صدایش شاد و پر انرژی بود، این بار انگار از چیزی ناراحت بود. صدای ضبط رو کم کردم و روی مبل نشستم: آوا چی شده،چرا ناراحتی؟

-سایه...می ترسم.

-از چی؟ چی شده؟

-هیچی ، یعنی هنوز هیچی نشده...

-پس از چی می ترسی؟

-از ازدواج با شهاب می ترسم. از چند وقت پیش که با شهاب صحبت کردم دائم دلم شور میزنه، چند روزه به سرم زده بهش زنگ بزنم و همه حرفامو پس بگیرم.

نگران پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟

-سایه فکری مثل خوره به جونم افتاده، اینکه مبادا تو شهاب رو وادار کردی قدم جلو بذاره. من همیشه در مورد ازدواج و آینده پیش تو نک و ناله کردم ، حالا می ترسم تو برای اینکه به من کمک کنی ، این کارو کرده باشی...

آزرده گفتم: دیشب شام زیاد خوردی! این چرت و پرت ها چیه میگی؟ شهاب مگه بچه است ، مگه عقب مونده است؟ خودش تصمیم گرفته، دیوونه شدی؟

-نه دیوونه نیستم ،یادت نیست شهاب چقدر از این که من به خونتون می اومدم ناراحت میشد؟ یادته همیشه جوابهایی بهم میداد که دماغمو بسوزونه؟

-خوب تو هم جوابشو میدادی، یادت رفته؟

آوا ساکت ماند. ادامه دادم: این اضطراب و نگرانی تو طبیعیه، خوب داری تصمیم بزرگی میگیری. اما برای اینکه به شهاب بگی حرفاتو پس گرفتی دیر شده، چون مامان اینا به اتفاق مادر بزرگ و خاله ام در راهن و شب می رسن. شهاب هم دیشب برات طلا خریده ، اون هم با چه ذوق و شوقی! پدر پاهای بنده در اومده، خودم می کشمت اگه چرت و پرت بگی.

-یعنی تو اصلاً با شهاب صحبت نکردی؟

-چرا...خیلی سعی کردم منصرفش کنم ، اما متاسفانه نشد.

صدای آوا رنگی از خنده گرفت: برو گمشو، تو برای همه مادری به من که می رسی زن بابا! اینجوری با مراجعینت مشاوره میکنی؟

-نه چون اونا به اندازه تو دیوونه و خل و چل نیستن.

وقتی گوشی را می گذاشتم به این فکر کردم که تا چه حد تونستم روحیه آوا رو به شکل سابقش برگردونم. آن روز ،بعد از ظهر به کلینیک نرفتم و تمام توانم را جمع کردم تا بلکه غذایی برای خوردن بپزم.

عاقبت انتظار من و شهاب به پایان رسید و مسافران خندان وخسته از راه رسیدند. با خوشحالی عزیز و آقا جون رو در آغوش گرفتم و بارها بوسیدم. بعد خاله رو که بر عکس مادرم اندام باریک و بلندی داشت در آغوش گرفتم و بوسیدم، بچه ها و شوهرش نیامده بودند. آن شب همه زود به خواب رفتند، به جز مادرم که با نگرانی به اتاقم اومد و بی مقدمه پرسید:

-سایه جون چه خبر؟ شهاب چه کارا کرد؟ آوا زنگ نزده؟ از مادر جان و عمه هات چه خبر؟

خندیدم: مامان یکی یکی بپرس تا جواب بدم.

آهسته و شمرده برایش هر چه در غیابش اتفاق افتاده بود تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شدغمگین گفت: حالا یه قالی به پا میشه.

-چرا؟

-مادر جان اگه بفهمه من اول به مادر پدر خودم جریانو گفتم حتماً بهش بر می خوره و یه دعوایی راه می اندازه.

-نه مامان، خوب تا حالا که خبری نبوده، شما هم بگو وقتی ما شیراز بودیم شهاب بهمون جواب مثبت خانواده عروس رو داد و برنامه ما بهم خورد.بگو قرار بود تا سیزده بمونیم ولی شهاب زنگ زد برنامه بهم خورد و به اتفاق بقیه اومدیم.

-نمیدونم والله.

برای اینکه حواسش را پرت کنم پرسیدم: شیراز چطور بود؟ خوش گذشت؟

مادر از جا بلند شد و گفت: هوا مثل بهشت بود. شیراز همیشه برای من بهشته. بد هم نگذشت. مگه میشه خونه پدری به آدم بد بگذره...

وقتی از در بیرون رفت، با نگرانی به حرفهایش فکر کردم.نکنه مادر جان قهر کنه و مراسم شهاب عقب بیفته؟ نکنه آوا ناراحت شه و به طور کلی پشیمون بشه؟ بعد سرم را روی بالش گذاشتم و سعی کردم بخوابم، انگار همه نگرانی ها به سراغ من یکی می آمدند.

در اتاق کارم نشسته بودم وسعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم، با خودکار روی یک ورق سفید خط می کشیدم تا بلکه حواسم پرت شود، اما ممکن نبود. غوغایی درونم بر پا بود. به ورقی که خط خطی شده بود ، نگاه کردم. عصبی خودکار را روی میز پرت کردم و کتاب داستانی که همراه آورده بودم گشودم. باید سعی می کردم تا تمرکز کنم. چند صفحه ای خواندم بدون آنکه بفهمم چه میخوانم.چشمانم می سوخت و مغزم آشفته بازاربود. کتاب را بستم و گوشه ای انداختم. از جا برخاستم و دعا کردم کسی بیاید تا فکرم معطوف مشکل کس دیگری به جز خودم شود. از پنجره به حیاط ساختمان زل زدم. چند کلاغ روی لبه دیوار نشسته بودند، در آن لحظه به کلاغ ها حسودی ام شد. چقدر راحت و بی دغدغه زندگی می کردند، چند قار قار و یک لقمه غذا، برگشتم و به تلفن روی میزم زل زدم. دلم می خواست زنگ بزند، اما تلفن ساکت و خاموش انگار به خواب رفته بود. با سماجت نگاهش کردم ، پیش خودم فکر کردم اگر تمرکز کنم و بخواهم که زنگ بزند، حتماً زنگ می زند.اما هر چه خیره خیره به تلفن نگاه کردم و در دلم بهش امر کردم "زنگ بزن!" خبری نشد. روی صندلی نشستم و به این نتیجه رسیدم که از این قدرتها و حس ششم ندارم. با صدای نسبتاً بلندی گفتم: به جهنم که زنگ نمی زنی!

بی حال سرم را روی دستم گذاشتم ، درمیان تعجب من ضربه ای به در خورد. وقتی سرم را بالا گرفتم ، چندین احساس مختلف داشتم؛ تعجب، ترس، نگرانی! اما کیارش محتشم بی توجه به و حال خرابم در را بست و بدون هیچ سلام و علیکی روی مبل نشست. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم. اما بی اختیار پاهایم می لرزید. با اضطراب به کیارش نگاه کردم .آهسته گفتم: مامان و بابا خوب هستند؟

پوزخند زشتی زد : بد نیستن! ولی انگار شما بهتری، نه؟

چیزی نگفتم. می دانستم به چه منظوری اومده و دلم نمی خواست وضع را خراب تر کنم، ساکت منتظر ماندم تا ببینم چه می گوید.بلند شد و چند قدم جلو آمد.

-از وقتی که به مادرم جواب سر بالا دادی، قسم خوردم اسمتو نیارم. تو خیلی باورت شده، تو فکر کردی کی هستی؟ بخت بهت رو کرده که من اومدم خواستگاریت! دیگه از من بهتر مطمئنم که سراغت نمیاد. البته همه که این قدرت تشخیص رو ندارن بفهمن شانس در خونه شون رو زده، من کاری به این حرفها ندارم، وقتی هم جواب رد دادی ، ککم نگزید، این همه دختر تو این شهر ریخته، قحطی که نیومده، به قول مادرم از تو جوون تر و خوشگل تر و با اسم و رسم تر از خداشونه که لب تر کنم تا با سر بدون!

خونسرد پرسیدم: خب پس برای چی اومدی؟

دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و چند قدم جلو و عقب رفت. صدایش از شدت خشم دو رگه شده بود:

-آهان! آمدی سر اصل مطلب. گفتم که قسم خورده بودم دیگه جایی نرم که باهات روبرو بشم، اما تو پاتو از گلیمت درازتر کردی...تو وقاحت رو به حدی رسوندی که کشیک منو میدی که من کی از کجا رد میشم ، بعد با یه نره خر ژیگولو از جلوم رژه بری؟ فکر کردی این طوری خیلی می سوزم؟

دستهایش را محکم روی میز کوبید: کور خوندی! من که می دونم منظورت از این بچه بازی ها چیه! پشیمون شدی و با این کارا می خوای بازار گرمی کنی که من دوباره خر بشم؟ آره؟

جوابش را ندادم، می دانستم سکت برای این جور آدمها موثرترین راه است. بعد از چند لحظه کیارش دوباره سر جابش نشست ، صدایش آرام تر شده بود.

-ببین سایه، اگه واقعاً منظورت اینه، رک . راست بهم بگو و مطمئن باش یک فکری می کنم. ولی اصلاً حال و حوصله این بچه بازیارو ندارم.

نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را در هم قلاب کردم. برای کامل شدن هفته ام فقط همین را کم داشتم. طبق پیش بینی مامان اوایل هفته قیامت را به چشم دیده بودم. بابا بعد از اینکه از شیراز آمدند به مادر جان زنگ زد و جریان خواستگاری شهاب را گفت. مادر جان بر خلاف انتظار ما انقدر خوشحال شد که همان لحظه راه افتاد تا به خانه ما بیاد، اما فقط من و مامان نگران در انتظارش بودیم. وقتی زنگ در به صدا در آمد ، قلبمان به شدت تپید.آهسته گفتم:

-اگه به خیر و خوشی بگذره هزار تا صلوات می فرستم.

مادرم همانطور که به طرف در می رفت گفت: منم دو هزار تا صلوات می فرستم.

مادر جان با شادی وارد شد و پر سر و صدا بر سر شهاب نقل پاشید. اما وقتی چشمش به عزیز و آقا جان و خاله افتاد ناگهان ساکت شد. رنگش پرید و روی اولین مبل افتاد. پدر که اصلاً متوجه جریان نبود جلو دوید و گفت:

-مادرجان...مادر، چی شده؟

بعد رو به مادرم کرد: شهره بدو یه لیوان آب قند بیار.

جلو رفتم و شانه های نحیف مادر جان را ماساژ دادم. آزاده دست مادرجان را در دست گرفت و گفت:

-چی شده مادرجان؟

عزیز با نگرانی به مادر جان خیره شد: حاج خانم، یکهو چی شد؟ شما که شنگول و خرم بودید. نکنه چشمتون به ما افتاد حالتون بد شد؟

پدر فوری گفت: نه عزیز خانم ، این چه حرفیه؟

مادر جان با دست روی سینه اش می زد و ناله می کرد. وقتی مادر لیوان شربت را جلوی دهان مادرجان برد ، ناگهان با دست لیوان را به طرفی پرت کرد و غرید:

-دیگه ما غریبه شدیم شهره خانم، هان؟

چشمهای خاله و عزیز و آزاده از شدت تعجب از حدقه در اومده بود، پدر آهسته گفت:

-این حرفها چیه مادر جان؟ مگه شهره چی کار کرده؟

مادر جان دست پدر را به کناری زد و روی مبل راست نشست و با خشم گفت:

-هیچی ، ما آدم نیستیم! کسی ما رو قابل نمی دونه بهمون خبر بده، آخرِ همه دنیا من می فهمم که قراره نوه ام زن بگیره و داماد بشه، یک بارگی میذاشتید عقد و عروسی برام کارت می فرستادید. بزرگتر ، کوچکتر دیگه مرده، نه؟

عزیز که رنجیده بود گفت: حاج خانم این حرفها کدومه؟ هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده، چرا ناراحت شدید؟

مادر جان پشت چشمی نازک کرد و گفت: از دخترتون بپرسید، که مارو قابل ندونست خبرمون کنه.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:31
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 82 RE رمان دختری در مه

مادر در حالی که سعی می کرد آروم باشه گفت: این حرفها چیه مادر جان؟ کدوم خبر؟ همچین میگید انگار ما برای عقد کنون دعوتتون کردیم! شهاب این دختر رو پسند کرده ما هم زنگ زدیم از خانواده اش وقت گرفتیم. از شیراز که بر می گشتیم برای اینکه دوباره کاری نشه، گفتیم عزیز و آقا جون و شعله هم بیان! شما که همین جا هستید ، قرار نبود از شهرستان تشریف بیارید. تا آخر هفته هم چهار روز مونده! کجاش گله داره؟
مادرجان نگاه غضبناکی به مادر انداخت و از جا برخاست:
-خیلی خوب، حالا که این طوره من اصلاً نمیام. خودتون ماشالله همه فن حریفین! خود دانید.
شهاب جلو آمد و عصبی گفت: اِ... مادرجان این حرفها چیه؟ مگه شما بچه شدید؟
مادرجان همانطور که لنگ لنگان به طرف در میرفت گفت: مارو بچه حساب کردن شهاب جون! الهی که خوشبخت بشی، بدون من هم ماشالله هزارتا بزرگتر داری، غصه نخور.
خاله که تا آن لحظه ساکت مانده بود متوجه نگرانی و ناراحتی شهاب شد و جلو آمد و دست مادرجان را گرفت: خانم ماشالله شما سنی ازتون گذشته ، درست نیست تو این موقعیت دل این جوون رو به خاطر مسائل بی اهمیت بشکنید، تورو خدا بفرمایید بنشینید. ما هم دلمون براتون تنگ شده، دور هم باشیم. الآن باید همه شاد باشیم...
مادر جان دستش را کشید و گفت: من که جلوی شادی کسی را نگرفتم.بفرمایید شاد باشید. من اگه گله ای هم دارم از پسرخودم دارم که مادرشو از یاد برده، یادش رفته بزرگتری هم داره. شهره خانم هم حق داره به مادر و پدرش خبر بده، من ازجلال ناراحتم که یه کلمه نگفت به مادر من هم خبر بدیم، نا سلامتی بزرگ خونواده ماست.
پدر که ساکت نظاره گر رفتار کودکانه مادرجان بود، طاقت نیاورد و جلو اومد:
-مادرجان شما چرا انقدر یه مساله کوچک را بزرگ میکنید؟ بی جهت ناراحت میشید و می رنجید. بابا جان آزاده و شروین از راه دور اومدن برن بگردن، شهره هم یکساله مادر و پدرشو ندیده بود ، دیگه فرصت از این بهتر نبود که همه با هم بریم شیراز، شهاب هم که می خواست بره خواستگاری ، گفتیم یکهو با خانم اینا برگردیم که دوباره مراسم به یه روز دیگه نیفته، به شما هم خبر دادیم، هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده که شما این همه شلوغش می کنی.
ناگهان مادرجان روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد. آقا جون که از دیدن این صحنه ناراحت شده بود به اتق شهاب رفت و دررا بست. خاله هم شانه ای بالا انداخت و به آشپزخانه رفت. مادر جان سوزناک گریه می کرد و می نالید: بیا، بشکنه این دست که نمک نداره. این همه زحمت کشیدم و پسر بزرگ کردم، این هم جای دستت درد نکنه است، تو روم وا میسته! حالا دیگه من شلوغ بازی در میارم؟ هان؟ بگو جلال، خجالت نکش، یکباره بگو کولی بازی و خودت رو راحت کن.تو اصلاً عوض شدی، دیگه اون جلال سابق نیستی.
بعد به اطراف نگاه کرد و گفت: بیا ببین به چه روزی افتادم! وقتی پسر خود آدم کم محلت کنه، دیگرونه هم بهت پشت می کنن، همه رفتن که شلوغ بازی منو نبینن.بعله دیگه! خاک بر سر من با این پسر بزرگ کردنم!
جلو رفتم و کنار مادر جان زانو زدم: مادر جان شما ازچی ناراحتید؟
با تعجب نگاهم کرد و با هق هق گفت: ازاین ناراحتم که انقدر بی عزتم کردن!
-چرا؟ از دست کی ناراحتین؟ بگین تا معلوم شه.
-من باید آخرین نفری باشم که می فهمم شهاب می خواد زن بگیره؟
-کی گفته شما آخرین نفری؟ هیچ کس هنوز نمی دونه. شما از این ناراحت هستید که چرا اول عزیز و آقا جون فهمیدن؟
مادرجان که خودش متوجه بچگانه بودن حرفش شده بود با گریه گفت:
-من به این حرفا کاری ندارم من نمیام. خودتون برید.مبارکش باشه.
بعد بلند شد و لنگ لنگان کفشهایش را پوشید. پدرم خواست همراه مادرجان برود، اشاره کردم نرود، آهسته به طرف مادر جان رفتم و گفتم:
-خیلی بد میشه اگه شما نیایید،ولی اگه انقدر ناراحتید شهاب هم اصرار نمی کنه، متاسفانه قرار خواستگاری رو نمیشه به هم زد، چون به خانواده عروس بر می خوره، کاش می شد شما هم بیایید تا شهاب هم با دل خوش بره...به هر حال شما بزرگتر همه هستید و بخشش از بزرگانه...
مادرجانحرفی نزد و با خداحافظی زیر لب از در بیرون رفت. به شهاب که ناراحت و گرفته گوشه ای ایستاده بود گفتم: بدو برو مادر جان رو برسون. تو راه هم باهاش صحبت کن بلکه نرم بشه.
به محض بیرون رفتن شهاب مادر به گریه افتاد.با هق هق گفت:
-دیدی سایه...دیدی...
قبل از آنکه حرفی بزنم عزیز جلو رفت و سر مادر را در دامان گرفت:
-عیب نداره دخترم، خانم بزرگتر هستند، احترامشون واجبه، نباید ناراحت بشی مادر.
بعد رو به پدرم کرد و دلجویانه گفت: تو هم ناراحت نباش جلال جون، آدم وقتی پیر میشه دل نازک هم میشه. کاش همون روز اول عیدبه مادرت خبر می دادی تا آنقدر ناراحت نمیشد.
پدر ذوی مبل نشست و غمزده گفت: آخه عزیز خانم اون موقع هنوز قطعی نبود. اگه می گفتیم و نمی شد یه جور دیگه ناراحت میشد.
عزیز هملب مبل نشست و با یه دست پای دردناکش را ماساژ داد: عیبی نداره عزیز.فردا برید از دلش در بیارید. شهره تو هم برو، خوب خانم تنها هستن ، پیر شدن، دلشون زود میگیره.
مادرم با چشمهای از تعجب گشاد شده به مادرش نگریست: من برم؟ ندیدید چه چیزهایی بهم...
عزیز فوری تو حرف مادرم رفت: خوب مادرجون خانم جای مادرت هستن، تو که نباید به دل بگیری، به شهاب هم خیلی علاقه داره ناراحت شده دیگه!
این روش عزیز در حل کردن مسائل بود. با چشم پوشی از اشتباهات وسعۀ صدر و مهربانی جلو می رفت، البته روش موفقی هم بود، ولی من خیلی با این روش موافق نبودم. خاله هم کنار من ایستاده بود، پچ پچ کرد: عزیز هم چه حرفهایی می زنه ها! پیر زن بد اخلاق غرغرو، حالا شد دل نازک!
لبخند زدم و آهسته گفتم: ولی خاله شعلخ مادر جان خیلی مهربون و خوش اخلاقه ، فقط در مواردی ناراحت میشه که حس کنه کسی محلش نذاشته.
خاله خندید: خوب تو هم برو تو جبهۀ عزیز.
تا آمدن شهاب دل شوره امانم رو بریده بود. بی جهت راه میرفتم و اشیا را جا به جا می کردم. می دانستم اگرقرار خواستگاری بهم بخورد آوا فکر دیگری می کند و خیلی خیلی ناراحت میشود. سرانجام شهاب با لب و لوچه آویزان وارد شد. با دیدن قیافه درهمش کسی ازش سوالی نکرد،او هم بی هیچ حرفی به اتاقش رفت. دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گجفت:
-سایه برو بیرون که اصلاً حال و حوصله ندارم...
کنارش نشستم وپرسیدم: چی شد؟ مادر جون راضی نشد؟
-نه خیر، گفت نعش منو ببرید خواستگاری! دهنم کف کردانقدر باهاش حرف زدم، ولی مرغ خانم جان یه پا داره! چقدر بد کینه است.
بازویش را نوازش کردم: حالا چهار روز دیگه مونده...
-تو این چهار روز مادر جان صد تا هم میذاره روش و جرکات سایرین و مساله رو تبدیل به یک جنگ قبیله ای می کنه. فکر کردی میره فکر میکنه و عذاب وجدان می گیره؟ مطمئن باشتا الآن امر به خودش هم مشتبه شده که ما با چاقو بهش خنجر زدیم.
خندیدم: نه بابا دیگه این طوری ام نیست.
-پاشو برو سایه که اصلاً حوصله حرف زدن ندارم. این طوری نیست که نیست. بیا این هم از این! انقدر اصرار می کردین زن بگیر زن بگیر این بود؟ بیچاره آوا، اگه مادر جان نیاد بابا هم راضی نمیشه، این وسط فقط آوا صدمه می بینه و منِ بدبخت!
-انقدر فکرای بد نکن. اتفاقاً مادر جان خیلی زود همه چیزو فراموش می کنه. بذار یکی دو روز دیگه خودم میرم باهاش حرف می زنم.
وقتی از اتاق شهاب بیرون اومدم شروین و آزاده نگران پشت در ایستاده بودند. هر دو پرسیدند: چی شد؟
-هیچی مادر جان راضی نشده، شهاب هم ناراحته، ولی مطمئنم مادر جان میاد، خودم میرم باهاش صحبت می کنم.
آزاه لبخند زیبایی زد: آره اگه تو باهاش صحبت کنی حتماً راضی میشه. تو انگار مهره مار داری.
شروین عاشقانه دستش را دور شانه های آزاده انداخت و گفت: سایه جون به من و آزاده هم یه وقت بده...
خندیدم. با لحن جدی گفت: شوخی نکردم سایه، جدی می خواهیم باهات صحبت کنیم.
-هر وقت بخواین من در خدمت هستم.
بعد به آشپزخانه رفتم تا با خاله غذا را آماده کنم، مادرم انقدرناراحت بود که اگر هم می خواست نمیتوانست حواسش را جمع آشپزی کند. آقا جان و پدر در حیاط نشسته بودند و صحبت می کردند. خاله زیر لب زمزمه می کرد و فرز و چابک از این طرف به آن طرف می رفت. همیشه دلم می خواست منم در کارهای خانه زرنگ باشم، اما خیلی موفق نبودم. درطول آن شب فکر می کردم که چطور مادرجان را راضی کنم. صبح روز بعد با تماس پی در پی عمه هایم فهمیدم که مادر جان مسئله را خیلی بزرگ کرده و برای دختر هایش با آب و تاب تعریف کرده که عروسش چه بلایی سرش آورده. البته عمه زیبا مثل همیشه منطقی تر بود و وقتی اصل جریان را از دهان من شنید قول داد تا با مادر جان صحبت کند. اما عمه زهره فقط ناراحت بود و مهلت حرف زدن به هیچکس را نمی داد. هفته مان داشت کامل میشد و حالا با آمدن کیارش و دادو بیداد بچگانه اش واقعاً تکمیل شده بود. خیلی محکم و جدی گفتم:
-ببینید آقای محتشم من هیچ لزومی نمی بینم که برای شما توضیح بدم اما برایاینکه در توهمات و خیالات خودتون دست وپا نزنید عرض می کنم برخورد آن روز ما کاملاً اتفاقی بوده و بنده قصد پیاده کردن به قول شما نقشه ای نداشتم، حالا که شما برای خودتان فکرایی کردید این کاملاً به خودتون مربوطه، من هنوز هم جوابم منفی است و به هیچ عنوان پشیمان نشدم.
کیارش که اصلاً انتظلار چنین برخوردی نداشت ، دوباره از جا برخاست:
-جدی؟ پس نکنه قصد ازدواج دارید و من سعادت داشتم نامزد محترمتون رو دیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: هر جور دوست دارید فکر کنید. موردی نمی بینم که مسائل خصوصی زندگی ام رو برای شما توضیح بدم.
صدایش دوباره بالا رفت: پس من اشتباه کردم، نه؟ اما کم پیش میاد من اشتباه کنم. حالا هم اطمینان دارم حدسم درست بوده، به شما هم ثابت می کنم.
بعد همانطور که به طرف در می رفت گفت: این یادم می مونه...
نفهمیدم منظورش از بیان این جمله چی بود ولی در آن لحظه چنان فکرم مشغول بود که اهمیت ندادم، فقط همین که شرش را کم کرده بود خوشحالم می کرد.
فردا قرار بود به خانه آوا بریم. اما هنوز مادر جان کوتاه نیامده بود. تصمیم داشتم بعد از پایان کارم به خانه شان برم بلکه بتونم متقاعدش کنم. عمه زیبا هم قرار بود بیاد بلکه با هم مادر جان را راضی کنیم. نزدیک خانه مادرجان عمه زیبا را دیدم، جلو رفتم و آهسته دستم را پشت شانه هایش گذاشتم ، با ترس برگشت و با دیدن من لبخند زد:
-وای سایه تویی! زهره ترک شدم.
بعد از حال و احوال گفتم: عمه به مادر جان چی بگیم؟ اگه نیاد خیلی بد میشه.
-نمیدونم والله. کاش میشد چند روزی مراسم رو غقب انداخت.
-نمیشه، عزیز و آقا جون می خوان برگردن شیراز. حتماً مادرجان رو راضی کنیم، اگه نیاد حسابی به شهاب بر می خوره. ازاون شب که مادر جان قهر کرد و رفت حسابی تو خودشه. مامان هم ناراحته، یه جورایی همه ناراحتن، ازهمه بیشتر بابا ناراحته،چند باربا حالت عصبی میخواست بیاد پیش مادرجان که ما نذاشتیم.
عمه جلوی در ایستاد و آهی کشید: تا حالا ده بار بهش گفتم مادرمن، احترامت رو می تونی کفش کنی زیر پات بندازی، می تونی کلاه کنی روی سرت بذاری. نذار احترامت از بین بره، اما گوش نمیده. انقدر از جلال توقعات بیجا داره که خودش هم باورش شده بهش بی حرمتی کردن. هر چی من و مجتبی باهاش حرف زدیم و گفتیم مگه حالا چی شده، چه بی احترامی به شما شده! حرف حرفه خودشه، اصلاً گوش نمی ده، دایم تکرار می کنه به من بی احترامی شده، جلال تو روم وایساده!
در زدیم و با نگرانی منتظر ماندیم. وقتی مادرجان در را باز کرد به عمه گفتم: شما هیچی نگو بذار اول من صحبت کنم.
عمه سری تکان داد و در ورودی را گشود. مادر جان جلو اومد و صورتمان را بوسید و رو به من گفت:
-چطوری سایه جون؟ ماشالله انگار چاق شدی، همه خوبن؟
روی زمین نشستم: همه سلام رسوندن ، شما چطورید؟ پاتون بهتر شده؟
-نه مادر این پا دیگه پا نمیشه. درد پا رو میشه تحمل کرد اما درد دل رو نمیشه.
-حق دارین، من هم امروز باید زنگ بزنم به دوستم و قرار خواستگاری رو بهم بزنم.
بی توجه به چشمهای گشاد شده عمه و مادر جان ادامه دادم: البته می دونم با این کار آوا حتماً ناراحت میشه و جلوی مادرو خواهرش سر شکسته میشه، شهاب هم گفته اگه برنامه فردا بهم بخوره دیگه زنبگیر نیست. خوب حق داره، به اصرار من و مامان میخواست زن بگیره. عزیز و آقا جون هم با اون پا درد و کمر درد حالا حالا ها هم دیگه نمی تونن بیان تهران، از همه مهمتر خاله شعله است ، شوهرش با هزار منت راضی شده زنش پاشه بیاد تهران برای بله برون شهاب، اگه مراسم بهم بخوره اون هم حسابی جلوی شوهرش خیط میشه، مطمئنم دفعه دیگه اصلاً اجازه نمیده خاله پاشو از شیراز بیرون بذاره، حتی اگه برای عروسی دعوتش کنیم. خوب حق هم داره، مسخره بازی که نیست. پاشو بیا، حالا برو، دوباره برگرد.ولی عیب نداره، اگه شما نمیای بهتره اصلاً هیچکس نره. زودتر تکلیف شهاب یکسره بشه بهتره.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 83 RE رمان دختری در مه

عمه لب برچید و به اتاق رفت. من هم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا مادرجان درتنهایی بتواند معنی حرفهایم را درک کند. بعد از خوردن چای و شیرینی از جابرخاستم: خوب دیگه مادر جان ببخشید زحمت دادم.
فوری بلند شد: کجا سایه جون؟ بمون ناهار بخوریم.
-نه دیگه باید زودتر برم به آوا زنگ بزنم. میخوام یه ذره فکر کنم ببینم پی بگم کمتر ناراحت بشه...
به عمه چشمکی زدم و در را بستم. صورت مادر جان طوری در هم و گجرفته بود که اطمینان داشتم دلش طاقت نمی آورد و وقتی به خانه رسیدم کسی به جز خاله نبود. بقیه برای زیارت به امامزاده صالح رفته بودند. جریان را برای خاله تعریف کردم وگفتم:
-حالا ببینیم حقه مون میگیره یا نه!
خاله با مهربانی دستم را نوازش کرد: الهی قربون اون عقل و هوشت برم، مادر جان دیگه شمر که نیست، با این حرفها که تو زدی سنگ بود میترکید.
-ولی به شهاب حرفی نزنید، نمیخوام بی خود امیدوار بشه.
اما کار به آنجا نرسید. قبل از رسیدن شهاب مادر جان خودش تلفن کرد. خودم گوشی را برداشتم. سعی کردم صدایم را ناراحت نشان دهم.مادر جان بعد از احوالپرسی گفت:
-سایه جون، به آوا زنگ زدی؟
-نه اتفاقاً می خواستم گوشی رو بردارم که شما زنگ زدید.
-من هم برای همین زنگ زدم. مادرجون دیگه زنگ نزن. وقتی تو رفتی انگار کوهرو قلبم گذاشتن، همچین دلم گرفت که نگو! سایه جون به شهاب بگو فردا بیاد عقب من!
با شادی گفتم:وای مادر جان ، پس میایید؟
-آره عزیز دلم، با اون حرفهایی که زدی دلم طاقت نیاورد که به خاطر اشتباه یه نفر این همه آدم بسوزن، بیچاره عزیز و آقا جونت چه گناهی دارن این همه راه کوبیدن اومدن، شهاب هم بچه ام دلش می شکست. خوب من میام دیگه، سلام برسون.
وقتی گوشی را گذاشتم خاله که همه حرفهای مادرجان رو با آیفون شنیده بود جیغی از شادی کشید و محکم مرا در آغوش گرفت.
-الهی فدات بشم با اون غقلت، با اون زبونت که مار رو از لونه بیرون میکشی، ماشالله ماشالله به این همه هوش و تدبیرت!
با خنده گفتم :بس کن خاله، سوسکه از دیوار بالا می رفت...
دوباره صورتم را بوسید: وای چه بی سلیقه! تو کوه نمکی، خوشگل و تو دل برو چه دخلی داری به سوسک! اینا هم تعریف نیست، واقعیته خاله جون. این همه آدمای بزرگ و با تجربه از پس مادر جان بر نیومدن، تو با این سن و سال کم همه رو انگشت به دهن گذاشتی. الهی خوشبخت بشی.
تا آخر شب هر کسی از راه می رسید خاله با آب و تاب از سیر تا پیاز ماجرای رفتن من به خانه مادر جان رو تعریف می کرد. وقتی شهاب از ماجرا با خبر شد از شادی بغلم کرد و روی هوا چرخاند. آقا جان و عزیز هم با خوشحالی دست میزدند، با خجالت گفتم:
-نکن شهاب می افتم.بذارم زمین.
شهاب رهایم کرد و گفت: فلفل نبین چه ریزه! نیم وجبی همه فامیل رو ارشاد می کنه.
پدرم با خوشحالی گفت: خوب درس این کارو خونده، معلومه که می تونه، پیر شی الهی سایه جون!
دوباره شادی به خانه مان برگشت. تا آخر شب همه دور هم نشسته بودند و درباره مراسم فردا و خرید گل وشیرینی صحبت می کردند. لحظه ای به یاد کیارش افتادم و حرفهایی که زده بود. ازاینکه فکر کرده بود رضا نامزدم است خنده ام گرفت. معلوم بود حسابی جا خورده بود. رضا از هر نظر از خودش سر تر و بهتر بود و او این انتظار رو نداشت. سرم را تکان دادم تا فکر کیارش ازسرم بیرون برود. الآن وقت شادی بود و دلم نمی خواست خرابش کنم.
عزیز و آقاجون و خاله شعله به شیراز برگشته بودند و حسابی جایشان خالی بود. از این می ترسیدم که بعداز رفتن شروین و آزاده به مادر سخت بگذرد. مراسم بله برون به خوبی و خوشی تمام شده بود. به یاد آن روز لبخند زدم. شهاب از صبح زود دور خودش می چرخید وهمه را به خنده می انداخت. تا بعد از ظهر به سختی می تونست روی پا بند شود. سرانجام کمی زودتر از ما آماده شد و رفت گل و شیرینی بخرد. عمه زیبا و آقا مجتبی قرار بود مادرجان را همراهشان بیاورند. عمه زهره نمی آمد. محمد سرما خورده بود و اکبر آقا که دست و دلش برای محمد می لرزید دلش راضی نمی شد محمد را به خواهرانش بسپارد و معذرت خواهی کرده بود. البته ما هم راضی بودیم که عمه زهره نمی آمد، هرچه تعدادمان کمتر بود بهتر بود. خانه آوا اینا آنچنان بزرگ نبود. در ضمن قرار بود دو دایی آوا هم بیاییند. جلوی در مادر به سوی مادرجان رفت و با هم روبوسی کردند. مادر جان هر اخلاق بدی که داشت کینه ای نبود و زود فراموش می کرد که ازدست کسی رنجیده است. با خوش زبانی با آقا جون و عزیز و خاله احوالپرسی کرد.
همه مرتب و آراسته بودیم وبا سبد بزرگ گلی که شهاب محکم در آغوش داشت هر کسی می توانست بفهمد برای خواستگاری می رویم. به محض زنگ زدن مادر آوا در را باز کرد و خودش جلو آمد و با خوشرویی خوش آمد گفت:
کت و دامن خوش دوختی به رنگ خاکستری پوشیده بود، موهای کوتاهش را شرابی کرده بود.صورتش آرایش ملایمی داشت.با دیدن شهاب لبخند زد و گفت: این حاضر جوابی ها آخر کار دستت داد، نه؟
شهاب خندید و سبد گل را به مادر آوا داد. دایی های آوا هم با لباس رسمی سر پا ایستاده بودند. خانم های محترم و آراسته ای هم داشتند که کنارشان ایستاده بودند. وقتی همه با هم آشنا شدند و چند لحظه بعد همه با هم مشغول صحبت بودند بلند شدم و به دنبال آوا رفتم. ماندانا پشت در اتاق ایستاده بود و گوشش را به در نزدیک کرده بود. با دیدن من از جا پرید و آهسته گفت:
-وای سایه ترسیدم...
آوا هنوز جلوی آینه بود ، با دیدنم نگران بلند شد و گفت: سایه خوی شد اومدی، دارم از اضطراب خفه میشم.
-چرا؟ مگه ما لولو خورخوره ایم؟ سر زبون درازت چه بلایی اومده؟
-سایه بس کن تو رو خد! ببین خوبم؟
نگاهی به سر تا پایش انداختم. بلوز شیری با شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت. موهایش را سشوار کشیده و درست کرده بود. صورتش آرایش اندک اما به جایی داشت. صورتش از اضطراب گل انداخته بود و چهره اش زیبا تر شده بود. گفتم:
-عالی شدی، خیلی خوشگل شدی. بیا بریم وگرنه صدای همه در میاد.
آوا آهسته پرسید: کی همراهتون اومده؟
خندیدم: بگو کی همراهمون نیومده؟ همه هستن.
رنگش پرید: وای، راست میگی؟
-آره مادر بزرگم اینا از شیراز اومدن، یکبارگی بله برون راه بندازن و برن تا نامزدی...
ماندانا با شیطنت نگاهی به آوا انداخت و گفت: حالا از کجا انقدر مطمئنید جواب آوا مثبته؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 84 RE رمان دختری در مه

-از اونجایی که خودم بزرگش کردم بچه جون!
با ورود آوا صورت شهاب سرخ شد. شروین هم شروع به سقلمه زدن به شهاب کرد. بعد از چند دقیقه سکوت مادر جان حرف اصلی را پیش کشید. ساعتی بعد همه چیز تمام شده بود. آوا مهریه بالا نمی خواست و با عقد و عروسی بدون فاصله موافق بود. قرار شد که چند ماه ناکزد باشند تا شهاب کارهایش را راست و ریس کند، بعد از اینکه صحبتها تموم شد، شهاب دست در جیبش کرد و انگشتری را که با هم خریده بودیم در آورد و با صدایی لرزان گفت: بفرمایید، قابل نداره.
مادر و عزیزهم پارچه هایی که خریده بودند روی میز گذاشتند. مادر جان هم خم شد و از کنار پایش نایلون بزرگی را پیش کشید. کله قند بزرگ و سفیدی که به زیبایی با روبان های رنگی آراسته بود روی میز کنار هدایا گذاشت وگفت:
-الهی زندگیتون مثل این قند شیرین و سفید باشه.
همه دست زدند و زن دایی کوچک آوا برخاست و ظرف شیرینی را دور گرداند و وقتی مقابل من رسید با لبخند گفت: انشالله نفر بعدی شماباشید. دست من سبکه.
شیرینی را برداشتم و در دهانم گذاشتم ، در این فکر بودم که روحیه انسانها چقدر با هم فرق دارد. آوا چقدر برای ازدواج نکردنش ناراحت بود و من چقدر بی خیال! افکارذهنم رافقط دو چیز مشغول میکرد، کار و خانواده ام. به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم، البته گاهی وقتی خیلی عمیق و دقیق به آینده فکر می کردم نگران می شدم، اما طولی نمی کشید که موضوع دیگری ذهنم را مشغول میکرد.
صدای ضرباتی کوتاه به در از فکر بیرونم آورد. آهسته گفتم:
-بفرمایید.
شروین و آزاده لبخندبر لب وارد شدند. شروین به شوخی گفت: خانم کارشناس وقت دارن؟
به صندلی اشاره کردم و گفتم: بله بفرمایید.
وقتی نشستند مقابلشان روی تخت نشستم وگفتم: خوب بنده در خدمتم.
شروین رو به آزاده کرد و گفت: خوب بفرمایید خانم.
آزاده نگاهی به شروین انداخت و با صدایی آهسته که به زمزمه می مانست گفت:
-من با سایه حرف زدم. اون اعتقاد داشت این حرفها رو تو هم باید بشنوی و با هم یه تصمیم درست بگیریم.
شروین منتظر ماند. آزاده سر به زیر انداخت و ادامه داد: راستش شروین من از زندگی تو ماهشهر حسابی خسته شدم. یعنی حوصله ام خیلی سر میره، از صبح که تو میری من هیچ کاری ندارم، تا بر می گردی به در و دیوار و ساعت زل می زنم. هیچ دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم، هیچ کاری ندارم که انجام بدم. تو هم وقتی میای خونه، انقدر خسته هستی که فقط فرصت می کنی شام بخوری و یکی دو ساعت تلویزیون ببینی، بعد خوابت می بره. بعضی وقتها تو تنهایی احساسمی کنم دارم دیوونه میشم. انگار در و دیوار خونه می خواد بخوردم. در ضمن خجالت می کشیدم این حرفهارو بهت بگم. می دونم که خودم موافقت کردم که بریم ماهشهر، اما حالا خودم توش گیر کردم. دیگه نمی تونم، دلم می خواد جایی زندگی کنم که استخر و باشگاه ورزشی مدرن داشته باشه، سینما و تئاتر و کنسرت داشته باشه، مغازه های پر زرق و برق و پاساژهای بزرگ و خوشگل داشته باشه، دلم می خواد با هم سن و سالامون رفت و آمد کنیم.دوستایی داشته باشیم که باهاشون بریم این طرف اون طرف، چه می دونم، کوه ، مهمونی پارک...دلم زندگی می خواد.
آزاده اشکهایش را که بی اختیار بر روی پوست سفیدش دویده بود پاک کرد و ساکت ماند. شروین هم ساکت به آزاده نگاه می کرد. نگاهش گیج و سر در گم بود. با ملایمت گفت:
-من اصلاً نمی دونستم که انقدر داره بهت سخت می گذره، ولی تو خودت قبول کردی و با من اومدی. من قبل از رفتن با تو مشورت کردم، الآن دیگه نمی تونم کارمو ول کنم، مخصوصاً با این شرایط مهم و پیچیده ای که تو شرکت دارم، ولی هر کاری هم بگی می کنم تا تو احساس بهتری داشته باشی. راست میگی! من سرم خیلی گرم خودم بود، آدم از بیکاری دق می کنه، چکار باید بکنم تا تو احساس افسردگی نکنی؟
به آزاده نگاه کردم که هنوز اشک می ریخت، پرسیدم: آزاده اون موضوعی که به من گفتی به شروین هم گفتی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد. شروین نگران و مضطرب پرسید: چی شده؟ هان؟
با آرامش گفتم: نگران نشو، آزاده نتونسته بهت بگه چون خودش هم گیج شده، یه کمی شرایط پیچیده شده...
شروین میان حرفم پرید: جونم رو بالا آوردی سایه...چی شده؟
آزاده با صدایی گرفته هق هق کرد:
-من حامله ام شروین!
نگاه شروین از حالت تعجب به شادی و خرسندی تغییر کرد. آهسته بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم، مطمئن بودم آنها به تنها ماندن با هم بیشتر احتیاج داشتند. شروین پسر منطقی و مهربانی بود و آزاده را بی نهایت دوست داشت، آنها فقط به فرصتی برای صحبت کردن با هم احتیاج داشتند، اگر باز به نتیجه نمی رسیدند جا داشت که دخالت کنم و چند توصیه کوچک و مفید به هر دو بکنم، اما فعلاً جای صجبت من نبود، آن شب در فرصتی شروین را به حیاط بردم تا با او تنها صحبت کنم. روی پله های ایوان نشستیم، شروین در فکر بود.آهسته گفتم: خوب به چه نتیجه ای رسیدی؟
شانه ای بالا انداخت.غمگین گفت:
-نمی دونم باید چی کار کنم؟ آزاده حق داره، بهش خیلی سخت می گذره. اما منم بی تقصیرم. قبل از رفتن با هم مشورت کردیم و با هم تصمیم گرفتیم. حالا نمی تونم همین طوری ول کنم و بیام.
-حق با توهم هست ، اما الآن آزاده شرایط جدیدی پیدا کرده، حامله است. قبل از اینکه برید شیراز به من گفت، منتها اون موقع دلش نمی خواست تو بدونی، چون تصمیم گرفته بود سقط کنه...
شروین از جا پرید: چی ؟ جدی میگی؟
دستم را روی بازویش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم: نترس، مطمئن باش این کارو نمی کنه، اون تو رو دوست داره، منتها کمی حالت افسردگی پیدا کرده که باید کمکش کنی.
-من حرفی ندارم، باید چی کار کنم؟
-باید سعی کنی سرگرمش کنی، مثلاً وقتی بر می گردی خونه با هم برید پیاده روی، فیلم نگاه کنید. چه می دونم! برنامه های مشترک داشته باشید. در ضمن گاهی هم بذاری تنهایی بیاد تهران، نباید منتظر مرخصی باشی که هر دو با هم بیایین، اینطوری هم آب و هوا عوض می کنه و روحیه اش عوض میشه ، هم برای تو و زندگی اش دلتنگ میشه. همیشه یه دوری کوتاه مدت معجزه می کنه، برای تو هم خوبه، تو الان به وجود آزاده عادت کردی. وقتی چند روزی از هم دور باشین تو هم قدر زنت رو بیشتر می دونی و وقتی با هم هستین از فرصتهات بهتر استفاده می کنی!
شروین از جایش بلند شد: من حرفی ندارم، سعی می کنم بیشتر بهش برسم، اما سایه مبادا باز به سرش بزنه سر بچه مون یه بلایی بیاره؟
-نه خیالت راحت باشه. اون همین الآن هم عاشق این بچه است. در ضمن بچه که به دنیا بیاد خود به خود سر آزاده هم گرم میشه. فقط تو باید تو این مدت حسابی به خودش و بچه توجه کنی. حتی کمی لوسش کنی.خوب؟
شروین خندید: اطاعت! ولی جون من راستش رو بگو سایه، آزاده چقدر بهت داده که این سفارش هارو به من بکنی؟
همانطور که به طرف در می رفتم گفتم: آزاده دختر خیلی خوبیه، قدرشو بدون.
اطمینان داشتم برادرم به حرفم گوش می کند و همین مشکل آزاده رو حل می کرد. او فقط به توجه بیشتر احتیاج داشت. بعد با خودم گفتم همه ما به نوعی محتاج عشق و توجه بیشتر هستیم. نا خود آگاه به یاد رعنا افتادم، دلم برایش تنگ شده بود، ازآن روز که با هم بیرون رفته بودیم ازش بی خبر بودم، برایم عجیب بود که با آن همه اصراری که مادرش برای دیدن من داشت چراتا به حال کلینیک نیامده بود؟بعد با خودم فکر کردم شاید منظور خانم مظفری از پایان تعطیلات سیزدهم فروردین بوده، به هر حال به زودی مشخص می شد چون فردا سیزده به در بود و از روز بعد همه جا باز می شد و همه به سر کار می رفتند.
صبح روز سیزده فروردین ، چهار ماشین پشت سر هم به طرف جاده چالوس حرکت کردیم. شهاب اخمو و بد اخلاق بود. شب قبل هر چه به آوا اصرار کرده بود که همراه ما بیاد؛ آوا قبول نکرده بود. البته آوا حق داشت. او و شهاب هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند و حضور او در میان جمع فامیل ما صورت خوشی برایش نداشت، اما شهاب متوجه احساس آوا نبود و بی دلیل از دستش ناراحت شده بود. عمه هایم با خانواده هایشان پشت سر ما می آمدند، جاده شلوغ بود وماشین ها حرکت کندی داشتند. مردم کنار رودخونه کیپ تو کیپ نشسته بودند، آزاده با دیدن این صحنه خنده اش گرفت:
-انگار وادارشون کردن بیان سیزده به در، نگاه کن! اگه کسی دستش رو بلند کنه می خوره تو سر بغل دستی اش.
پدر و مادر آزاده و خواهر کوچکترش آزیتا هم در ماشین خودشان دنبالمان می آمدند. قرار بود فردا اول وقت شروین و آزاده به ماهشهر برگردند. این بود که خانواده اش ترجیح می دادند ساعتهای باقیمانده را در کنار دخترشان باشند.
سرانجام آقا مجتبی ماشین را نگه داشت.همه پشت سر هم ایستادند. آقا مجتبی دوان دوان به طرف پدرم آمد و گفت:
-آقا جلال اون پایین چطوره؟
پدرم نگاهی به نقطه ای که آقا مجتبی اشاره کرد نگاه کرد:
-مرد حسابی این جا که بی آب و علفه!
شوهر عمه ام با خوش اخلاقی گفت: برای تنبل ها که صبح زود خوابند، همین هم زیاده، جاهای سر سبز و خرم جای سوزن انداختن نداره، همین جا هم دیر بجنبی گیرت نمیاد.
بعد از شور و مشورت با مردهای دیگه همه به این نتیجه رسیدند که حق با آقا مجتبی است. بنابراین ماشین ها را پارک کردند و وسایل را پیاده کردند. به محض مستقر شدن محمد شروع به دویدن کرد. پر از شور و انرژی بود. مادر جان با وسواس تمام زیرش یک پتو انداخت و یک پتوی چهار تا شده هم روی پاش کشید و انگار کسی ازش توضیح خواسته باشه گفت:
-پاهام درد می کنه، باید گرمشون نگه دارم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 85 RE رمان دختری در مه

آزاده و شروین هم دست در دست هم شروع به قدم زدن کردن و از جمع فاصله گرفتن، به شهاب که با حسرت به آن دو نگاه می کرد نگرسیتم. دلم برایش سوخت.اما این دوری هم عالمی داشت و باعث می شد بیشتر قدر آوا رو بدونه. اطمینان داشتم به آوا هم آن روز خوش نمی گذره. به پشت سرم نگاه کردم ، مرجان طبق معمول با خوش اخلاقی داشت به عمه ام کمک می کرد، اما مژگان گوشه ای کز کرده بود و حالت صورتش نشان می داد که خیلی ناراحت و گرفته است. هوا هنوز سرد بود و آفتاب پشت ابرها پنهان شده بود. روی قالی نشستم و پاهایم را دراز کردم. دلم می خواست به هیچ چیز فکر نکنم تا خستگی ذهنی ام بر طرف شود. چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، اما با صدای مرجان دوباره چشمانم راباز کردم.
-خوابیدی؟
-نه.
کنارم نشست و زانوانش را در سینه اش جمع کرد.پرسیدم: مژگان چرا ناراحته؟
لبخندی زد: از همون بچه بازی های همیشگی...
-یعنی از دست محمد ناراحته؟
صدایش را پایین آورد و گفت: نه بابا... پیش خودش خیالاتی کرده بود...
بعد به اطراف نگاه کرد و سرش را نزدیک گوشم آورد: پیش خودمون می مونه؟
سرم را به ملایمت تصدیق تکان دادم.
نجوا کرد: از اینکه شهاب نامزد کرده ناراحته؟
پچ پچ کنان گفتم: آخه چرا؟
شانه ای بالا انداخت و گفت: حرف که نمی زنه، ولی من حدس می زدم شهاب رو دوست داره و پیش خودش فکر کرده شاید شهاب بیاد خواستگاری...
آهسته گفتم: ولی شهاب که خیلی از مژگان بزرگتره...
لبخندی زد وگفت: دختر بچه است دیگه، چشمش به اولین پسری که بیفته به خیال خودش عاشق میشه، حالا تا بخواد ازدواج کنه عاشق صد نفر میشه.
از طرز فکر و راحت فکر کردنش خیلی خوشم اومد. با توجه به اخلاق عمه زهره و اکبر آقا ، مرجان دختر عاقل و روشنفکری به حساب می آمد. صدایش دوباره بلند شد: من می خواستم راجع به محمد باهات صحبت کنم، خیلی شر و خرابکار شده، لوس شده، هر چی هم به بابا شکایت می کنیم محل نمی ذاره. می خوام ببینم میشه براش کاری کرد یا نه؟ این طوری که پیش میره دو روز دیگه یا بی سواد می مونه یا پشت میله های زندان میفته...باور نمی کنی چقدر پررو شده، به همه امر و نهی می کنه، اگه مخالف میلش عمل کنیم جیغ وداد راه می اندازه گریه می کنه و خودش رو به در و دیوار می زنه تا به حرفش گوش کنیم. من برای آینده خودش نگرانم. همه که مثل مامان و بابا نیستن ناز آقا رو بخرن...
نگاهی به صورت گیرا و جوانش انداختم، احساس مسولیتش تحسین بر انگیز بود، شمرده گفتم:
-تو تنهایی نمی تونی محمد رو درست کنی، حتماً باید مامان و بابات هم درست باهاش برخورد کنن. محمد باید بفهمه در ازای هر چی که می خواد باید کاری انجام بده، مثلاً ده تا بیست پشت سر هم بگیره تا براش اسباب بازی بخرن، یا نون بخره تا بتونه کارتون تماشا کنه... همین طور بگیر و برو تا آخر.با این جور بچه ها حتماً باید با روش پاداش و تنبیه رفتار کرد. برای هر کار خوب پاداش می گیره و برای هر کار بدش تنبیه میشه. البته نه تنبیه جسمی ،مثلاً اگه داد وبیداد راه بیندازه باید تو اتاقش بمونه ، یا نذارید برنامه کودک تماشا کنه،اگه درساشو نخونه براش اون اسباب بازی که دوست داره نخرین. این روش در اکثر موارد کار سازه، برای بچه هایی که شلوغن، بهترین کار اینه که مشغول به کارایی بشن که از دستاشون استفاده بشه. مثلاً خمیر سازی، ساختمون سازی، یا ورزش هایی بکنن که انرژی شون رو تخلیه کنن. بهترین ورزش هم براشون شناست. هم خسته شون می کنه، هم آب باعث آرامش میشه. عمه زهره حتما باید تو خونه به محمد کار بده،کاری که برای محمد مسوولیت بشه ، یعنی موظف باشه انجامش بده، نه اینکه گاهی بکنه گاهی نکنه، مثلاً نون خریدن وظیفه محمدباشه؛ یا آشغال بیرون گذاشتن. چه می دونم! از این کارای سبک و کوچیک باید شروع کرد و بعد از مدتی بیشترش کرد. ولی اگه عادت کنه که همه کارهاشو بقیه بکنن پسر بی مسولیت و تنبلی از آب در میاد که همیشه انتظار داره کاراشو بقیه انجام بدن.
مرجان با تاسف سری تکان داد وگفت: بدبختی اینه که بابا خیلی بهش میدون میده ، همه اش میگه بچه اس عیب نداره. هر چی بخواد فوری براش می خره. استدلالش هم اینه که خوب تو خونه داشته باشه تا چشم و دلش سیر باشه.
-اگه مامان و بابات باهاش جدی و درست برخورد نکنن همینطوری می مونه، حتی بد تر و لوس تر هم میشه.
مرجان ملتمسانه نگاهی به من کرد و گفت: تو با مامان حرف می زنی؟
سری تکان دادم:باشه، ولی تا بابات نخواد فایده ای نداره. چون محمد به پشت گرمی باباشه انقدر می تازونه...
-حالا تو صحبت کن.
-باشه. شما هم سعی کنید همین روش تشویق و تنبیه رو در موردش به کار بگیرین ، بالاخره بی تاثیر هم نیست.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 86 RE رمان دختری در مه

بعد از خوردن ناهار رگبار باران همه را فراری داد. آزاده و شروین به خانه پدرآزاده رفتند و ما هم به خانه خودمان برگشتیم. در راه بازگشت هر چه سعی کردم سر صحبت را با شهاب بازکنم موفق نشدم. با بد خلقی به منظره بارانی بیرون خیره شده بود و جوابم را نمی داد. وقتی به خانه رسیدیم به مادر کمک کردم تا ظرفهای کثیف را بشوید و وسایل را جابه جا کند. مادرم لبخند زنان گفت:

-امسال نحسی سیزده شهاب رو گرفت.

ظرفها رو شستم و خشک کردم: نه بابا،چه نحسی؟ شهاب خودشو لوس کرد. خوب آوا حق داره، اگه الآن پاشه بیاد از فردا همه پشت سرش می گن دختره هول شده بود.

صبح زود وقتی بیدار شدم دلم برای کلینیک و همکارانم حسابی تنگ شده بود. با انرژی از جا بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم. مادر تازه داشت چای درست میکرد. آزاده و شروین هم برای خداحافظی آمده بودند و با دین من جلو آمدند. آزاده با مهربانی گفت: چقدر زود بیدار شدی سایه جون، امروز فکر می کنم تق و لق باشه.

خندیدم:آره، ولی خیلی دلم برای کارم تنگ شده...

بعد از خداحافطی با آنها از خانه بیرون زدم. باید خودم سر کار می رفتم، شهاب هنوز خواب بود و دلم نمی آمد بیدارش کنم. وقتی به کلینیک رسیدم همه در اتاق دکتر شمیرانی جمع بودند و صحبت می کردند. با ورود من لحظه ای گفتگویشان قطع شدو پس از تبریک گفتن مجدد سال نو به من و تعارفات مرسوم دوباره همه مشغول حرف زدن شدند. من هم با یکی از خانمهای روانشناس که به تازگی به مرکز مشاوره آمده بود گرم گفتگو بودم، که با صدای خانم احمدی صحبتم نیمه تمام ماند.

-خانم کمالی ببخشید...

از هم صحبتم عذر خواستم و از جا برخاستم، جلوی در ایستاده بود:بله؟

آهسته گفت: مراجعه کننده دارید، یه بار دیگه هم اومده بودن.

با تعجب نگاهش کردم: کی؟

-اسمش یادم رفته، یه خانم...

در میان خنده و صحبت همکارانم از پله ها بالا رفتم و در کمال تعجب خانم مظفری را دیدم که ساده و بدون آرایش و قیافه همیشگی روی نیمکت سبز رنگ سالن انتظار نشسته بود. بادیدنم ازجا برخاست:

-سایه جون انگار زود امدم ، ببخشید.

سلام کردم و با مهربانی به اتاقم هدایتش کردم: خیلی خوب کاری کردید، بفرمایید. رعنا جون چطوره؟

لبهایش را جمع کرد :اِی بد نیست مثل همیشه...

وقتی در اتاق را بستم روی مبل افتاد و آهی عمیق کشید. به خانم احمدی سفارش چای داده بودم، اتاق کمی سرد بود. شوفاژ را باز کردم و پشت میز نشستم.

بر عکس دفعه پیش خیلی ساده و تقریباً آشفته بود. صورتش رنگ پریده و بی فروغ بود.ساکت و منتظر ماندم تا شروع به صحبت کند. می دانستم انگیزه قوی او را آن وقت صبح به دفتر کارم کشانده، اطمینان داشتم در مورد رعناست؛ ولی نمی دانستم باید منتظر شنیدن چه باشم. صدای سینه صاف کردن خانم مظفری مرا از فکر بیرون آورد: اگه سیگار بکشم ناراحت نمیشی؟

-راحت باشید.

سیگارش را روشن کرد و پک عمیقی زد. صدایش خسته و نا امید بود.

-سایه جون من تو زندگیم بر خلاف ظاهرم خیلی مصیبت کشیدم. شاید تو دلت بهم بخندی اما غم رعنا کمر منو شکسته ، حالا دیگه تسلیمم ، اعتراف می کنم که شکست خوردم و این برام خیلی تلخه.اون روز یادته رعنا تمام کریستالهای منو شکست؟ یادته چه حرفهایی بهم زد؟

یک عمره که دارم این حرفهارو به خودم می زنم، دارم داغون میشم، وقتی به این موضوع فکر می کنم از شدت سر درد مرگمو از خدا میخوام.روزی هزار بار التماس می کنم منو بکشه، دیگه طاقت ندارم. شبی نیست که فکر رعنا مثل خوره به جونم نیفته. لحظه ای نیست که خودمو سرزنش نکنم ، خودمو متهم نکنم ، دلم می خواست می تونستم خودمو اعدام کنم و راحت بشم.

خانم مظفری با پشت دستانش اشکهایش را پاک کرد. با احتیاط گفتم: خوب درباره اش صحبت کنید، بعضب وقتها صحبت درباره موضوعی که آدم رو رنج میده ، در کاهش این احساس گناه و درد خیلی موثره. در ضمن راحت تر میشه به رعنا کمک کرد.

سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش حسی از ترحم را در بیننده بر می انگیخت. از آن زن مقتدر که بار پیش روی همین مبل نشسته بود، چیزی بر جا نمانده بود. صدایش می لرزید و بغض آلود گفت: اتفاقاً برای همین اینجا آمدم. بعد از سالها بالاخره خودمو راضی کردم که همه چیزو تعریف کنم. اما سایه جون باید حوصله داشته باشی، چون می خوام از اول همه چیزو بهت بگم، ممکنه فکر کنی این حرفها به موضوع اصلی ربطی نداره، اما باید حوصله کنی. چون به نظر خودم همه چیز دست به دست هم داده و زندگی منو به باد داده.

بی صبرانه منتظر شروع صحبتش بودم. سیگارش را در فنجان چای له کرد و نفس عمیقی کشید و با صدایی آهسته و زمزمه مانند شروع به صحبت کرد.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:32
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 87 RE رمان دختری در مه

من تو بد دوره ای به دنیا اومدم.اوج سلطنت پهلویو منزوی شدن شازده های قاجاری شجرنامه پدرم به مظفرالدین شاه قاجار می رسید. البته هنوز هم بعد از این همه سال نمی دونم چند پشت این ورتر یا اون ور تر بابای من بوده ، اما پدرم لقب داشت، که همینطور نسل اندر نسل بهش رسیده. منتها وقتی رضا شاه اومد بعد از مدتی همه شناسنامه دار شدن، دیگه دوره این القاب هم گذشت. رضا شاه بیشتر فامیل و خانواده قاجار رو یا گرفته بود یا تبعید کرده بود، یا انقدر ترسانده بود که منزوی زندگی می کردند. پدر من هم یکی از افرادی بود که بی سرو صدا در انزوا زندگی می کرد. البته فامیل نزدیک و درجه اول قاجار و سلطنت نبود که بخواهد بترسد، اما همیشه جانب احتیاط را داشت که حرفی نزند و چیزی نگوید که برایش خطرناک باشد. حالا از این حرف ها بگذریم. پدر من خیلی ادعای روشنفکری می کرد و طرز زندگی ما خیلی خیلی از همطرازان خودمون بهتر بود. به دلیل اینکه پدرم تنها وارث پدربزرگم بود، ثروت قابل ملاحظه و زیادی داشت که عواید همان املاک و اشجار زندگی ما را به بهترین نحوی می چرخاند. البته من یک عموی بزرگتر هم داشتم ولی به دلایلی او از ارث محروم و از خانواده طرد شده بود. به هر حال پدرم با مادرم ازدواجی عاشقانه داشتند و در همان سالهای اول زندگیشان من به دنیا اومدم.
بنا به تعریف مادرم ، پدرم هفت شبانه روز جشن گرفت و همه خانه و سر درِ خانه را چراغانی کرد. اسم مرا هم با اِهن و تلپ گذاشتند توران دخت، به فاصله چند سال خواهرم به دنیا اومد. ولی پدرم این بار زیاد شادی نکرد، دیگه اونقدر هم روشنفکر نبود که بتواند وجود دو دختر را پشت سر هم قبول کند، ولی باز با دبدبه و کبکبه اسم خواهرم را گذاشتند پوران دخت و بعد از آن مادرم تا سالهای سال باردار نشد. به هر حال وقتی من دست چپ و راستم را شناختم متوجه محیط اطرافم شدم. از وقتی یادم میاد باغبان و خدمتکارو راننده داشتیم. مادرم زن چاق و تپلی بود با موهای مجعد مشکی و زیبا که هیچوقت کوتاهشان نمی کرد و بلندی موهایش تا کمر می رسید. صورت گرد و سفیدی داشت، با چشم و ابروی مشکی و مینیاتوری، دماغش کمی عقابی بود ، اما لبهای گرد و پرش جبران دماغ استخوانی اش را می کرد.
چنان ابهتی داشت که وقتی به ما چشم غره می رفت از ترس خشک می شدیم. زیاد مارو کتک نمی زد ، فقط چشم غره و گاهی نیشگون هایی از بازویمان می گرفت که تا هفته ها جایش درد می کرد. من و خواهرم در آرامش و ناز ونعمت بزرگ شدیم واز همان کودکی مثل مادرم به همه کسانی که در خانه مان کار می کردند امر و نهی می کردیم. پوران البته از من دل رحم تر بود. کم کم بزرگ می شدیم و از نیمکتهای دبستان به دبیرستان منتقل می شدیم. در همان زمان مادرم بار دیگر حامله شد.البته در آن مدت دکتری نبود که مادرم پیشش نرفته باشه و دعا نویس و رمالی نبود که مادرم را نشناسد تا عاقبت نذر و نیازهایش نتیجه داد و پس از پانزده سال حامله شد. دیگه پدرم چه حالی داشت بماند. من وپوران هم انقدر بزرگ شده بودیم که اصلاً حسودیمان نمی شد و حتی خوشحال بودیم که کسی کاری به کار ما ندارد.
خوب دو دختر نوجوان بودیم که دلمان می خواست بی آن که باز خواست شویم شیطنت کنیم. در همان روزها که مادرم باردار بود و به سنگینی حرکت می کرد ، اتفاقی افتاد که شاید همان سرنوشت مرا عوض کرد.یک شب مادرم از جایش بلند می شود تا آب بخورد. پدرم که به سنگینی خوابیده بود متوجه نمی شود و مادرم به آشپزخانه می رود. به گفته خودش چون می بیند هوا لطیف و بهاری است به ایوان میاد تا هوایی بخورد. آقا بابا ، باغبان پیرمان هم که آن شب بی خوابی به سرش زده بود در گوشه ای از ایوان در تاریکی مشغول گلدان ها بوده که مادرم بیرون می آید.آقا بابا هم برای اینکه مامانم نترسد گوشه ای پنهان می شود ، غافل از اینکه سایه اش چند برابر بزرگتر از خودش روی دیوار افتاده است. آن شب مادرم که سایه آقا بابا رو دید جیغ بلندی کشید و غش کرد. من همه چیز رو خوب یادمه، پوران خوابش سنگین بود بیدار نشد. اما من و پدرم با عجله به ایوان پریدیم، آقا بابا گوشه ای کزکرده بود و بر سرش می زد. پدرم وقتی مادرم رو بیهوش روی زمین دید دست و پایش را گم کرد. فریاد میکشید و دور خودش می چرخید. عاقبت داد کشید:
-رحمان...رحمان ماشین رو بیار.
اما هیچ خبری از راننده مان نبود. من با عجله کمی سرکه از آشپزخانه آوردم و زیر بینی مادر گرفتم.
شانه هایش را مالیدم و بی اختیار اشک می ریختم. آقا بابا هم گوشه ای چمباتمه زده بود و زاری می کرد، انقدر صدایش سوزناک بود که اعصابم بهم می ریخت. صدایم را بلند کردم وفریاد کشیدم : برو انقدر ناله نکن. مادرمو تو کشتی، برو از جلو چشام کنار...
وقتی آقا بابا ترسان دوید و در ته باغ نا پدید شد ، پدرم که با فریاد من به خود آمده بود داد کشید:
-رحمان کدوم گوری هستی ؟
به هر حال آن شب با هر مصیبتی بود مادرم را در ماشین انداختیم و پدرم خودش رانندگی کرد.در میانه راه مادرم به هوش اومد و با تعجب به من نگاه کرد: وا...توران، چی شده؟
پدر با مهربانی جواب داد: تو از حال رفتی، دارم می برمت دکتر.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 88 RE رمان دختری در مه

مادرم که یادش افتاد چه بر سرش آمده نیم خیزشد: ناصر، تو ایوون یکی قایم شده بود. انگار جن بود! انقدر بزرگ بود نگو!
پدر با ناراحتی سر تکان داد: این حرفا چیه تابان؟ جن کجا بود؟ این آقا بابای بیشعور داشته به گل ها ور می رفته ، تو رو دیده خواسته قایم بشه که نترسی، احمق کارو بد تر کرده، این رحمان گور به گور هم معلوم نیست کدوم گوری رفته... بذار برگردیم یه پدری از همه در میارم که خودشون حظ کنن.
حرف پدرم با فریاد مادرم قطع شد:وای کمرم...وای دلم...
تا رسیدن به بیمارستان مادرم از شدت درد اشک ریخت و فریاد کشید. وقتی رسیدیم پرستاری خودش را رساند و مادرو پدر را به طرف سالنی راهنمایی کرد. چند ساعتی پشت در ماندم تا پدرم با شانه های افتاده به طرفم اومد. فوری فهمیدم که اتفاق بدی افتاده، حدسم درست بود، مادرم که بر اثر ترس و هول زایمانش جلو افتاده بود، پس از چند ساعت درد کشیدن بچه نارسی به دنیا آورد که فقط چند لحظه زنده ماند و در دستهای مادرم جان سپرد. بد ترین قسمت این فاجعه این بود که بچه پسربود. مادرم تا مدتها ناراحت و افسرده کنج خانه برای پسر از دست رفته اش عزا گرفت.
آن روز به محض بازگشت به خانه پدرم که به شدت عصبانی بود آقا بابا و رحمان را احضار کرد. من هم به سرعت دویدم و رختخواب مادرم را پهن کردم و او را که هنوز به گوشه ای زل زده بود دررختخواب خواباندم. بعد از ظهر وقتی آقا بابا از ما خداحافظی کرد و از مادرم که به دیوار زل زده بود حلالیت خواست و وسایل اندکش را جمع کرد و رفت، تازه فهمیدم که پدرم هم آقا بابا و هم رحمان را که معلوم شده بود هر شب برای قمار بیرون میرفته و تا صبح پای بساط قمار بوده؛ بیرون کرده است. فقط شایسته باقی ماند که کارهای خانه را انجام دهد. تا چند ماهی خانه مان ماتم کده بود. شبها صدای گریه مادرم و دلداری پدرم را می شنیدم و دعا می کردم هر چه زودتر جال مادرم بهتر شود، چون به شدت حوصله مان سر رفته بود. قبلاً هر هفته مهمانی های بزرگ داشتیم.آخر تابستان به ییلاق می رفتیم و یک ماه خوش می گذراندیم و تا باز گشایی مدارس ، خستگی یک سال درس خوندن رو در می کردیم.اما با حال بد مادر و ناراحتی پدرم همه برنامه های تفریحی لغو شده بود. سرانجام اوایل پاییز مادرم ازجا برخاست و دوباره آرایش کرد و موهایش را با مروارید های ریز بافت. لبخندش اگر چه کمرنگ ولی باز صورتش را درخشان می کرد. پدرم هم با خنده مادرم دوباره خندید و کم کم زندگی مان به روال سابق بازگشت. اما با فصل بازگشایی مدارس بی راننده بودن برای پدرم سخت بود ، چون کسر شانش می شد که ما را شخصاً به مدرسه ببرد و برگرداند. حیاط بزرگمان هم احتیاج به رسیدگی داشت. یکی دو هفته بعد وقتی پدرم از مسافرت برگشت دستانش پر بود. کره محلی، عسل ، ماست ، خیک دوغ، گوشت گوسفند و چند مرغ زنده و البته یک خانواده چهار نفره که همراهش آورده بود و قرار بود به عنوان باغبان و راننده انجام وظیفه کنند. این طوری بود که آقا قدرت شد باغبون و پسر ارشدش که تا کلاس هشتم درس خوانده بود رانندگی ما را به عهده گرفت. البته طوبی خانم، زن آقا قدرت هم برای همه ما کار می کرد. ازخیاطی تا پختن مربا و شستن پرده ها و دوختن ملافه ها. آن روزها من تازه به کلاس دهم رفته بودم و خیلی احساس بزرگ شدن می کردم. موهایم رافر می زدم و با هزار بدبختی مثل دم عقرب روی پیشانی ام می چسباندم.
روز اولی که مسعود من و پوران رو به مدرسه رساند هرگز فراموش نمی کنم، من که انتظار داشتم با یه پسر دهاتی لپ گلی رو به رو بشم با دیدن مسعود از تعجب خشکم زد.قد بلند و چهار شانه بود با موهای مجعد مشکی و صورت بیضی و چانه و گونه استخوانی با چشم و ابرویی بسیار زیبا که همیشه پایین را نگاه می کرد. خیلی سر بهزیر و محجوب بود و اصلاً حرف نمی زد. بعد از مدتی همه دوستانم متوجه مسعود شدند و با هیجان و پررویی درباره اش حرف می زدند و می خندیدند. پوران هنوز بچه بود، اما من بی شعور تحت تاثیر حرفهای دوستانم و تعریفهای آنان به مسعود علاقمند شدم. خودش هم که از رفتار صمیمانه من کمی شیر شده بود گاهی در آینه نگاهم می کرد و لبخند می زد. آن روزها خواستگار هم زیاد داشتم که اکثراً از خانواده های اعیان و ثروتمند بودند ، اما پدرم آرزو داشت که ما تحصیل کنیم و به جایی برسیم، این بود که تا من گفتم آخ، خواستگار بخت برگشته رو بدون هیچ دلیلی جواب می کرد و به اعتراض و التماسهای مادرم توجهی نمی کرد. مادرم آرزو داشت که من ازدواج کنم وبه قول خودش چشم همه دختران فامیل را خیره کنم.آن وقت ها واقعاً خوشگل بودم و نازم خیلی خریدار داشت و مادرم با استفاده از قیافه من و اسم ورسم پدرم میخواست بهترین داماد را برای دخترش انتخاب کند و ازاین که پدرم به سادگی تمام خواستگاران خوب و ثروتمند را رد می کرد ناراحت بود. اما خودم خوشحال بودم، دلم نمی خواست از مدرسه و دوستانم دل بکنم و جدا بشم. آن زمان دوستی داشتم به نام فرخنده که خیلی با هم صمیمی بودیم. اوهم از خانواده استخواندار و معروفی بود، ولی بر عکس من اصلاً قیافه نداشت. قد کوتاه و اندام خپلی داشت و صورتش پر از جوش و لک و دماغش خیلی برای صورتش بزرگ بود. تنها زیبایی صورتش چشمان درشت و براقش بود. آن روزها فرخنده در هر فرصتی راجع به مسعود صحبت می کرد واز من درباره اش سوال می کرد. سوالهایی که جوابش رانمی دانستم. چند سالشه؟ قبلاً کجا بودن؟ چه کار می کرده؟ نامزد داره یا نه؟... این حرفها در طول روز باعث می شد ناخود آگاه به مسعود فکر کنم و کم کم در میان راه از او سوال می کردم واو را به حرف می گرفتم.


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 89 RE رمان دختری در مه

روزهای اول مسعود جوابم را با دو سه کلمه می داد، آن هم با صدایی که به زحمت می شنیدم چه می گوید. اما کم کم جرات و جسارت پیدا کرد و از خانه تا مدرسه با هم صحبت می کردیم. در این میان پوران از پنجره به بیرون نگاه می کرد و سر خودش گرم می کرد. در خانه هم پدرم از آقا قدرت خیلی رضایت داشت. کلاً خانواده متواضع و افتاده ای بودند که در مقابل ما صدایشان را بلند نمی کردند. طوبی خانم هر وقت برای من چیزی می دوخت قربان صدقه قد و بالایم می رفت و ساعتها اززیبایی و وجاهتم سخن می گفت تا آنجا که حوصله من و مادر رو سر می برد و با هشدار مادر ساکت می شد.

بعد از گذشت چند ماه دیگر خیلی چیزها راجع به مسعود می دانستم و برای دوستانم با آب و تاب و شاخ و برگ بیشتر تعریف می کردم.مسعود و خانواده اش در روستایی که پدرم در آن املاک و زمین های فراوان داشت زندگی می کردند.مسعود تا کلاس هشتم درس خونده بود. خودش با خجالت تعریف می کرد: درسم زیاد خوب نبود و هر سال با کلی تجدیدی به کلاس بالاتر می رفتم. وقتی کلاس هشتم رو تموم کردم دیگه از درس خسته شدم و برای همین دیگه نرفتم.

بعد پدرش پول زیادی فراهم می کند و به یکی از اهالی ده می دهد تا با آن کار کند و هر ماهپولی به عنوان سود به پدر مسعود بدهد. اما طرف کلاه بردار از آب در میاد و با پولها نا پدید می شود. پدر مسعود به خاک سیاه می نشیند، هر چه دارد و ندارد می فروشد تا قرض طلب کارانی را بدهد که از آنها پول گرفته و به آن کلاه بردار داده بود. در همان زمان پدرم به دنبال یک باغبان و راننده خوب می گردد و آقا قدرت به او معرفی می شود و بعد از قبول شرایط پدرم اثاثشان را به خانه گِلی ته حیاط منتقل می کنند و ماندگار می شوند. یکی از روزهایی که مسعود ما را به مدرسه می رساند، طبق معمول میان همکلاسی هایم درباره مسعود بحث در گرفت. من هم ساکت ، شنونده اظهارنظرهای دوستانم بودم . فرخنده با حسرت گفت:

-من که خیلی دلم می خواد شوهر آینده ام قیافه ای شکل مسعود داشته باشه.

فرح که دختر با مزه وشیطانی بود دستی تکان داد و گفت:خوب این که کار نداره، بیا برو زنش بشو.

در میان بهت و تعجب من فرخنده لبخندی زد و گفت: اگه بیاد خواستگاری از خدامه که زنش بشم. اما من از این شانس ها ندارم. نصیب من عاقبت یکی از پیر پسرهای قوامی است.

ژیلا با عشوه همیشگی اش گفت: از خدات باشه عروس خانواده قوامی بشی ، بابا م میگه سرشون حسابی به تنشون می ارزه، اونا پولدارن ، اما مسعود چی؟ راننده است ، باباش باغبون وننه اش کلفت خونه توری ایناست.

انتظار داشتم همه حرفش رو تایید کنند، اما همه با جملاتی نیش دار و کوبنده ژیلا را سر جایش نشاند. خوب آن زمان همه ادعای روشنفکری و انسان دوستی می کردند. البته شکم هایشان پر بود و ادا در می آوردند.چون بعدها بهم ثابت شد که همه حرف مفت می زنند. به هرحال من هم عضوی از همان گروه بودمو عقاید دوستانم خیلی روی ذهنم تاثیر داشت. این بود که در رویای خوش فرو رفتم. چه عیبی داشت اگه مسعود از خانواده فقیر و زحمت کشی بود؟ مگر بابا نمی گفت کار عار نیست؟در عوض به قول افسانه جوان بود و نون بازویش را می خورد، چند سالی که سخت کار میکرد صاحب همه چیز می شد. اصلاً شاید پدرم بهش کمک می کرد و دستش را جایی بند می کرد.

مسعود از وقتی به تهران آمده بود ، دوستانی دور و برش را گرفته بودند و برو بیایی بهم زده بود و کم کم از پیله تنهایی اش بیرون می آمد. شبی در باغ خانه مشغول قدم زدن بودم، که دیدمش روی نیمکتی در انتهای باغ نشسته، داشت کتابی می خواند ، از دور ندیدم چه کتابی می خواند، با دیدن من فوری کتاب را بست و سلام کرد. جوابش را دادم و برای اینکه سر صحبت را باز کنم پرسیدم:

-مطالعه می کردید؟

با این که سوال خیلی خصوصی وهیجان انگیزی نبود دست و پایش را گم کرد و به تته پته افتاد. احساس کردم چیزی می خواند که دلش نمی خواهد من بدانم. ناگهان به این فکر افتادم که شاید نامه ای میان کتاب پنهان باشد و آن را می خوانده، با این فکر از حسادت داغ شدم. آمرانه گفتم:

-کتابتون رو ببینم.

با آن که حدود پنج شش سالی ازمن بزرگتر بود ، اما بی نهایت ازم حساب می بردو جرات مخالفت نداشت. اما این بار آهسته گفت: چیز مهمی نیست.

و کتابش را در جیبش گذاشت. ناگهان یاد حرفهای فرخنده و علاقه اش نسبت به مسعود افتادم و صورتم گر گرفت. نمی دانم چرا آن لحظه اطمینان داشتم که نامه عاشقانه از فرخنده دریافت کرده، بغض گلویم را گرفت. احساس کردم بهم خیانت شده، دوباره گفتم: گفتم کتابتون رو بدید ببینم.

این بار دستش را آهسته در جیبش کرد و کتاب کوچکی را به طرفم دراز کرد. به محض دادن کتاب از جایش برخاست و به سرعت به طرف اتاقش رفت. با دستانی لرزان کتاب را ورق زدم. ناگهان کاغذی تا شده و سفید از درون کتاب بیرون افتاد. پس حدسم درست بود. به سرعت نامه را باز کردم ، اما با خواندن سطور نامه نفسم بند اومد. قلبم به شدت می تپید، با نگرانی به اطراف نگاه کردم. دلم نمی خواست کسی مرا در آن حال و روز ببیند. نامه عاشقانه بود، اما نه از طرف فرخنده، بلکه با خط مسعود نوشته شده بود.

درون نامه با خط بچگانه ای نوشته شده بود:

توران...توران...توران! اگر هزار بار اسمت را بنویسم و بخوانم سیر نمی شوم. توران عزیزم ، همه چیز تو زیبا و به جاست. هم اسمت هم خودت و من چه بدبختم که باید تو را ببینم و هر لحظه کنارت باشم نتوانم داشته باشمت. هرروز که تو را به مدرسه می رسونمت آرزو می کنم روزی برسد که برای همیشه کنارم باشی. بوی عطرت وقتی سوار ماشین می شوی، صدای نرم و لطیفت وقتی با من حرف میزنی، نگاه طلایی چشمانت وقتی درآینه نگاهم می کنی، همه و همه برایم مثل گنجی دست نیافتنی است. وقتی از ته دل می خندی و سرت را به عقب پرتاب می کنی ، دلم می خواهد در آن لحظه احساسم را بفهمی که چقدر دوستت دارم، اما وقتی یادم میاد من کیستم و خانواده ام کیستند، به این نتیجه می رسم که همه اینها آرزویی محال است. تولایق شاهزاده ها هستی ، نه گدای بی سر و پا مثل من! اما بدان که من تا ابد دوستت دارم و در قلبم فقط تو رو راه میدم.

نامه پر از خط خوردگی و غلط بود. اما هر چه بود برای من که تا به حال چنین چیزهایی دریافت نکرده بودم ، عالمی داشت. از آن روز نگاههای مسعود رنگ دیگری گرفت. رنگ عشق، محبت. هر بعد از ظهر برایم روی نیمکت باغ گل می ذاشت و نامه ای هم زیر گل ، انتظار خواندن را می کشید. تا اینکه روزی پوران سرمای سختی خورد و اجباراً خانه ماند و من تنها سوار ماشین شدم. در میان راه مسعود با صورتی بر افروخته و صدایی گرفته به حرف آمد. اول آینه را طوری تنظیم کرد تا بتواند نگاهم کند. بعد با زحمت بسیار پرسید:

-نامه هامو خوندی؟

سرم را تکان دادم.صدایش برایم مثل لالایی بود.

-توران من خیلی دوستت دارم، هر کاری بگی می کنم تا تو ازم راضی باشی، تو چطور؟توهم منو دوست داری؟

آن لحظه فقط به این فکر می کردم که مسعود سرسخت و سر به زیر را به چنگ آورده ام. در فکر دوستانم به خصوص فرخنده بودم که حتماً با شنیدن این خبر از حسادت می ترکید، سر مست از این پیروزی گفتم:آره.

مسعود ماشین را نگه داشت و به عقب برگشت. چشمانش تبدار و صورتش گل انداخته بود. پرسید: حاضری باهام ازدواج کنی؟

نفس بریده جواب دادم:نمی دونم، بابام نمی ذاره...

-اگه تو بخوای هر کاری می کنم تا آقا رو راضی کنم!


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
admin آفلاین



ارسال‌ها : 493
عضویت: 20 /8 /1394
تشکرها : 11
تشکر شده : 11
پاسخ : 90 RE رمان دختری در مه

از شنیدن کلمه آقا دنیای خوش عاشقانه ام مثل حبابی روی آب ترکید. آهسته گفتم:
-راه بیفت، دیرم شد.
او هم به خود آمد و حرکت کرد. حرکاتش از روی حواس پرتی بودو چند بار نزدیک بود تصادف کنیم. وقتی رسیدم برای زنگ تفریح بی قرار بودم، دلم می خواست همه چیز را برای دوستانم تعریف کنم. در فرصت به دست آمده از سیر تا پیازماجرا را برای بچه ها تعریف کردم، وقتی حرفام تموم شد اولین نفری که به حرف آمد فرخنده بود:
-خوش به حالت! مجسم کن شب عروسی ، مسعود تو لباس دامادی چقدر خوش تیپ میشه، همه جا انگشت نما میشی، همه از حسودی می ترکن، عروس و داماد خوشگل.
نفر بعدی ژیلا بود که از بیزاری صورتش را جمع کرده بود و با ناز و ادا گفت:
-می خواستی بهش بگی بره گم شه بچه دهاتی! بره همون دهاتش زن بگیره!
ولی فریده و زری شروع کردند به طرفداری به قول خودشان از قشر زحمت کش:
-این حرفها چیه؟ هنر رو این آدما می کنن که از زحمت و دست رنج خودشون پول در میارن و خرج زن و بچه شون می کنن، مثلاً بابای شکم گنده تو به جز خوردن و خوابیدن و دستور دادن به رعیت های املاکش چه کار بلده بکنه؟
اگه توری با این پسر ازدواج بکنه و زندگیشو بسازه، هنر کرده! نه امثال شما ها که نسل اندر نسل پروت و ملک و املاک رو به ارث می برید و ازدواج های اقتصادی می کنید. با کسی ازدواج می کنید که اندازه پدر خودتون مال و اموال داشته باشه، مسعود هم یه آدمه درست مثل من و تو! حتی ممکنه خیلی از تو بهتر باشه...
ژیلا که حسابی بهش برخورده بود با صدای نازکش جیغ جیغ کرد:
-چی میگی؟ تو که بابای خودت مجیز گوی درباره، پدر بزرگت نوکر رضا شاه بوده و حالا پسرش نوکر دست به سینه پسر رضا شاهه! باز گلی به گوشه جمال پدران ما که پروت در خانواده شان موروثی است و احتیاج به نوکری و چاپلوسی ندارن!
بچه ها مشغول جر و بحث و دعوا و مرافعه بودن، اما من در رویای دیگری بودم. در رویا می دیدم که زن مسعود شدم و همه محو جمال ما شدند. خانه کوچکی خریدیم و مسعود صبحها سر کار می رود وعصر خسته و عاشق برمیگردد. بچه ها حق داشتند، مسعود هم آدمی بود مثل بقیه، فقط گناهش این بود که پدرش پول دار و اعیان زاده نبود. شاید اگر همه بچه ها مثل ژاله بودند ، داستان این عشق بچگانه همان جا پایان میافت؛ اما اینطور نشد. من و مسعود روز به روز بیشتر به هم علاقمندمی شدیم، تا جایی که اگر روزی به دلیلی همدیگر را نمی دیدیم ، هر دو کلافه وسر در گم به دنبال هم می گشتیم. من سال آخر دبیرستان بودم که سرانجام رازمان از پرده برون شد.
خواستگار خیلی خوب و موجهی برایم اومده بود و حتی پدرم نتوانسته بود به سرعت جواب رد بدهد.
اول از همان بهانه های معمول آوردم، اما این بار مادرم سفت و سخت پی قضیه را گرفته بود. خواستگارهم قیافه خوبی داشت و هم وضع مالی اش از هر کسی که می شناختم بهتر بود. تحصیل کرده و مودب بود و به پدرم قول داده بودبه من اجازه ادامه تحصیل دهد و حتی اگر راضی باشم هر دو برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برویم. مادرم هم با توجه به این همه وعده و وعید حاضر نبود او را از دست بدهد، به قول خودش این خواستگار دهان همه ر ابا عسل بسته بود و من هم نباید بی جهت بهانه می گرفتم. هم سنم مناسب ازدواج بود و هم شرایط از این بهتر نمی شد. وقتی با زبان خوش و لوس بازی نتونستم پدر را راضی کنم، قهر کردم و در اتاقم بست نشستم. چند روزی محلم نذاشتند اما عاقبت پدرم که طاقت نداشت انقدر اصرار کرد تا به عشقم اعتراف کردم. هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. پدرم از شنیدن اینکه مسعود را دوست دارم، روی تخت افتاد و رنگش پرید. سرش را میان دستانش گرفت و ساکت ماند. از ترس مثل حیوانی که شکارچی دیده باشه، کنج اتاقم کزکرده بودم. منتظر بودم پدرم داد و بیداد راه بیندازد و تهدیدم کند، حتی با این که هرگز دست روی ما بلند نکرده بود، به طرفم حمله کند و کتکم بزند.اما بعد از دقایقی که مثل قرن بر من گذشت پدرم سر بلند کرد و گفت:توران جدی نگفتی، مگه نه؟
آهسته سر تکان دادم. صدای پدرم می لرزید: توران هیچ می فهمی که داری چی میگی ؟ این پسر و خانواده اش نون خور من هستن ، تو می خوای با این آدم ازدواج کنی؟ با کسی که تو دو اتاق گلی گوشه خونه پدرت زندگی می کنه؟ پس عزت نفست کجارفته؟ اون لیاقت جفت کردن کفش تو رو هم نداره! توران، چشم و عقلت کور شدن؟ هیچ می دونی غیر از آبروریزی که برای من و مادرت و پوران پیش میاد ، به خودت چقدر سخت می گذره؟ فردا پس فردا نمی تونی شوهرتو توی سر و همسر در بیاری. کدوم یک از فامیل ما میاد با پسر یک باغبون هم صحبت بشه؟ باز اگه تحصیل کرده بود وکار و هنری چیزی بلد بود، حرفی نداشتم ، ولی این پسر هیچ کاری بلد نیست. جای هیچ پیشرفتی نداره. همیشه همینه که هست...راننده، باغبون، کارگرً! می فهمی؟
نفس عمیقی کشیدم و نطق مفصلی برایش کردم. همان حرفهایی که آن روزها به شدت میان جوان ها مد شده بود! درباره قشر زحمت کش و طبقه فاسد و پولدار. حسابی که حرف زدم و تمام دلایل و شواهد را برای پدرم توضیح دادم، فقط یه جمله گفت:
-توران تا بوده چنین بوده!
و رفت. مادرم وقتی شنید غوغا به پا کرد. تهدید به خود کشی کرد، مرا کتک زد، حبس کرد. مسعود هم در این میان با نامه های عاشقانه ای که مخفیانه برایم می گذاشت، دلداری ام می داد و قسم می خورد که خوشبختم می کند، در این میان خواستگار ایده آلم از انتظار خسته شد و از خیر وصلت با ما گذشت، که این خودش باعث ناراحتی بیشتر مادرم شد. در این میان دوستانم هم که به وسیله پوران از ماجرا با خبر شده بودند، تشویقم می کردند و شعار می دادند که استقامت کن! چنان روی دنده لج افتاده بودم که بیشتر از آن که مسعود و رسیدن به او برایم مهم باشد، پیش بردن حرفم اهمیت پیدا کرده بود. سرانجام وقتی پدرم چندین و چند بار با من در خلوت صحبت کرد و نتیجه نگرفت، تن به تقدیر داد و به خواست من گردن نهاد. پدرم بسیار دلرحم و خیلی تابع دموکراسی بود، هر چه مادرم سخت گیر و مستبد بود ومرا در تنگنا می گذاشت ، پدرم رشته های مادر را پنبه می کرد. وقتی مرا در خواسته ام مصر دید برایم خانه ای بزرگ و ویلایی خرید و سندش را به نامم کرد. مقدار قابل توجهی پول در حساب پس اندازم گذاشت و در برگه ای ازم امضا گرفت که همه ارثیه خود را دریافت کردم. جهیزیه عالی و چشمگیری هم برایم تهیه کرد. اما در تمام مدت از من دلگیر بود و من این را از رفتار و حرکاتش می فهمیدم ، حالا می فهمم که آن روزها پدر بیچاره ام چه می کشید. از یه طرف من با اعتصاب غذا و قهر و گریه و زاری امانش را بریده بودم و از طرف دیگر مادر و بقیه فامیل که از قضیه مطلع شده بودند تحت فشارش میگذاشتند. بیچاره پدرم!
خانم مظفری با دستمال چشمان خیس از اشکش را پاک کردو در این میان ضربه ای به در خورد و خانم احمدی سرش را از میان در بیرون آورد: ببخشید خانم کمالی، ساعت دوازده شد، من دارم میرم.
یه ساعتم نگاهی کردم، حق با خانم احمدی بود. خانم مظفری با شرمندگی گفت:
-ببخشید سایه جون. می خوای بری؟
فوری گفتم: نهً!
بعد رو به خانم احمدی کردم و گفتم: شما بفرمایید. من کلید رو به دکتر شمیرانی میدم.
وقتی خانم احمدی رفت، مشتاقانه رو به خانم مظفری کردم : بفرمایید خواهش می کنم.
خانم مظفری به دور دستها خیره بود. انگار در دنیای دیگری سیر می کرد.
مادرم ازعصبانیت قدرت و خانواده اش را اخراج و از خانه بیرون انداخت. اما من از خواسته ام برنگشتم، انقدر عرصه را به اظرافیانم تنگ کردم که تاعاقبت پدرم بی سر وصدا محضرداری را به خانه آورد و مرا برای همیشه به دست مسعود داد. اولین شرطش هم این بود که مسعود هرگز پا به خانه اش نگذارد و با هیچکدام از فامیل من رفت وآمد نداشته باشد. با این که از شنیدن این شرط حسابی ناراحت شده بودم، باز در آن شور وغوغای درونم همه چیز را پذیرفتم. مهریه بسیار سنگینی هم برایم تعیین کرده بودند که مسعود بی حرف پذیرفت. مادرم که با من قهر کرده بود حتی برای خداحافظی جلو نیامد و من به اتفاق مسعود برای همیشه خانه را ترک کردم. روزهای اول زندگی با مسعود مثل خواب و رویا بود، با اینکه مسعود بی نهایت خجالتی و دست و پا چلفتی یه نظر می رسید، برای من بهترین شوهر دنیا محسوب میشد. اما کم کم زندگی روی سختش را نشانم داد. روزهای اول اصلاً به فکر خرج خانه و هزینه های زندگی نبودم، اما وقتی ذخیره آذوقه در خانه ته کشید تازه متوجه شدم که شوهر بیکار و بیعار یعنی چی؟ مسعود تا لنگ ظهر می خوابید و بقیه اوقات هم رویا می بافت.سرانجام وقتی ازش خواستم به دنبال کار برود، آب پاکی را روی دستم ریخت و با لحنی حق به جانب گفت:
-آخه توران جون من چی کار کنم؟ کی به من کار میده؟


امضای کاربر :
خدایـــا
[align=right]همه از تو میخواهند بدهی
[align=right]من از تو میخواهم بگیری
[align=right]خستگی و دلتنگی و غصه ها را
[align=right]از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم
سه شنبه 26 آبان 1394 - 17:33
نقل قول این ارسال در پاسخ
ارسال پاسخ
پرش به انجمن :