مادر در حالی که سعی می کرد آروم باشه گفت: این حرفها چیه مادر جان؟ کدوم خبر؟ همچین میگید انگار ما برای عقد کنون دعوتتون کردیم! شهاب این دختر رو پسند کرده ما هم زنگ زدیم از خانواده اش وقت گرفتیم. از شیراز که بر می گشتیم برای اینکه دوباره کاری نشه، گفتیم عزیز و آقا جون و شعله هم بیان! شما که همین جا هستید ، قرار نبود از شهرستان تشریف بیارید. تا آخر هفته هم چهار روز مونده! کجاش گله داره؟
مادرجان نگاه غضبناکی به مادر انداخت و از جا برخاست:
-خیلی خوب، حالا که این طوره من اصلاً نمیام. خودتون ماشالله همه فن حریفین! خود دانید.
شهاب جلو آمد و عصبی گفت: اِ... مادرجان این حرفها چیه؟ مگه شما بچه شدید؟
مادرجان همانطور که لنگ لنگان به طرف در میرفت گفت: مارو بچه حساب کردن شهاب جون! الهی که خوشبخت بشی، بدون من هم ماشالله هزارتا بزرگتر داری، غصه نخور.
خاله که تا آن لحظه ساکت مانده بود متوجه نگرانی و ناراحتی شهاب شد و جلو آمد و دست مادرجان را گرفت: خانم ماشالله شما سنی ازتون گذشته ، درست نیست تو این موقعیت دل این جوون رو به خاطر مسائل بی اهمیت بشکنید، تورو خدا بفرمایید بنشینید. ما هم دلمون براتون تنگ شده، دور هم باشیم. الآن باید همه شاد باشیم...
مادر جان دستش را کشید و گفت: من که جلوی شادی کسی را نگرفتم.بفرمایید شاد باشید. من اگه گله ای هم دارم از پسرخودم دارم که مادرشو از یاد برده، یادش رفته بزرگتری هم داره. شهره خانم هم حق داره به مادر و پدرش خبر بده، من ازجلال ناراحتم که یه کلمه نگفت به مادر من هم خبر بدیم، نا سلامتی بزرگ خونواده ماست.
پدر که ساکت نظاره گر رفتار کودکانه مادرجان بود، طاقت نیاورد و جلو اومد:
-مادرجان شما چرا انقدر یه مساله کوچک را بزرگ میکنید؟ بی جهت ناراحت میشید و می رنجید. بابا جان آزاده و شروین از راه دور اومدن برن بگردن، شهره هم یکساله مادر و پدرشو ندیده بود ، دیگه فرصت از این بهتر نبود که همه با هم بریم شیراز، شهاب هم که می خواست بره خواستگاری ، گفتیم یکهو با خانم اینا برگردیم که دوباره مراسم به یه روز دیگه نیفته، به شما هم خبر دادیم، هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده که شما این همه شلوغش می کنی.
ناگهان مادرجان روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد. آقا جون که از دیدن این صحنه ناراحت شده بود به اتق شهاب رفت و دررا بست. خاله هم شانه ای بالا انداخت و به آشپزخانه رفت. مادر جان سوزناک گریه می کرد و می نالید: بیا، بشکنه این دست که نمک نداره. این همه زحمت کشیدم و پسر بزرگ کردم، این هم جای دستت درد نکنه است، تو روم وا میسته! حالا دیگه من شلوغ بازی در میارم؟ هان؟ بگو جلال، خجالت نکش، یکباره بگو کولی بازی و خودت رو راحت کن.تو اصلاً عوض شدی، دیگه اون جلال سابق نیستی.
بعد به اطراف نگاه کرد و گفت: بیا ببین به چه روزی افتادم! وقتی پسر خود آدم کم محلت کنه، دیگرونه هم بهت پشت می کنن، همه رفتن که شلوغ بازی منو نبینن.بعله دیگه! خاک بر سر من با این پسر بزرگ کردنم!
جلو رفتم و کنار مادر جان زانو زدم: مادر جان شما ازچی ناراحتید؟
با تعجب نگاهم کرد و با هق هق گفت: ازاین ناراحتم که انقدر بی عزتم کردن!
-چرا؟ از دست کی ناراحتین؟ بگین تا معلوم شه.
-من باید آخرین نفری باشم که می فهمم شهاب می خواد زن بگیره؟
-کی گفته شما آخرین نفری؟ هیچ کس هنوز نمی دونه. شما از این ناراحت هستید که چرا اول عزیز و آقا جون فهمیدن؟
مادرجان که خودش متوجه بچگانه بودن حرفش شده بود با گریه گفت:
-من به این حرفا کاری ندارم من نمیام. خودتون برید.مبارکش باشه.
بعد بلند شد و لنگ لنگان کفشهایش را پوشید. پدرم خواست همراه مادرجان برود، اشاره کردم نرود، آهسته به طرف مادر جان رفتم و گفتم:
-خیلی بد میشه اگه شما نیایید،ولی اگه انقدر ناراحتید شهاب هم اصرار نمی کنه، متاسفانه قرار خواستگاری رو نمیشه به هم زد، چون به خانواده عروس بر می خوره، کاش می شد شما هم بیایید تا شهاب هم با دل خوش بره...به هر حال شما بزرگتر همه هستید و بخشش از بزرگانه...
مادرجانحرفی نزد و با خداحافظی زیر لب از در بیرون رفت. به شهاب که ناراحت و گرفته گوشه ای ایستاده بود گفتم: بدو برو مادر جان رو برسون. تو راه هم باهاش صحبت کن بلکه نرم بشه.
به محض بیرون رفتن شهاب مادر به گریه افتاد.با هق هق گفت:
-دیدی سایه...دیدی...
قبل از آنکه حرفی بزنم عزیز جلو رفت و سر مادر را در دامان گرفت:
-عیب نداره دخترم، خانم بزرگتر هستند، احترامشون واجبه، نباید ناراحت بشی مادر.
بعد رو به پدرم کرد و دلجویانه گفت: تو هم ناراحت نباش جلال جون، آدم وقتی پیر میشه دل نازک هم میشه. کاش همون روز اول عیدبه مادرت خبر می دادی تا آنقدر ناراحت نمیشد.
پدر ذوی مبل نشست و غمزده گفت: آخه عزیز خانم اون موقع هنوز قطعی نبود. اگه می گفتیم و نمی شد یه جور دیگه ناراحت میشد.
عزیز هملب مبل نشست و با یه دست پای دردناکش را ماساژ داد: عیبی نداره عزیز.فردا برید از دلش در بیارید. شهره تو هم برو، خوب خانم تنها هستن ، پیر شدن، دلشون زود میگیره.
مادرم با چشمهای از تعجب گشاد شده به مادرش نگریست: من برم؟ ندیدید چه چیزهایی بهم...
عزیز فوری تو حرف مادرم رفت: خوب مادرجون خانم جای مادرت هستن، تو که نباید به دل بگیری، به شهاب هم خیلی علاقه داره ناراحت شده دیگه!
این روش عزیز در حل کردن مسائل بود. با چشم پوشی از اشتباهات وسعۀ صدر و مهربانی جلو می رفت، البته روش موفقی هم بود، ولی من خیلی با این روش موافق نبودم. خاله هم کنار من ایستاده بود، پچ پچ کرد: عزیز هم چه حرفهایی می زنه ها! پیر زن بد اخلاق غرغرو، حالا شد دل نازک!
لبخند زدم و آهسته گفتم: ولی خاله شعلخ مادر جان خیلی مهربون و خوش اخلاقه ، فقط در مواردی ناراحت میشه که حس کنه کسی محلش نذاشته.
خاله خندید: خوب تو هم برو تو جبهۀ عزیز.
تا آمدن شهاب دل شوره امانم رو بریده بود. بی جهت راه میرفتم و اشیا را جا به جا می کردم. می دانستم اگرقرار خواستگاری بهم بخورد آوا فکر دیگری می کند و خیلی خیلی ناراحت میشود. سرانجام شهاب با لب و لوچه آویزان وارد شد. با دیدن قیافه درهمش کسی ازش سوالی نکرد،او هم بی هیچ حرفی به اتاقش رفت. دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گجفت:
-سایه برو بیرون که اصلاً حال و حوصله ندارم...
کنارش نشستم وپرسیدم: چی شد؟ مادر جون راضی نشد؟
-نه خیر، گفت نعش منو ببرید خواستگاری! دهنم کف کردانقدر باهاش حرف زدم، ولی مرغ خانم جان یه پا داره! چقدر بد کینه است.
بازویش را نوازش کردم: حالا چهار روز دیگه مونده...
-تو این چهار روز مادر جان صد تا هم میذاره روش و جرکات سایرین و مساله رو تبدیل به یک جنگ قبیله ای می کنه. فکر کردی میره فکر میکنه و عذاب وجدان می گیره؟ مطمئن باشتا الآن امر به خودش هم مشتبه شده که ما با چاقو بهش خنجر زدیم.
خندیدم: نه بابا دیگه این طوری ام نیست.
-پاشو برو سایه که اصلاً حوصله حرف زدن ندارم. این طوری نیست که نیست. بیا این هم از این! انقدر اصرار می کردین زن بگیر زن بگیر این بود؟ بیچاره آوا، اگه مادر جان نیاد بابا هم راضی نمیشه، این وسط فقط آوا صدمه می بینه و منِ بدبخت!
-انقدر فکرای بد نکن. اتفاقاً مادر جان خیلی زود همه چیزو فراموش می کنه. بذار یکی دو روز دیگه خودم میرم باهاش حرف می زنم.
وقتی از اتاق شهاب بیرون اومدم شروین و آزاده نگران پشت در ایستاده بودند. هر دو پرسیدند: چی شد؟
-هیچی مادر جان راضی نشده، شهاب هم ناراحته، ولی مطمئنم مادر جان میاد، خودم میرم باهاش صحبت می کنم.
آزاه لبخند زیبایی زد: آره اگه تو باهاش صحبت کنی حتماً راضی میشه. تو انگار مهره مار داری.
شروین عاشقانه دستش را دور شانه های آزاده انداخت و گفت: سایه جون به من و آزاده هم یه وقت بده...
خندیدم. با لحن جدی گفت: شوخی نکردم سایه، جدی می خواهیم باهات صحبت کنیم.
-هر وقت بخواین من در خدمت هستم.
بعد به آشپزخانه رفتم تا با خاله غذا را آماده کنم، مادرم انقدرناراحت بود که اگر هم می خواست نمیتوانست حواسش را جمع آشپزی کند. آقا جان و پدر در حیاط نشسته بودند و صحبت می کردند. خاله زیر لب زمزمه می کرد و فرز و چابک از این طرف به آن طرف می رفت. همیشه دلم می خواست منم در کارهای خانه زرنگ باشم، اما خیلی موفق نبودم. درطول آن شب فکر می کردم که چطور مادرجان را راضی کنم. صبح روز بعد با تماس پی در پی عمه هایم فهمیدم که مادر جان مسئله را خیلی بزرگ کرده و برای دختر هایش با آب و تاب تعریف کرده که عروسش چه بلایی سرش آورده. البته عمه زیبا مثل همیشه منطقی تر بود و وقتی اصل جریان را از دهان من شنید قول داد تا با مادر جان صحبت کند. اما عمه زهره فقط ناراحت بود و مهلت حرف زدن به هیچکس را نمی داد. هفته مان داشت کامل میشد و حالا با آمدن کیارش و دادو بیداد بچگانه اش واقعاً تکمیل شده بود. خیلی محکم و جدی گفتم:
-ببینید آقای محتشم من هیچ لزومی نمی بینم که برای شما توضیح بدم اما برایاینکه در توهمات و خیالات خودتون دست وپا نزنید عرض می کنم برخورد آن روز ما کاملاً اتفاقی بوده و بنده قصد پیاده کردن به قول شما نقشه ای نداشتم، حالا که شما برای خودتان فکرایی کردید این کاملاً به خودتون مربوطه، من هنوز هم جوابم منفی است و به هیچ عنوان پشیمان نشدم.
کیارش که اصلاً انتظلار چنین برخوردی نداشت ، دوباره از جا برخاست:
-جدی؟ پس نکنه قصد ازدواج دارید و من سعادت داشتم نامزد محترمتون رو دیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: هر جور دوست دارید فکر کنید. موردی نمی بینم که مسائل خصوصی زندگی ام رو برای شما توضیح بدم.
صدایش دوباره بالا رفت: پس من اشتباه کردم، نه؟ اما کم پیش میاد من اشتباه کنم. حالا هم اطمینان دارم حدسم درست بوده، به شما هم ثابت می کنم.
بعد همانطور که به طرف در می رفت گفت: این یادم می مونه...
نفهمیدم منظورش از بیان این جمله چی بود ولی در آن لحظه چنان فکرم مشغول بود که اهمیت ندادم، فقط همین که شرش را کم کرده بود خوشحالم می کرد.
فردا قرار بود به خانه آوا بریم. اما هنوز مادر جان کوتاه نیامده بود. تصمیم داشتم بعد از پایان کارم به خانه شان برم بلکه بتونم متقاعدش کنم. عمه زیبا هم قرار بود بیاد بلکه با هم مادر جان را راضی کنیم. نزدیک خانه مادرجان عمه زیبا را دیدم، جلو رفتم و آهسته دستم را پشت شانه هایش گذاشتم ، با ترس برگشت و با دیدن من لبخند زد:
-وای سایه تویی! زهره ترک شدم.
بعد از حال و احوال گفتم: عمه به مادر جان چی بگیم؟ اگه نیاد خیلی بد میشه.
-نمیدونم والله. کاش میشد چند روزی مراسم رو غقب انداخت.
-نمیشه، عزیز و آقا جون می خوان برگردن شیراز. حتماً مادرجان رو راضی کنیم، اگه نیاد حسابی به شهاب بر می خوره. ازاون شب که مادر جان قهر کرد و رفت حسابی تو خودشه. مامان هم ناراحته، یه جورایی همه ناراحتن، ازهمه بیشتر بابا ناراحته،چند باربا حالت عصبی میخواست بیاد پیش مادرجان که ما نذاشتیم.
عمه جلوی در ایستاد و آهی کشید: تا حالا ده بار بهش گفتم مادرمن، احترامت رو می تونی کفش کنی زیر پات بندازی، می تونی کلاه کنی روی سرت بذاری. نذار احترامت از بین بره، اما گوش نمیده. انقدر از جلال توقعات بیجا داره که خودش هم باورش شده بهش بی حرمتی کردن. هر چی من و مجتبی باهاش حرف زدیم و گفتیم مگه حالا چی شده، چه بی احترامی به شما شده! حرف حرفه خودشه، اصلاً گوش نمی ده، دایم تکرار می کنه به من بی احترامی شده، جلال تو روم وایساده!
در زدیم و با نگرانی منتظر ماندیم. وقتی مادرجان در را باز کرد به عمه گفتم: شما هیچی نگو بذار اول من صحبت کنم.
عمه سری تکان داد و در ورودی را گشود. مادر جان جلو اومد و صورتمان را بوسید و رو به من گفت:
-چطوری سایه جون؟ ماشالله انگار چاق شدی، همه خوبن؟
روی زمین نشستم: همه سلام رسوندن ، شما چطورید؟ پاتون بهتر شده؟
-نه مادر این پا دیگه پا نمیشه. درد پا رو میشه تحمل کرد اما درد دل رو نمیشه.
-حق دارین، من هم امروز باید زنگ بزنم به دوستم و قرار خواستگاری رو بهم بزنم.
بی توجه به چشمهای گشاد شده عمه و مادر جان ادامه دادم: البته می دونم با این کار آوا حتماً ناراحت میشه و جلوی مادرو خواهرش سر شکسته میشه، شهاب هم گفته اگه برنامه فردا بهم بخوره دیگه زنبگیر نیست. خوب حق داره، به اصرار من و مامان میخواست زن بگیره. عزیز و آقا جون هم با اون پا درد و کمر درد حالا حالا ها هم دیگه نمی تونن بیان تهران، از همه مهمتر خاله شعله است ، شوهرش با هزار منت راضی شده زنش پاشه بیاد تهران برای بله برون شهاب، اگه مراسم بهم بخوره اون هم حسابی جلوی شوهرش خیط میشه، مطمئنم دفعه دیگه اصلاً اجازه نمیده خاله پاشو از شیراز بیرون بذاره، حتی اگه برای عروسی دعوتش کنیم. خوب حق هم داره، مسخره بازی که نیست. پاشو بیا، حالا برو، دوباره برگرد.ولی عیب نداره، اگه شما نمیای بهتره اصلاً هیچکس نره. زودتر تکلیف شهاب یکسره بشه بهتره.